عابد

 

 

 

 


بلوغ

 

پیری بلوغ ذهن نیست، یک رشد ناتمام است

تکامل حیات ات، گویا به اختتام است

بلوغ تبلور فهم، در هر ورق زعمرت

برتکوین تفکر، آشکارا چون مقام است

درطول وعرض و پهنا، نقش وعلائم رنج

اصلاً اثر ندارد، چون عقل ترا زمام است

عمق نظر به معیار، حالا توان حدس نیست

رفتن بدین ژرفنا، تابعِ یک نظام است

از عُرف به معنی رجعت، تقبلِ جهش است

عبور کزین موانع، آغازِ یک قیام است

چون بی محک به رزمگاه، رفتن تباهی آرد

افکار بی تمرکز، چون اسب بی لگام است

(عابد) دید انفعالی، قفل سکوت به لب بست

چون خاموشی به فطرت، گفتار صد کلام است

 

ج (عابد) ۱۴ اکتوبر سال ۱۰۱۵- هالند

 

دوستی

 

از دوست نارسایی، دیدی مکن شکایت

جویا اول علت را، بعداَ روا حکایت

نظمِ زمانه تغییر، با رعد و برق نگردد

اما خواص انسان، دارد چنین قباحت

برحسبِ یک معاذیر، غیابتِ حضور را

هرگز نباید دادن، بی اعتینایی نسبت

دوستی سزد به آنکه، برمکنونِ تو خازن

راز را چومردمِ چشم، در دل کند اسارت

دوستی فقط به حرف نیست، باید بدان عمل کرد

چون آب رنگِ جام گیر، گرداشته باشد حاجت

عرضِ حضورِ یک دوست، تلخی سکوت بشکست

جان را فدا به فتوا، این دوستی را علامت

برقانونِ افاعیل، این بحر مضارع اخرب

مفعول – فاعلاتن – مفعول – فاعلاتن

تلمیع و استعاره، اعجازِ این کلام است

افهام و تفهیمِ آن، بر(عابد) است رسالت

 

ج (عابد) ۸ فبروری سال – ۲۰۱۷ هالند

 

 

چرا؟

 

یکی در تخت مراد، با غرور داده لم

یکی درعید و برات، بر سری سفره ای غم

یکی از قرض زیاد، برزمین گشته خم

        آیا این عدلِ خداست؟

        یا که یک امر بجاست؟

        اینقدر فرقِ فزون

        بین مخلوق چراست؟

حس کنجکاوی بشر، در رسالت عیان

راز مکشوفهِ دهر، با درایت بیان

آنکه گنجینه به سر، باید حاکم زمان

تهمت شِرک نکنید، این فقط یک پرسان

***

یکی درنعمت و ناز، آن دیگربخت نگون

یکی درنغمه و ساز، آن دیگر غرقه بخون

یکی در حال گداز، آن دیگر گشته زبون

             گرهمین مقطع ای خاص

             حرف ندارد رواست

             دایم العمر چنین

             واقعاً جای چراست

تن به تقدیر دادیم، دست به پشت بسته شدیم

دل به کافر دادیم، ما به اشک شسته شدیم

قول به ناظر دادیم، رنگ به رنگ دسته شدیم

زین همه بازی یی دهر، بخدا خسته شدیم

تاپهِ کفر نزنید، چونکه ما خسته شدیم

 

ج (عابد) ۱۲ نومبر سال ۲۰۱۵- هالند

 

 

درد نامه


خیزید قیام کنیم
از درد پیام کنیم
عقل را امام کنیم
چونکه زمام دهر
افتید به کام شر
بحری نجاتِ او
باید شدن سپر
زیرا که زنگ زده، تیغی بُرانِ ما
موجبی مستی شان، رنگِ خزانِ ما
***
جوری زمانه است
بی حد فسانه است
در خانه خانه است
گر دست دهیم بدست
سد را توان شکست
از بین بَریم نفاق
با گبر و بت پرست
یک یک بدورِ هم، تا اینکه ما شویم
ورنه بکام موج، تك تك رها شویم
***
رفتیم به سوی آب
در بر گرفت سُراب
در سیخ شدیم کباب
بیائید که مشت شویم
هم سنگ و خشت شویم
عمران کنیم ز نو
نیکو سرشت شویم
تا یاد کنند که ما، جستیم رهی بقا
ترسی طریق نشد، رفتیم به انتها
***
بس است، نفاق بس است
هم افتراق بس است
تیر و چماق بس است
باید قلم گرفت
از فهم علم گرفت
تا رفت به بامی عصر
از کُفر سلم گرفت
از علم و معرفت، ارجاع شده صفت
این خطه مهدِ مرد، بخشد به ما عزت

چماق : گرزِ شش رخ
سلم : زینه
سد : مانع
ارجاع : باز گردانیدن
ج (عابد)
۲۹ می سال – ۲۰۱۷ هالند

 

تعصب چیست ؟

 

تعصب چون تبر است

زود نمی بُرد، اما ضربه اش کُشنده می باشد

جولان جهل در بطنِ نا آگاه گفته میتوانیم

زمانیکه تاریکی معنوی چیره گردد

تعصب مشتعل میشود

خودت احساس نمی کنی

که در محور درکِ خیالی می چرخی

در واقعیت امر، تعصب زندگی را واژگون می کند

رنگ رفاقت را تیره

اعتماد را سست

اعتبار را بی وزنه

وعزت نفس را آلوده میدارد

به اسناد ارزش قایل نمی شوی

شواهد را ناپسند می پنداری

حقیقت را وارانه و معکوس نشان میدهی

ملوفه های فوق

باعثی ذهنی گرایی مطلق میشوند

و کوتاهی نظر را برملا میکنند

بدون شک خلای معنوی و تطاهر جهل می باشند

صاحب نظری گفته است :

(تعصب چون ذغال می باشد، در مجاورت اش قرار گیری آثارِ آن مشهود میگردد)

بدون تردید باید بگویم

چون مبرهن می باشد

که درکِ عقلی در مضیقه قرار گرفته

بلی ! تنوع درک ( حسی، خیالی و عقلی)

بر روشِ انسانها تنوع می آفریند

و درکِ حسی ذاتاَ اعیار شده است

و درکِ خیالی را پرورش میدهی در جهات مختلف

اما با تکاملِ درکِ عقلی شخصیت انسان متکامل میشود.

زمانیکه درکِ عقلی برجسته شد

دیگر احساسات بر شخص غلبه نمیکند

همه پدیده های هستی را

بر مبنای عقل می سنجد

اما هزاران دریغ !

بی نهایت تاسف باید کرد!

که ما انسانها، بسیار کم

به درکِ عقلی نایل میشویم

 

ج (عابد) ۵ می سال ۲۰۱۷- هالند

 


صفیرِ نیمه شب


آزرده شدید، زنالهِ شبگیرم
دوستان شکنید، زدست و پا زنجیرم
تعیینِ محک، اگرنیازِ شرط است
درآئینه زندگی بینید تصویرم
***
از وجدِ دلم، سوژه و شب درگیراست
ازفرط الم، واژه ولب درگیراست
چون معنی و شکل، چنان بهم پیچیده
از قامت فهم، کاژه و کب درگیراست
***
باجگیرو صراف چه خوب بهم می جوشند
شیر از گاوی نَرِ پادشاه می دوشند
حتا لبی نوشی طفلِ بی مادر را
درختم غذا، قرار قرار می نوشند
***
کرصید نبود، نهادن دام غلط است
درهاله ای راز، کرفتن نام غلط است
اقدام کند تداعی، هر حرف و عمل
باور نمودن به وعده ای خام غلط است
***
توفان به زمین مسبب اش است خلأ
بردایرهِ دیدی آدمی است بلا
مرفوی خلأ غذایی بود تشویش نیست*
کرمنطق و عقل، تباه کند عالم را
***
از روی کرم، اگردلی شاد کنید
درعرشِ خدا، خانه ای آباد کنید
تأکید نشده برای کسبِ جنت
آخر بروید، کلبه ای برباد کنید!؟
***
حالا که تموز گذشت، سرما گذرد
هرزشت و بدی که آید برما گذرد
تغییر فصول کنون به ما بی مفهوم
آید بهار، بدون گرما گذرد
***
هرچند که بهارملک ما پائیزشد
لیک صارم کندِ مرد و زن خوب تیزشد
دیگرنفریبند به وعظ شیخ و تقی
چون ساغر تجربه بسی لبریزشد

*افلاطون کفته است : گرسنگی و تشنگی در وجود انسان عبارت از ایجاد خلأ در وجود است، که مطلق نمی باشد، با کمی غذا و کمی آب مرفو میشود، ولی خلأی ذهنی تقریباَ مطلق می باشد، که مرفو کردنش به آموختن علوم نیاز دارد. جمهور صفحه ۵۳۵
ج (عابد)
۱۷ اپریل سال ۲۰۱۷ – هالند

 

امروزِ ما

امروز زورقِ زندگی ای ما
در وسعتِ بحرِ متلاطم قرار دارد
ساحلِ امید گویی سیال گردیده
درتکاپوی بی هدف، ره می پیماید
ما هر آنچه سعی میورزیم
ساحل از ما فاصله میگیرد
ابرغلیظ معه ای صایقه، درشرف تقرب است
ماه مستغرق می شود
خورشید هم غروب کرد
ظلمت زهرآگین چیره می گردد
ما آگنده از ارمان
با جدیتِ تام میرویم، پارو میزنیم
در تقابل جهت.
ای کاش ! بادی همسو می وزید
باعث تحرُک مان می شد
رنگ از چهره ای باور پریده
ملتفت هم نیستیم که
این کشتی ای بی بادبان و شکسته
با ملاحِ پیر را
نجات خواهیم داد یا خیر؟؟
کس چه میداند؟
که در انتهای این پهنای وحشتزا
چه اتفاقی خواهد افتید ؟
عقل عاجز
دید تنگ
توان ناتوان
لیک طوری موجز میتوان گفت
که معجزه ای رخ نخواهد داد
تا ما معجزه نیآفرینیم.

ج (عابد) اول می سال ۲۰۱۷ - هالند

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

جهانِ امروز

برآتشی سوزان، آخرچه تدبیر است؟

ظالم زشهر و ده، ازخنده باجگیراست

دنیا نباید گفت، این آهنین قفس

آزادمنشی دهر، هرجا به زنجیراست

نبضِ زمان بی نظم، وارانه میزند

زیرا حکامِ آن، از فهم قاصراست

شاهینِ طبعِ ما، براوجِ قله ها

لیک کارِاین جهان، بردستِ کهتراست

طغیانِ زور و زر، آشکاربه بحروبر

عالم به کامِ موج، ملاح چوناظراست

نیرنگ رنگ به رنگ، براستیلای خویش

ادعا که می کنند، ازواقعیت دوراست *

هرآنکه بود آزاد، باید شود برباد

بیدارشوید مردم!، این مکرکافراست

(عابد) به نقدِ جان، غم میخرد بخویش

درخون زند اوشط، زخمی زخنجراست

وارانه : سرچپه

قاصر : کوتاه

کهتر : خورد، پائین رتبه

بر : خشکه

ملاح : کشتی بان

استیلا : مستولی شدن، کامیاب شدن

*اشاره به قضیه دولت سوریه است، که جهت تفوق جویی چسان بهانه می سازند

 

ج (عابد) ۸ اپریل سال ۲۰۱۷ – هالند

 

 

سلام

 

آن روز زادب، به من سلام انداختی

برملکِ دلم قصدِ قیام انداختی

درخرمنِ خاطرم، تو باد  یا آتش

تذکارش بده، از دو کدام انداختی؟

از طرزِ نگاه ای تو چنین شد تفهم

یعنی نه سلام، بلکه پیام انداختی

فردا زلبت گهربریخت چون دانه

تو مرغکِ وحشی را، بدام انداختی

از ناوکِ چشم مخمورت مستانه

تیری به تنم زدی، دلام انداختی

پیچ پیچی دو زلف تو مرا پیچانید

با ناز و تبسم ات خرام انداختی

عاری زقیودِ امر و نهی تا این دم

برآئین عشقِ من، صیام انداختی

گویا بخدا به توسنِ دیوانه

افسار به سرش، به دهن لگام انداختی

از دستِ هوس، حواس من پرپر بود

برقاعده ای زندگی نظام انداختی

خنیاگرِ حرف دل بودم، عشاق را

اما تو مرا کزین مقام انداختی

لیکن می چکد زطعمِ شعرم شربت

تأثیر به همه لفظ و کلام انداختی

ازسعی و تلاش، بکف گرفتی مقصد

توشوکتِ لیلی را زنام انداختی

گفتی گفتی، نکرده ای تعلم عشق

استاد به علوم، خود را تلام انداختی

بر مزرعهِ سوخته ام شیار مهرت

برحسب محک، به قدرِ جام انداختی

برکسبِ دلی زاهدکِ  نا (عابد)

تو هست و بودت را به تمام انداختی

 

دلام : نیزه

صیام : روزه گرفتن، ماهِ رمضان

افسار : آن وسیله که برسر اسب گذاشته میشود

لگام : آن قسمت افسار که از فلزساخته شده است، بردهن اسب میگذارند

خنیاگر : آواز خوان

تلام : شاگرد

ج (عابد) ۲۷ مارچ سال ۲۰۱۷ – هالند

 

 

پرسند

کدامین درد ترا پیچد بدورش ؟

بگو بر ما ! رسیم آخر به غورش

دلی شب را شگافتی ناله کردی

گوهر ازچشم بی خواب ژاله کردی

بگو آخر بگو ! درد ات کدام است ؟

که این غوغا ترا هرصبح و شام است

........................................

به مهد درد نهادم پا به عرصه

حوادث را زدم با سینه پُرسه

فتادم، هم شکستم هم گسستم

به بی عهدی ولی پیمان نبستیم

تجمع قطره قطره شربتِ دل

خروشان بحری شد بدونِ ساحل

که این الفاظ شود شهره زمان را

کند احتوا به مهر روزی جهان را

رود پله به پله تا ثریا

بُلند تر شاید هم از بام دنیا

حسادت سلطه شد، گفتند رمالی

چو بحری بد خصال آشفته حالی

نه دریا ام، نه بحرم، نه جهیل ام

به ظلمت گاه ی عصر نورِسهیل ام

کنم ایجاد گداز بر قلبِ شایق

بُلندی و فراز بر مردِ فائق

به وجد آرم دلی پژمرده گان را

به شور آرم سری افسرده گان را

به تشنه باشدش چون آب زمزمه

سُرور بخشد، ولیکن اضطراب کم

به عاشق شمعی شامی تارِ ظلمت

به معشوق می نماید، رمزِ حکمت

سراپا لفظ آن الهامِ درد است

ولی نفسِ زمان چون فصل سرد است

گهی موج است، گهی توفانِ سرکش

گهی مهر است، گهی ارمان دلکش

عروض خورشید، مدارش استعاره

مجاز چون ماهِ شب، تلمیع ستاره

کند حسرت عسل برشهدِ الفاظ

ملاحت می چکد ازختم و آغاز

زهرمطلع متاله می چکاند

زعمق دل نکاله می تکاند

زتکثیرِ فغان یک شهر سخن شد – ۱

به تصویرزمان، خارزار چمن شد – ۲

کنون گردد سکوت دل صدا دار – ۳

کند تأثیر به هرقلبی که داغدار

حلاوت فطرتی الفاظِ موزون

که آن بخشد نشاط، چون بنگ و معجون

تنم از تارِ تن انساجی حرف را

مشاهد میتوان کرد نحو و صرف را

طرب اینجاست، درین ویرانه آباد

ملول منظر همین جا می شود شاد

 

رمال – طالع بین

سهیل – ستاره روشن

وجد – شور و هیجان

متاله – عرفان، خدا شناسی

نکاله – رنج و درد

شهرسخن – اولین مجموعه

تصویر زمان – دومین مجموعه

صدای سکوت – سومین مجموعه (تحت کار است )

حلاوت – شیرینی

ملاحت – نمکین

ج (عابد) ۱۸ جنوری سال ۲۰۱۷- هالند

 

 

 


بالا
 
بازگشت