سیدهاشم سدیـد

20.01.2016

حقیقت چیست؟

 

درحال حاضر نسبت خرابی کامپیوتر چیزی ندارم که عرضه کنم، بناءً

این نوشته را که دو سه ماه قبـل تهیه شده بود برای نشر ارسال می کنم.

کم من و کرم خوانندگان گرانمایه.

حافظ را لسان الغیب می دانند. نظر به گفتۀ خودش قران را به چهارده روایت می دانسته، می خوانده و لقب حافظ را از آن رو انتخاب نموده بود که قرآن را از بر می دانست. مرقد مبارکش، چند ده متر دور تر از مزار سعدی، در یک باغ سر سبز و زیبا در شیراز، زیارتگهی هزارها انسانِ اهل دل، اهل شعر و ادب و اهل صفا، وعارف و سالک درسال است. به دیوان این شاعر بزرگ که خود را به حق سرآمد غزل سرایان دوران خود می دانسته و طعنه به زهره و ناهید می زده و آن ها را در مقامی که نوای غزل های حافظ بلند است، به سکوت دعوت می کند و کسی را که به نظمش خطا می گیرد، خالی از لطف نکته، فهم سخن و سر سخنوری می داند و دعوای برکشیدن نقاب از رخ اندیشه را دارد و خوبان کشمیر و ترکان سمرقند به گفته اش، به شعر وی می نازند و می رقصند و... بار بار به این امر اشاره نموده است که در هر چه نافرمانی و سرکشی و عصیان و منکر در جهان است، مانند ثواب و احسان و طاعت و گردن نهادن به حکم خدا، خواست یا مشیت خود خداوند دخیل است. چنانچه به مناسبتی به زاهد خودبینی که مغرور پارسائی و بندگی، و ورع و تقوای خود است، می گوید:

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست

که نیست معصیت و زهـد بی مشیت او

یا:

چون حسن عاقبت نه برندی و زاهدیست

آن به که کار خود بعنایت رهـا کنیم

یا وقتی به مناسبت دیگری می گوید:

مراعشق سيه چشمان ز سر بيرون نخواهد شد

قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد

همچنان در مثنوی مولوی، که چیزی نیست غیر از تجربیات حسی و معنوی این عارف بزرگ از دین و دنیا، بارها به این سخن اشاره شده است که:

ما چون ناییم و نوا در ما  ز توست

**

بـاد مـا و بود مـا از بـاد توست

 **

زاری از ما نه تو زاری میکنی

**

ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست

**

ما کـمان و تیـر اندازش خداست

یا وقتی شاعر ناشناخته ای می گوید:

از آن روزی که عالم را نهادند

بهر کس هر چه لازم بود دادند

یا این رباعی که گفته می شود از حکیم عمرخیام نیشاپوری است:

زین پیش نشان بودنی ها بوده است

پیوسته قلم زنیک و بد ناسوده است

تقدیر ترا هـر آنچه بایست بداد

غم خوردن وکوشیدن مابیهوده است

و یا آنجا که نظامی کنجوی خدای را خطاب قرار داده می گوید:

سرشت مرا کافریدی ز خاک

سرشته تو کردی به پاک و ناپاک

اگر نیکم و گر بدم درسرشت

قضای تـو این نقش در من نبشت 

به خوبی مستفاد است که انسان درهیچ کاری آزاد و مخیر نیست که به میل و خواست خود دست به انتخاب بزند و کاری بکند. در هر امری همان گونه که رضأ و اراده و خواست خدا رفته، بر وفق آنچه گفته شد، باید عمل کند و پا پیش گذارد.

شعرائی که سرآمد شعر و ادب و اندیشه در قلمروی زبان دری/فارسی پنداشته می شوند؛ تا جائی که هیچ نوشته ای ادبی ـ فلسفی در جهان ادب و شعر و در دنیای اندیشۀ اسلامی در کشورهای دری/ فارسی زبان نیست که با اندک چاشنیی از سخنان این اماجد و اعاظم آبرو و عزی نیافته باشد.

مثنوی را آن قدر، قدر بخشیده اند، که قرآن فارسی نامیده اندش، زیرا تقریباً همه اشعارش بر مبنای آیات قرآنی بنا یافته است. ولی همین مثنوی با شکستن هر قید و بند و نظم و ترتیب و تربیت، اندرزِ گفتنِ هر آنچه را که می خواهی از دل تنگت بیرون بریزی، می دهد؛ خلاف همه آداب و قیود دینی ـ تفکر انسان محوری که به انسان، مسلمان یا غیرمسلمان، هر گونه حق آزادی و انتخاب می دهد؛ در دنیائی که حق آزادی دین و مذهب در عمل با محدودیت های سنگین و دور از باور مواجه است، تا آن حد که بخاطر برداشت و تلقیی غیرتلقی و برداشت مألوف و مطلوب دینی افراد متصلب و متعصب، با انواع گوناگونی از اذیت و آزار، حتی کشت و کشتار کودکان و زنان و سالخوردگان بی گناه رو به رو شد پیامبری در مقابل شبانی از دنیا بی خبر مورد موأخذه قرار می هد.

آره، این مولوی است که می گوید:       

هیچ آدابی و تـرتـیـبی مجـوی

هرچه می خواهد دل تنگت بگوی

یا آنجا که یک عارف نام ناپیدا می گوید:

آتش بزنم بسوزم این مذهب و کیش

عشقت بنهم بـه جای مذهب در پیش

تاکی دارم عشق نهان در دل خویش

مقصود توئی توئی نه دین ونه کیش

یا آنچه "علی اکبریان تبریزی می گوید:

"آزادى و اختیار با وجود انسان آمیخته و سرشت آدمى با این حقیقت آفریده شده است. آزادى

و استقلال از بزرگترین نعمت هاى حق بر وجود انسان و عالی­ ترین منبع براى رشد و كمال

و رسیدن به مقامات عالیه ظاهرى و باطنى است. "

حق چیست؟ و حقیقت کدام است؟ چرا و چطور ابوسعید ابوالخیر، وقتی می گوید: "آن به که به خود پاک شویم اول کار"، می کوشد خودِ خود را پاک بسازد، وقتی خدا سرشتش را ناپاک آفریده است؟ و اگر پاک آفریده شده است، چگونه و چرا می خواهد پاک را پاک می کند، یا دیگران را، اگر خدا نخواسته است؟

طالبان، مانند عبدالرحمن خان، پا جای پای صفویان می گذارند و روی یزید ها و شارلمانی ها و پیزارو ها و ایوان ها و چنگیز ها و هلاکو ها و سفاح ها را سپید می کنند. سایۀ نفرت بار ابر تیرۀ تعصبات کور، و شکنجه و قتل بنام ارتداد و اتهامِ کفر همۀ تاریخ اسلام را آنقدر مکدر و حزن انگیز ساخته است که سخنان آرام، دلنشین و انعطاف پذیر مردان مهربان و رئوف، مانند بیدل، ابوسعید ابوالخیر و جامی و جنید و حلاج و بسطامی، که گفته است "ازعبادت لذت نمی برد" (آن چه از منظر قرآن انسان برای آن خلق شده است) و سهروردی و همدانی و خرقانی و...، که تبلیغ تسامح و مدارا و رواداری و نرمی و بخشودن و درگذشتن می کنند، نیز، به آنانی که ادراک دیگری از دین دارند، از ترس قلدران شمشیر به دست، یارای آن را نمی دهد که نامی از آزادی و آزادگی و قدرت انتخاب راه و روش و یا آئین دیگری را بر زبان بیاورند.

خدا در تفکر غیرعرفانی و تفکری که به جبر مصطلح (مسلوب الاختیار بودن کامل انسان ـ مقابل جبرعرفانی) باور دارد، محور هر اندیشه ای است. شعاع این باور آن قدر تنگ است که جائی برای خوش بودن و آزاد بودن و اختیار داشتن چه، که برای نفس کشیدن هم باقی نمی گذارد.

حق از نظر آنانی که به جبر مصطلح باور دارند، و از نظر خشک اندیشان متصلب دینی همان است که آن ها می بینند و می گویند و باید همه بدان بدون هیچ گونه مخالفتی تمکین کنند و تسلیم باشند. فقهای طالبانی و طالب مانند، خلاف عرفای مانند ابوسعید و بسطامی و...، به این اعتقاد هستند که انسان تنها برای انجام تکلیف و اجرای وظیفه و اطاعت وعبادت آفریده شده است، بدون این که هیچ حقی به وی تفویض شده باشد، آنچه به انسان داده می شود، خواه در دنیا و خواه در آخرت، لطفی است که خداوند درحق انسان نموده است؛ لطفی بی پایانی که انسان در هر نفسی که فرو می برد و بر می آرد، باید ثنائی بگوید و شکرانی به عنوان احسانی از جانب خدا نسبت به خود به جا بیاورد. "دنیا مزرعه ای است برای آخرت" که تنها به اساس هدایت خدا و نظمی که او مقرر نموده باید کشت و برداشت شود. خشنودی خدا در اطاعتِ هدایت، و در حفظ بی کم و کاست نظمی است که خدا برپا داشته است؛ نه هیچ چیز دیگری! خدائی که به قول نظامی نقش هر انسانی را درعالم هستی، اگر نیک است و گر بد، نبشته است؛ و یارای (حق) آن را از انسان سلب کرده است که کاری به میل خود انجام دهد و چیزی به میل خود بگوید و بخورد و بنوشد و بکند و ببیند و بشنود و ببوید و...؛ حتی در سنگسار هم لطفی مستتر است که خدا در حق بندگان خود مبذول داشته است!

وقتی به برخی از آیات قران دقت شود، مانند آیت 56 سورۀ الذاریات، آنجا که گفته می شود: "و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون" (من جن و انس را نیافریدم جز برای این که عبادتم کنند)؛ دیده می شود که نظر امیرالمؤمنین های طالبانی و فقه های مانند آن ها، نسبت به این سخنان که انسان دارای اختیار است و می تواند هر چیزی که خواسته است بگوید و بکند، دارای وزن بیشتری است.

گفته می شود که حرف "لا" در کلمۀ "لیعبدون" لام غرض است، یعنی فلسفۀ خلقت جن و انس این است که خداوند را عبادت کنند، یعنی غرض و هدف خدا فقط عبادت بوده است (از روی اختیار)! اما اگر نکنند، عقاب و عذاب سخت در انتظارش است؛ یعنی در نفس این اختیار، اجباری وجود دارد که از هر اجباری اجباری تر است!! راه است، ولی اجازۀ طی کردن آن نیست!!

سردرگمی دوم اینست که اگر خدا پیش از آن که انسان آفریده شد، تقدیر وی را، آن گونه که خیام می گوید، نوشته باشد و پاک را پاک و ناپاک را ناپاک سرشته و آفریده باشد؛ و اگر نیکیم در سرشت یا بد، قضای او این نقش ها را در ما معین کرده است، پس بیم دادن و ترساندن از آتش جهنم و عذاب ابدی و وجود جهنم از برای چه است؟ یا مژدۀ بهشت و حور و غلمان و قصر های زمردین و...

اگر نیک و بد انسان به مشیت الهی تقریر و تحریر و تعیین شده است، گناه انسان در آنچه می کند، چیست؟ چرا اعمال انسانِ بد، معصیت و نافرمانی پنداشته می شود وعذاب در قبال دارد، وقتی خود خدا آن را تعیین و مقرر کرده است؟ همین طور کار نیکی که از نیکان سر می زند، آیا برخاسته از میل و خواست و اختیار خود انسانان نیک است، یا در نتیجۀ لطف و کم لطفیی که خدا در حق این ها و آن ها نموده است. کدام سخن مولوی را باید شنفت؟ آن را که می گوید به انسان بگو که آزاد هستی، هر چه دل تنگت می خواهد بگو، نه تربیتی بجو و نه ترتیبی، از هر قید و بندی رها هستی:

یا این را که:

ما کمان و تیر اندازش خداست

به حافظ میگوید بگو که چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند. به خیام که: "بودنی ها همه از پیش بوده و غم خوردن ما برای تغییر آن ها بیهوده است"، و با این سخن آب سردی روی دست همه انسان ها بریزد که کوشش را کنار بگذارید، نه اختیاری است و نه سعی سودی دارد ـ اگر غم خوری و در فکر تغییر باشی یا نباشی. یا به بیدل که صوم و دیر و برهمن و رام و الله را یکی بداند؛ خلاف سورۀ اخلاص که مرز بین شرک و  توحید، دین و بی دینی، و مسلمان و غیرمسلمان را تعیین می کند!

ابو سعید ابوالخیرمی گفت:

حال عالـم سر بـه سر پرسیـدم از فرزانـه ای

گفت یا خاکی است یا بادی است یا افسانه ای

چه چبز افسانه است. خلقت؟ خدا؟ پیامبر؟ قرآن؟ جهان؟ انسان؟ اطاعت و عبادت خدا؟ اسلام؟ مسلمانی؟ کدام یک، غیر از خاک و باد افسانه است؟

 و بسطامی می گوید:

آن خواهم که نخواهم.

از چه، و چگونه می خواهد، آن چه را خدا نخواهد، بخواهد؛ و از چه، و چگونه نمی خواهد، آن چه را که خدا می خواهد، نخواهد؛ آن چه را که خدا زمانی که وی را سرشت در وی تعبیه کرد، نخواهد و نکند و نگوید و نبند و نشنود و...؟ و آن چه را که در زمان سرشتن وی مقرر کرد که بگوید و بکند و ببیند و...، نگوید و نکند و نبیند و...؟

همه اندیشمندان و عرفای مسلمان بسطامی را وصال العارفین و سلطان العارفین می خوانند؛ و مولوی را که بزرگ ترین دانشمندان و روشنفکران دینی و کسانی که امروز در کشورهای افغانستان و ایران و هند و پاکستان و تاجیکستان و ترکیه و مصر و... به عرفان اسلامی و خدا شناسی اشتغال دارند، یکی از بزرگترین عرفای جهان می نامند.

آیا دین همین است که این بزرگان معرفی می کنند، یا این کار این ارجمندان تلاشی است برای تثبیت آنچه نیست، یا هست، ولی با تفاوت هائی؟

اگر انسان آزاد است، پس خلقت، تنها برای عبادت را، چه گونه می توان توجیه کرد؟ پرنده را با بال خلق کن، ولی آزادی پرواز را از وی سلب کن. می توان این را آزادی خواند؟ اصلاً بال، وقتی پرنده حق پرواز را نداشته باشد، چه به دردش می خورد؟ عضوی اضافی و به درد نخوری که می توان آن را خطای خلقت خواند! و اگر خلقت تنها برای عبادت است، آزادی از کجا پدید می آید و این که "اکراه و اجباری در دین وجود ندارد" چه معنیی را احتوا می کند؟ و اگر اختیار در کار است، اطاعت و انقیاد چه معنائی دارد؛ و اگر اجبار بر پایۀ مشیت الهی است، آتش و عقوبت کردن و سؤال و جواب چه مفهومی را می رساند؟

حقیقت چیست؟ آیا خدا این همه حرف های ضد و نقیض را زده است، یا ما، هر آنچه را که در ذهن ما خطور کرده است، به نام خدا قلمداد نموده  و قلمداد می کنیم؟

 

 


بالا
 
بازگشت