هارون یوسفی

 

 

 

دعا

 

ای خدا این ملتِ خَو بُرده را بیدار کن

یک کمی شورش بده از تنبلی بیزار کن

رهبران و چاکران را در فراموشی سپار

فکر نو اندیشه ء نو را تو روی کار کن

مولوی وشیخ و آخوند و ملا را دَر بتی

ساکن دوزخ بساز و درد شان بسیار کن

قاتل و راکت پران و انتحاری را بکُش

آدمِ با منطق و  فهمیده را سرکار کن

آن نشان و رتبه و القاب ناحق را بگیر

مثل خر٬ بر شانه اش پاروی ما را بار کن

آنچه دزدیده ٬ ز حقِ مردم و طفل یتیم

زهر مارش کن ٬ سبیلش کن٬ غمش بسیار کن

آن کسی که از گلیمش پای خود بیرون کشد

بعدِ قفپایی ببر تسلیم احوالدار کن

بانوان را افسر و فرمانده و اوقی بساز

جای آنان٬ طالبان را سنگسارو خوار کن

هر کی قصری ساخت از پولِ من و ماما قدوس

کش کده او را ببر بالای چوبِ دار کن

غاصبانِ مُلک مردم را به چاراهی بیار

چولک شان را بُبر٬  بالای شان اقرار کن

آدمِ ورزیده را فرمانده اردو بساز

یک کس فهمیده را والیِ ننگرهار کن

۹

آن سخنگو و مشاور را که بیکاراست و منگ

با قمندانان ببر در گوشه یی آچار کن

این ملایان را «کسانانی» که نفرت پیشه اند

لُنگی شان را بِکش بر فرق شان ایزار کن

هر وکیلی  که صدای  مردم خود نشنود

گوش او با سیخک موی قمرگل غار کن

زیر پل صد ها جوان در حال زار  افتاد  است

عاملین این مصیبت را تو خوار و زار  کن

ای خدا هیچ است در پیش تو کارِ این جهان

زود تر این لگه و این لوگه را بیکار کن

 

هارون یوسفی

لندن- ۲۰ فبروری ۲۰۱۷چ

 

 

 

----------------------------------

 

دشمنان

در ارگ٬ همه بی سر و پا آمده اینجا

از هر دو طرف خیلِ بلا آمده اینجا

گفتی که: «بخیزید که روس آمده »ای وای!

بنگر  زکجاها و که ها آمده اینجا!

با لگه و لوگه دهنِ کیسه گرفتی

دزدان سرِ گردنه ها آمده اینجا

آتش زده ای مکتب و دانشکده ها را

والله وباالله دشمن ما آمده اینجا

مامور تو باید که ز اقوام تو باشد

هر لچک و بی شرم و حیا آمده اینجا

با نامِ جهاد و وطن و نعره ی تکبیر

صد منکرِ قرآن و خدا آمده اینجا

با هوش و سخن فهم تو٬ در خانه نشسته

چند کودنِ بی نرخ و نوا آمده اینجا

از خیل سخنگوی تو جز گوی ندیدیم

گهُ ی همه ی خلق خدا آمده اینجا

القصه که در گرد و نوا و ته و بالا

بی سویه و هر بی سر و پا آمده اینجا

 

هارون یوسفی

لندن: ۱۲ دسمبر ۲۰۱۶

 

 

++++++++++++++++

 

بیت الخلا

دو تا چرسی ز همدیگر جدا شد

یکی طالب یکی دیگر ملا شد

یکی رفت و به مسجد ها اذان داد

دگر در دشت و جنگل ها رها شد

ملاگک بعدِ شش ماه و چهل روز

رییس بخش قانون و قضا شد

و آن دیگر برای بم گزاری

سر قاطر به سوی پکتیا شد

به نیرنگ و چل و صد خایه مالی  

ز همراهانِ قصر دلگشا

ملا فتوای قتل دختران داد

حریف و دشمنِ دارالنسا شد

تیمم کرد با خاک اجانب

وضو ناکرده مشغول دعا شد

به شاگردش تجاوز کرد و بعداْ

دگرباره متهم به زنا شد

خلاصه خاطر این داملایان

تمام این وطن بیت الخلا شد

 

                       هارون یوسفی

                          لندن: ۲۰ نوامبر ۲۰۱۶

 

 

+++++++++++++++++

 

تنبانِ بی نماز


دعوای شان که چون شبِ یلدا دراز شد
زان دم یکی یکی به پی امتیاز شد

غافل از این که بر سر هر کوچه و گذر
داعش رسید و فاجعه ی جانگداز شد

در هر طرف که مینگری دَم دَم و دَم است
تنبان ما ز وحشت آن٬ بی نماز شد

شاگرد کله پز به سفارت رسید و لیک:
استادِ فلسفه و ریاضی خباز شد

گیتار بهر او که نوایش حرام بود
تنبور را گرفته و مشغول ساز شد

آن کیسه مالِ سابقِ حمام دهمزنگ
دیدم رییس شرکتِ پترول و گاز شد

آن بیشرف که تازه به دوران رسیده است
زن را رها نموده٬ صفا بچه باز شد

ملت به فکر خانه و دارو و روزگار
دزدانِ شهر٬ معتبر و یکه تاز شد

رفتم عزیز من به خدا میسپارمت!
طنزم گمان کنم که کمی دُم دراز شد

هارون یوسفی
لندن:
۳۱ اکتوبر ۲۰۱۶

 

+++++++++++++++++

 

مسخره گی

زان روز که فرمان شما مسخره گردید
آن وعده و پیمان شما مسخره گردید

بعد از دو سه ماه چیغ و سخنرانی بیجا
آن چیغس و هذیان شما مسخره گردید

عادل به قفس رفت و ستمکرده رها شد
پالیسیِ زندان شما مسخره گردید

با کرتیِ بی قولِ جوابچاییِ کمرنگ
نکتایی و تنبان شما مسخره گردید

تا تکیه به تنظیم و «دّل» و سمت نمودید
هلمند و بدخشان شما مسخره گردید

با مردم خود وعده ی بیجا بنمودید
آن یاوه سرایانِ شما مسخره گردید

در زیر پلِ سوخته بینید ٬ چه حال است!
بیچاره جوانان شما مسخره گردید

با تسبیح صد دانه و نا باوریِ تان
باور چه که ایمان شما مسخره گردید

اخراج پناهنده به تصمیم شما شد
جور آمدِ پنهان شما مسخره گردید

بر هر طرف شهر شعار است و منار است
چاراهی و «میدان» شما مسخره گردید

یارآ! چی بگویم به شما انگک و بنگک
هویت افغان شما مسخره گردید

هارون یوسفی
لندن:
۲۴ اکتوبر ۲۰۱۶

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´

غفلت

با دست خویش ریشه ی خود را تبر زدیم
آتش به جان ومزرعه ی یکدگر زدیم

زن را که مادر است٬ و خواهر٬ و همسر است
با مشت و سیلی و لگد و چوبِ تر زدیم

دانی چرا تمامی ما را خدا زده؟
چون تکیه بر رکابِ دو تا بی پدر زدیم

دنبال اسپ و قاطر و گادی نمیرویم 
تا کون خود به چوکی «بنز» و «همر» زدیم

چون ماکیانِ کُرک به مرغانچه خفته ایم
خود را به جمع گله ي شیرانِ نر زدیم

ننوشته ایم سطری و نا خوانده یک کتاب
بیهوده سوی کوه و بیابان چکر زدیم

مضمونِ خود کفانک و یا طالبک شدیم
حرف وفا و وحدت خود بی ثمر زدیم

شرمنده ی پیامبر و هم خدا شدیم
تا کف برای هر پچُل و هر لدر زدیم

چون که وکیل شهر به دربار خفته است
دروازه ی بلاکِ وکیلِ گذر زدیم

القصه ای برادر و ای خواهر عزیز
ما در کلاهِ از خود و بیگانه پر زدیم


هارون یوسفی
لندن:
۱۹ اکتوبر ۲۰۱۶

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

ستونِ رنج

شنیدم طالبان در این حکومت هم نفر دارد
ز انگشتانِ دستِ ما کمی هم بیشتر دارد

یکی اش زخمِ معده و دو تایش لنگِ لنگان است
یکی هم یک دوسه ماه است تکلیف جگر دارد

ستونِ پنج گوییمش و یا آنکه ستونِ رنج
از این گپ
section پشتوی BBC خبر دارد

همه با کرتی و پتلون و نکتایی٬ و آن دیگر:
چپن بر شانه٬ لنگی یا قره قل را به سر دارد

تو از باغ و زمین و جایداد او چی میپرسی!
دو خانه در دُبی ٬ یک قصر شاهی در قطر دارد

گهی جشنش به سالنگ و گهی جشنش به پغمان است
دو سه در جن رفیقِ پودری و لنده غر دارد

چنان چسپیده در کونِ ملا و مفتی و ذالک
به وقتِ قلقله٬ هر جمله اش زیر و زبر دارد

به وقتِ خود کفانی٬ آن برادر جانِ ناراضش
همیشه چادریِ سبزِ طوطایی به سر دارد

خداوندا! تو ما را از شر این ها رها کن که:
نه تنها بهر ما٬ حتا به هندوستان خطر دارد

هارون یوسفی
نهم اکتوبر
۲۰۱۶

 

+++++++++++++++++++++++

 

مصیبت

مثل کودک بر سرِ هر چیز دعوا میکنیم
خویشتن را ریشخندِ خلق دنیا میکنیم

کار اصلیِ من و تو ٬ ریدن است و ریدن است
بوی او با چوبکِ بیگانه بالا میکنیم

میهن ما مرکزِ فسق و فساد و وحشت است
خورد و بُرد و خَوگری در سطح بالا میکنیم

آنچنان هردم شهید و لوده و بیچاره ایم
پرتوکولی را ز راه دور امضا میکنیم

روزِ آزادیِ ما در جنتری گُم گشته است
هر یکی دو ماه اما جشن بر پا میکنیم

رهبران در دامنِ هر تپه ای خُسپیده اند
میله را از ترس٬ ما در باغِ ماما میکنیم

مشکلِ ما بی سوادی است و بی فرهنگی است
بی جهت در گفتِ هر چَلو و ملا میکنیم

اختیار از خود نداریم ای برادر جان و لیک:
آرزوی قبضه ی آن پار دریا میکنیم

جنگ های ما همیشه جنگ های زرگریست
یکدیگر را میزنیم و هم دلاسا میکنیم

گوز ما را می کَشد بالا شدن تا بامِ ما
صحبت از رفتن به ماه و فکر «
NASA » میکنیم

ری نزن ای هموطن٬ خیلِ خران گُم میشوند
راه خود را بی خر و گوساله پیدا میکنیم

هارون یوسفی                
لندن:
۴ سپتمبر ۲۰۱۶

 

 ´´´´´´´´´´´´´´´´

 

«آتشی بر جان ما افروختی»
وحشی بافقی

جنایت

آتشی در ملک ما افروختی٬ افروختی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

راکته از هر طرف چالان کدی٬ چالان کدی
خانه و پسخانه را ویران کدی ٬ ویران کدی
چشم بر ناموس آنها دوختی٬ دوختی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

گاه با این گاه با آن ساختی٬ ساختی
با سلاحت سوی مردم تاختی ٬تاختی
از کجا این حیله ها آموختی٬ آموختی
مرد و زن پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

بانوان را در قفس انداختی٬ انداختی
بر سرِ تنبور و تبله تاختی٬ تاختی
با چکش بر فرقِ سرنا کوفتی٬ کوفتی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

ِیادت آمد رقصِ مرده دیدنت٬ آ دیدنت
سینه ها ببریدن و خندیدنت٬ خندیدنت
میخ را بر فرق آنها کوفتی٬ کوفتی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

سینما ها و دبستان بسته شد٬ آ بسته شد
مردم از خانه نشستن خسته شد٬ آ خسته شد
علم و فرهنگ را ز هر جا روفتی٬ روفتی
مرد و زن ٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

گنج میهن را چرا دادی به باد٬ دادی به باد
مرد و زن آواره شد هم بیسواد ٬ هم بیسواد
خاک میهن را چرا بفروختی٬ بفروختی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

پایه های برق را ویران کدی٬ ویران کدی
مردمان را لوله و لوپان کدی٬ لوپان کدی
دالر و کلدار ها اندوختی٬ اندوختی
مرد و زن پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

روی زن تیزاب پاشیدی چرا؟ ای خر چرا؟
این ستم بر زن روا دیدی چرا؟ ای خر چرا؟
چادری را جای دامن دوختی٬ دوختی
مرد و زن٬ پیر و جوان را سوختی٬ سوختی

هارون یوسفی
۲۹ سپتمبر ۲۰۱۶

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

لوف !

همه قانون و فرمان را ربودند
تو گویی نفس انسان را ربودند

به مردم رنج و درد و غصه دادند
ز دسترخوان شان نان را ربودند

به بوتل های شربت شاش کردند
سپس مرچ و نمکدان را ربودند

به هنگام غذا خوردن به هر جا
دو جوره بوت مهمان را ربودند

ز تشناب لچ ی ماما قدوسم
کریم و برس دندان را ربودند

پچل ها را همه جنرال کردند
ز جنرالان تن و جان را ربودند

به همراه پکول و شال و دستار
دو پیراهن، دو تنبان را ربودند

خلاصه و خلاصه و خلاصه
از اینجا دین و ایمان را ربودند

            هارون یوسفی
                        
۱۶ سپتمبر ۲۰۱۶

 

 

 

--------------------------------

 

چیزی نموشه بور!

گاهی یکی شوند و گهی دور دور دور
ملت فتاده است به دست دو لندهور

«هر کس برای مقصد خود دلبری کند»
اشرف برای «طالب» و عبدل برای«نور»

در کندز و فراه و بدخشان و پکتیا
کرده به هر طرف همه بیگانه ها ظهور

تاراج کرده اند زمین و زمانه را
گویی که هر بلست وطن گشته شار چور

نزدیک قصر های سپیدار و شاخدار
صف بسته اند خیل گدایان به مثل مور

در حادثات تلخ و غم انگیز روزگار
هرگز کسی ندیده چنین ملت صبور

بر هر طرف که مینگری غصه و غم است
از چهره ها زدوده شده مستی و سرور

خلص که ای برادر و ای خواهر عزیز
چیزی ز دست این دو نمونه نموشه بور

    هارون یوسفی
ایسن ، جرمنی
۲۳ اگست ۲۰۱۶

 

++++++++++++++++++++

 

دَرش بتی

آنجاکه با سواد نباشه دَرش بتی

فرهنگ و اقتصاد نباشه دَرش بتی

این گوزوکان به درد حکومت نمیخورند

سرکار که نراد  نباشه  دَرش بتی

در هر طرف صدای فغان است و گریه است

آن ملتی که شاد نباشه درش بتی

من از زبان قاضی و والی شنیده ام:

«جیبی که با مفاد نباشه درش بتی»

سمبوسه را به هر سر بازار خورده ام

از مادر جواد نباشه درش بتی

تعمیر های سر به فلک از کجا شده؟

هر جا که انتقاد نباشه  درش بتی

خلص که ای برادر و ای خواهر عزیز

جایی که اتحاد نباشه درش بتی

از اینقدر ملا و ملاچه  دلم گرفت

در سینه ای که God  نباشه درش بتی

 

---------------

 

دلکفانک !

در این وطن بهار نیامد،  دلم کفید
صبحی در این دیار نیامد دلم کفید

بر هر کجا که مینگرم غم،  غم و غم است
پیک امیدوار نیامد دلم کفید

دیوانه ها به مردن ما خنده میکنند
یک مرد هوشیار نیامد دلم کفید

در ایستگاه یک خبر خوش نشسته ام
دیریست یک قطار نیامد دلم کفید

از هر طرف صدای تراق است و یا پتاق
یک لحظه هم قرار نیامد دلم کفید

بر سفره های خالی بیچاره های شهر
صبحانه و ناهار نیامد دلم کفید

هر گوزوک و چلوس به جایی رسیده است
یک مرد با وقار نیامد دلم کفید

                                      هارون یوسفی
                                       لندن: 11 جولای 2016

 

 

++++++++++++++++++++

 

ریشخندی

میخواستم مشاورِ عالی شوم نشد
یا که رئیسِ دفتر والی شوم نشد

میخواستم به مثل سخن گوی بی سخن
از عقده ها و همهمه  خالی شوم نشد

میخواستم وکیل شوم چنگوی کنم
تا قهرمانِ  مشت شمالی شوم نشد

میخواستم سفیر شوم  در طرابلس
یا منشی سفیر سومالی  شوم نشد

کم مانده بود  بای شوم  در قلای  نو
یا قریه دار قریه زالی شوم نشد

میخواستم نداف شوم در هزاره جات
یا که حسین خان  زغالی  شوم نشد

میخواستم به کوی خرابات  سر زنم
قوله کشِ گروه قوالی شوم  نشد

میخواستم سفر  بکنم  سوی میمنه
راننده در سرای شمالی شوم نشد

میخواستم به خارج کشور سفر کنم
تا ساکن جزیره  بالی شوم نشد

پودر زدم که دلقک اجراییه شوم
اشرف غنی و یا که جلالی شوم نشد

کم مانده بود سال گذشته به هفت جون
مالنده در وزارت مالی شوم نشد

میخواستم که برق شوم در شب زفاف
در گیس ارگ٬ هر شبه جالی شوم نشد

چون واسطه  نداشتم از دست بیکسی
حد اقل کفیل جوالی شوم نشد

                  هارون یوسفی
                 لندن:
۱۹ جون ۲۰۱۶

 

امید

یک عمر غصه خوردیم٬ این غصه سر نیامد
آن روزگار شیرین بار دگر نیامد

شبها ز بیم مرُدن ٬ مُردیم و زنده گشتیم
بهر تسلیِ ما یک بی پدر نیامد

در هر کجا که رفتیم٬ جز بی هنر ندیدیم
از کارگاه دوران٬ یک با هنر نیامد

پروانه های رنگین یکباره کوچ کردند
رفتند و بعدِ عمری هرگز خبر نیامد

آهنگ گریهِ ما تا آسمان رسیده
یک بار هم صدایی زان سوی در نیامد

صد بار ناله سر شد٬ ما را کسی نفهمید
از کوه و از بیابان٬ یک مرد نر نیامد

                       هارون یوسفی
     لندن:
۱۰ جون ۲۰۱۶

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

گوی در گو

اگر پرسند، از «میهن» چطوری جمله می‌سازی؟
چه پنهان از شما، با "گو"، و "در گُو" جمله میسازم

کنار «رهبر» و «بیکاره» و «بیچاره» و «نادان»
«مش-آور» را به همراه «سخن-گو» جمله می سازم

برای انتخابات گذشته، با خط زرین
ز «مسؤول»و کمیسون های «بی‌رو» جمله می‌سازم

برای «برق» و «توتاپ» و «مگاوات» و پلان او
ز «شورش»،«احتجاج» و از «بلنگو» جمله می‌سازم

به همراه «جهاد» و «سنگر» و «کوه» و «مسلمانی»
ز «راکت»، «قتل» و «کشتار» و «هلاکو» جمله می سازم

اگر خواهم که «ع»، «الله» و يا اجراییه گویم
ز «عطر» و «فیشن» و «نکتایی» و «بو» جمله‌ می سازم

 

برای «مغز دوم»، «اقتصاد» و «داکتر» اما
ز «چیغ»  نا‌بجا و «دستک» او جمله می‌سازم

برای «بلخ»، «کندز» «قندهار» و «غزنی» و «هلمند»
ز «جنگ هیرویین» و  «چور ناتو» جمله می سازم

اگر پرسند در پایان طنز خود چه میگویی
ز 3 تا «گو»، 39 دانه «درگو» جمله می سازم

                                                                          هارون یوسفی
                                                                    لندن: ششم جون2016

 

+++++++++

توتاپ

ما در غم پروژه ی تو تاپ مانده  ایم

سرگرم فیسبوک، به لپتاب مانده ایم

از صبح تا به شام به هر  روز نامه یی

تو تاپ سرخط است که از چاپ مانده ایم

تا در فضای لین و مگاوات رفته ایم

از فیشن و اتو و فتو شاپ مانده ایم

در خانه برق نیست و لبتاپ ها خموش

شب دیر گشت و ما  به ورکشاپ  مانده ایم

از دزدی و فساد ز هر قاره ی جهان

بار دگر به زور خدا، تاپ مانده ایم

ملا که از فنون نو و برق عاجز است

چشم امید خویش سوی پاپ مانده ایم



 

                               هارون یوسفی

                                  لندن: ۲۰ می ۲۰۱۶

 

´´´´´´´´´´´´´´

روشنایی

با من آ ٬ تا مشعلِ نور و صفا روشن کنیم
شهر را و قریه را ما و شما  روشن کنیم

گر تعصب را رها  سازیم  و روشن بنگریم
من یقین  دارم که خانه خانه را روشن  کنیم

برق باید  حق هر باشنده ی میهن شود
شمع این حق رابباید هر کجا روشن کنیم

39 سال است  قربانیِ همدیگر شدیم
بس کنیم و  راه را بر  نسل ها روشن کنیم

ای برادر،  ای ورور،  آکو  و  ای  گندی رفیق
شهر بودا را به یاریِ خدا روشن  کنیم

                                  هارون یوسفی
                                  لندن:
۱۱ می ۲۰۱۶

 

 

 

 +++++++++++

تُف

تف میکنم به وحدتِ ناپایدار تان

تف بر دروغ و حیله و مکر و شعار تان

تا چند در مصیبت ما خنده میکنید؟

تا چند در حمایتِ قوم و تبار تان؟

پیش شما مصیبت ما٬ پشم بود و است

روزی رسد که خلق بگردد سوارِ تان

چون قاطران سرکش و گرگانِ تیز چنگ

سخت است در شرایط فعلی مهار تان

در کاخ های سر به فلک خفته اید و لیک:

لولیده است خیل گدایان جوار تان

بر هر طرف که مینگرم وحشت و غم است

پژمرده گشت باغ وطن در بهار تان

با زور« آی اس آی» و «سی آی ای» درامدید

ضبط است پیش هر چه اجانب نوار تان

کابل به هشت ثور٬  ز یادم  نرفته است

قهر خدا به جنگِ سپاه غدار تان
 

                      هارون یوسفی

                   لندن-۲۹ اپریل ۲۰۱۶

 

 

+++++++++

آمین!

همه میماند و این خیلِ کُ...مادر نمیماند

دوسه تا اجنبی در قالبِ رهبر نمیماند

من از دزدیِ این غارتگرانِ شهر دانستم

زمین از قرغه تا چاراهی قمبر نمیماند

دو رهبر فِرتِ کرده میرود پشت کلاه خود

هزاران هموطن در کمپ و در لاگر نمیماند

به دلها نقش میبندد هر آنکس مردمی باشد

به هر پسکوچه عکسِ قاتل و رهبر نمیماند

دو دست کودک بیچاره روی کوچه و بازار

بدون لبلبو و چپس و همبرگر نمیماند

فراوان میشود غمخوار و با احساس و با فرهنگ

دیوث مافیا و دزد و گانگستر نمیماند

فضای شهر ما از امنیت لبریز  میگردد

کسی در بین راهِ کابل و لوگر نمیماند

به هر دفتر مدیر با سواد و تکله می آید

و تایر موتر دولت دگر پنچر نمیماند

صبر کن،  حوصله٬ ای هموطن ای مادر میهن

به قرآن در وطن این خاینان خر نمیماند

اگر سرکوب مشتِ زور مندان گشته ایم امروز

سر بی مغز شان بی پُتک آهنگر نمیماند

اگر اکنون یتیم استیم،  گر اکنون صغیر استیم

همیشه این وطن بی مادر و فادر نمیماند

صدای قمری وبلبل همه جا را فرا گیرد

دگر در پشت مکروفون صدای خر نمیماند

 

                    هارون یوسفی

لندن ۱۶ اپریل ۲۰۱۶



 

 

 

  


بالا
 
بازگشت