عابد

 

 

ای بی خبر!

 

معذور مرا جوان عاصی

برآتشِ جهل تو چوبِ خاصی

تو مشتعلی زبادِ بیرون

شاید بوده ای زنسل ناسی

فرصت هنوزهم زدست نرفته

از (من) بگذر بیا و (ما) شو

کشتی ای وطن بکام گرداب

آخر تو بیا و ناخدا شو

***

تو بازی ای دستِ کافرانی

ابزار دجال و جابرانی

تو امتعهِ کساد بازار

افتیده به دام تاجرانی

بردین خدا، خدا محافظ

آخرتو چرا فدا کنی جان؟

جز لعنت خلق و باری نفرین

چون نیست دیگر حاصل و تاوان

***

بیرون دیگرت، زقشرتعصب

بخشیده بتو معنای آشوب

زین قتل و قتال که میکنی تو

آخرچه کسان بدان مجذوب؟

ای بی خبر! زجا برخیز!

گردابِ فنا به وحشت افزود

دشمن به کمینِ ما نشسته

گرسد نکنیم، یعنی که نابود

ناسی : فراموشکار

ج (عابد) ۱۵ دیسمبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

 

محبت چیست؟

وسعتِ بی انتهایی یک احساس

معنی ای یک تبسمِ دلکش

گره خورده ای دو نگاهِ ژرف

که از اعماق یک سکوت بُلند شود

در بُعد زمان شکل گیرد

میتوان پیوندِ دو شاخه ای متنوع باشد

که آغازش ملموس و انجام اش بی انتها خواهد بود

درین حیطه رنگها بی رنگ میشود

ولی محتوا، در عرض و بیان تجلی می کند

در حقیقت یک آشفتگی سوژه آفرین است

که نهال تعلق را

در نهان خانه ای دل غرس می کند

با گذشت زمان، تنومند میشود

بار می آورد

و عشق را معنی می کند

 

ج (عابد) ۲۷ دسمبر سال ۲۰۱۵ - هالند

 

 

گوهر مقصود

ای برادر! جانِ من، دلبندِ من

هیچ ضرر ناید ترا از پندِ من

پندی من آموختن و اندوختن است

دانهِ خوب را به فصلش کشتن است

سعادت و ثروت به دنیا علم توست

قوت و قدرت به دنیا فهم توست

فهم و دانش، درخورِ اهلِ دل است

همچو آدم، سینه اش رودِ نیل است

باد مشو، توفان مشو، انسان شو!

زیبِ مجلس درخوری میدان شو

همچو آئینه بی ریا باید بودن

در تألم توتیا باید بودن

مرهمی بودن به زخمی بی دوا

بازویی بودن به لنگ بی اعصا

عادتِ مردان ره می باشد این

آنکه افتاده، بُلندش از زمین

چونکه ما را جوهر ذات محسنات

آدمی را آدمیت در نهاد

طیف دیدِ ماست مبنای علوم

وسعتِ دید است، پهنای علوم

علمِ امروز جستجوی کائینات

بیرون از جوف زمین در تحقیقات

مکنوناتِ کهکشان ها را بیان

پرده ای ابهامِ قرنها را عیان

احتوای تارکِ ظلمت ستان

با شعاع ای علم و معرفت توان

علم کشاید، قفلِ رازِ ناپدید

جهل کشاید دربی خواهشی مزید

راویان رفتند و هنوز هم روان

در همان جهتی که رفتند دیگران

اندرین راه یک بداعت لازم است

درعدول رفتن شجاعت لازم است

آخر این مکتب کهن معلم پیر است

درسی تکراری همیشه دلگیر است

چون محیط اش تنگ و تاریک دیدِ آن

طرزی او اقناع نمی دارد زمان

ظاهرش امروز باطن در حجر

در افق همچو یک شب نیست سحر

رنگِ او از ظلمت شب تیره است

روشنی فردای آن هم خیره است

هرچه زود تر پا بیرون ازاین مدار

تاکه برنظمِ زمان آریم قرار

حال فقط تعویض باید محتوا

گوهرمقصود بیاید خود به پا

تألم : درد

محسنات : خوبی

تارک : فرق سر

 

ج (عابد) ۷ جنوری سال ۲۰۱۶- هالند

 

سفر بی پایان

 

فریب چشمم توان، اما دلم را

به غمزه بردنش ممکن نباشد

که او آزموده ای دردِ زمان است

بدان شرطیکه درد مزمن نباشد

***

دلِ خامم کنون آبدیده گشته

ببین! از تاب و تب گشته مقاوم

زبس برجان کشیده بارِ غم را

بجا مانده کزان غم ها علائم

***

ندانم شیر و یا خون امتصاصم

شروع و ختم ایامم خوناب است

شباب رفت و قریب ختم است کهولت

افق زنده گی نقشِ سُراب است

***

به مکتب هرکه رفت آزموده گردید

ولی (عابد) به زهد کوشید، تلف شد

کزآن تخمی که پاشیدم به شدیار

نیآورد گُلُ، ولی هرزه علف شد

***

زدست شب پرستانِ خون آشام

دروسی تعلمم خون واژه ها بود

نیآموختند به من، مفهوم زیست را

زاول تا اخر غم سوژه ها بود

***

روم منزل، که تا منزل رسم من

درین منزل رسیدن کاری سهل نیست

زقطورِ صد کتاب باید عبور کرد

بجز تعمق دیگر هیچ راهِ حل نیست

***

کنون باید غطه در عمقِ معنی

شوم آگه بدین گونه مسایل

غواص نیستم، ولی باید بیاموخت

صدف درعمق آب باشد نه ساحل

***

توان تنگ و تمنا ملکِ خاور

زباد پیمانه میدارم طویل عرض

شبم در انقراض بدون فردا

هنوز انجام ندادم هیچ کدام فرض

 

مزمن – کهنه کسل

امتصاص – مکیدن

شدیار – زمینی آماده برای کشت

هرزه – علفی غیرقابل استفاده

غواص – شناگر

انقراض – درحالت نابودی

ج (عابد) ۲۷ جنوری سال ۲۰۱۶ - هالند

 

 

عکس روز

جهان یک بحر پُرآشوب، گهی امواج گهی توفان

نه یک اقدام پئ مطلوب، گهی کوشش گهی پسمان

غروب نقاشی ای خون است، بدآغاز و نگون فرجام

حقیقت گشت به دار مصلوب، گهی راستن گهی واژان

چه ارعابی زمان سوزی، زجنسی داعیش و دین است

خطایی است درین اسلوب، گهی مستور گهی عریان

چو رودِ پُرخروش اوضاع، متاع فصل به کام سیل

تلاش و سعی شده مغلوب، گهی مطلق گهی نیم سان

حماسه باید هم مردم! شما از نسل سُهراب اید

که نبضِ زنده گی معیوب، گهی ظاهر گهی پنهان

کجاست سلفی سلحشوری؟ هلاکو وار بهم ریزد

شکوهی نامی نامرغوب، گهی تهمت گهی بهتان

شب تار است و ره باریک، مشعل از دست ما افتید

زشرم (عابد) شده منکوب، گهی معرق گهی ترسان

 

واژان – سرنگون

ارعاب - ترس

منکوب – زمین گیر

معرق – عرق پُر

ج (عابد)   ۲۹ جنوری سال ۲۰۱۶ – هالند

 

مرور کوتاه

 

من به بحر اندیشه، غرق و مضمحل گشتم

هم نشین دُر بودم، چون صدف سجیل گشتم

موج به ساحل ارجاع کرد، باد بیاموخت آزادی

خنده در دل اندوه، گریه را بدیل گشتم

برکف دو دستِ من، آبله شگفد چون گل

شب شمردم استاره، در سخن جمیل گشتم

بهر تأئید حرف ام، باید هم هزار سوگند

ناگزیر ادوارم، در قسم اکیل گشتم

از تلاطم و تبخیر، قطره را شدم معنی

در مکان بودم چون بحر، در زمان جهیل گشتم

هر سیاه به رنگ آمیخت، سازگار نبود طبع ام

تا پذیرم رنگ روز، کم کمک محیل گشتم

هر یکی کند تفسیر، از پیامدی ذوق اش

نه ریا و تزویر است، (عابد) اصیل گشتم

 

ج (عابد) ۲۴ نومبر سال ۲۰۱۵ – هالند

 

هنوز هم

 

ناظرِعصرِ شرارت، بوده ام هستم هنوز

ساکن قصرِ قباحت، بوده ام هستم هنوز

در فراز و هم فرو، هم گامِ دردم ناله بود

نقطه ای اوج کلالت، بوده ام هستم هنوز

در پی اندیشه صرفیدم، متاعی عمرِ خویش

جرقه را بر دل دلالت، بوده ام هستم هنوز

میدهم معنی به مطلب، از کلامِ دل نشین

من گواه را در سلاست، بوده ام هستم هنوز

تسخیرِ روح و دل شایق کند اشعار نغز

من اسیرِ این اسارت، بوده ام هستم هنوز

در پی کسبِ هدف تنگنای ره محسوس نبود

من گرفتارِ صغارت، بوده ام هستم هنوز

یک سخن (عابد) نداری، شوری را ایجاد کند

شاغلِ دورِ فلاکت، بوده ام هستم هنوز

 

ج (عابد) ۷ دسیمبر سال ۲۰۱۵ - هالند

 

 

چرا؟

 

یکی در تخت مراد، با غرور داده لم

یکی درعید و برات، بر سری سفره ای غم

یکی از قرض زیاد، برزمین گشته خم

        آیا این عدلِ خداست؟

        یا که یک امر بجاست؟

        اینقدر فرقِ فزون

        بین مخلوق چراست؟

حس کنجکاوی بشر، در رسالت عیان

راز مکشوفهِ دهر، با درایت بیان

آنکه گنجینه به سر، باید حاکم زمان

تهمت شِرک نکنید، این فقط یک پرسان

***

یکی درنعمت و ناز، آن دیگربخت نگون

یکی درنغمه و ساز، آن دیگر غرقه بخون

یکی در حال گداز، آن دیگر گشته زبون

             گرهمین مقطع ای خاص

             حرف ندارد رواست

             دایم العمر چنین

             واقعاً جای چراست

تن به تقدیر دادیم، دست به پشت بسته شدیم

دل به کافر دادیم، ما به اشک شسته شدیم

قول به ناظر دادیم، رنگ به رنگ دسته شدیم

زین همه بازی یی دهر، بخدا خسته شدیم

تاپهِ کفر نزنید، چونکه ما خسته شدیم

 

ج (عابد) ۱۲ نومبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

 

رباعیات

 

دریایی مراد زاشک من لبریز شد

از شور زیاد، هوس چو من شب خیز شد

کاروان طرب به ختم شب نا رفته

از دست کساد به ملک جان تب تیز شد

***

دنیا تو خراب شوی، خرابم کردی

در کوره ای زنده گی کبابم کردی

دستم نرسید که تشنه ای شاد کنم

در کام عطش دیده سرابم کردی

***

از سعی و تلاش لحظه تغافل نشد

بی غصه و غم لقمه تناول نشد

آیا زچه ترکیبی مرا ساختی دهر؟

یک روز نشاط به من تقابل نشد

***

برخلقت خویش همیشه من تعجبم

فاعیل شنیع به پرده ها محجوبم

چون شیخ زمان به مکر مرا عادت شد

با وصف فساد به چشم تان محبوبم

***

از خون دلم مزرع من شاداب شد

سر سبز شد و قد کشید بی تاب شد

از سلطه ای توفان تباه کن زمان

ناچیده ثمر به نا کجا پرتاب شد

***

آخر نه بسنگی شیشهِ بشکستم

نه رشتهِ تعلقات به خود بربستم

آزاده بودم زجلوه ای شرط و شروط

یعنی که زبند بنده گی وارستم

***

حسرت افیون زنده گی مرد و زن است

ابقا و دوام زنده گی ناشدن است

موریانه ای زنده گی بگویم بد نیست

با تیشه به پای زندگانی زدن است

***

از فیض کلام چمن گلستان شود

از ناز و خرام چه ساده داستان شود

نقاش سخن ندارد انگیزه نیاز

ارسال پیام به همه آسان شود

 

 


بالا
 
بازگشت