نصرالله نیکفر  

 

رَهروانِ بی‌خرد را رَهبر‌ان این‌چنین باید

به یزدان اگر ما خِرد داشتیم 
کجا این سر انجامِ بد داشتیم.
   فردوسی

زمانی‌که ارزش‌ها تباری می‌شوند، تاریخ و تمدن و همه داشته ها دچار فروپاشی و نیستی و یاهم فردی و بیش‌تر بی‌کس و بی‌پناه می‌ماند. کشور افغانستان که از آغاز سنگ تهدابش به بی‌عدالتی و خود بینی و خودخواهی و نادیده انگاری گذاشته شده بود؛ رخ‌دادهایش هم بی رابطه به نهاد نخستینش نیست، و چیزی بیش‌تر از یک عقده گشایی قومی را نباید در آن تمنا داشت.

این‌جا ارزش‌ها بر مبنای تبار محک زده می‌شوند و هرچیز را از دریچه های تباری آن به سنجش می‌نشینند و هنوز خیلی چیزهایی را که باید سده ها پیش یاد می‌گرفتیم نگرفتیم. ما بت پرستان سده‌ی 21 و عصر روشن‌نگری هستیم ما در پایان عصر ابر روایت ها خویش را به اسطوره ها و خواب‌ها گره زده ایم و انسانیت را به تیرهای بی‌خردی هزار هزار بار کشته‌ایم. برای ما آدم‌کش، خاین، خود فروش و مردم فروش وجود ندارد، تا زمانی‌که از تبار خودمان باشد.

مایی‌که نماینده‌گان فروشِ شرف و انسانیت خویش را به میز پرسش و دادگری کشانیده نمی‌توانیم؛ پس نباید این چشم‌داشت را از دیگران داشته باشیم. در تاریخ دبیرستان های ما نوشته اند ما در دوران خلافت حضرت عثمان به دین اسلام گرویده ایم، و گویا خدا پرست و یکتا پرست شده ایم؛ اما این گونه‌که دیدیم و می‌بینیم، ما هرگز یکتا پرست و خدا پرست نشده ایم. چون ما بت پرستانی بیش نیستیم. این‌که داریم به نام اسلام بت می‌پرستیم و هر ستم‌گررا تقدیس می‌کنیم و رجز خوان آستان انسان فروشان و دادستیزان هستیم، چیزی است که دیگر آشکار است و نیاز به بیان بیش‌تر نیست.

به گونه‌ای که رفتیم و به گونه‌ای که هستیم؛ به سگانی می‌مانیم که برای پارس کردن‌مان داریم نان کمایی می‌کنیم و در بی فرهنگی خویش فرهنگی ساخته ایم ویژه‌ی خودمان. مایی‌که به عدالت باور نداریم و باستم‌گر برای این‌که از تبار ماست دوست و پی‌رویم، نباید دیگر دَم از نبودِ داد و دادگستری و انسان دوستی بزنیم و بی‌دادی را نکوهش کنیم؛ چون نخستین کسی‌که بر سرما ستم روا می‌دارد خودمان هستیم، ماکه برخود ستم می‌کنیم؛ پس نباید دمی از ستم‌گری دیگران بزنیم. ستم‌گر از ستم کردنش لذت می‌برد و ما، آن‌ها را با ستم پذیری‌مان غره‌تر می‌کنیم.

غوغایی‌که بر سرِ پاره شدنِ عکسی در بلخ برپا شد؛ بر شرف و بزرگی مولانا و ناصرخسرو و ابن سینا خندیدیم و روح آن‌هارا نا آرام کردیم و این نمایان‌گر جهالت و بی‌خردی ما بود و رفتن مولانا و ناصر خسرو و دیگر بزرگان دانش و معرفت را از بلخ موجه‌تر کرد و مارا برای بار چندم از شاخ های بی‌خردی و بی‌فرهنگی و نا انسانی آویخت.

ما درهر پهنه و ترازویی‌که خویش‌را سنجیدیم، ناکام و نگون‌بخت و بی‌وزن به‌در آمدیم. از شرم و حیاکه گذشته‌ایم اما، برای ترس از آینده و بی‌دادی‌ها و ناهنجاری‌های آن بیایید به خود بیاییم. از خدا نمی‌گویم، چون سال‌هاست دیگر خدا پرستی رخت بربسته است و همه بت پرست شده اند. بت‌های که بی‌چاره ترینان این پهنه‌ی هستی‌اند و به نیمه غوغا و مرگ و درد شما محتاج و چشم به‌راه اند و برای چسپاندن عکسی دارند لحظه شماری می‌کنند تا بردیواری خویش را ببینند و بر شکم گرسنه‌گان این شهرِ گرگ و گراز بخندند و بخندند و بروت بجنبانند.

شمارا به این بت های‌تان سوگند بیایید تنها برای آینده، از بی‌اندیشه‌گی ها بگذریم و این میراث بد و شرم آور را به آینده و آیندگان ارمغان نبریم، چون جامعه‌ی جهانی‌هم از ما و کارکردهای‌مان خسته شده است و به حماقت‌مان سال‌هاست می‌خندند و جشن گرده کفک می‌گیرند. ارزش و وزن جهانی‌که نداشتیم و نداشتیم اما سرِ ما در پیش‌گاهِ مردم جهان خم است و همیشه فرصت‌هارا برای خواست‌های فردی و تباری خویش سوختاندیم و انسانیت را به گروگان گرفتیم. مردم بی‌چاره و گرسنه را به جانِ ‌هم انداختیم، تا در نوش و نعمت آ رام بیاساییم و مستانه بخندیم بر این همه خون‌ها و فریادهای جگرخراش.

این خدایانی‌که به خدایی گرفته اید؛ اگر خدا می‌بودند، و اگر واقعا رَه‌بَر می‌بودند؛ ما در این حالت بد و نابه سامان و پریشانی نبودیم، و اگر این‌ها رَه‌بَر می‌بودند، ما ریشخند کشورهای بیرونی نبودیم. پس بیایید ایمان بیاوریم به انسانیت و هم‌دیگرپذیری و هم اندیشی های خردمندانه و انسانی. بگذارید این بت‌های خون‌خوار و ناکام هم‌چنان فرو ریزند و هم‌چنان به سیاه چال‌های فراموشی سپرده شوند. بگذارید این بت‌های قدرت‌خواه، چوکی پرست و مردم فروش به دادگاه تاریخ حساب پس‌دهند و پندی شوند برای ما و فرصتی شوند برای سبز شدن گیاهِ مهر و انسانیت در زمین های خشک و خشن و سنگ شده‌ی ذهن ما.

    نصرالله نیکفر

 کابل

 

 


بالا
 
بازگشت