کابوس های شیرین شگوفه ها

 

قادرمُرادی

 

   آدم ها که ناگهانی به سوی مرگ راهی می شوند، بسیارگپ های ناگفته دارندکه بایستی می گفتند ویابایدبگویند. امادردقایق یاثانیه های اخیروشایدهم درمدت وضعیت کومابه ذهن شان گفتنی های شان بگرددوبخواهندتابگویندوشایدهم گفته باشند. من دراین گونه حالت شخصی وارد ذهنش گردیدم که درانفجاریک انتحاری به بیمارستان آورده شده بود. آن چه که می نویسم، گپ هایی استندکه او درحالت کوما، قبل ازمُردن درذهنش نوشته است. مایوس است که چرانمی توانداین این گفتنی هایش رابنویسدبرای دیگران ویابه کسی بیان کند. بی خبرازاین که من نوشتهً ذهنی اوراگرفته ام. کاش می توانستم همین کارم رابه اومنتقل می کردم که نمی شد... شاید بیشتربه دروغ بماند....

 

***

 

    (... بایدجیغ می کشیدم. نفسم بند می آمد. هش هش کنان نفس می کشیدم، به سختی نفس می کشیدم. خیال می کردم ازحال می روم. قلبم می ایستد. می خواستم برخیزم وپنجره را بگشایم وباسرعت ازهوای آزاد تنفس کنم. ازصداهای گوناگون که درگوش هایم هیاهومی کردند، به ستوه رسیده بودم. چشمهایم بسته بودندودرتاریکی، اشباح خاکستری رنگی را می دیدم که مثل مارها وکرم ها پیج وتاب خوران هرسومی رفتند. جیغ زدم، اما دریافتم که صدایی ازگلویم بیرون نمی شود، ترس دیگر... میان اشباح کرم مانند ومارمانند، چهره هایی را می دیدم که رنگ خاکستری داشتندوبه شکل چهره های آدم هادرتاریکی شنا   می کردند. چهره ها ی آشنا وکمی آشنا وگاهی ناآشنا. میان صداها، حس کردم که صداهایی آدم ها شنیده می شوند که به صورت مسخ شده طنین اندازمی شدندوباهم دیگرمی آمیختندویک دیگررامی بلعیدند. مثل شکل های آدم هاکه یک دیگررا تیله کنان به سویی می راندند. صداهانیزمثل آن هایکی، دیگری را آرام نمی گذاشت، به زودی دیگری را می راند وخودش طنین انداز می شد. حس کردم که جنگ شدیدی میان شکل های خاکستری وصداهای خاکستری دربحرمواج تاریکی چشمهایم جریان دارد. شکل های کج ومعوج وترسناک آدم هاباشکل های کج ومعوج آدم های دیگر، درلابلای کرم هاومارها به یک دیگرمی خوردندویک دیگررابه سوی پرت می کردند. یک دیگررابه سویی می راندند. صدایی شنیدم، این باراتفاقی چیزی که  می گفت، برایم مفهوم بود:

« ... سیروم تمام نشود، فشارش چند است؟ تشویش نکنید. به حال می آید....»

وصدابهم خورد، گپ گوینده هم بهم خورد ورفت به قسمی که دیگرقابل فهم نبود. حیرت کردم. چی کسی بیمارشده است؟ بناگه شبه سپیدرنگ آلوده به خاکستر، درتاریکی های چشم هایم لغزیدوگذشت ورفت. وارخطا شدم. حیرت کردم که چگونه توانسته ام که کمی سپیدی ببینم. احساس کردم که ازبی هوایی، نفسم بندمی شود. حس کردم که هش هش کنان باسرعت می خواهم نفس بکشم وهوارا درون شُش هایم ببرم. حس می کردم که قلبم به شدت تمام می زند، تاحدانفجار. کرم های کوچک رنگ باختهٔ سپیدی ظاهر شدند. کج وپیچ به بالامی رفتندوبرمی گشتند. مثل آن که نمی گذاشتند که دیگران پیش بروند. مثل این که دیوارهای ضخیم کانکریتی گذاشته بودند که پیش نروند.

  میدان محشروبدو، بدو بود. فضای خاک آلودوغباری ازخاک، آفتاب را به این گونه بدنام کرده بودند. نور، مایوس وشکست خورده انگارمی کوشیدتاشهررانفس تازه ونور بدهد. صدای ماشین ها. هارن موترهاوعراده های جنگی، هرکی را که بود، به ستوه می رسانیدوهرکس که می بود، راه فرارپیش می گرفت. هرلحظه غرش هیلوکوپترهای نظامی خفته گان زیرخاک قبرستان هاراهم آرام نمی گذاشت. شایدیکی ازخوابیده های زیرخا ک باخودش می گفت:

« نی، زخمی نمی آورند. کشته شده هارا می آورند.»

آدم هاهمه عجله داشتند. تنهامن آرام آرام راه می رفتم. ازکناردریای کابل که به جویچه های باریک فاضلاب ها شکل گرفته بود، می رفتم. بادوپسرک ژولیده حال که بوری های بزرگ پلاستیک وقوطی های فلزی وکثافات دیگررابه پشت شان حمل می کردند، هم قدم شدم. بچه هادرست دیده نمی شدند. انگار بوجی های بزرگ کثافات بودندکه راه می رفتند.

یکی گفت:

« بروبچیش، کل کارهای انگریزوامریکاست. طالب مالیبیش چی؟ داعیش مایشیش کی؟ کُل شان خودشان استند، کُل شان.»

دیگری باهراس وسراسیمه گی:

« سیل کوبچیش، بیاکه بگریزیم، ازدیوارلب دریا خودماره اوسوپرتیم. سیل کوتانک های خارجی هامی آین حتمی حالی بازانتحاری میشه باز... بدو! »

« آآ، به خدا! راست گفتی. پرتو، بدو!»

هردوبوری کثافات جاندارومتحرک ازدیوارک کناردریا خیززدندآن طرف وغیب شدند.

ازاین هوشیاری شان لبخندی به سراغ لب های خشکیده ام آمد، ناگهان صدای مهیبی همه جارا لرزاندومن دیگرچیزی نفهمیدم.

 

***

     

    یادم نیست که ازچنددروازه گذشتم وازچنددیوارضخیم کانکریتی. درتمام درهاسپاهیان مرا، لباس هایم وبدنم را بازرسی کردند. باوسایل تخینکی و... مگرمن کجامی روم؟ قراربود ریس جمهوررا ملاقات کنند. شرکت کننده گان سمپوزیم فرهنگی الف لام میم ... این چگونه سمپوزیمی بوده است؟ وعجبا که من هم درآن شرکت کرده بودم. سپاهیان همه چیزم را گرفتند، حتی قلمم را. وقتی شایدازدرب یازدهم گذشتم وچندقدم پیش رفتم، بوی عطرگل های متنوع راحس کردم که فضارافراگرفته بود.آسمان صاف وآبی وآفتاب باگل هاودرخت هاعیش می کردند. کف زمین هاسنگی، مرطوب وستره بودند. باغبان هابا خاطرآرام گل ها، سبزه هاودرخت هارا آب می دادند. نه صدای گوشخراشی بودونه خاکی ونه سروصدایی. بعضی هادیده می شدندکه ازاین سوبه آن سومی رفتند. قیافه های ستره وآرام داشتندو لباس های منظم. اصلاً این جااحساس نمی شدکه دربیرون، آن سوی درهاودیوارهای ضخیمم کانکریتی، محشری برپاست وهرکی درگریزوهمه تشنهٔ مال وجان هم دیگر. گویی که رمه های بزرگ گر های گرسنه ازدروازه های شهروارد شده بودندوهرکی دم روی شان می آمد، بادندان های بُران شان می دریدندوپاره پاره می کردندومی خوردند. آدم ها نیزبرای نجات جان شان ازهیچ چیزدریغ نمی کردند وهرکی دم روی شان می آمد، می زدند وزیرپا

می کردندتابرای خودشان کاری بکنند. این سوی درهاودیوارهای کانکریتی انگارکسی خبرنیست که آن سوی درهاودیوارهای کانکریتی چه می گذرد.

   هنوزبه تالارموردنظرنرسیده بودم که به یادصحنه یی ازشهرافتادم. همین امروزکه پیاده پیاده می آمدم. درقسمتی ازشهرخاکزده وپُرهیاهوومملوازدود وذرات بادآوردهٔ موادفاضلهٔ محتوای کناراب های آزاد کوچه های شهر. باچند گروه ازآدم های عصبانی وخشمگین مواجه شدم که بیرق هاوشعارهای نوشته شده روی تکه های بزرگ وتخته هادردست های شان بود. درهرگروه کسی سخنرانی می کرد. بیرق هامشابه هم نبودند. شعارهای شان باهم دیگردرتخالف. چندزرهپوش خاکی رنگ ازسرک می گذشتندکه مسلسل های شان آسمان را هدف گرفته بودندوپی هم شلیک می کردند. همه وارخطا سوی سرک دیدند. کسی ازلودسپیکرصدا کرد:

  « نترسین، چیزی گپ نیس. ناتوس. فیرهوایی امنیتی می کنن! »

دوباره سخنرانی ها ادامه یافتند:

  « فروختن شهرهاوقشله هاوپوسته های عسکری به یک تجارت پُررونق مبدل شده است... کسانی استند که مجاهدین را می خواهند ازصحنه خارج سازند... ناموس فروشی به مودروزتبدیل شده است.... خادی جهادی ها. فاشیست های قومی، ارگ شاهی مقصراست. نسل کُشی مدرن، امریکاوانگریز.... حکومت دزدان ... سپیدارهمیشه سکوت می کند... دانشگاه درست نیست... دیشب درعروسی انتحاری انفجارشد. هنوزکسی مسوولیت این عروسی رابه دوش نگرفته است. ما قیام می کنیم ... هرروزمی کشند. باهرانتحاروهرانفجاردرشهر، یک بلندمنزل ده، پانزده طبقه یی وتجارت خانه یی اعمار می گرددودکان های رنگریزی رنگین ترمی شوند.... شاعران درخارج وداخل علیه استبدادجاری شعر می سرایند... اگرشعروترانه سودی برای ماجراداشت، حالامشکلات تمام بشریت راماحل کرده بودیم.... روشنایی، نجات، دست کم هشتادنفرزخم برداشتندوبیش ازچهل تن ازرهگذران جان های شیرین شان راازدست دادند... هنوزهیچ گروهی مسوولیت این مراسم شهادت طلبانه را به دوش نگرفته است.... منابع رسمی گفته اندکه هیات باصلاحیتی جهت بررسی قضایای انتحاری تعیین گردیده است.

  صدای انفجاروشلیک گلوله هاهم گاهی ازدورونزدیک شنیده می شد. امامردم ورهگذران بی تفاوت به این صداهاوسخنرانی هابه راه وکارشان ادامه می دادند. گویی درهیچ جایی اتفاقی بدی نیفتاده باشد. گویی این ها لباس های زره به تن دارندکه چنین بی هراس دراین شهروحشتزده باخاطرجمعی وروان آرام وآسوده به کاروزنده گی خویش ادامه می دهندیااین که دانسته اندکه کاری ازدست شان ساخته نیست وتسلیم وضعیت شده اند.

روی دیواری باخط درشت نوشته بودند:

« این جاانتحاری نکنید، این جامحل رفت وآمد کودکان است.»

خنده آوربود. شاید مقصدشان این بودکه درجاهای دیگراجازه است که مردم را بکشندوصبرکنندتا کودکان به سن قانونی برسندوبعدباانتحاریان کشته شوند.

  این جا، این سوی درهای آهنین ودیوارهای ضخیم کانکریتی هرکی برای خودش قصری ساخته است وهر سونگاه می کنی تصویرهای بزرگ رهبران هرگروهی نصب گردیده اند وانگاراین جا بهشت است ورهبران زنده ومرده دراین بهشت برین اززنده گی لذت می برند.

دیررسیده بودم، مرابه تالارراه ندادند. هرچنداصرارکردم وگفتم که من هم شامل اشتراک کننده گان سمپوزیم استم.اما گفتندکه هرکی باشی اجازه نیست. دراین لحظه سخنران که درتالاردرحال سخنرانی بود، جیغ وحشتناکی زد:

  « بچی خر، مه بچی آدم نباشم که بانم ... من خودم ، من خودامم ، من خوداممممم!»

  صدای جیغ سخنران قصرشاهی وصدای کف زدن های حاضران درتالار، دهلیززیرپای مرالرزاند. ناخودآگاه هتلریادم آمد، به هرحال جیغ خشمناک اوواقعاخشمناک بود، امابه این جیغ نمی رسید. دراین جیغ، نوعی تصنع راحس می کردم. اما پاسخ روشن بود که می گفت:

 «همه چیزبرای خودم.»

ترسیدم وازاصراربیشترمنصرف شدم وبرگشتم.

   باردیگرازدروازه های آهنین ودیوارهای ضخیم کانکریتی گذشتم ودوباره به دنیای غوغاووحشت واردشدم... چند لحظهٔ شیرین بود که گذشت. حسم مثل این بود که ازیک کشوراروپایی واردیک کشورپس ماندۀ آسیایی شده باشی.

 به خودم گفتم:

« سیاست چه مزه یی داشته که من نمی دانستم.»

 

***

 

   درتاریکی همان اشباح بودند، حالاکرم هاومارهارنگ خاکستری روشن داشتند. سپیددودزده وچرکین... چهره های مسخ شدهٔ آدم هانیزدرتاریکی شناوربودند. یک دیگررا تنه می زدندوازصحنه خارج می ساختند. صداهایی را که می شنیدم، می فهمیدم که صدای آدم هاست. گویی دردوروپیشم کسانی بودندکه صحبت می کردند. حالاگپ های شان رابه صورت کامل نمی فهمیدم. صداها گُتگ بودند، باهم درمی آمیختند؛ باهم درگیرمی شدند؛ یک دیگررا تیله می کردندوازصحنه خارج می کردند. گاهی مثل دستگاه های ضبط صدا، صداهاآهسته می شدند؛ بم وغورمی شدندوگاهی مثل این که دستگاه عوارض یافته باشد، صداهاتیزونازک می شدند. به شدت حس خفقان می کردم. بایدچیغ می زدم، مثل آن سخنران که با خشم وصدای بلند جیغ می زد:

« اوبچی خر، مه بچی آدم نباشم که ...»

هوانبود. بود، به جای هوای صاف، هوای بوی خاک وبوی فضله های کناراب هامی آمدوچیزهایی زیردندان هایم غیجیررغیچرمی کردند. از خاک وبادوگرد، بوی گندیده گی می آمد، بوی کناراب های آزاد کوچه های شهر. صدایی را شنیدم. این بارتوانستم تا بفهمم که صدا چی می گوید:

  « ازکی توقع عدالت را دارند؟ این ها خوپول می گیرندوبه هیچ چیزدیگر معتقدنیستند، جزپول!»

یادم نیامدکه این صدا، صدای کی بود؟ این صدارامی شناختم. این گپ راهرروزصدهابارمی شنیدم. ازرهگذرها، ازدکاندارها، ازپینه دوزها، بارآخرازپینه دوزسرکوچهٔ مان شنیده بودم. هرجا که می رفتم وازهرکوچه وبازاری که می گذشتم، می شنیدم که همه درباره اوضاع وسیاست ، انتحاری وجنازه صحبت می کردند. هرروزمی دیدم که درمسجدها، فاتحه خوانی قربانیان وکشته شده گان است.

  بعضی ازصداهایی را که ازدوروپیشش می شنیدم، طوری دیگری بودند. مانندآن که همین حالادریک دنیای دیگری باشم. شاید موجودات فرازمینی مراربوده وبه زیستگاه شان دریک سیارهٔ دیگر آورده اند. شاید فرازمینی هایی آمده اند، این جا، زمین ماوخاک وزادگاه مارا اشغال کرده اند. هرلحظه نفسم قیدمی شد. بازهم نفس تنگی حمله کرد. خواستم ازنفس تنگی جیغ بزنم، سعی کردم تاجیغ بکشم، ولی پی بردم که صدایی ازحنجره ام بیرون نمی شود. چه شده خدایا!؟ گفتم وبیشتر دچارترس گردیدم. سعی کردم تاچشم هایم رابگشایم، امانمی شد. چندین بارسعی کردم، ناگهان دریافتم که توانسته ام چشم هایم رابگشایم. اما هرچه می دیدم، تاریکی بودوهمان اشباح متحرک کرم مانندومارمانندوچهره های آدم گونهء مسخ شدهء خاکستری رنگ روشن وسپیدرنگ خاکستری وچرکین بودندوهمان صدای زیروبم آدم هاکه گاهی بم می شدند وگاهی زیر. گاهی آهسته می شدندوگاهی سرعت می گرفتند. دست هایم، پاهایم یادم آمدند. ازخودم با وارخطایی پرسیدم:

  « دست هایم کجاستند، پاهایم؟»

   سعی کردم به دست هاوپاهایم حرکتی بدهم وبدا نم که آن هااستندیانیستند. پس ازچندسعی حرکت، حس کردم که دست هاوپاهایم استند. امابیجان وبی حس ونمی توانستم آن هارابه حرکت درآورم. هیچ گاه تصور نمی کردم که روزی برسدکه زنده باشم ودست هاوپاهایم فلج شده باشند. بیشتروحشتزده شدم ازاین که مبادا کورهم شده باشم. صدایم راهم که نمی توانستم بکشم. دراین لحظه ناخودآگاه گوشه وکنارشهربه یادم آمد. حالادرتاریکی صحنه های درهم وبرهم بخش های مختلف شهررامی دیدم وبه یاد می آوردم.

فروشنده یی که نان می فروخت، باصدای بلندوخشمناک، شاید برای جلب مشتری جیغ می زدومی گفت:

« نان گرم، نان گرم اوزبیکی بخورین، چورکنین که دموکراسی اس .... نان گرم، نان گرم اوزبیکی!»

  بعضی هابا لبخندبه اونگاه می کردندومی گذشتند. امااکثررهگذران مثل کرهامی گذشتندومی رفتند. میان دریای خشک وته پل ها به نظرم آمدند. آدم های مسخ شده، جاده ها پرازکودکان خواروزاروگدایان. کسی سالم به نظرنمی رسید. به هرکی نگاه می کردم، خیا ل می کردم دیوانه است . رهگذران باعجله میگذشتند. شانه می زدند، یک دیگرراتیله می کردندومیگذشتند. این حرکات شان اعصابم رابهم زدوبه یکی ازآن هاگفتم:

  « اوبیادر، پیش پایته سیل کو. چه گپ شده؟ گرگ پیشیت کده چه بلا؟»

جوان رهگذربا خنده گفت:

  « بانی مابابه، گپ ازگرگومورگ تیراس. گرگ هاخووقت آمده بودن، حالی نوبت بدترازگرگ هاس، یار!»

چندقدم دیگردراذحام رهگذران پیش نرفته بودم که بازکسی شانه زد، باردیگراعصابم واژگون شد. باقهرگفتم:

  « پیش چشمیته سیل کو، جان بیادرچه گپ اس، آخی؟»

  « بروکاکاتوهنوزخواواستی. بانی ما که همی حالی تیکه تیکه استیم واز... خون میره!»

وبا سرعت میان ازدحام رهگذران وفروشنده ها گم شد.

ناگهان متوجه شدم که درنزدیکیم، دونفریخن به یخن شده اند. مردم دورشان حلقه کرده بودندوخنده کنان تماشامی کردند. یکی گفت:

« بزنیش، خوب بزنیش.»

دیگری گفت:

« مالوم شوه کدامش زورمی برایه.»

تاآن که چندنفرپیداشدندوآن هاراازهم جدا کردند. اما آن ها سعی می کردندتادوباره باهم درگیرشوند. دهان وبینی شان خون آلود شده بود:

« بچی خر، بچی آدم نباشم که نفس بکشی.»

« برو روده قاق، عین همو کل خاندانیته ... »

دردکان هاورستورانت هاتلویزیون هاروشن بودند. زنان نیمه برهنه می رقصیدندوحرکات عجیب وغریب از خودشان نشان می دادند. هرقدمی که میرفتم، فضاعاری ازبوی چرس نبود. هرجاکه میرفتم، بوی چرس حتمی بود. انگارتما م شهرمعتادبه چرس شده بود.

ناگهان گرم شدومن اودیگرچیزی نفهمیدم. تنهامی توانستم بشنوم که کسی جیغ می زد:

« بچی خر، مه بچی آدم نباشم که بانیمت، بچی خر، مه بچی آدم نباشم که بانیمت! همو کافرا بهترازاین ها بودن، کجاستین کافرا...!»

 

***

 

 سعی کردم به ذهنم فشاربیاورم تا به یادبیاورم که برسرمن چه آمده است. معلوم می شدکه دربسترم و

بی حال ... شایددرحالت کومابودم. خودم رامی دیدم، خودم راکه به یک بیماری مبتلا شده بودم. البته می دانستم که ازنظرخودم، تکلیفم بیماری نیست. به پزشک مراجعه کرده بودم. وقتی پزشک گپ های مرا شنید، گفت:

« باتاسف بایدبه اطلاع تان برسانم که شماهم مبتلاشده اید. »

باحالت حیرت زده گی پرسیدم:

« مبتلا؟ مبتلا به چی؟ »

   پزشک که درآن سوی شیشه بودوگپهای مراازراه لودسپیکرمی شنید. یعنی من ازراه میکروفون گپهایم را به گوش پزشک می رسانیدم. ازاین سوی پنجره گک کوچک شیشه یی. حیران شدم، من این بار، پس ازوقوع حادثه های بسیاردرشهر، ناگزیرشده بودم تاازمخفی گاه خودم بیرون شوم ودرحالی که مجهزبه اسلحهٔ گرم وسردبودم، به سراغ پزشک به راه افتدم. یک تفنگچهٔ میکاروف ویک تاهم برچهٔ کلاشینکوف که دردورهٔ خدمت عسکری دزدیده بودم وهنگام ترخیص ازخدمت اجباری باخودم آورده بودم، همیشه همراهم بودند. برای من همه چیزحیرت انگیزبود. باورنمی کردم که هنگام ورودبه محل کارپزشک موردنظرم، ازسوی آ دم های مسلح که لبا س های زرهِ داشتند، مورد بازرسی شدید قراربگیرم. اماپنداشتم که، پس ازآن همه اتفاق هایی که درشهررخ داده بود، این هم یک چیزعادی بایدباشد. مقرکارپزشک بادیوارهای بلندوضخیم کانکریتی احاطه شده بودوتنهادرکوچکی داشت که درآن جانظامیان مسلح مراجعان رابازرسی می کردندو

 خیلی عادی بود که پس ازعبورازدربازرسی یازدهم، مرابه همین جاآوردندکه تابا پزشک مورد نظرم، ازپشت دیوارضخیم کانکریتی، ازپشت شیشه یی مربع شکل کوچکی باپزشک صحبت کنم. من پزشک رامی دیدم، ازپشت شیشه های ضخیمترازدیوارهای کانکریتی که آن سوی شیشه ودیوارنشسته بودوگپ های مرامی شنید.

پزشک پاسخ دادباخونسردی:

« به همین طاعون، که فعلاً نامش را« زخم سبز» خوانده اندوهنوزجزییات بیشترودقیق آن شناخته نشده است.»

   وارخطا شدم وسخت ترسیدم. باورم نمی شد. آخرمن خیلی متوجه حال خودم بودم که به این بیماری آغشته نشوم؟ من ازهمه امکان  ها برای جلوگیری ازابتلابه این بیماری استفاده کرده بودم. درزیرزمینی خانه ام زنده گی می کردم واگربرای بیرون رفتن نیازی می داشتم، بااحتیاط زیادمی رفتم وبرمی گشتم. تفنگچهٔ میکروف وبرچهٔ کلاشنیکوف راباخودم می گرفتم وبیرون می رفتم ومتوجه همه چیزمی بودم. شب هاهنگام خواب دروازهءخانهٔ کانکریتی زیرزمینی اتاق خوابم رامی کشیدم که حتی یک پشه هم نمی توانست داخل شود. چگونه می شدکه من به این مرض همه گیرمبتلا شده باشم. من بازگپ هایم راتکرارکردم واضافه کردم که من تمام امکانات رابرای این که به این بیماری مبتلا نشوم، به کارگرفته ام. پزشک گفت:

« همین که شماازدیدن هرکس وحتی زیباترین زن های دنیا، بادیدن آن هادرذهن ونظرتان کناراب و ... درون معدهٔ آدم ها مجسم می شود، خودیکی ازعلایم ابتلابه همین بیماریست واین که تصورمی کنیدکه تازه متوجه شده ایدکه بدن شماهمه بوی بدوگنده می دهد.»

من درپاسخ گفته بودم:

« دقیق. من قبلاًبوی بدنمی دادم. قبلاً بادیدن زیبایی لذت می بردم وحتی بادیدن زن های زیبای هنرپیشه ها. مثل .... خوب باشد همان هایی که زیباترین هابودند. من چنین به یاد توالت ودرون شکم ورودهً آدم هانمی افتادم واین گونه صحنه هادرذهنم تجسم نمی یافتند. این ها تازه اند که حس می کنم. بوی بددهانم ریم درون گوشهایم، درون سوراخ های بینیم، گُه چشمهایم، بوی بدتهِ قول هایم تاتهِ ناف وعقب تهٔ ناف تا بوی بدپاها ... این هاازکجا شدندداکترصاحب؟»

پزشک با همان خونسردی پاسخ داد:

« گفتم که این هانشانه هایی ازابتلا به بیماری موردنظراستند.»

امامن که ازخونسردی پزشک وازاین که به این بیماری مبتلاشده بودم، عصبانی بودم، کمی بالحن پرخاشگرانه گفتم:

« من خوب می دانم که هیچ بیماری مبتلابه این بیماری، برای نجات خودش ودرمان خودش، به من نزدیک نشده است وهربیمارکه خواسته است تابه من نزدیک شود، من بابرچه فرش زمینش ساخته ام. شاید صدها، تاحدامکان سعی کرده ام تاازمرمی کارنگیرم. امادرحالات ضرورت ازمرمی هم کارگرفته ام. اما هیچ بیماری آن قدربه من نزدیک نشده است که من نتوانم ازخودم دفاع کنم واو موفق شده باشدتا بازوی مرابرهنه کند ودوبارگوشت بازوی مرا دندان بگیرد، گاز بگیرد.

پزشک گفت:

« اما طوری که ما می بینیم که باتاسف چنین شده است. نمی دانم. چطور؟ اما واقع شده است وآن بیماربا دوگاز گرفتن از گوشت بازوی دست تان خودش به درمان رسیده است وشمارا به این ویروس مبتلا کرده است. حالا شما راهی جزاین ندارید که آدم سالمی را پیداکنیدوازبازوی دستش دوگاز محکم بگیریدتا به درمان برسید.»

 

***

 

   باقلب شکسته وحالت زارمعاینه خانهء پزشک راترک کردم. جهان به نظرم تیره وتارشده بود. خشمناک بودم ازاین که چراوچگونه من به این بیماری مبتلاشده ام. دلم می شد تا قدرتی بیابم وهمه چیزدنیاراویران کنم وهمهً آدم هارا ازدم تیغ بکشم. شاید این گونه آرزومندی خودنشانهً دیگری ازاین بیماری بودکه به من سرایت کرده بود. این بیماری مهللک مانند بیماری سرطان بود. اماخلاف سرطان، درمان داشت. درمانش همانا بادوگازگرفتن ازبازوی شخص سالم بود. درنتیجه با بیمارکردن یک شخص سالم تودرمان می شدی وآن شخص مبتلا به بیماری می شد. بیماران درکوچه ها وجاده هاسرگردان میگشتندتاآدم سالمی پیداکنندوباحمله به او، ازبازویش دوباردندان بگیرندوسالم شوند. ورنه تازمان مرگ که به زودی می رسید، بیمارباشندوازهیچ چیززنده گی لذت نبرند. این خودخیلی دردناک است که همیشه برای نجات خودت، دنبال دیگران باشی تا برای ادامهً زنده گی ولذت بردن از زنده گی، کس دیگری را بدبخت کنی به مرگ سوقش دهی.

اماذهن مرا این موضوع سخت مشغول داشته بود ورنجم می دادکه نمی دانستم چگونه من مبتلابه این بلاشده ام؟ هرچند گذشته هایم رامرورمی کردم، به همچو موردی برنمی خوردم که بیماری موفق شده باشد که به من حمله کرده باشد. بارهاموردحمله قرارگرفته بودم، اماهرباربا استفاده ازبرچه وتفنگ موفق به ازپادرآوردن مهاجم شده بودم. زنده گی می کردم، اما به قیمت گران وکشتن دیگران. همه همین طوربودند. همه به دورخانه هاومحل کارشان دیوارهای ضخیم کانکریتی ساخته بودند. کسانی که توان ساختن  دیوارهای کانکریتی رانداشتندوفاقددسترسی به اسلحه بودند، به زودی به این بیماری مبتلا می شدند. شنیده بودم که افراد سالمی هم بودندکه درمقابل پول حاضرمی شدندبا بیمارکردن خودشان، شخص پول دهنده را درمان کنند. دراخبارتلویزیون هادیدم که مادری عمدی به خاطردرمان پسرجوانش، حاضرمی شده بودتاسلامتیش راقربانی کند. ازاین گونه خبرهاباگذشت هرروزبیشترمی شدند. مردی مبتلا، به خاطرنجات خودش، زنش را گازگرفته بود. پدربیمار، طفلش رادندان کنده بودتا بیماری به وی انتقال یابدوخودش درمان شود. باورکردنی نبود. پسرجوانی عاشق، وقتی متوجه می شود که مبتلا شده است، معشوقه اش را گازمی گیردوبه قیمت ابتلای معشوقه اش به بیماری، ازبیماری رهایی می یابدوهمین گونه عاشق دخترها... دیگرزمان عشق وصفات بشریت و انسانیت گذشته بودند.

   پزشکان می گفتند که دراوایل ابتلا به این بیماری، درظاهرشخص تغییری دیده نمی شود. اما بعدباپیشروی

بیماری، برپیشانی بیمارلکهء سیاه رنگی پدیدمی آید، مانند یک سکهء سیاه. به همین لحاظ اکثرازاین بیماران ازکلاه هایی استفاده می کردند که می شدباآن لکهء پیشانی شان را ازانظاردیگران پنهان کنند. استفاده ازکلاه های فرانسوی وکارگری نیزمعمول شده بود. عده یی بابستن فیتهء تکهء سبز، کوشش وتلاش می کردندتالکه را پنهان نگه دارندوبا نوشتن « الله اکبر» وانمودمی کردندکه ازشمارمسلمانان اصیل اند. امااین گونه تلاش هابه زودی افشامی شدندوبیماران به سراغ حیله های نومی رفتند. واقع شده بودکه آدم های سالم نیزازاین کلاه هاوفیته هااستفاده می کردندتامبتلایان به آن ها حمله نکنند. زنان ودختران باکشیدن جالی نازک وسیاهی به عنوان حجاب، ابتلابه این بیماری راگویاازنظردیگران پنهان می کردند.

جهان شهرمارنگ وبوی دیگری به خودگرفته بود. ثروتمندان درامن وخوشبختی زنده گی می کردند. اما هیچ وقت ازخطرمهاجمان بیماردرامان نبودند. زنده گی شان درون قصرهای کانکریتی شان محدودشده بود. همان جا همه چیزداشتند. مانند ارگ شاهی وقصرسپیدارکه من دیده بودم. بهاریان، درحصارهای کانکریتی حبس شده بودند. جنت روی زمین واروپای کوچک درون همین قصرها که دراحاطه سنگین دیوارهای کانکریتی قرار داشتند، به گونه یی خلاصه شده بود. دیگرکسی به کس دیگری اعتماد نداشت. نه باوری به حجاب هامانده بودونه اعتباری به کلاه های کارگری وفرانسوی وفیته های سبزرنگ اسلامی ونه به کلاه هایی که زمانی جوانان چپگرا به سرمی کردند. می شد باورکرد که سایه یی مبتلا به این مرض، برای نجات خودش به صاحبش حمله کرده است وبازوی دست صاحبش را گازگرفته است وخودش را درمان کرده است وصاحبش را مبتلابه این بیماری.

  همان گونه که من پس ازملاقات دکترازهم پاشیده شده بودم، همه چیزازهم پاشیده شده بود. حالا می دیدم رخ دیگرشهری را که من هم درآن با کمک کانکریت زنده گی می کردم. حالا باید چه می کردم؟ پیش ازاین که سکهء سیاه یالکهء سیاه درپیشانیم نمودارشود، کسی را بفریبم وخودم را نجات بدهم. اما همان گونه که میان شهرومیان دیوارهای کانکریتی راه می رفتم، به این می اندیشیدم که من، منِ هوشیارچرا وچگونه به این بیماری مبتلا شده بودم.

  گذشته هایم را مرورمی کردم. بیداری هایم را، خواب هایم را، کابوس هایم را، بیهوشی هایم را، مست وازخودبیخودشدنم هایم را ... من که تنها زنده گی می کردم. لازم نیست علت تنها زنده گی کردنم را شرح دهم. آن چه که عیان است، عیان است، پس چه نیازی به بیان است. به دوست هایم، به دشمن هایم فکرمی کردم. به شب هاوروزهایی فکرمی کردم که مست می شدم وفردا بخشی ازشب یاروزگذشته را اصلاًبه یاد نمی آوردم. اگردرهمین زمان کسی رامی کشتم هم، فرداچیزی درخاطرم باقی نمی ماند... شاید درچنین وضعیت، بیماری به من حمله کرده است وبادوگازگرفتن ازبازوی دست هایم، خودش درمان شده است ومن مبتلا.

   رهروروان شهرمن همه باعجله ازکنارمن ودیگران می گذرند.دراین دوش اصلاً کسی حس نمی کرد که عجله اش، سبب شده است که ده هاتا، تهِ بوت های مان رهگذران لِه کرده ایم. باید هرچه زودتربه خانه می رفتم وبازوهایم را درآیینه می دیدم که آیااثرباقی ماندۀ دندان گرفتن هنوزهست ویاخیر؟

     شهردیوانه شده را پشت سرمی گذارم. همین که وارد خانه ام می شوم، با سرعت به سراغ آیینهء قدنمایی که دردهلیزبود، می روم. پیراهنم را درمی آورم وبه بررسی بازوهایم می پردازم. نه، اثری ازدندان کندن نبود. به قول بعضی ازپزشکان، اثراین گونه گازگرفته گی ها تا دویاسه هفته، روی جلدربازوهاازبین می روند. خوب، ازاین هم مایوس شدم. فکرکردم به جای این که دنبال این بگردم که چراوچطوروچه وقت مبتلاشده ام، باید به دنبال درمان باشم. مهم این است که چگونه آدم سالمی را دردام بیاندازم واورا رام کنم تافریب مرا بخوردوبعدمن به هدفم برسم. کارساده یی نبود. شناختن آدم سالم درجاده های شهرآسان نبود. هرچند صدها نفربه ظاهردربازارمنتظرخریداربودند که بیمارپولدارومبتلایی بیایبدویکی ازآن هارابخردوخودش را به قیمت بیمارشدن فقیری ومرگ زودرس او، خودش رادرمان کند.

  درمنزلم. آیینهء قدنمارا شکسته اند. نمی دانم چه کسی؟ چندلحظه پیش که وارد خانه ام شدم، سالم بودومن درآن بازوهایم را دیدم که اثری ازدندان گرفته گی نبود. حالاکی آمده باشدودراین فرصت کوتاه، آیینهءخانهء مرا شکسته باشد؟ ومن چراچنین اتفاق بزرگی را به یادنداشته باشم.

  انتخاب دیگری ندارم جزاین که به سراغ زنی بروم که خیلی دوستش داشتم، بااورادرسال های درمرزجوان پخته گی اشنا شده بودم. نمی شود گفت آشنا شدم. یافته بودم. نه، نگاه های اومرا دراین بیشه زارحیوانی یافته بودتا فرشته شوم وازجهان حیوانی بدرشوم. یادم می آید که باوقوع حوادث گونه گون وهراس ناک، باوجود آن که من اورا ترک کردم، اماعشق وحس دوست داشتنش نسبت به من هیچ گاه کاهش نیافت. یعنی آن قدرمرادوست داشت که من خودم را لایقش نمی یافتم ونمی دیدم.

  به یاداوافتادم. باآن که اوراخیلی حتی بالاترازجانم دوست داشتم. دوست داشتن؟ یعنی چی؟ بگو نیازداشتم، به مهروتوجه. ازبس کمبودکم مهری داریم، شیفتهء اندک ترین توجه ومحبت ازجانب زنی می شویم. اما حالابایدبه سراغ اومی رفتم. چون شاید، یگانه کسی بود که به من اعتماد می کردومن هم به او. دیگرراهی نداشتم. به بوده های روی جاده هاوتهِ پل هاکه نمی شداعتمادکرد. ممکن است که بیمارباشند. ممکن است بیمارنباشند. بسیاربعیدنیست به خاطرپول خودشان راسالم نمایش دهند. درآن صورت، اگربرداشت های پزشک نادرست باشند، دراین قمارمن حتمی بااین مرض مبتلا شدم.

 این نگرانی هامرامثل یک مرض می خوردند. راهی جزهمین نداشتم که اورا برای دیداری دعوت کنم وبعدبا حیله یی، بازوان اورا دندان بکنم وگاز بگیرم واورا مبتلا به مرضی کنم که مرا گرفته بود. عشق ودوست داشتن به کدام روزی به دردمی خورد. تنهااو، تنهابه من می توانست اعتماد کند. به اوزنگ می زنم. به دیدارتازه ونان شب دعوت می کنم. اماوقتی که صدای زیباوخوش اوگوش هاوروانم را نوازش می دهد، به آیینهء خانه ام نگریسته ام. کی این آیینهء قدنمای مرا همین لحظه شکسته بود؟ به این فکرمی کردم که ازآن سوی تیلفون شنیدم:

  « می دانم که برای چه مرا دعوت می کنی. می خواهی همان کاری را که من درحالت مستی تودرحقت کردم، حالامی خواهی به حق من بکنی. معشوقه ها همیشه هوشیارترازعاشق ها اند. دوست داشتن یعنی

چی؟ کمبودی، همه اش کمبودی... خدانگهدار... »

  صدای قطع ارتباط شنیده شد. حیران بودم. باورنمی کردم. نمی شدباورکرد. یعنی اومرامبتلاکرده بود؟ یا این که شوخی کرد؟ به حدی بودم که ازناتوانی جیغ بکشم وهمه چیزرابزنم و بشکنم. فریادکنان به کوچه ها وخیابان ها بروم وبا برچه، هرکی پیشرویم بیاید، بزنم وازهم بدرم. خانه هاوشهرهارا بمباردمان کنم، جهان را به ویرانه گاهی مبدل کنم. چه شنیدم؟ چه می شنیدم؟ چه می دیدم؟ جهانی ازسنگ ها ودیوارهای کانکریتی ودیوانه شدن شهرهاودهکده ها.چی ها که می شنوم. تجاوزپدربه دخترخودش، تجاوزبرادربه خواهرش... ملاها درمسجد هابا کودکان شاگردان شان چه می کنند. سربریدن ها، هرجافرخنده روزی است، زیرپامی کنند، تهِ تایرهای موترمی کنند. زنده به آتش می کشندوبا سنگ به صورتش می کوبند. کاشکی خدایی بودوبه داداین آفریده هایش می رسید. فابریکه های تربیهء افراد انتحاری ساخته شده اند:

  « دیدیدکه چه ابتکاری به خرج دادم، سلاحی را اختراع کردم که کاراترازهرگونه سلاح های ساخته شده ازجانب شماست.»

  « بسیارعالی، هدایت می دهم به شماوکشورشماجایزه بین المللی صلح را اعطاکنندوبرای مقاومت وهمکاری های بی شایبهء شما، دردوران جنگ سرد. ماسرزمینی راتا آب های جیجون به شماتحفه گویااهدامی کنیم. این حق شماست. جهان دموکراسی مدیون شماوکشورشماست. تشکرازشما...»

   بخش های ازسرم به گونهء سخت وشدیدی درد می کرد. دردی، درون کله ام حرکت می کرد. هرلحظه ازیک نقطه به نقطهء دیگرمی رفت وبه شدت ودردشدید، تا جیغ بکشم. اما نمی توانستم. انگاریک بم درون کله ام منفجرشده بودوراه انفجارش را می جُست.

   شایدمی کفیدم؛ شاید کفیده بودم. ای کاش این جهان ماخدایی می داشت. خدایی که نه تنهاآفریدگار

می بود. بررسی کننده هم می بود ورسیده گی کردن به آفریده هایش را نیزعهده دارمی بودکه متاسفانه من به تاقی رسیده ام که دیگرخدای خیالی برای خودم ودیگران نمی توانم بسازم. زمان، زمان بی خداییست. اگرتاحال تکیهء مابه خدایی بوده است، دیگرنیست. حالابشرراه تازه یی رابرای رسیدن به آرمان های مثبت همه گانیش سراغ گیرد. زمان جدید، پلیدوزشت، زمان معاصر، زمان مُردن خداهاومجسمه های مُدرن است. دیگرزمان انقلاب هاوقیام های مردمی وخلقی گذشته است. همان وقت هاهم خودجوش نبودند وامروزهم نمی شودحرکتی خودجوشانه کرد. ریموت کنترول جهان بزرگی به نام زمین وفراترهایش، دست یک نفراست. این نفر، کشتی جهان مارابه کدام سومی برد؟ مگرهمان دوره های جهالت ما، بدبختی های مانسبت به این دوران دانشورشدن ما، بهترنبود؟ حالاتنهادراین شهرنه، درشهرهای پیشرفته وخوشنماکه همیشه با تکنیک های پولی، جنگ وجنایت را ازسرزمین خودشان دورنگه می دارندوبرای این کارحاضرند بسیاربپردازند. ولی جنگ راتیله کنندبه آسیاب آسیا...

  آب، ازسرآسیاب گذشته است.آسیاب، ازسرآب گذشته است. پاسی ازشب گذشته است وهمه چیزسراب شده است ومن درمیان اتاق زیرزمینیم، که بادیوارهای کانکریتی احاطه استند، نشسته ام. به آیینهء فد نمای دهلیز فکرمی کنم که ناگهان همین چندلحظه پیش که بااودرتیلفون صحبت می کردم، شکسته بودویا شکستانده شده بود. اماچرا؟

به زودی درمی یابم که همان صدای روح نوازمن گفت:

« شوخی کردم. »

ومن حیران شدم...

باید خدایی که نباشدکه دلسوزماباشد، روحم ازاوپرسید:

« می آیی؟»

« من خودم ترادعوت کرده ام، مگریادت رفته؟»

درحالی که نمی دانستم چه بایدبگویم. هرچندیادم هم نبود، باسراسیمه گی گفتم، اما به دروغ:

« آها، یک لحظه یادم رفت. خیلی بااشتیاق منتظرصدایت، اول...»

 

***

 

  درآیینهء خودم، خودم رامی بینیم که ریس جمهورشده ام وبیانیه می دهم. اخطارکردن ازاین سِمت، کارمشکلی نبوده است. چیزی باید بگویم. یک عددمیلیونی منتظرمنند که به من؟ چه کنم؟ چه می خواستم؟ مابه خواسته های خودمان رسیدیم ومی رسیم. اما شما؟ ما کی گفته بودیم که خداوندچه وقت، غیرشهادت به شماپاداش می دهد... منتظرخدایت باش...... جهاد ادامه دارد...

 

***

 

   تاریکی است. حس می کنم ازتخت به پایین افتاده ام. نمی توانستم دست هاوپاهایم را حرکت بدهم. صرف حس کردم که ازتخت پایین افتاده ام. حالا معلوم نیست که ازتخت خواب اتاق خوابم یا بیمارستان. زیراحس می کردم که من یادربیمارستان استم یاروی تخت خوابم درمنزلم. افتاده بودم. شاید، شاید من تنها بودم که دراین حال کابوس رفتنم، کسی مرا برنمی داشت. دقایقی منتظر، نه کسی مرا برنمی دارد. هنوززنده ام ونمی خواهم این گونه مُفت بمیرم. کسی هست دراین دوروپیش؟ به گمانم کسی نیست واین گونه داستان شکوفه های کشته شدهء بهارپایان می یابد، اگردربیمارستان باشم، کسی به کمکم خواهد رسید. اگردراتاق خوابم باشم، دیگرامیدی برای نجات من نخواهدبود. پس، زمان آن راهم نخواهم داشت تاروزی این کابوس های خاطره گون وخاطره های کابوسی رابنویسم واین گونه داستان جیغ شگوفه ها، درزیرتبرهایی ازجنس بدترازخبیث، داستان شگوفه های کشته شدهء بهاران پایان می یابد... )

 

                                                                  سپتامبر 2018، هالند.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت