کاندید اکادمیسین سیستانی 

21/ 2 / 2016

 

یادی از شیون کابلی

شيون در۲۸ سالگی قبل از تبعید وزندان

 

سردار رحيم ضيائى متخلص به «شيون کابلى»[1] فرزند سردار محمدعمرخان ابن امير عبدالرحمن خان بود . او يکى از مشروطه خواهان پرشور عصر امانى بود که پس از سقوط دولت امانى به تاشکند رفت و با غلام نبى خان چرخى به مزار شريف برگشت و نيروهاى محلى را بر ضد  سقاویان تا سمنگان وبقول فیض محمد کاتب  تا غوربند رهبری کرد، اما با اطلاع از بیرون رفتن شاه امان الله، از راه طی کرده برگشت و مجدداً به تاشکند رفت و در عهدنادرشاه دوباره بوطن برگشت . اما از آنجايى که زبانى تند داشت و عملکرد نادرشاه را در نابودى مشروطه خواهان انتقاد ميکرد، نادرشاه قصد گرفتارى او را نمود، مگر با آگاهى از قضيه بکمک يکى از دوستانش از چنگ نادر فرارکرد و از کابل به امام صاحب رفت و ازآنجا از رودخانه آمو گذشت و پا بخاک شورى گذاشت ، و توسط سربازان روسى دستگير و بزندان افتاد ولى پس ازچندى آزاد شد.

شيون چند سالى در تاشکند اقامت وبا يک خانم روسى ازدواج نمود که از اين خانم صاحب يک دختر و يک پسر شد . تا اين وقت او زبان روسى را بدرستى ياد گرفته بود و زندگانى نسبتاً آرامى داشت، مگر اين آرامى دير نپائيد و درآستانه جنگ دوم جهانى درسال ١٩٣٧، شيون دوباره زندانى گرديد . اينبار به امر ستالين تمام اتباع خارجى مقيم اتحاد شوروى از سراسر آن کشور جمع آورى وبه اردوگاه کار اجبارى به سابيريا تبعيد شدند. در اين نوبت شيون کابلى با دو نفر تبعه افغانى مدت هشت سال را درهواى بسيار سرد(تا ٥٢ درجه زير صفر) در حالى که به هردو نفر زندانى فقط يک پتوى بدون توشک ودر هر ٢٤ ساعت نيم قرص نان خشک جيره داده ميشد ، با مشقت بارترين کارها سپرى کرد. دونفر تبعه افغانى خيلى زود از سردى وکار طاقت فرسا مقاومت شان را از دست دادند و در زندان بيمار و بعد جان دادند.

پس از اتحاد امريکا با شوروى در جنگ ،درسال ١٩٤٢ يک کشتى امريکايى با تيم طبى به بنادر شمالى سايبريا لنگر مى اندازدو دراثر تقاضاى استالين هئيت طبى امريکايى به تداوى مريضان کمپ هاى سايبريامى پردازد. درجمله مريضانى که توان کار کردن نداشتند و در کمپ مانده بودند، يکى هم شيون کابلى بود که ديگردرحال بدى قرار داشت .حين معاينه، داکتر از شيون مى پرسد به چه ضرورت دارد؟ شيون ميگويد به سگرت و پياز، فرداى آن روز داکترامريکايى براى شيون پياز و چند قطى سيگار مى آورد و شيون به زبان انگليسى به داکتر امريکايى ميگويد: «من افغان هستم !»، اين را گفته و کاغذ باطله ايکه در آن نام نجيب اﷲ توروايانا و سيد قاسم رشتيا نوشته شده بود، دور از چشم پاسبان در جيب داکتر ميگذارد.

شرایط بسیار غیرانسانی زندانهای سایبریا ، گرسنگی وسردی توان فرسای (منفی52 درجه ) سانتی گراد ، درد بی سرنوشتی وهمواره گرسنه بودن ، بیماری و بیداروئی عواملی بودند که بالاخره  تن و روان انسانهای بدبخت اسیر را خورد وخمیرمیکرد و شیون ، این شاهزادهً خوش ریخت وخوش سیما و در ناز ونعمت بزرگ شده را بسختی رنج میداد واز زندگی بیزار و مایوس میساخت. وگاهی آرزومیکرد : شمع زندگی اش بخموشی گراید تااز آن همه رنج وفرسودگی تن وروان آسوده گردد.باری میگفت:

اگـر حیات چنین است، به که درگذرم         بــرم بگـــور ازین زندگی تلخ  پــناه

هجـوم یأس بجائی رساند ضعف مــرا        که نیست حوصله برادای شیون و آه

یا

حرفی است گره بدل که گفتن نتوان            دردیست به سینه کان نهفتن نتوان

بیچا ره گی ام رسید بــین تا به کجا          بـیـــزارم از این حیات ومردن نتوان

 

شیون حیران و پریشان بود از اینکه او نه انگلیس بود و نه روس و نه فرانس  ونی جرمن ، ولی بگناه خارجی تبار بودن او را به زندان انداخته بودند که براثر شرایط طاقت شکن وتوان سوز زندانهای استالینی در سایبریا درسن 36 سالگی نه  اعصاب برایش مانده بود ونه ریه ، ونه دندان؟! اومطلب را چنین بیان میکند:

من نه انگلیس بودم ونی روس           مـولـدم نه فـرانس و آلــمان بود

سی وشش سال عـمرمن اینجا            دستبـرد حــریـق و طـوفــان بود

هشت سالش به سیـرمحبس ها           پـیش سـرما و برف و باران بود

تن بیچاره نیـم برهـنه وعـریان           چـــاریک از شکـم پر از نان بود

بعـد ازآن زحمتی کــه دیـدم من           نه ریــه، نه عصب، نه دندان بود

 

شیون از خدا خواسته بود تا آنانیکه او را مجبور به ترک وطن کرده اند، مثل او دربدر ودرمانده کند:

خدایا ظالــمان را مثل من کن          گـرفتارش باین رنج  ومحن کن

خدایا هرکه دورم از وطن کرد         چومن درمانده و دورازوطن کن

بهرحال دعای شیون قبول میگردد وآنکه وی را از وطن بدور ساخته بودتوسط یک پسر بچه هزاره به قتل میرسد وپسرش نیز در پایان سلطنتش زهر گژدم غربت را میچشد ومدت سی سال را در

ایتالیا بادرد هجران از وطن بسر می آورد.

يک سال بعد از آنکه شیون درکهنه کاغذی نام خود را به طبیب امریکایی داده ونوشته بود که "من افغان هستم" درسال١٩٤٣ شارژدافيرسفارت امريکا درکابل، دريک دعوت رسمى با آقايان رشتيا (شوهرخواهرشيون) و نجيب ﷲ توروايانا، آشنا ميشود وهر دو را بکنارى ميکشد و موضوع مريضى و وضعيت ناگوار «شيون افغان» را با آنها در ميان ميگذارد. براثر تلاش هاى نجيب ﷲ توروايانا و سيدقاسم رشتيا از طريق سردار سلطان احمدشيرزوى سفير افغانستان در مسکو و تقاضاى شخصى سفير از استالين، هنگام ختم وظيفه اش درمسکو، شيون افغان به حرمت وتقدس نام افغانستان،در سال ١٩٤٤ بحالت نيم جان از زندان سايبريا آزاد ميگردد. شيون که بعد از این بنام شیون کابلی شهرت می یابد، نميداند کجا برود، مگربرفحواى اين کلام که :« زقفس مرغ به هرجا که رود بوستان است»، شهزاده شيون، «با لباسهای پاره پاره، بوتهای فرسوده و یک بالاپوش خزانی انگلیسی که از چرک وفرسودگیرنگ آن قابل تشخیص نبود»  به سراغ خانواده اش در تاشکند ميرود ولى سالها قبل خانواده او ازهم پاشیده بود و آشيانه اش ويران شده بود.

زن روسى اش شوهر ديگرگرفته بود، پسرش مرده بود ودخترش در شهر ديگرى درس ميخواند. شيون با تحمل رنجهاى بيکران و مرارت هاى استخوان سوز ازتاشکند به مسکو ميرود وبه هردرى سرميزند تاکارى پيدا کند، سرانجام در راديو مسکو در بخش فارسى با معاش بخور نميرى استخدام ميگردد. ولى چون رسماً فاقد هويت بود ، هرازچند گاهى مورد آزار واذيت پوليس قرار ميگرفت ، درحالى که عرايض متعدد برای گرفتن پاسپورت افغانى به سفارت افغانستان در مسکو تقدیم کرد، مگر موفق به گرفتن پاسپورت افغانی نگردید.[ اوتوسط دوستان خود و از جمله شاعر درباراستاد خلیلی پیغام های مکرر به ظاهرشاه فرستاد، اما ظاهرشاه تا آخیر سلطنت خود از دادن پاسپورت به شیون دریغ ورزید.] شیون در مدت ۵۵ سال سرگردانى در اتحاد شوروى با وجود اذیت وآزار پولیس آن کشور، هرگز تابعیت روسیه شوروی را قبول نکرد و پاسپورت روسی نگرفت.

 متاسفانه شیون  پس از سرنگونی سلطنت و حتی در عهد رژیم کودتای ثوری که هنوز زنده و ۸۶ سال داشت، نیزاجازه نیافت تا به وطن مألوفش سری بزند وچشمانش را به دیدار وطن ووطندارانش روشن کند .او در آرزوی دیدار وطن از کشورش واز بخت خود امداد جسته وگفته بود:

به جان آمد دلم ای مملکت،ای بخـت امـــدادی       

  کــــه تـــا آزاد از دل بـــرکـشم آهــنـگ آزادی

اگر چشمم فـــتد برروی شیرین  وطـن روزی     

کنم خود را فــدای کوهسارش همچـو فرهادی

متاسفانه این انسان رنجدیده و زندان کشیده وعاشق میهن آرمان دیدار وطن راکه بیش از پنجاه سال بدرد دوری از آن سوخته بود باخود بگور برد و و در15 فبروری سال ۱۹۸7 در دیاران غربت چشم از جهان پوشید ودرشهر تبلیسی گرجستان بخاک سپرده شد.[تولدش در1902 بوده است.] [2]

شيون ، مردى آزاده طبع ، عدالت خواه و وطن پرستى بود واز فقر مردم خود رنح مى برد و از

حاکميت استبدادى خاندان نادرشاه نفرت داشت و اين نفرت خود را در اشعار بسيارى ابراز نموده

است.«شيون کابلى» به تأسى از اين اندرز نغز و پرمغز شمس تبريزکه گفته بود:

«چون گفتنى باشد، و همه عالم ، از ريش من درآويزد، مگر که نگويم...  اگرچه بعد از هزار سال باشد، اين سخن بدان کس برسدکه من خواسته باشم.»(شمس تبريز، خط سوم،٧٨) وقتى ميخواست براستبداد حمله کند، وخاينان را افشاء نمايد، باتيغ قلم بر او يورش مى برد، و با شمشير شعرتصفيه اش ميکرد. در قطعه زير ميگويد:

 

ما نه آنيم که يـــاد گل وسنبـل بکـنيم           يا که تعريف خوش آهنگى بلبــل بکنيم

ما نه آنيم که ازخانـه سلـطان ســرمـا            هـرنجـاست که بـريزند تحمـــل بکنيــم

همـه آتــش زده نغــمه مــوسيــقـاريم           می بسوزيم وزخاکستر خود گــل بکنيم

گرخــدا يار و مـددگــار شود آخــرکـار          پــاک از مـزبلـه  هـا گلشن کـابل بکنيم

خاينان را به سنن نعش سرِچـته زنيم           گل فشان منــدوى وچوک وسرپل بکنيم

 

شیون دریاد وطن میسوزد وفریاد میکشد:

وطن چو نام توبردم بلب زبانم سوخت        بــریزم اشک کزآتش تمام جانم سوخت

سزد که شمع بروید زخاک تربت من         چـــراکـه آتش عشق وطن روانم سوخت

به بـزم سوختن ای شمع! نیستی تنها        ببین مــراکه فراق وطن چسانم سوخت

 

و درقطعه ً دیگری درانتظار فریاد دادخواهانه ونعره ًمستانه مردم خوداست تا بوم نامیمون را که جای بلبلان راگرفته ازگلشن میهن بدور اندازند.شیون این مطلب را طعنه آمیز وچه حسرت بار  بیان میکند:

در تمام باخـــتر یک نـعــرهً مستانه نیست          بــوم شــد جاگــیر گلشن بهـر بلبل لانه نیست

بسکه ظالم طینتی در دستگاه دولـت است          هیچکس را رحم ویاری برخود وبیگانه نیست

عزت نفسیکه بُدمخصوص این قوم شجاع          رانــده  از مـملکت جـایی برایـش خـانه نیست

بس گـدا و بـنده ومحروم و کاهـل مانده اند         زان سبب در سیـنه ً شان نعـرهً مستانه نیست

«شيون»  که از دست استبداد از وطنش دور شده بود، میگفت:

بــهــرکـرسى یی بــزرگى هـــــرگــز          پيش هر دله و ديوث خم و چم نکنم

بنويسم ز وفادارى سگ صـد ديـوان          مصــرعى حيــف به مداحى آدم نکنم

 

شیون عاشق آزادی واستقلال کشور است و در ترانه ای از جشن استقلال  چنین میگوید:

گشاده ایم بــصد شوق ازخوشی پـروبال           کــه تــا کنــیم از ایـن  روز ســعــد استقبال

هـزار شکرکه با چـشم خویـش می بیـنـم          جــــوان و پیر وزن  وکودک وطن خوشحال

به خون خــویش نمــودیم حـاصل آزادی          خوشی وعشرت وعیش وطرب بماست حلال

زدل کشیــم صـــداهای زنــده بــاد افغان           بــروی گــنبـد نیلی اسـت  تــا خــرام هــلال

بسرزمــین دلــیران چــه پــا دراز کــــنی         کــه مــوش  را نبـود در حـــریم شــیر مجال

دماغ فـــاسد خود را حســـود صاف نما            کـــــه محـو گشتن افغان فسانه ایست محال

زمشت جـنگی افغان بیـاد خواهی داشت          پـــی سلامـــت دنــدان خـــویــش دار خــیال

کسی که فکــر خیانـت  به ملـک مـا دارد           زچــشم کـــور  و زپا شــل  شود زبانش لال

طرب بکارنما کین زمان"شیون" نیســت

پیاله گیر به شادی که نیک هست این فال

یاد این شاعر گرانمایه ورنج  دیدۀ  وطندوست را گرامی و روحش را شاد میخواهم.   پایان

_________________________________

 [1]- این نوشته برمبنای  کتاب خاطرات وسوانح سردار رحیم شیون کابلی،گرد آورده  وتدوین آقای ولی احمدنوری تهیه شده است.

  [2]- تاریخ تولد ومرگ مرحوم شیون از روی مقالۀ داکترصاحب کاظم منشرۀ افغان جرمن آنلاین  اصلاح گردید.

 

 

 


بالا
 
بازگشت