دستگیر نایل

 

بازگشتِ هابیل

        رمان« بازگشت هابیل» اثر احمد ضیاء سیامک هروی،در 270 برگه نشر«زریاب» در یکهزار نسخه در سال 1394 ش در کابل به چاپ رسیده است.سیامک هروی،تا کنون قصه ها و رمان های زیادی مانند:« اشک های تورنتودر پای درختِ انار، گرگ های دوندر،سرزمین جمیله، تالان،گردابِ سیاه، مرغِ طلایی (قصه های عامیانه مردم هرات) ومجموعه ای از طنز ها بنام «مُرده های عصبانی» را هم در شمار ادبیات داستانی زبان فارسی دری افزوده است.

 روایت داستان در یک آسیابِ محل که شخص مرموزی بنام «رستم»در انجا کار میکند،واتفاقا شخصی بنام انور که از ترس الماسک به انجا پناه می برَد ودر واقع در پی پیدا کردن«هابیل» است تا او را بدستور«ملا سرور» بقتل برساند،آغاز می شود. بر طبق روایت رستم که به انور حکایت میکند و میگوید که من،قصه نویس واقعات این محل استم، آشنایی «هابیل»با«هاجر» ( دو پرسوناژ اصلی رمان)از زمانی اغاز میشود که هابیل، خیمه های کوچی های تازه وارد را در دامنهء کوه می بیند و گذری به انجا میکند تا بداند که این تازه وارد ها، کی ها هستند.اما سگِ حیدر، پدر هاجر به هابیل حمله می کند و دست او را زخمی میسازد وهاجر، دست هابیل را تداوی میکند ودوستی این هردو،ازهمینجا ریشه میگیرد.عشق،در زیر پوست بدن هردو مانند خون جاری میشود ودلداده گی ها،عاشقانه میشود و آدامه می یابد.

انتخاب نام های«هابیل»و« هاجر» برای قهرمانان اصلی داستان، بنیاد اسطوره ای ودینی دارد.ورمان به شیوهء ریالیزم جادویی به نگارش در آمده است.(رستم) نیز یک نام افسانه ای و اسطوره ای است و قصه هایش از (آدم) وعالم است.و در آسیابی که او کار میکند، از زمان ( آدم) بنا نهاده شده است.بناء همه راز ها ورمز ها هم زمینی اند و هم رمز آلود وافسانه ای و ملکوتی.هابیل، به جرم عشق ورزیدن با هاجر،به چهره ای خیالی ورمانتیک و جادویی بدل شده است. هابیل به جرم معاشقه با هاجر درکاریز،محکوم به سنگسار میشود اما چون حجت و شاهد قانع کننده ای وجود ندارد، براء ت حاصل می کند و پدرش جمال خان مجبوراست به ملا سرورچندین راس گوسفند جریمه بدهد. جمال خان هابیل را لت و کوب میکند که سبب آبرو ریزی خانواده او شده است.ملا سرور،هاجر را بنام خود عقد میکند و به خانه ء خوی می بَرد. هابیل،چندی بعد در مرز برای شرکت در جنگ می رود.اما  ظاهرا در مرز کشته می شود و جنازهء او را مردمِ قشلاق می آورند. ملای قشلاق «ملاسرور»، جنازهء او را می خواند و به خاک می سپارند.به این ترتیب،دیگر هابیلی دراین قشلاق وجود ندارد.اما چون هابیل زنده است و بازگشت می کند،برای مردم محل قابل قبول نیست و ملا سرور می گوید که این هابیل، (جن سیاه) است که در تن انسان درامده است. و لذا فتوا میدهد که هرجا او را دیدند، بقتل برسانند.با همین دلیل است که هابیل از قریه فرار می کند و در غاری پناه می برد که انجا جای جانوران مضره و ماران است.

  در واقع، زنده گی کردن هابیل در غار،مکانِ بی نشانی است که برای هرکس قابل دسترسی نیست.هابیل اکنون در دنیای خیالات و توهمات زنده گی میکند.رویا های (جن) داشتن و تداوی اشخاص بیمار در غار، که هابیل خودش هم از کمالات و کرا مات خود بیخبر است، بیماری های اندرونی نفس زبون شده و شکست خوردهء او را نشان میدهد.قشلاقی که  حالا هابیل از ان رانده شده،زندانِ هواها وجهان رنگ هاست.رنگ تعلق،رنگ استبداد مذهبی وظابطه های اجتماعی وفرهنگی وتنگنا های محیط زیست آلوده به فساد و جهالت مضاعف مردم است.ملاسرور بخاطر از دست ندادن هاجراز هرنوع امکان وقدرت برای سرکوبی و نابودی هابیل استفاده میکند.

 کشته شدن هابیل در مرز وخواندن جنازه و خاک سپاری او،دیگر گون شدن درونی اوست، مردن و دوباره زنده شدن روح عشق اوست.انجا که میگوید: « این که ملا سرور میگوید من (جن) دارم،دروغ میگوید.من، خواسته های درونی خود را کُشته ام من فقط بدنبال یک چیز سرگردانم؛ وآن، هاجر است.ملا سرور دروغ می گوید.من، (جن سیاه) نیستم.خیر خواه و شفا بخشم و تا حال یک شَل و یک لال را شفا کرده ام...» (ص 136 ) 

حکم سنگسارِ هاجر و هابیل به جرم عشقبازی توسط ملا سرور در حقیقت،نفی عشق و دوست داشتن وکشتن خواست های غریزی و عاطفی انسان بخاطر رسیدن به هدف نا پاک نفسانی است.اما پیش از انکه این حکم به اجرا در بیاید، بی گناهی انها ثابت میشود.ملا سرور، هاجر را بخاطر نفس خود آزاد میسازد و هابیل و پدرش را مجبور به پرداخت جریمه می کند.وهاجر را به خود نکاح میکند.پس از این هابیل زیر پیگرد ملا قرار میگیرد. 

 در رمان بازگشت هابیل، هاجر نمادِ حقیقتِ مطلوب است.که هابیل با پشت سر گذاشتن سختی و بد بختی های فراوان، به کمال مطلوب که همان هاجر باشد برسد.اما رسیدن به آن معشوق و مطلوب،باید خطر های زیادی را قبول نماید.و اینکه چگونه از زندان دیو های ادم نما مانند ملا سرور و پدری سنت گرا مانند جمال خان نجات یابد، راه درازی در پیش رو دارد.

در این رمان، همه اشیاء وموجودات مانند انسان ها ،زبانِ گویا دارند.مانند ادم ها سخن میگویند،درد دل میکنند، راز ونیاز مینمایند مشوره میدهند و دلسوزی ومحبت نشان میدهند. از زبان «چابک»،طنز تلخ ودرد آوری می خوانیم که انسان ها بدلیل ظلم و جفا هایی که در حق همنوع خود روا میدارند، آدم را از انسان بودنش شرمسار میکند.هابیل و چابک که هردو از دست جمال خان به مرگ لت وکوب شده اند هابیل می پرسد:  

 _ « چابک، تو بیداری؟ زخم ات خوب است، درد نداری؟» 

 _ « بیدارم هابیل، بیدارم.جای چماق میسوزد ودرد دارد.اما تو، غمِ مرا نخور.زنده گی سگی، همین است! مادرم میگفت: «خوشحال باش که سگی.این آدم ها خیلی بیرحم اند.ببین همین کاری که در حق تو کردند، هیچ سگی، به سگی نمی کند.  میدانی؟ از همان دَمی که  کنارت هستم،ناله و ضجه ات را می بینم، افسوسِ آدم بودنت را می خورم. ( ناله و ضجه، شنیده میشود، دیده نمیشود) کاش سگ بودی! زنده گی سگ، خیلی بهتر از زنده گی تو است!! (ص 93 )

زنده گی بر مردم محل بویژه خانوادهء هابیل و هاجر مانند زندان شده است.به هیچکس اعتمادی نیست..خاله مریم که خبر چینی هابیل و هاجر از دیدار شان در کاریز را به ملا سرور کرده تا انها مجازات شوند،پس ازاین هاجر از تمام آدمها و زنده ها می ترسد.برای خود جای امنی نمی یابد تا نفسی به راحت بکشد.با چابک می رود به قبرستان تا سراغ مادر، پدر و برادرش را بگیرد که ملا سرور انها را زنده بگور کرده است.دربخشی از این واقعه می خوانیم:« هاجر، روزگاری از قبرستان می ترسید. اما حالا قبرستان را جای امنی می بیند.فکر میکند هر جایی که خانوادهء او هستند، همانجا امن ترین جای دنیا است.حالا بیشتر از زنده ها می ترسد...» (ص 148 ) 

رویا و خواب دیدن ها و دست یافتن به برخی حقیقت ها، در طول تاریخ بشر یکی از رمز هایی است که شامل حال بسیار بزرگان وحتا پیامبران ادیان هم شده است.در واقع الهام و وحی واشراق، نوعی از خواب ورویای آدمی است.دراین رمان هابیل هم بیشترین خواست ها و رویا هایش را در خواب می بیند و در خواب است که به هاجر دست می یابد.

 سکس، یکی دیگر از ویژه گی های داستان های بلند است.بسیاری ها زبان سکس را شرمِ زمانه و خلاف سنت ها و فرهنگ وآداب اجتماعی مردم میدانند.اما زیبا ترین و دلچسپ ترین و طبیعی ترین بخش یک رمان، زبان سکس آن است.در ادبیات قدیم هم بهترین و ماندگار ترین داستان ها، داستان های عاشقانه بوده است.یوسف وزلیخا،آدم خان ودُر خانی،لیلی ومجنون، شیرین وخسرو،از ماند گار ترین داستان هاست.دررمان باگشت هابیل هم همین شیوه را می خوانیم.چون ازطبیعی ترین احساس آدمی، حس دوستداشتن وعشق ورزیدن است.:

 « هاجر» برای غسل کردن در کاریز می رود.هابیل هم او را دنبال میکند و در گوشهء کاریز پنهان میشود جایی که رفتن مرد ها، قدغن است.وقتی هاجر خود را برای غسل کردن برهنه میسازد، هابیل را در آنجا می بیند: 

 _ « هاجر، تبسمی ازگوشهء لب حواله میکند و لحن صدایش عوض میشود:« میدانم که خوشدارم هستی،بیا نگاهم کن! نترس بیا نزدیک بیا!» نزدیک نمیرود.همانجا میخ کوب میشود وطلسم.نه عزمی برای رفتن دارد ونه توانی برای ماندن« میخواستی مرا لُچ ببینی؟ » وبعد حوله را از دورِ کمرش بر میدارد ومی گوید:« بیا نگاهم کن،.نگاه کن تا از دیدنم سیر شوی.اما نزدیک نیا! حق نداری بجانم دست بزنی.وقتی صاحبِ من شدی،هرچه دلت خواست بکن! »

هابیل خواب آلود ازنوکِ پا تا فرقِ سر اورا نگاه میکند وبعد قدمی پس میگذارد وبه دروازه می چسپد.هاجرمی خندد ومیگوید: « دیدی و پسندیدی؟ ! » (ص 64 )

 نثر رمان با لهجهء شیرین هراتی است .شیوا و دلپذیر و برخی اصطلاحاتی که در انجا بکار برده میشود، از ان کار گرفته شده است.به این گفتگو ها توجه نماییم زمانی که هاجر میخواهد بر قبر پدر ومادر خود برود: « بر می خیزد و به راه می افتد. زینه ها را می پیماید و بر روی صفه میرسد.و تا میخواهد پا در پله بگذارد، زلیخا خودش را از مطبخ بیرون می اندازد:

 _ « دختر، بخیر کجا می روی؟ » هاجر که نمی داند کجا می رود، به او زار نگاه میکند وهیچ چیزی نمی گوید.

_ « برو اتاقت ... سرو پا کنده بیرون نرو! هرچه نباشد نوعروسی.» 

 بغضِ گلوی هاجر می ترکد وهق می زند.بر روی صفه می نشیند وپشت به دیوار می زند وبه زلیخا نگاه میکند: 

_« ها،نو عروسم .. نوعروس ... نو عروسی که خانواده اش را کشتند، نو عروسی که از میان گودال ِ سنگسار بالایش کردند و نو عروسی که داماد در پهلوی خود ندارد..... ها، نوعروسم !» زلیخا نزدیک می اید ودستی به سرش میکشد:

 _ «گریه نکن دختر جان! برو توبه کن !»

  هاجر که نمیداند بخاطر کدام گناه توبه کند، می نالد:

 _ « از چه توبه کنم؟ بگو از چه؟ کی را کشتم؟ .... بگو از چه توبه کنم؟ از دل دادن به هابیل؟ بگو بگو.جزای دل دادن همین است؟ بگو ؟......»(ص 146 )

  ضرب المثل های زیادی هم دراین رمان بکار برده شده است:« تنور که داغ شد،هرچه بزنی می چسپد»،« این ملا سرور، ریگی زیر دندان دارد» ( در ولایات شمالی افغانستان، ریگ درکفش داشتن معمول است) ،« سرِ بیدرد را بسته نکن» و بسیار دیگر.رمانِ « برگشت هابیل» پایان غم انگیزی دارد.هاجر، با قبول انهمه رنج ها و شکنجه ها پس از آزاد شدن از زندان ملا سرور ، نزد هابیل برده میشود.وسپس می میرد.کارِ پدرش حیدر خان به جنون می کشد، مادر وخواهرش اسیر ملا سرور می شوند وسرنوشت شان معلوم نیست.هابیل هم به کام دل نمی رسد و هاجر را درحال نزع ومردن بدست می آورد؛ وانتقام او هم گرفته نمیشود.

سوال اینست که ملا سرور،با چه پشتوانهء نیرومندی از بیرون یا از کدام دستگاهی دارای این همه صلاحیت اجرایی است که هم حکم سنگسار میدهد و هم فرمان قتل صادر میکند. ومال وثروت ومواشی مردم را به زور تصاحب می کند و هر روز فربه ونیرومند تر میشود؟ حال انکه دیگر ملا های مساجد قریه ها دارای این قدرت وصلاحیت ها نیستند؟   کتاب خوانی و سرگذشت نویسی مردم قریه توسط آدم با معرفتی مانند رستمِ آسیا بان و نگهداری کتاب در جایی مانند آسیاب وگوش دادن موش و گربه وسگ به قصه های او،نشانه ای از رمز های نهان وجادوگرانه است که نویسنده خواسته است انرا جامهء واقعیت تلخ زمانه اش بپوشاند.از انجا که رستم به انور میگوید:من خواننده برای کتاب های خود ندارم. مگر شنوندهء قصه های من، فراوان اند.واشاره به موش ها و گربه ها میکند.

بنظر من رمان «بازگشت هابیل» یک اثر رمز آلود سیمبولیک ،دلچسپ وماندگار است.شخصیت پرسوناژ ها خیلی زیبا به تصویر کشیده شده وحوادث، طبیعی پرداخته شده است.دیالوگ های قصه نیزطبیعی و زیبا است.هرچند که بسیاری از دیالوگ ها تکراری اند و خسته کننده وملال آور.اما یک پیام روشن دارد و آن اینست که مردم محل توانمندی انرا می یابند .به این فکر وباور می رسند که به فتوا های واوامر آزمندانه و سود جویانهء(ملاسرور) نماینده روحانیت جادویی « نه» بگویند و او را از قریه بیرون برانند و دست استبداد دینی و اقتدار فتوا های فقاهتی او را از سر مردم کوتاه کنند.

  برای جناب سیامک هروی، در افرینش داستان ها وکتاب های بیشتر، موفقیت آرزو می نمایم..

 

 


بالا
 
بازگشت