سیدهمایون شاه عالمی

 

ضعف اندیشه

مردم چه گوشه هایی زمین را دریده اند

انواع ِ از جواهر و عنصر کشیده اند

راهِ دراز رفته به مهتاب دیده اند

سنگ و گِلی ز کرّه یی مریخ چیده اند

مهتاب های مشتری یک یک چریده اند

با دیدگاه ِ عمق، زُحَل را رسیده اند

داری هنوز گاوی که قلبه  زمین کنی

داری جماعتی که به نادانی کین کنی

***

رَفتند تا به زیر بحرسویِ حال آن

رُفتند از جنوب ِ تجسس شمال آن

دیدند با تفحصی رنگِ مثالِ آن

دانند هرستاره، پدید و ذوالِ آن

بردند راهی مغز اتُم با کمالِ آن

کردند تا درخت ز دانش نهالِ آن

با خود سری نشسته بکنج فسادِ رنج

تو بیخبر ز خویش و زویرانه های گنج

****

هر روز اختراع ِ نوی گشته داستان

هر روز یک سفینه ی نو سوی کهکشان

کوشند مردمان به تسخیرِ اختران

سازند بهر خیر بشر گلشنِ جهان

بردند کار و بارِ طبابت به اوجِ آن

دانند هر مرض که عیان است و یا نهان

تو در فریبِ آن دغلِ داملای غول

فارغ شدی ز دین نداری غمِ اصول

***

هرچ آن کتاب و دینِ تو گفتست برحقست

راهِ ترا به علم ببست و ز تو بِرَست

گفتا به جد و جهد بیاور همه به دست

چشم ترا زکفر و سیاهی بدان ببست

تا تو ز اوج علم شوی مستِ حقپرست

گفتا مشو ز بی خبری واله و الست

تو با هوای کبر، خجالت نمی کشی

در آتشِ نزاع ِ خودت همچو آتشی

***

دنیا ز تو نگشت و ترا آخرت کجاست

با پایِ لُچ غرور، تو دانی که نا رواست

حرفِ قرآن بجا نکنی پیرِ تو مُلاست

بیهوده یی مرید ترا پیر بی حیاست

مزدورِ این و آن شده یی کارِ تو خطاست

ایمان بجای خویش، که کارِ خرد جداست

بگذر ز تنبلی که به جایی نمیرسی

تا نزدِ آن خدا ز گدایی نمیرسی

 

سید همایون شاه "عالمی"

دوم سپتمبردوهزار و پانزدهم میلادی

کابل – افغانستان 

 

 

مشکلات و بی حلی

فریاد ها ز دست ملا  و چلی بس است

این منقلِ فساد بدان صـندلی بس است

یک را حل نمانده به مُلکم چه بایدم

کوهی ز مشکلات شده بی حلی بس است

کــــــــو آدمِ ِ سیاسی با عقل و با خرد

در کرسی سیاست ما هوتلی بس است

همسایه ی کثیف چو اَشتُک دهد فریب

از کاسه های چودری آن مومپلی بس است

با دشمن وطن ز چه پیمان  میکنی

با مردم کثیف دگر همدلی بس است

هر روز انتحاری فرستد به قتل ِ ما

در شعله هایی آتش ِ غم مشعلی بس است

بی تجربه ست کلّه ی این دو به ارگ ما

رفتار ِ کبک و فیشنِ جلّ و بَلی بس است

این پا شکسته هیچ نداند امورِ مُلک

با کوه عقلِ خویش شده کوتلی بست است

نی یک اداره دارد و نی نظم و نی ثبات

گفتارِ بی عمل به رخ ِ مخملی بس است

جنگ کثیف کِشتَن ِ تریاک و بنگ در

موسی قلا و چانجیر و نادعلی بس است

خاموشی ات گناه بود راستگویی کن

زلف سخن دراز کنم سر کلی بس است

 

سید همایون شاه "عالمی"

سوم سپتمبر دوهزار و پانزدهم میلادی

كابل، افغانستان

 

اشاره

دلم که پاره پاره شده ماه پاره ام بکجاست

شبم که تار تاره شده آن ستاره ام بکجاست

لبان خویش بدوزد به قصد حیله ی ناز

خودش به علم بداند اشاره ام بکجاست

عروج دردی کشم بی رخش بسی که مپرس

به جز وصال بگوئید راه و چاره ام بکجاست

رَوند ِ عمرِ عبث بی جمال گلشنِ او

گذشت ِ سال بوَد روز، تا شماره ام بکجاست

عروج رفعت طوفان عشق آمد و من

به موج بحر رسیدم بگو کناره ام بکجاست

درون چشم وطن کرده با تبسمِ شوخ

ز نقش چهره ی زیبای اونگاره ام بکجاست

رهیدنِ تو "همایون" به زور اشک نشد

وصال یک شبِ دیگر دوباره ام بکجاست

 

سید همایون شاه "عالمی"

سی و یکم اگست دوهزار و پانزدهم میلادی

کابل – افغانستان

 

 

 

 

 

 

 

 

 ´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

نجوایِ عشق

اندر کـــــــنارت مــــی سزد بنشینم و نازت کشم

همـــچون تزرو ناله رو آهـــــنگ درسازت کشم

دارد مــــــزاجِ تشنگــــــی لب در خـــیالِ لعلِ تو

بارآ کـــــه من لعل وگــهر از نغمه پردازت کشم

اندام ناز و نازکـــت دربر بگـــــیرم تنگــــــــــتر

سازم خــــجل سروِ چمن، قامت برافــرازت کشم

آمد خــــــزانِ عمر من،  دارم امــــید وصـــلِ تو

تا نو بهــــــــارِ زندگـــــی از سر به آغازت کشم

نجــــوای گــــرم عشق را آور بگـــــوشِ خاطرم

معنــــی ِ عشق و زندگی از طــــرز آوازت کـشم

بســــتم ز دنیا چشم خـــــود، باوامید دیدارِ رخـت

تا خــــواب هایِ زندگـــــی از دیده ی بازت کشم

در خـــنده هــــایی ناز تو بیخود شوم از خویشتن

تا معنی عشقِ جهــــــان از پردۀ رازت کـــــــشم

پیوندِ محــــــکم در زنم در مـــــــــشتریِ ذوقِ تو

بال و پرت رقصان کنم، با خود به پروازت کشم

بازآ کـــــه دلخون میشوم شـیدا ومــجنون مـیشوم

با تو "همایون" میشوم برخــــویشتن بازت کــشم

 

سید همایون شاه "عالمی"

بیست و هشتم اگست دو هزار و پانزدهم میلادی

کابل، افغانستان  

 

 

 

 

 

انواع اشک

طفلکی گریان بکند بهرِ شیر

اشک ندارد چو ندارد نفیر

پیر زنی اشک بریزد به آه

کشته شده چون پسرش در پگاه

تازه جوانی شده عاشق به کس

اشک زخونش نکند هیچ بس

گشته تجاوز به زنِ نازنین

خوکِ کثیفی بوده اندر کمین

آدمِ نا مرد زده  عزتش

برده خبیثی چمنی همتش

نیست یکی کو شنود ناله اش

پاک کند اشکِ گلِ لاله اش

آن یکی معتاد بگرید به باغ

روی کبودش شده چون دُم ِ زاغ

این یکی تجار بیاورده مال

گریه کنان آن لب و رویش کشال

گمرکی مالش زده اندر کنار

رشوه بخواهد که کند زهرِ مار

اشک به اقسام بود در وطن

در صدف چشم ببین نسترن

گشته قیامت همه در جانِ خود

سر نکند کس به گریبان خود

عادت ما گشته دگر قتل و خون

رفته سرِ ملّتِ ما در جنون

گریه بکن بیش "همایون" دگر

اشک نریزی بکشی درد سر

سید همایون شاه " عالمی"

بیست چهارم اگست دوهزار و پانزدهم میلادی

کابل، افغانستان

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

دام اجنبی

 

شور بختی های کشور شورشِ شوریده داشت

درد و رنج و غم همیشه در قُماشِ دیده داشت

هر که فکر خام خود را آزمود اینجا و رفت

انقلاب آورد هرکو، فکرِ نا سنجیده داشت

بهرِ مردم کس ندیدم زحمتی بر خود نمود

ملت ِ بیچاره را ،هر دولتی رنجیده داشت

دام ها آورد ما را اجنبی با صد فریب

هر زعیمی دیده باشی دانه ی را چیده داشت

در غرورِ احمقانه رهبرِ بی فکر و هوش

تارِ عدل و آشتی را از قفا ببریده داشت

رهبری از یک قبیله رهبرِ مردم کجاست

در نفاق ملت ما زهر می پاشیده داشت

دشمن غدارِ ملت این تعصب را گرفت

چون نمک بر زخمهای ملتِ رنجیده داشت

کس نبود اینجا "همایون" تا کمی خدمت کند

گر چه من بسیار گفتم گوش را نشنیده داشت

 

سید همایون شاه "عالمی"

پنجم اگست دوهزار و پانزدهم میلادی

كابل، افغانستان

 

 

انواع رقص

چرخِ زمان به محورِ خود رقص میکند

چشمِ  زمانه در برِ خود رقص میکند

هر مطربی به نوعِ خودش ساز میزند

طفلِ خرد به مادرِ خود رقص میکند

آنجا سیاست است که سازِ غلط زند

اینجا شهید با سرِ خود رقص میکند

خلقی بنامِ دین به سارنگ کافری

بر گِردِ گندِ کافَرِ خود رقص میکند

در خلوتِ تعقلِ اصحاب ِ عرف و عجز

عاشق بقلبِ عشق پرور خود رقص میکند

یکسو ز فرط باده فتادست نشه مست

در آرزوی ِ باورِ خود رقص میکند

مرغ اسیر عشق به آهنگ ِ درد و رنج

بالَش شکسته با پر خود رقص میکند

بنشسه در کناری"همایون" بروزگار

با شعرِ خشک ِ دفترَ خود رقص میکند

 

سید همایون شاه " عالمی"

هژدهم اگست دوهزار و پانزدهم میلادی

کابل ، افغانستان

 

 

 

 

معنیی نگاه

عمـــــــری بیادِ نرگس شهلایی زیستم

از خویشتن به حــــالت بیگـــــانگیستم

گم گــــــشته ام زخویش با امیدِ بازدید

یارب خودت بدانی کجــایی و کیســـتم

بنشسته در جمــــــالِ رخش کوهِ آرزو

اندر کـــــــویرِ عشق چه مردانه ایستم

قـــدّ ومیان وچشم و لبانش درخت گـل

از من مپرس زود گــــــــرفتارِ چیستم

معنی گشود از نگه ی چشم شوخ خود

در خنده هایی شمع جمـــــالش گریستم

عشقست چون بهانه همایون به زندگی

بی او بدان لحــظه ی هـــم زنده نیستم

 

سید همایون شاه " عالمی"

۲۶ می ۲۰۱۵م

کابل – افغانستان

 

 

 

 

اندیشۀ وسیع

 

از کوچکی برآی، بزرگی گزینه کن

عشق جهانیان به خویشت قرینه کن

کی از کجاست یا که چطوری زبان اوست

یک پاره یی بزرگ ز هر توته پینه کن

بر نفع اجتماع بیندیش نی خودت

پائین مبین راهِ ترقی به زینه کن

بگذار انزجار که نفرت مکدرست

بر خاتم سپهر ز مهرت نگینه کن

خود بینی کوچکیست بزرگی پسند شو

آواز اتحاد به دنیا حسینه کن

گلهای آرزوی محبت حنا بساز

بر دست و پای ِ عشق بیاورده خینه کن

در فکر کوته نیست همایون سعادتی

اندیشه ی وسیع به قلبت خزینه کن

 

سید همایون شاه "عالمی"

پنجم جولای دوهزار و پانزدهم میلادی

کابل ، افغانستان

 

 

فرهنگ جنگ

حیوانی سرزَدســــت زفرهنگِ جنگِ ما

چون شب سیاه گشت ببین رنگِ جنگِ ما

اندر نبرد شیطـــــنتِ مردمــــــــان ِ پست

رنگِ ز اهـــریمن شده در ننگ ِجنگِ ما

میدان بُرکشی ست که افغـان بزیرِ پاست

دار و ندار ماسـت چه در چنگِ جنگِ ما

آســـــایشی ندید والله این وطـــن گهـــــی

چــــون آهنِ کهن شده در زنگِ جنگِ ما

بـــــــی اتفاقی هاست والله هیزم قــــــوی

گــــوگرد هـــــا زنند به نیرنگِ جنگِ ما

هــــــربیوه زن ز داغ دلــش ناله سر کند

اطــــــــفال بی گناه، چه دلتنگِ جنگ ِ ما

در غفلتیم و شیشه دلی در خواص ماست

همسایه هـــم قطــــار کند سنگِ جنگِ ما

شد مــــــرکزِ مـــــواد مخــــدر زمینِ ِ من

دارد چه بوی چـرس ببین بنگِ جنگِ ما

شد سالــــــــــهای دِیر همایون به محنتی

این سازِ یکـــــنواخت به آهنگِ جنگِ ما

 

سید همایون شاه "عالمی"

سوم جولای دوهزار وپانزدهم میلادی

کابل  - افغانستان

 

 


بالا
 
بازگشت