عابد

 

آئنیه خاطر

تا هنوز امیدوارم، میدانی، نمیدانی؟

در آرزوی پارم، میدانی، نمیدانی؟

آرزو تپید در خون، من نیز به بحرِ آن

شرمندهِ انظارم، میدانی، نمیدانی؟

در قامتِ قول من، جامه کس ندید رنگین

من عزم متین دارم، میدانی، نمیدانی؟

در راهِ صداقت من، صد تیر زقفا خوردم

حال علیل و بیمارم، میدانی، نمیدانی؟

با وصف تلاش تُند، دورم زمدار مهر

نیست مانع به پیکارم، میدانی، نمیدانی؟

از بام غرور آخر، روزی به زمین افتی

آن روز ترا یارم، میدانی، نمیدانی؟

انصاف اگرت جوهر، برماضی نظر افگن

تو تحلیل پندارم، میدانی، نمیدانی؟

چون شمع کنی روشن، گرظلمت تار من

از نور تو پاسدارم، میدانی، نمیدانی؟

من (عابد) شوریده، از عطر تن ات ریزم

بر ظاهر اشعارم، میدانی، نمیدانی؟

ج (عابد) ۲۶ اپریل سال ۲۰۱۵- هالند

 

یک شب شاد

دریک شبِ مهتاب، در دامن صحرا
تا نیمه ی از شب، باشیم تک و تنها
ریزیم به جام جان، لبریز نشاط عُمر
از لحظه گیریم کام، عشرت کنیم معنا
برصفحهِ روزگار، تصویر خاطرات
نقشش به برگ گل، ماند ز عشق ما
پیچیم به عطر مهر، اوراق آرزو
در کوچه های قرن، تا دم دمی فردا
از دور بگوش ما، آید نی ی شبان
هم چهچه ی مرغان، با صوت روح افزآ
گر شب، شباب و عیش، باشد میسرت؟
کفران چرا آخر، بر نعمت دنیا ؟!
شاید به جنت هم، این عیش نباشدش
(عابد) نعوذاٌ گو، حرف ات شده خطا

ج (عابد) ۱۵ می سال ۲۰۱۵- هالند

 

فراز و نشیب


بی دود صفا سوختن، در شب منیرم ساخت
کز عرف قبا دوختن، در حلقه گیرم ساخت
نه ابتدا دیدم، نه انتها رفتم
در نیمه راه ماندن،بی مام کبیرم ساخت
تاراج طراوت شد، از باغ هستی ام
ثابت به قول بودن، بی دام اسیرم ساخت
فارغ ز دوش کس در وادئ مقصد
چابک چنین راندن، هفت رنگ سریرم ساخت
دیدم که نا هنجار، راند جهان را حکم
بر غیر پناه بردن، زار و زهیرم ساخت
این خون دل خوردن، هوس نبود هرگز
صادق عمل کردن، نقش حصیرم ساخت
(عابد ) فقط گوید، عقل جوهر جان است
حرف درست گفتن، چون صید به تیرم ساخت

معنی لغات : مورد استفاده .
صفا - پاک
منیر - روشن
کبیر - بزرگ
تاراج - چور و چپاول
سریر - قوس قزح 
زهیر - ناتوان
حصیر - بوریا، فرشیکه از نی درست شده باشد
ج (عابد) 11 مارچ سال 2015 - هالند.

 

در کشور من

همواره طراوت بود، در فصل بهارانش
دوستی و قرابت بود، در سردی زمستانش
در فاقه رفاقت بود، هم مهر و لطاف توٲم
در عمل صلابت بود، اشک نبود به دامانش
شیخ نشست به سجاده، با ادب به پای خم
ساقی را شجاعت بود، ٱفرین به وجدانش
حال دیگر نخ دوستی، کنده شد ز چندین جای
باعث رقابت شد، نا ثباتی میلانش
ٱنقدر نمود اشباع، درد او همه اکناف
مطلب اش قرأت شد، با صدای لرزانش
طرز دیدی ناهمگون، کرده رنگ برنگ ادراک
از خلاف صیانت شد، ٱن نبوده ارمانش
گرچه گفته اند جریان، ٱب نداشت خودش گندد
زندگی که راحت بود، زود رسد به پایانش
(عابد) از نفاق گشته، بخت مردمش واژگون

 

 


بالا
 
بازگشت