هارون یوسفی

 

 

وطن دوستی
 

گویند مرا چو زاد میهن

جنگ و جدل و شکستن آموخت

جای قلم و کتاب و کاغذ

چاقو و تبر گرفتن آموخت

تا کس نشود فرا تر از من

از پاچه او گرفتن آموخت

از رشوت و غضب مُلک مردم

تا حیله و چال و کشتن آموخت

با غیر٬ برادری و مستی

با مردم خود بُریدن آموخت

جلغوزه و مرچ و سنگ پا را

از ملک دگر خریدن آموخت

در کوچه و قریه و خیابان

هی سنگساریِ زن آموخت

از پول یتیم و بیوه زنها

ده خانه ی نو خریدن آموخت

در مکتب طالبان و داعش

شق کردن و سر بریدن آموخت

القصه که از زمان طفلی

تا پیر شدیم ریدن آموخت



 

   هارون یوسفی

                    لندن: ۳دسمبر ۲۰۱۵

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

مسخره گی!

هر دو «نفری» جانبِ ویرانه روان است

زین روست که مردم همه در آه و فغان است

رفتیم و ولی منزل مقصود ندیدیم

چون قیضه این قافله در دست خران است

گوشِ شنوا در همه کابینه نیابی

حرفِ حقِ تو بر سرِ شان بارِ گران است

یک عده ٬سرِ رتبه و کرسی به جدال اند

ملا همه در فکرِ سر و موی زنان است

هر لحظه به نشریه و تی وی که ببینی

جنگ و جدلِ تاجک و پشتون و زبان است

هر هفته سفر جانبِ واشنگتن و دهلی

گاهی چو « الن دولن» و گاهی چو «پُران» است

از دودِ سیاه بم و خمپاره٬ هزاران

آغشته به بیماریِ قلب و سرطان است

گه لنگی و نکتایی و گه شالِ ختایی

استادن و بنشستن شان مثل فلان است
 

                   هارون یوسفی  

                لندن: ۱۵-۱۰-۲۰۱۵   

 

+++++++++++++++++++++++++

 

تنها

آگنده شد ز خونِ عزیزان زمین تو
ای سرزمینِ من ٬ به خدا آفرین تو!

بگذار تا به زخم تنت مرهمی نهم
بنشست دشمنت همه جا در کمینِ تو

بیگانه ها به آیینه ها طعنه میزنند
از انعکاسِ چهره ء اندوهگین تو

هر آنکسی که میشنود٬ منگ میشود
آن ماجرای فاجعه ء آخرین تو

دار و ندار و نام و نشانت به باد رفت
لعنت به دشمنانِ سفاک و لعین تو

شد سالها که محنتِ دونان کشیده ای
میمیرم از حکایتِ تلخ و حزینِ تو

هارون یوسفی

 

+++++++++++++

 

عجایب!

ما را برای  سوز و گداز آفریده است

گویی که در تنورِ خباز آفریده است

یک عده را رذیل و حرامی و بیشرف

مابقیه را فرشته و ناز آفریده است

نیم نفوس «شارجه» را کوته و کلول

مردانِ «دوحه» را چه دراز آفریده است

یک عده را برای قمار و شراب و زن

یک عده را برای نماز آفریده است

قیماق و شیر و زرده پلو را برای او

برما ببین که نان و پیاز آفریده است

این روزگارِ مردمِ بیچاره را نگر

همواره پُر نشیب و فراز آفریده است

آیا چه حکمت است که خر را بدونِ شاخ

بز را همیشه ریشدراز  آفریده است

در مجلس٬ آب های وکیلان بدونِ فس

شامپاین را همره گاز آفریده است

فرصت برای پر زدنِ ما نمانده است

پرواز را به خاطرِ باز آفریده است

در  باد های زخمی این مُلک بی پدر

غمنامه اسارت ساز آفریده است

               هارون یوسفی

 

رویا

چه شود اگر که روزی،  غم طالبا نباشه

اثر از فریب و مکر و چلی و ملا نباشه

نه جهاد و جبهه باشه، و نه آمر و قومندان

و ترَق تروق به کلی،  سر تپه ها نباشه

همه آدما به مرگ، طبیعی خود بمیرند

وصدای آمبولانسا سر کوچه ها  نباشه

چه شود اگر که مردم،  لب پر ز خنده باشند

و به هر طرف که بینی، دو نفر گدا نباشه

همه اهل علم و دانش، همه داکتر و معلم

تو به هر کی رو نمایی،  ز پدر، خطا نباشه

:به دها نفر مشاور،  به دها نفر سخنگو

به کنار هر و زیری،  سر موترا  نباشه

همه جا غذا فراوان، همه چهره های خندان

غم روغن و برنج و غم سنگ پا نباشه

چه شود اگر که روزی به "طلوع"  نظر نمایی

خبری  ز انفجار و  گپ راکتا  نباشه

و اگر به نیمهء شب،  تو پیاده خانه آیی

دگه گزمه و تلاشی  به "مه تو'" قلا نباشه

به هرات و بلخ و زابل،  و به بامیان و کابل

و خلاصه که به هرجا، بروی  بلا نباشه

                    هارون یوسفی

 

´´´´´´´´´´´´´´

++++++++++++++++++

 

به طالب بچه های سرگردان

این"قضیه" من و تو در کوچه حل نمیشه

با راکت و تفنگ و جنگ و جدل نمیشه

وقتی که کشته میشی،  قلبم دوپاره میشه

خونم  برای تو هم،  قند و عسل نمیشه

در خانه گفته بودی:  ماه حمل میایم

حوت است،  حوت و حوت است،  ماه حمل نمیشه

خواهر در انتظارت،  دیده براه،  مادر

در خانه ات چراغی،  یک بار بل نمیشه

باز آ به خانه خود،  یک آش و قابلی زن

با شفتل و سبوس و نان دبل نمیشه

بیدار شو برادر،  بگذر ز کینه و شر

پیش خدا رسیدن با مکر و چل نمیشه

ای طالب کرامت،  ای تشنه ی سلامت

هرگز رفیق راه ات،  شیخ الاجل نمیشه

تو از دیار مایی، از کس  مکن گدایی

این شعر نا تمامم،  بی تو غزل نمیشه

                 هارون یوسفی

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

نمک حرام

شیمه ی حرف و بیان را نه تو داری و نه من

زور این بی پدران را نه تو داری و نه من

هرکی  آمد به سر خاک وطن شاشه نمود

تاب دزدان جهان را نه تو داری و نه من

گفته بودند  به ما صلح و صفا می آرند

صلح کو؟  امن و امان را نه تو داری و نه من

پدرم کشته شد و خانه تو ویران  شد

بردن بار گران را نه تو داری و نه من

ای وطندار ،  بیا تا که دعایی بکنیم

به خدا  طاقت شان را نه تو داری و نه من

هارون یوسفی

 

 

بی تفاوت

در حق این مردم بیچاره رندی کرده اند
زندگی  را بر سر ما جیره بندی کرده اند

با شعار حزب و تنظیم و جهاد و انقلاب
سی و یک سال است که بر ما ریشخندی کرده اند

مادر و زن را به نام مذهب و دین و حجاب
سالها در چار چوب خانه بندی کرده ان

خویشتن را با چپن، نکتایی و دستار و بو
مثل بدماشان پوک فلم هندی کرده اند

در نبرد روبرو، بیچاره اند و در گریز
فیر راکت را همیشه از بلندی کرده اند

"ع" ما  مشغول فیش "غ"  ما مشغول پا
با تمام مردم ما"
unfriend" ی کرده اند

       گر کسی آزرده افغان ی به شهر اصفهان
آن گنه را بر سر گوگوش و اندی کرده اند

سالها شد بهر ما دال و چپاتی پخته اند
بهر خود بولانی و گوسفند لاندی کرده اند

این دیورند،  خانه ما را خراب و تار کرد
غزنه را مانده، هوای راولپندی کرده اند

تا برادر های پشتون طنز من را دیده اند
از ته ی  دل در تلفون هیله مندی کرده اند

هارون یوسفی

 

´+++++++++++++++++++++++++

 

بی پدر ها!

دیدی چه سان قباله ما را فروختند
مالِ هزار ساله ما را فروختند

صد تیشه بر نهال و سپیدار ما زدند
یآس و گلاب و لاله ما را فروختند

مرغانچه های چوبی مامای ما شکست
سه بار باغ خاله ما را فروختند

آفتابه و لگن به فنا رفت و بعد از ان
تفدانی و اماله ما را فروختند

از سرنوشت تی وی و یخچال ما مپرس
بشقاب و هم پیاله ما را فروختند

خلص که این چتل صفتانِ حرام خوار
از سطل ها زباله ما را فروختند

هارون یوسفی

عادت ماهانه
 

زندگی را با خر و خرکار عادت کرده ام

سالها با این همه اشرار عادت کرده ام

یک زمانی دَور و پیشم مردمانِ خبره بود

حالیا با مردمِ چوتار عادت کرده ام

یادباد آن وقت هاکه لقمه نانی داشتم

مفلسم با جیب های غار عادت کرده ام

من که عمری با دریشی سوی دفتر رفته ام

۲۳ سال است که با ایزار عادت کرده ام

یک زمانی صاحبِ یک سرپناهی بوده ام

این زمان در سایه دیوار عادت کرده ام

من که در پایم همیشه بوتِ جیر و موزه بود

در سرک با چپلی و پیزار عادت کرده ام

من که ویسکی را بدونِ یخ نمی خوردم٬ ببین

از قضا با یک دهن نسوار عادت کرده ام

یاد باد آن توشکِ آرام و آن بالشت قو

مدتی شد با پتوی غار  عادت کرده ام

                     هارون یوسفی

               لندن-۳۱ می ۲۰۱۵

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

خرگری
 

من خسته از مسابقه خردوانی ام

بینِ خران٬ چنین پُچل و استخوانی ام

تا این خران به داخلِ اسطبل آمدند

آگنده شد به بوی «لدو» زندگانی ام

از هر کجا که میشنوم عرعرِ خر است

کر گشت گوش های من اندر جوانی ام

آی و ببین چه میکشم از دست این خران!

چون بنگری به چهره ام٬ آدم نخوانی ام

از این طویله٬ نامِ خرانی که مرده اند

با آشغال گد شده در خاکدانی ام

هر آن خری که شاد شود ٬قهر میشوم

بنگر به این صداقت و این قدردانی ام

من دشمنِ خرم و خران خسته از من اند

آه ای خدا ٬ چرا؟ تو چرا می چرانی ام!



 

 

 ++++++++++++++++++

 

ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﮔﻤﺸﺪﻩ
--------------------

ﺍﯾﮑﺎش
ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ
ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏِ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﻦ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﭙﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮓ ﺭﻧﮓ
ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ ﺁﻟﻮﺑﺎﻟﻮ
ﺩﺭﺱ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻧﺪ
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﺗﻘﻮﯾﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﻓﺼﻞ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻮﺩ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺗﺎ ﻋﺒﻮﺭِ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺭﺍ
ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺑﺒﯿﻨﻢ 
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ، ﺁﺑﯽ - ﺳﺮﺥ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ
ﻭ ﺯﺭﺩ - ﺳﺒﺰ 
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ
ﻭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻫﻢ ،ﻫﻢ ﺳﺎﯾﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﺟﺎﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ 
ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺗﺎﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﯿﺮﻫﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﻢ 
ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﻤﺒﯿﺮﮎ ﻫﺎﯾﯽ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ
ﮐﻪ ﺩﻡ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻧﺦ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﯿﺎﻃﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯽ ﺑﺴﺘﻢ
ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﻦ ﺗﻔﻨﮓ ﻫﺎ ﻓﺎﮊﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻧﺪ
ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﯿﻤﺮﺩﻡ
ﻗﯿﻤﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ 
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺒﻮﺗﺮﻫﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ

ﻣﻦ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ 
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ
ﮐﺎﻏﺬ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺘﺮﭼﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ
ﻭﮐﺸﺘﯽ ﻣﯿﺴﺎﺧﺘﻢ
ﺑﺎ ﺑﺎﺩﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺳﭙﯿﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺑﻬﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﺑﺎﺭﺍﻧﻬﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮﺍﻧﮏ ﺧﻮﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻤﻔﻮﻧﯽ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ

ﻣﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮدﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ
ﻣﺎﺩﺭﻡ
ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﭘﺴﻮﻧﺪ , ﻧﮏ، ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ
ﮔﻠﻬﺎﯼ ﺯﺭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳَﺮِ ﺗﻮﺭِﺳﺒﺰﻩ ﻫﺎ ﻣﯿﭽﯿﺪﻡ
ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﺎﺝ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺑﺴﺎﺯﺩ
ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﺯﺧﯿﺎﻧﺖ ﺍﺛﺮﯼ
ﻭﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻗﻨﺪﯾﻞ ﺷﻔﺎﻓﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ 
ﺁﻧﮕﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﺂﻣﺪ
ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ
ﺭﻭﯼ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﻣﯿﮕﻔﺖ , ﻣﺮﺩ ﺧﺪﺍ،
ﻭ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ , ﻓﺮﻫﺎﺩ، ﺷﯿﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ

ﻣﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﮏ ﻟﻮﻟﮏ
ﺩﺭﺻﺤﻦ ﺣﻮﯾﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﻥ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﻭ ﺍﺯ ﺧﺒﺮ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ 
ﻣﻦ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ
ﺑﺎ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﮔﺎﻥ
ﺟﻔﺖ ﺍﺱ ﺗﺎﻕ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺑﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﻭﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ
ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﮔﯽ ﺑﺎﻣﻦ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﺪ 
ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ :
ﺁﻧﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯿﮕﺮ ﺩﺩ

ﻣﻦ :
ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﯾﮑﺮﻭﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺧﻮﺩ
.ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺟﺸﻦ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

چالاک ها!

کارد را تا استخوان ما زدند

«وحدت» خود را به جان ما زدند

گه ریاض و گه به تهران میروند

پولِ رفتن را  ز  نانِ ما زدند

قال و قیل شان کجا ها که رسید

قفلِ خاموشی به دانِ ما زدند

هر دو در فکرِ تبار و قوم خود

فتنه بر افغان ستان ما زدند

برق را از شهر ما دزدیده اند

چوب را از دیگدان ما زدند

با فروشِ چرس و هیرویین و کوک

تیشه بر فرقِ جوانِ ما زدند

از دروغِ خود خبر ها ساختند

خط خطی بر داستان ما زدند

خنده ها کردند در اندوه ما

ساز در وقتِ اذانِ ما زدند

سالها با نامِ تنظیم و جهاد

شعله ها در آشیان ما زدند

از چی گویم٬ از کی نالم هموطن!

خوب بنگر که چه سانِ ما زدند!
 

                  هارون یوسفی

             لندن۲۹ اپریل ۲۰۱۵

 

+++++++++++++++++++++

 

سی و یک

دوش در گوشم رسید آه و نوای ۳۱
تا سحر در خواب دیدم اشک و های
۳۱

خواب دیدم عبدولا در اسپ و اشرپ پشتِ خر
میروند آنها به قتل دشمنای سی
۳۱

لشکر سواره و غند پیاده پشتِ او
هر کسی مشغول کشفِ اختفای
۳۱

والی غزنه و والی ارزگان روز و شب
دست بر دستند پشتِ رد پای
۳۱

هر کسی مشغول تعیین وزیران خود است
هیچ دل اما نمیسوزد برای
۳۱

 آنقدر در دشت و کُه نالان و سرگردان شدند
لیک کس نشنید یکجا هم نوای
۳۱

ناگهان ماما قدوس از خواب بیدارم نمود 
گفت: بس کن جان من این ماجرای
۳۱

 

قسمت!
 

اینجا حقوق ما و شما زیر پا شده

یعنی که در حقِ همه مردم جفا شده

تابوت ها به کوچه ما صف کشیده اند

خسته ز بارِ بردنِ شان شانه ها شده

عشق و امید و عاطفه و آرزوی ما

دیریست زیر آتش درد و بلا شده

شیخ و ملا و زاهدِ ما زیر نامِ دین

خونخوار گشته٬ قاتلِ «فرخنده» ها شده

هرکس برای قوم خودش قوله میکشد

زنجیرِ گرگِ رمه چوپان رها شده

بر هر طرف که مینگری خون و وحشت است

گویی دوباره فاجعهء کربلا شده

دزدانِ پشت گردنه و غاصبان شهر

در کشتیِ شکسته ما نا خدا شده



 

                      

 

 

++++++++++++++++++++++

 

لیلام

 

در چمن لاله ها فروخته شد

خونِ فرخنده ها فروخته شد

سوی مسجد تفاله ها رفتند

درد ماند و بلا فروخته شد

با پُف و چُف و رمل و شیادی

همه هستیِ ما فروخته شد

تنِ فرخنده تا در آتش سوخت

ننگ و شرم و حیا فروخته شد

دیدی٬ آن عسکران چها کردند؟

افسرانِ لوا  فروخته شد

عزت و آبرو به ما که نماند

همه اش برملا فروخته شد

خبرِ بد برای تان دارم

مذهب و دین ما فروخته شد

آیت و هم حدیث بیغمبر

در دکانِ ملا فروخته شد



 

  

 


بالا
 
بازگشت