غلام حیدر یگانه

پـــدر

پدر نبي ملا بود. هر پيشين ديوان حافظ را به نبی درس مي داد. نبي در درسهاي مكتب هم لايق شده بود و اول نمره صنفش بود. صنفي هاي نبي فكر مي كردند كه پدر وي خيلي غمخوار و مهربان است؛ اما، نبي اين را خوب نمي فهميد. پدر نبي عادت نداشت كه پسرش را زياد، تحسين كند. او سينهء فراخي داشت. و شايد مهرباني هايش را در دل نگه مي داشت.

آن روز نبي و بچهء همسايه از مكتب برگشته بودند. در راه جست و خيز مي زدند. آنها رفتند از رود گذشتند. از درختها تير شدند و به کشتزار گندم رسيدند. پدر نبي آنجا با بيلش ميان گندمها مي گشت و گندمها را آب مي داد. نبي و بچهء همسايه از کنار کشتزار به آرامي گذشتند. نبي هميشه پيش روي پدر آرام بود و بچهء همسايه هم احترام پدر نبي را داشت.

پدر نبي از دنبال بچه ها نگاه كرد. نبي خوشحال معلوم مي شد. او در درس های مكتب مشكلي نداشت.

نبي و بچهء همسايه از کشتزار، دور شدند. بعد، رفتند تپه یي را دور زدند و بعد از يك گردنه پايين رفتند. آنان شينده بودند كه دكاندار قريه برگشته است. خيلي وقت مي شد كه دكاندار به شهر رفته بود تا مال بياورد. آنان كه به قريه رسيدند، راست به طرف دكان رفتند تا اشياي نو را تماشا كنند.

نبي به درون دكان نگاه كرد و چشمش به دوازده ـ رنگه هاي آبي افتاد. دكاندار، سر يك پاكت دوازده ـ رنگه را باز گذاشته بود و كلچه هاي رنگ مي درخشيدند. دل نبي از هيجان تپيد. او رنگها را خيلي دوست داشت. دكاندار هم كه نبي را ديد به دوازده ـ رنگه ها اشاره كرد و گفت:

ـ تو بايد از اين دوازده ـ رنگه ها بخري، چرا كه در كارهاي مكتب خوب لايق استي.

نبي باز هم به پاكت گشاده در نزديكش نگاه كرد. كلچه هاي رنگ از گلهاي رنگه هم زيباتر بودند و بوي خوشي از آنها مي آمد.

تنها يك صنفي نبي از اين نوع دوازده رنگه ها داشت و ساعتهاي رسم، چيز هاي قشنگي مي كشيد. دل نبي شد كه فوراً دوازده ـ رنگه بخرد و مثل آن صنفی اش، رسمهاي رنگه و قشنگی بكشد.

دكاندار باز به او گفت:

ـ اگر پول نباشد، گندم بياور و يا آرد بياور.

و افزود:

ـ به پدر تو، قرض هم مي دهم.

نبي ديگر معطل نشد و به سوي خانه دويد. او مي دانست كه در خانه، پول ندارند؛ و مي فهمید كه اختيار همه چيز را در خانه، پدرش دارد؛ اما نمي دانست كه پدر با او چه خواهد كرد.

نبی، هميشه، هر گپي كه داشت اول به مادرش مي گفت و آن روز تا مادرش را در خانه پيدا كرد با صداي بلند گفت:

ـ مادر جان، دكاندار از شهر آمده و دوازده ـ رنگه هم آورده است.

مادر، مشغول خمير كردن بود و تا خواست چيزي بگويد، نبي به او نزديكتر شد و با تأکید گفت:

ـ هله مادر جان، گندم بده که دوازده ـ رنگه می خرم!

مادر گفت:

ـ بچه ام، گندم نداريم. هنوز گندمها درو نشده.

نبي، شتاب داشت و با عجله گفت:

ـ آرد بده. به آرد، هم مي دهد.

مادر جواب داد:

ـ بچه ام، آرد كم است. صبر كن، پيشين شده و الآن پدرت مي آيد. با او مشورت می کنم؛ ببینم چه می گوید.

دل نبي تپيد؛ يادش آمد كه پدر، سبق ديروزش را خواهد پرسيد؛ رفت و ديوان حافظ را برداشت تا آن را تكرار كند.

ساعتي بعد، پدر كه نماز خوانده بود، با حركت سر، به نبي اشاره كرد و او را پيش خودش خواست. پدر چشمان پرهيبتي داشت. دل نبي لرزيد، اما، يادش آمد كه درسش را ياد گرفته است. او مثل هر روز به نزد پدر رفت و كتاب را باز كرد و درس ديروزي را با صداي بلندی خواند.

پدر راضي بود؛ اما، چيزي نگفت. او مرد عجيبي بود. شايد خوشحالي اش را در دلش نگه مي داشت و شايد دلش خيلي بزرگ بود.

نبي از گوشهء چشمش به پدر نظري انداخت. پدر نبي دستار بزرگي بسته بود‍؛ بعضي از تارهاي ريشش سفيد مي زد و او چهرهء بزرگواري داشت.

پدر، درس تازه یي به نبي داد. او صداي پرتأثيري داشت. نبي با رضايت مشغول خواندن درس نو شد.

پدر برخاست تا سوي كارش برود و نبي به زودي به ياد دوازده ـ رنگه افتاد و از گوشه ء چشم به مادر، نگاه كرد؛ اما، مادر نبي خاموش بود و راجع به دوازده ـ رنگه چيزي نگفت.

پدر از خانه برآمد و آن وقت نبي، مثلي كه گريه كند به مادرش گفت:

ـ چرا به پدرم نگفتي كه دوازده ـ رنگه بخرد؟

مادر با ملايمي گفت:

ـ بعداً مي گويم. بچه ام صبر كن! حالا، پدرت خسته بود.

نبي با بيطاقتي پرسيد:

ـ پس، كي مي گويي؟

و باز خودش گفت:

ـ شب كه آمد، حتماً بگو!

مادر با دلسوزي گفت:

ـ بچه ام، در شب، دكان بسته مي باشد. صبح، مي گويم.

نبي خاموش شد و با نارضايتي مشغول درسش گشت.

مادر فكر مي كرد كه نبي تا صبح، دوازده ـ رنگه را از ياد خواهد برد؛ اما، شام كه نبي مي خوابيد باز هم به مادرش نگاه كرد و با انگشت به سوي پدرش اشاره يي كرد، يعني: بگو كه دوازده ـ رنگه بخرد.

دل مادر به نبي سوخت و دانست كه نبي نمي تواند دوازده ـ رنگه را فراموش كند. و با سر به نبی اشاره کرد که مي گويم؛ خاطر جمع باش!

ـ نبي در بستر، چشمانش را بست. كمي به دوازده ـ رنگه فكر كرد. بعد به آن صنفي اش فكر كرد كه دوازده ـ رنگه داشت و رسمهاي قشنگي مي كشيد. و باز، بوي خوشي از قطي رنگها به دماغش رسيد و او به خواب خوشي رفت.

 

صبح، وقتي كه نبي بيدار شد، پدر مثلي كه نصيحت كند به مادر نبي گفت:

ـ حالا پول نيست. گندم هم نيست و آرد ها كم است. ده روز بعد كه گندم درو شد مي توانيم كه دوازده رنگه بخريم.

نبي كه حرفهاي پدر را شنيد، دلش تنگ شد. بزودي از بستر برخاست. دلش مي خواست كه چيزي به مادرش بگويد؛ اما، از خانه برآمد و رفت لب جوي تا دست و رويش را بشويد. او بر لب جوي بود كه مادرش آمد تا كمي آب بردارد. نبي كه مادر را ديد با دلتنگی به او گفت:

ـ به پدرم بگو كه دكاندار، قرض هم مي دهد.

صداي نبي مي لرزيد. او نمي خواست كه معطل درو و خرمن گندمها بشود.

مادر، نبي را نوازش كرد. دل نبي بيشتر تنگ شد. مادر، بانرمی به نبي گفت:

ـ بچه ام قرض كردن، خوب نيست.

مادر مي خواست چيز ديگري هم بگويد؛ اما، نبي معطل نشد و دل آزرده رفت در خانه تا كتابهايش را بگيرد. او بسيار رنجيده بود. خيال كرد كه بازي اش مي دهند و نمي خواهند برايش دوازده ـ رنگه بخرند. كمي اشك روي چشمانش را گرفت و از غصه و قهر زياد، نان صبحش را نخورد و با كتابهايش  از خانه برآمد تا برود به مكتب.

پدر  در خانه مشغول كاري بود و مادر كه هنوز در بيرون، بود دانست كه نبي، ناشنا نكرده است و از دنبالش صدا زد:

ـ بچه ام، نانت را بخور!

نبي نمي توانست جواب بدهد. گلويش از غصه درد مي كرد و صداي مادر را كه شنيد، بيشتر دلش تنگ شد و در چشمانش اشك بيشتری جمع گشت. اما، به يادش آمد كه پدر هنوز در خانه است. دلش لرزيد و ترسيد كه پدر از اين كارش آگاه شود. پدر، اجازه نمي داد كه كسي از نان خوردن قهر كند. با اين هم، نبي چشمانش را با دست، پاك كرد و بزودي از خانه دور شد.

بچهء همسايه هم طرف مكتب مي رفت. پدر بچهء همسايه، زنده نبود. به نظر نبي آمد كه بچهء همسايه در خانه اش آزادتر است. بچهء همسايه، خوشحال معلوم مي شد. نبي و بچهء همسايه با هم به سوي مكتب رفتند.

 

آفتاب بلند آمده بود. بسياري از بچه ها به مكتب رسيده بودند. نبي به درون دهليز مكتب رفته بود و خسته معلوم مي شد. بچهء همسايه و چند شاگرد ديگر، پيش روي مكتب با هم بازي مي كردند.

يك بار، بچه ها ديدند كه آدم بزرگي به طرف مكتب آمد. بچهء همسايه زودتر شناختش و به ديگران گفت:

ـ ملا. ملا آمد ـ پدر نبي.

همهء بچه ها نبي را مي شناختند. آنان بخوشحالي به طرف پدر نبي رفتند.

پدر نبي دستار بزرگي بر سر داشت و پتويي هم روي شانه اش بود.

چند خانه هم نزديك مكتب بود و از آنجا بعضي از زنها و مردها، ملا را ديدند و از يكديگر پرسيدند:

ـ چرا ملا به طرف مكتب رفت؟ و هيچ كس جواب را ندانست.

بچه ها به پدر نبي نزديك شدند. پدر نبي قامت بلندی داشت. بعضي از تارهاي ريشش سفيد بود و دستهايش كلان كلان بودند. بچه ها به پدر نبي سلام كردند. پدر نبي سلام آنها را جواب داد و بچه ها فوراً پرسيدند:

ـ ملا صاحب، نبي را مي خواهي؟

ـ ها. صدايش كنيد.

پدر نبي صداي خوشي داشت. خوش بچه ها آمد. بچهء همسايه و دو سه نفر ديگر به طرف دهليز دويدند و صدا كردند:

ـ نبي، پدرت آمده است. بیا!

نبي كه خبر آمدن پدرش را شنيد، دلش لرزيد. او مي دانست كه كار خوبي نكرده است. با وارخطايي از جايش جنبيد؛ سوي پدرش، راه افتاد؛ از دهليز برآمد.

بچه ها ديدند كه پدر به طرف نبي قدم برداشت و در راهش به او نزديك شد. مردم از خانه هاي نزديك هم ديدند كه ملا به پسركي نزديك شد و شناختند كه آن پسرك، نبي است. نبي نمي دانست كه چه روي خواهد داد. به طرف زمين مي ديد. او از همه شرميده بود و آخر با بيچارگي سرخود را بلند كرد و به روي پدرش نگاه كرد. چهرهء پدر آرام و نوراني بود. بچه ها ديدند كه پدر نبي، پتويش را باز كرد و از لاي آن يك پارچه نان برداشت. پدر، نخواسته بود كه نبي تا چاشت گرسنه بماند. نبي كاملاً نزديك پدرش ايستاده بود. از بوي نان، خوشش آمد و دانست كه پدر، حرف درشتي نخواهد زد.

قد نبي، فقط تا پشت زانوي پدر مي رسيد و بچه ها ديدند كه پدر نبي، خود را خم كرد و با دستان بزرگش نان را به دست نبي داد. از خانه هاي نزديك هم نبي و پدرش را نظاره مي كردند و مردم با آهستگي به يكديگر  می گفتند، ملا، بسيار مهربان است.

بچه ها دانستند كه پدر نبي خيلي او را دوست دارد. بچهء همسايه را از پدر نبي خوش آمد. دل نبي از شادماني مي تپيد.

پدر نبي عجله داشت. او امروز هم آبداري مي كرد. او مي خواست از بچه ها جدا شود. بچه ها را از مهرباني پدر، خوش آمده بود. همه با شادماني به او گفتند:

ـ خدا حافظ شما!

نبي از خوشحالي در پيراهن نمي گنجيد. اما، وقتي كه پدر از او جدا شد، يكبار دل نبي لرزيد. متوجه شد كه پدرش را زحمت داده است. دلش به پدر سوخت. كمي اشك، روي چشمانش جمع شد. خيال كرد كه گنهكار شده است. مي خواست از دنبال پدر بدود و دستان او را ببوسد. اما، بچه ها دورش را گرفته بودند.

بك لحظه بعد، پدر، نزديك کشتزار رسيده بود و نبي هنوز از دوازده ـ رنگه و از ناشتا نكردنش به بچه ها قصه مي كرد. همهء بچه ها به دهن نبي نگاه مي كردند. همهء بچه ها دانستند كه پدر براي نبي دوازده ـ رنگه هم خواهد خريد.

بچهء همسايه، نزديك نبي ايستاده بود. او اين قصه را در راه مكتب هم از نبي شنيده بود، اما، باز هم با علاقه مندي به او گوش مي داد و همه مي دانستند كه بچهء همسايه دوست نبي است و مي دانستند كه پدر بچهء همسايه زنده نيست.

                                                                                                    (پايان)

 

  


بالا
 
بازگشت