دکتور محمد شعیب مجددی

 

حمال  شهر

طلوع صبح صادق

کهنه ریسمانی           

که میراث نیاکان بود

غرور شانه گردانید

وبا دستمال  گل شفتالوی رنگ باخته

کمر را سخت محکم بست

ز رخسار قشنگ نور چشمش ریزه گل

بوسه ها برداشت

  و با مهر ومحبت زمزمه در گوش دختر کرد

که امشب وعده پکه

چوری های سرخ وسبر

 به دستان تو خواهم کرد.

ز اوج قله های آسمائی

کنار پل خشتی ، مندوی

به زیر چند صندوق  و جوال

شانه هایش خم

 کمر دولا

عرق از سر تا پایش

نفس ها را به آغوش ِ ناله های زار میبخشید

 و در آخر روز

کنار نان بائی

 تبنگ های کچالو شلغم و زردک

پول های آبله دستش

چهار نان و دو کیلو سبزی و چای

و دیگر هیچ  را زیر و زبر میکرد

وامید خرید چوری های سرخ وسبر 

به یأس فقر میمردند

صدای دست فروش بالا

های مردم  های مردم

من بد بخت زصبح تاشام  

بازارم کساد و  چوری ها لیلام

سرخش مفت سبزش با بهای نان

غروب خون چکان شام غریبان

شرنگ چوری ها بالا

غریو وشیون وناله

مهیب و ترس  واویلا 

صدای وحشت و بم

انفجار

 انتحاری

دست ها پاها  وموج خون سر سنگها

هوا دود آلود و نعش های حمالان

به هرسو پارچه پارچه

صدای شیون بیوه زنان صدها یتیم

تا آسمان بالا

غروب خون چکان

ریزه گل ماتمزده با ناله اشکریزان 

کنار ریسمان در دست بابا

 چوری های سرخ وسبز

بشکسته غرق خون

 سرگردان

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت