زبير واعظى

 

وصيت نامه

روز مرگ من عزيزان اين دو سه تأكيد را

از براى رسم يارى گر شود ايفا كنيد

تا روان من نماييد شاد و نامم را بلند

باده و پيمانه را هم يك به يك بالا كنيد

جام مى نوشيد يكسر مرد و زن پير و جوان

آن فضاى تيره را عارى ز هر سودا كنيد

تا بگردد شاد روحم يك دم و دودى كنيد

ميز را يكسر حريم ويسكى و ودكا كنيد

تا به ياد آرد دو چشم مست خوبان را همى

بر سر تابوت، گلى زان نرگس شهلا كنيد

هوش تان گيريد كه بهر پيكر بى جان من

اجتناب از مجلس ترحيم و "قل هوالله" كنيد

نفرتى از مرده شو دارم خدا را خواهشست

بهر شستن جسم من راهى به يك سونا كنيد

سوگوارى ها ز بعد مرگ من ممنوع بود

يا كه گريان و فغان و چيغ و واويلا كنيد...

جاى آن، بيت و غزل از دفتر و ديوان شعر

چند سرودى را ز حافظ يا كه مولانا كنيد

در ختام گوييد: نامش جاودان يادش بخير!

جام مى بالا كنيد و جام مى بالا كنيد

خطاب به اشرف غنی احمدزی

اى اشرف(!) ای مهيل و مکار

ابناى وطن دگر ميازار

اين مردم خوار و زار و مظلوم

از خواب خوشش گشته بيزار

هر روز غم و رنج و مصيبت

هر گاه جنايت است و كشتار

شرمی بکن و كمى تعمق

بگذر ز چنين سياست و كار

اقوام وطن برادر هستند

تبعييض مكن تو اى ستمگار!

با تاجيك و پشتون و هزاره

با اوزبيك و يا بلوچ و تاتار

يكسان ببين به هر يكى شان

"ورور" و "برادر" اند و بيرار

ترجيح مده زبان، كه روزى

تاريخ کشدت به پايه ی دار

بشنو تو فغان و درد مردم

در قهر خدا شوى گرفتار

روزگار سفله

از هر جهت بلا و غم و درد مى رسد

حرف و هواى منجمد و سرد مى رسد

رنج و مصيبت پيهم ، سرشك و آه

نقص و زيان مردم نامرد مى رسد

جور و جفا و سازش و تزوير و انتقام

از بيوفا و بى حس و بى درد مى رسد

بهتان و دلق، حيله و تزوير يا دروغ

از آن كه كرده ايم ورا طرد مى رسد

هر چه كه مى رسد، بهر لحظه بهر ما

زان تخته هاى پر خدع نرد ميرسد

گاهى نميرسد به كسى دست التفات

اين روزگار سفله هر چه كرد مى رسد

"بى درد را دوا و به ما درد مى رسد"

"روزى به قدر حوصلهء مرد مى رسد"

دست كم مگير

اى چرخ! حال زار مرا دست كم مگير!

شب هاى بى قرار مرا دست كم مگير!

آگه نگشته يى مگر از صبر و طاقت ام؟

پس طبع برده بار مرا دست كم مگير!

هر چند خنده ها بلبم آرم از جنون!

لب خند زهر دار مرا دست كم مگير!

تا چند دست و پنجه دهم بر حوادث ات؟

اين جنگ بار بار مرا دست كم مگير!

زين جور و ناروايى تو شكوه چند كنم؟

اين قلب داغدار مرا دست كم مگير!

تا يك نفس بجان منست دشمنم تويى!

دانى! تو پس وقار مرا دست كم مگير!

سر خم نمى كنم اى دون به پاى تو!

تصميم و راهكار مرا دست كم مگير!

اى روزگار بدان! دمارم كشم ز تو!

پس صبر و انتظار مرا دست كم مگير!

با "واعظى" مپيچ! كه ديوانه گشته بس!

نفرين و خشم و عار مرا دست كم مگير!

 

شاعرى ها نام دارد نان نه

واعظى اين شاعرى ها نام دارد، نان نه

مشقت هاى شام تا بام دارد، نان نه

قافيه و وزن و هجا و مصرع و انديشه اش

زحمت و رنجى بسى سرسام دارد، نان نه

گر چه هر آن واژه و بيت و سرودى در قفا

رنگ به رنگ انگيزه و الهام دارد، نان نه

خامه پردازى و شاعر بودن و شاعر شدن

هوش و فهم ژرف بى اتمام دارد، نان نه

پس بيا گر نان خواهى كسب ديگر پيشه كن

كاين تكاليف عايدات خام دارد، نان نه 

با خبر باش هموطن

 

جنگ ما جنگ زبان و مليت و اقوام نيست

جنگ دژخيمان ظالم از براى قدرت است

هر ابر قدرت در اين راستا پى نفعش روان

هر يكى در جستجوى امتياز و ثروت است

تك تك اقوام اين كشور برادر با هم اند

ليك در هر قوم چند تا مزد گير و كلفت است

برترى جويى و تبعييض و جدا سازى و حذف

طرز ديد و ايده يى زين خائنين نكبت است

اوزبيك و پشتون و تاجيك با هزاره يا بلوچ

پاره ى جان هم اند و جز همينش ذلت است

پس بيا اى هم وطن آگاه شو و بيدار باش

چاره و درمان اين بن بست تنها وحدت است

 

 

 

 

گناهی "عابدِ" نقاد! چی بوده؟

ترور و قتل و دزدى؟ يا دريدن؟

 

دو بيت سكته را اى بى خدايان !

از اين بى چاره مى بايد شنيدن!

دمى انصاف و عدل و مهربانى!

به اين غم ديده مردم آوريدن !

هر آن گاهى دراين آشفته بازار!

هزاران رنج و دردى را چشيدن؟

به هر سو مى كند غوغا مصيبت!

فساد و غارت و قتل و دريدن!

مگر رسوا كنيد ما را به جامى!

نه در كشتار و قتل و سر بريدن!

چنين وارونه و بيباك و مضحك!

به جام و باده يى بدنام کردن!

گناهی "عابدِ" نقاد! چی بوده؟

ترور و قتل و دزدى؟ يا دريدن؟

شراب و چرس ممنوع نيست؛ ليكن!

صداى رنج مردم را كشيدن؟

بساط و ريشه ى ظلم و ستم را!

نشايد اين چنين طفلانه چيدن!

زبير واعظى

 

 

گر شدم مهمان تان شهدى ز زنبورم دهيد

هر چه را آريد و از نزديك و يا دورم دهيد

خسته و افگار و بيمارم ، نباشد اشتها

از براى تقويه ام ياران كه ناجورم دهيد

تخم تند و تيز و نان خاصه در هنگام صبح

بعد ازان قيماق چاى و كلچه ى شورم دهيد

چاى سياه هيل دار آريد يك چند لحظه پس

دم به دم با پسته ى خندانى از غورم دهيد

زان كباب بره با يك قابلى هنگام چاشت

خوشه يى شيرينى از يك تاك انگورم دهيد

عصر روزم نيست چندان اشتها اى دوستان

آب تلخى ، آب جو ، يا شرب مشهورم دهيد

شب تعارف نيست لازم با من بيمار و زار

فرنى و ماغوت و حلوا، روت و خجورم دهيد

 

 

 

 

اى طالب بي وجدان، انسان نخواهى شد

 

تو وحشى و حيوانى، انسان نخواهى شد

تو زاده ى شيطانى، انسان نخواهى شد

در كشتن و بربادى، تاريخ طويل دارى

چون فاقد وجدانى، انسان نخواهى شد

در غارت و قتل وخون، يد تو بشُد طولا

از نطفه ى حيوانى، انسان نخواهى شد

جنگيدن و بلعيدن، گرديده تو را مسلك

تو خصم هر انسانى، انسان نخواهى شد

غزنين و هرات و بلخ، يا كابل زيبا را

هر روز، بسوزانى، انسان نخواهى شد

هم دشمن زن هستی، هم خصم بعلم و فن

بس جاهل و نادانى، انسان نخواهى شد

با نعره ى تكبير ات ميهن به دگر رو شد

گويى كه مسلمانى(!)، انسان نخواهى شد

گاه چلى و ملايى، گاه داعش و بلايى

چون جاهل و گمراهی ، انسان نخواهى شد

هر چند دو پا دارى، بد تر ز هر حيوانى

درنده و غرانى، انسان نخواهى شد

گر شاخ ندارى يا، يك دمب به دنبالت

اعجوبه ی دورانی، انسان نخواهى شد

اى طالب بي وجدان، دهشت فگن دوران

تو خصم هر افغانى، انسان نخواهى شد

 

 

شراب محفل تان خون هموطن نكنيد

 

شراب محفل تان خون هموطن نكنيد

چنين براى خدا! باده در دهن نكنيد

ز بهر راحت و آسايش دو روزه ى تان

قبول خدمت "كيرى" و "بايدن" نكنيد

ز خانه خانه جل و پوستكش را برديد

دگر جنايت و آتش دراين وطن نكنيد

به كان و كيفيت و نام نعره ى تكبير

گلو دريده چنين كشتن و زدن نكنيد

به روى خواهر تان گر نقاب مى بنديد

نهانى بوسه ز مه روى سيم تن نكنيد

هر آن كرده ى تان درج لوح تاريخست

جهاد گفته و صد پاره آن يخن نكنيد

به نام دين، بشد قتل و غارت ميهن

دگر ريايى به ريش و سر و چپن نكنيد

 

 

اين كجا و آن كجا

عده يى يك قرص نان و عده يى كباب ها

هر دو تا خوردند اما اين كجا و آن كجا !

عده يى در چادر و آن ديگرى در قصر ها

زندگى دارند، اما اين كجا و آن كجا !

عده يى بر خر سوار و عده يى بر پورشيا

هر دو مى رانند اما اين كجا و آن كجا !

عده يى بر روى خاك و عده يى بر تختها

هر دو خوابيدند اما اين كجا و آن كجا !

اين يكى در خاك و خون و آندگر اندر "دوها"

هر دو مسكون اند اما اين كجا و آن كجا !

اين يكى در موج سيل و آن دگر انتاليا

هر دو در آب اند اما اين كجا و آن كجا !

عده يى غرق و تباه و عده يى در بيچ ها

هر دو مغروق اند اما اين كجا و آن كجا !

اين يكى خون دلش را آندگر پيمانه ها

هر دو مينوشند اما اين كجا و آن كجا !

اين يكى با انتحارى آن ديگر با كار ها

مفتخر گشتند اما اين كجا و آن كجا !

اين يكى ستر و حجاب و آن دگر آن تاپ ها

هر دو پوشيدند اما اين كجا و آن كجا !

رهبرى چون ع و غ و رهبرى چون "ماندلا"

رهبرى كردند و اما اين كجا و آن كجا !

 

 

پا ورقى :

پورشيا : نوع موتر گران قيمت

دوها : شهر زيباى عربى

انتاليا : شهر زيبا و پر از آب در تركيه

بيچ : ساحل بحر

بار : محل شراب نوشى و تفريح

تاپ : لباس برهنه غربى

ماندلا : نيلسن ماندلا

 

مادر مرا ببخش

اى مادر عزيز من اى ماه و اخترم

اى مايه ى اميد من و چاره گسترم

زان دم كه زاده يى تو مرا اندرين دهر

رنج و غم و عذاب تو هر دم به بسترم

گفتم بهشت زير دو پاى تو بنهفته است؛ ليك

دوزخ نموده ام به تو دنيا، چی مجمرم!

درس وفا و عشق و محبت تو داده يى

از من گرفته يى چی؟، مگر خاك بر سرم

مادر مرا ببخش بهمه عظمتت، كه من

در بحر بى كران گناهم، شناورم

 

مى شناسيم پوستت در چرمگرى

تا نگردى بيشتر از اين مفترى

بشنو اين كنگاش و شور و داورى

غرقه در خون كرده يى پير و جوان

تا به كى گيرى تو اين را سرسرى؟

ديده واكن جنگ و بحرانش ببين

بى سرى و بربرى و خر گرى(!)

شرق و غرب اين وطن سوزد ز جنگ

كابل و غزنين و بلخ و لوگرى(!)

اوزبيك و پشتون و تاجيك را يكى

خصم هم كردى به صد وحشى گرى

گفته بودند دومين مغزى به دهر(!)

كرده يى ثابت به طالب پرورى

ما چو مى دانيم كى هستى و بودى(!)

بس نما، زين بيش تر جادو گرى

تسبيح و دستار و ژست ى مؤمنان

در وطن ديگر نه دارد مشترى(!)

ما حريفان با هر آن يك چهره يى

مى شناسيم پوست را در چرمگرى

گشته يى ديسانت ازان سو هاى آب

شد ثبوت اش قد دراز جان كيرى(!)

گر چه بهر اين و آن و عده ای

نخبه و بابا(!) شدى، تاج سرى(!)

سنگ و چوب اين وطن داند وليك

برده بودى، چاكرى و نوكرى(!)

ديگر اين كه حرف پوچ و سفله را

بر زبانت هر كجا چند آورى؟

گفته هايت گشته بس ورد زبان:

"آيسکريم" و " صلح" و" طالب" باوری(!)

پس بيا و عرض و داد ما شنو:

بيسواد در صلح ؛ کنون هم پنچری (!)

 

كرامات عين و غين

از كرامات عين و غين چه عجب

كه وطن را نموده اند دچار غضب

از كرامات و خير دولت شان

نه به ما نام مانده اند و نشان

چون كرامات هر دو بسيار است

هر طرف انفجار و كشتار است

گر تو بينى هر آن كرامات اش

ميشوى محو و خيره و مات اش

از كرامات هر دو شان توبه

می کنند قتل و غارت توده

از كرامات نابشان اين است

كه هر آندو بسى بد آيين است

چند كرامات ديگر هم دارند

لشمك و دلقك و تبه كار اند

گر بهر بيت يك كرامات است

تحفه ى شاعر خرابات است

 

غم مخور

گر نه يابد كار ما امسال سامان غم مخور!

ميشود آسوده اوضاع در بهاران غم مخور!

رفته تأثير اى عزيزان از بيان و زين قلم....

رنج ما هرگز نخواهد يافت پايان غم مخور!

گر بساط نظم و آسايش ز كشور چيده شد!

يا كه رسم نيكى و يا لطف و احسان غم مخور!

حال ما با غربت و رنج و تعب ، دلواپسى.......

گشته است بد تر ز سومالى و سودان غم مخور!

ملك ويران ، خلق نالان ، زنده گى برباد رفت...

دشمنان گشتند خرسند، شاد و خندان غم مخور!

گر نباشد كلبه يى تا يك نفس گيريم قرار!!!!!!

هست ما را سنگ و خار اندر بيابان غم مخور!

ور تن طفل تو عريان است و أحزان كلبه ات!

او كه دارد پول و قصر و شوكت و شان غم مخور!

گر كه با اشغالگر و بيگانه همدستند چه باك...

ميهن و ماوأ گر اشغالست و ويران غم مخور!

دستگيرى نيست لازم از فقير و بى نوا.......

گر بود آهش طنين انداز كيهان غم مخور!

جانيان را گر نباشد جز هواى كشت و خون!

اين سر شوريده ! باز آيد به سامان غم مخور!

دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نه گشت!

هم نمى ماند به كام جمله دزدان غم مخور!

گر چه منزل دور ، دشمن در كمين و راه صعب!

بعد هر ظلمت رسد يك نور رخشان غم مخور!

ميرسد روزى كه يك سر در عدالت گاه خلق....

كيفر اعمال شان ، گردد نمايان غم مخور !

وا رسيد بر من نداء ، با مژده ى نيكو چنين :

هيچ راهى نيست كانرا نيست پايان غم مخور!

همچو حافظ نغز گوى و راست باش اى واعظى!

" سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور "!!!!

 

مناظره شيخ و آسيابان

 

رفته روزى شيخ سوى آسياب

با غرور و با تكبر ، با عتاب

با همان رختى كه مخصوص ملاست

با چنان ژستى كه ميگويى بلاست

بر روالى آسياب چرخيده بود

سنگ آن را اشترى چرخانده بود

با هر آن رقصيدن اشتر به آن

چرخ مى زد آسيابك هم چنان

آسيابان گوشه يى بنشسته بود

جرعه جرعه چايكش نوشيده بود

گردن آن اشترش آويخته زنگ

تا به هر چرخى نمايد يك جرنگ

شيخ ز آسيابان پرسيد كو چرا؟

بسته يى در گردن اش زنگوله را؟

كرد جوابش آسيابان اينكه من

مطمئن باشم ز كارش كاملن

شيخ پرسيد كه اگر اين چار پا

كله جنبانيده ايستد جا به جا؟

پس نمى دانى كه اشتر كار كرد

يا درنگ و حيله اين مكار كرد

داده لب خندى بگفتا بهر او

كاى جناب شيخ اين گونه مگو!

اشترم را درسى از مكر و ريا!

هيچ مده، ميكن به حال خود رها

گر شتر مكار مى بود چون شما

رفته بود اين آسياب يكسر فنا

يا كه مى شدهمچو تو كان ضرر

مى شد اين دكان يكى زير و زبر

پس ريا و فتنه در شان شماست

راه اشتر از ره شيخان جداست

 

 

بر سنگ قبر من بنويسيد....

 

بر سنگ قبر من بنويسيد كه خسته بود

قلبش ميان سينهء تنگش شكسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كه او هميش

از قيد مال و جيفه ى دنياش رسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كه تيره بخت

دستش ز كبر و كينه و تزوير شسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كه اشك و غم

قول وفا و عهد به سرگشته بسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كه سرنوشت

درب فغان و آه به رويش گسسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد به عمر خويش

نا ديده روز خوب و خوشى و خجسته بود

بر سنگ قبر من بنويسيد كه " واعظى "

خيلى گلايه مند و پريشان و خسته بود

 

 

 

 

 

اى قوم ستم ديده و با درد هزاره

 

اى قوم ستم ديده و با درد هزاره

اى طايفه ى مستحق و مرد هزاره

اى هر زن و مرد تو برازنده و ممتاز

اى ملت كوشا و جوان مرد هزاره

اى قوم جفا ديده و غمديدهء ميهن

سركوب هر آن پنجه ى نامرد هزاره

رنج و غم و آلام ترا در طى تاريخ

نه كس بوطن ديد و نه طى كرد هزاره

از دست ستم پيشه و مكار و منافق

پيوسته و از هر جهتى طرد هزاره

امروز هم از بخت بد اين لشكر وحشت

ديديم كه چه ها بر سرت آورد هزاره

پس ملت ساعى كه بسا مستعدى تو

من مطمئنم تا كه شوى عرد هزاره

هر چند كه سزاوار به توصيف فزونى

از "واعظى" تقديم تو چند فرد هزاره

شوخى با سرودهء زيباى شاعر ايران زمين " ايرج ميرزا " كه گفته :

 

باز روز آمد به پايان شام دلگير است و من

تا سحر سوداى آن زلف، چو زنجير است و من

 

" باز روز آمد به پايان شام دلگير است و من "

پختن و سرخ كردن و در دست كفگير است و من

گفته بودم ترك خوردن كرده آسايم دمى

نفس ظالم غالب و با معده در گير است و من

هر كسى هر گونه تدبيرى كند بهر خودش

قسمتم، اين مطبخ و اين مسكه و شير است و من

ديگران با عيش و نوش و سفره ى رنگين و ناب

رومى و سير و پياز و طشت خمير است و من

بس كه روى قابلى و مرغ و ماهى نازك است

هر چه شد با چربى و با قند تقدير است و من

از براى دفع باد ، رفع قلنج ، درد از كمر

باديان و زنجبيل و زوف و خاكشير است و من

اين چه رويا بوده ياران! نيست آهى در بساط

كلبهء متروك و تار و شام دلگير است و من

 

 

حرف ما و گوز خر

 

ناله و فرياد و داد ما كجا دارد اثر؟؟؟؟؟

رحم كن اى دادگر

نه كسى واقف ز وضع و نه به حال ما نظر

رحم كن اى دادگر

اوزبيك و پشتون و تاجيك را بهم انداختند

تخم نفرت كاشتند

زين جفا و جور شان گرديده ملت در بدر

رحم كن اى دادگر

مردمان را تار و مار و زار و حيران كرده اند

خانه ويران كرده اند

ديده ها شد بى بصيرت، گوش ها گرديده كَر

رحم كن اى دادگر

كرده اند بازار جنگ و فتنه را پيوسته چاق

با نفاق و افتراق

توده ى مظلوم ازين نيرنگ شان خونين جگر

رحم كن اى دادگر

رشوه و فسق و فساد و انتحار و اعتياد

يافته هر دم ازدياد

ليكن اين دونان خاين غرق افسون اند و شر

رحم كن اى دادگر

ناله و فرياد و داد ما كجا دارد اثر؟؟؟؟؟

رحم كن اى دادگر

 

 

موش زيرك 

دهقانى را به منزل و انبار

موشك زيركى بد و هشيار

هر كجا مى رسيد و مى دزديد

در شگافش نشسته مى بلعيد

غله و دانه ها و هم ارزن

تا پنير و قروت اش از مأمن

نه براش فرشىى ماند و نه قالين

نه كت و جامه در بر و بالين

شب و روز همه را بدندانش

مى خراشيد و خورده آسانش

تا كه دهقان بديد چنين كردار

غضب وخشم او بشد بسيار

گفت: كاين موش سارق و مرتد

كى شود تا مرا به دام افتد؟

من دمارى بگيرم از اين موش

كه همه حيره گردد و مدهوش

رفت به دوكان و تله يى بخريد

بهر آن تله گوشه يى بگزيد

چون به انبار تله را بگذاشت

دگر انديشه بهر موش نداشت

گفت كه تا صبح موشك شياد

رفته در دام و مى شود برباد

تا كه موش تله را به چشمش ديد

بس ز دهقان و تله اش ترسيد

زود رفت مرغ و گاو و گوسفند را

خبر از تله داد و كرد آگاه

گفت بآن مرغ و گاو آن گوسفند

عنقريب مى شويم همه در بند

مرغ كه اين حرف موش را بشنيد

بر چنين حرف او بلند خنديد

گوسفند گفت به موشك حيران

تله ى موش كجا و گوسفندان

گاو بگفت اش برو تو اى ساده

گاه كدام گاو بدامت افتاده؟

همه با موش بگفت به يك آواز

مشكل تست به ما دسيسه مساز

ما به دهقان عزيز و پر سوديم

نه ربوديم و نه كه فرسوديم

هيچ ربطى به ما ندارد اين دام

ياوه كم گو برو تو اى بد نام

موش چيزى نگفت و در غار شد

نا اميد و حزين و بيزار شد

از قضا در تلك برفت يك مار

آن يكى مارى مهلك و سم دار

زن دهقان چو آن مار بگزيد

هى دران خانه اشك و غم باريد

همه يكسر به خاطر آن زن

گريه كردند و ناله و شيون

بهر يخنى به آن زنش دهقان

با شتاب كشت مرغك ماكيان

چندى بگذشته حال زن بد شد

درد و آهش گذشته از حد شد

هم جوار، خويش و قوم و آشنايان

در عيادت شدند و هم مهمان

بهر آن يار و آشنا، همه ووست

سر گوسفند بريد و كردش پوست

بعد سه روزى آن زنك چو بمرد

مردك آن گاو خود به كشتن برد

بهر سوگوارى و مراسم ترحيم

گاو بيچاره هم برفت ز حريم

طى چند روز موشك هشيار

شاهد صحنه بوده از دم غار

كشتن مرغ و گاو و گوسفند را

ديد و در دل بگفت همين پند را

هر كى را مشكلى شد و دردى

كمك و يار او شو ار مردى

گر نميشى به كس دمى درمان

پس مگو نيست مشكلم اى جان

ما چو از يك قماش و يكسانيم

چون درنگى كنيم پس حيوانيم

 

 

 


بالا
 
بازگشت