زبير واعظى

 

تأسى از شعر "كوچه" زنده ياد "فريدون مشيرى" كه گفته:

"بى تو مهتاب شبى باز از آن كوچه گذشتم"

من به فيسبوك شبى باز از آن صفحه گذشتم

من به فيسبوك شبى باز از آن صفحه گذشتم

همه تن چت شدم و تشنه ى مسكال تو گشتم

شوق پيغام تو "لبريز شد از جام وجودم"

شدم آن شاعر چت باز كه بودم

تا كه در پرده ى لپ تاپ تصاوير تو تابيد

دلم از وسوسه لرزيد

هر طرف هلهله پيچيد

يادم آيد كه شبى تا به سحر با تو چتيدم

قصه ها كرده نوشتيم و سروديم و شنيدم

اندكى از غزل و شعر نوشتيم

تو همه شعر و غزل در رخ ماهت

من همه محو دو چشمان سياهت

همه در خواب و تو بيدار

من و وصل تو و هر لحظه اميد وار

يادم آيد تو به من گفتى كه دلدار منى هان

با وفا دلبرك و مونس و غمخوار منى هان

گفتى اين صفحه بدون تو مرا آفت جان است

تو كه آنلاينى و امشب چت من با تو روان است !

به خدا وعده كنم من كه به جز تو نپسندم

يار و دلدار دگر جز تو من هرگز نه گزينم

تويى اميد من و عشق من و يار الستم

گفتمت واه چه نازى گل من عاشقت هستم!

تا كه تصوير تو ديدم شب و روز بيخود و مستم!

حذر از تو نتوانم ، گذر از تو "نتوانم نتوانم"

هفته و ماه كه گذشت

يادم آيد كه دگر هيچ تو در آن صفحه نبودى

ناگهان حذف و بلوكم ز همان صفحه نمودى

"پا در دامن اندوه كشيدم"

هر طرف خسته دويدم

چه بديدم، چه چشيدم

بى تو اما به چه حالى من از آن صفحه گذشتم

 

هر كى آمد رنج خود گل كرده رفت

هر كى آمد رنج خود گل كرده رفت

ايده ی خود دامِ محفل كرده رفت

خانه ى مظلوم را ويرانه ساخت

بام خود را خوب كاهگل كرده رفت

التماس ما به كس سودى نه برد

ديده بر بست و تغافل كرده رفت

بس جنايت كرد و بيداد و ستم

خلق را يكسر مجاهل كرده رفت

چور و غارت كرد وهم فسق و فساد

خوف و وحشت را تعامل كرده رفت

انتحار و سرقت و كشتار و جنگ

جوی خون جاری به كابل كرده رفت

"سيد زبير واعظى " را تا ابد

با غم و رنجى مقابل كرده رفت

 

 

زير هر تار ريش تان خطر است

زير هر تار ريش تان خطر است

مكر و تزوير و خدعه سر به سر است

 

تحت نام خدا و مذهب و دين

كار تان خوب جور و پر ثمر است

ريش بمبو گذاشته ايد تا ناف

قلبتان سخت و پاره ى حجر است

ملت از حرص و حيل تان يكسر

بى وقار و تباه و خون جگر است

گشنه و خسته اند و زار و پريش

قفلك كاخ تان مگر ز زر است

هر يك تان أجير و مهره ى غير

رد پا تان حتى كه در قطر است

گر چى راهى دگر نه مانده دريغ

كندن ريش تان مگر هنر است

 

 

++++++++++++++++++++++++++++

 

روز جهانى زن به همه زنان افغان و جهان مبارك باد.

شـــلاق طـالــــب

""""""""""

مردکی رنجور و بيمار و پريش

خسته بود از روزگار زار خويش 

اشک ميباريد ز اندوه شديد

 خون دل باريده حيران می تپيد

ميکشيد آه و شکايت مينمود

اين که درعهد و زمان طالبان

چاکر اعراب و آن پنجابيان

آن که دريک دست قرآن را گرفت 

دست ديگرتوپ وهاوان راگرفت

زن ستيز و جابر و خيل جهال

جز ترورهرگز نبودش يک کمال

او که با نام شريعت در وطن 

ساخته و پرداخته آن اهرمن

سر بُريد و نعرۀ تکبير گفت

حرف شيطان را زجان ودل شنفت

***

عزم کردم تا که بهر دخترم 

نور چشم و مهر و ماه و اخترم

کفش نو بهرش خريداری کنم

تا به د لبندم مدد گاری کنم

باهزاران ترس ولرز ازوحشيان

زان جلادان وجنايت پيشه گان

شهنه های بی شعور و بی خرد

گويی حيوانست وحاضرمی چرد

با لباس و لًنگی و ريش ببر

از سواد و علم و دانش بی خبر

من برون رفتم زمنزل سرگران

ظهربود و آخر فصل خزان

بود يک روزسياه و شوم وسرد

رنج بود و غصه و افغان و درد

شهرکابل بود ويران آن زمان

زان کدورت ها و فير جاهلان

گويی ازهر مرزو بوم شهرما

اشک غم باريده است ازبهرما

درميان پيکپی چند تا عرب

با دو سه پنجابی و چند بی ادب

يک دگرطالب کنارجاده بود

با تفنگ و برچه اش استاده بود

مي نمود تنبيه يک مرد فقير

آن کريه منظر بدان قمچين و تير

کرده بود مقياس ريشش آن فضول

بانخ وباخط کش آن نادان غول

دفعتاً ديدم که چشم آن جلاد

مستقيماً بر دو چشم من فتاد

لاجرم پايان ديدم بی بديل

بهر حفظ جان دختم زان رذيل

          ***

ناگهان ديدم درآن يک گوشه ای

قيل وقال ميکرد ديگر شحنه ای

با کمال وحشت و با پوچ و فحش

گويی آمد فی الزمان ازباغ وحش

آن اجير و نوکر آن اجنبی

تحت نام شرع آن ذات نبی

يک زن معصومه را بی اختيار

می زد و دشنام ميداد آن حمار

آن زن بيچاره را پيهم دُره

می زد و هم فحش ميگفت آن کُره

آن خدا ناترس و ظالم آن چنان

می زد آن زن را به نرخ رايگان

کان صدا و ناله و اشک و فغان

هرطرف پيچيده بود درآن زمان

صرف به جرم اين که دردستان خود

رنگ ناخن نقش انگشتان خود

ساخته بود آن بی گناه بی ضرر

بی خبر ازخيل خفاش و شرر

                 ***

شوهرش آنسو ترک استاده بود

گيچ و مبهوت مثل چوب خاده بود

من به خود پيچيدم از فرط غضب

ازچنين برخورد پست بی ادب

اندکی رفتم جلو تا اين که من

بشنوم ازشوهرش باری سخن

گفتمش: ای مرد تورا غيرت کجاست

اين نه ننگ است و نه اين راه خداست

ای که ناموست زند اين بی حيا

تو تماشا کرده ايستی جابه جا؟

ميگريست و زار ميگفت اين دليل

مردک ناچار و مسکين و ذليل

کاين زمان او حاکم بی گفت و گوست

 سرنوشت ما و تو دردست اوست

ازقضا امروز اين چند ديو و دد

ساخته اند ما را دچار رنج و درد

هرکه تسليم و خم بيگانه شد 

همچو ما رسوا دراين ويرانه شد.

 

 

 

 

فرياد بى حاصل

٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠

نزد اين دونان چرا فرياد بى حاصل كنم؟

هر سرودم را نثار جاهل و قاتل كنم؟

از نفاق و حيله و كشتار شان همواره من

اين دل افسرده را افسرده تر كامل كنم

خامه پردازى ز بهر نا كسان سودى نداشت

بعد از اين هر واژه وقف باده و كاكل كنم

تا به ياد آرم نشاط و عشرت آن برهه را

خويش را زين ماجرا يكباره بس غافل كنم

يادى از دوران و عهد شادى و صلح و صفا

مدح و توصيفى ز شهر و جاده ى كابل كنم

زنده سازم جمع و جوش عصر پارك شهر نو

قصه يى از كيف و كان كافه ى شاقل كنم

تا فراموش ام نگردد كارته ى پروانك اش

طرف پغمان رفته يكسر رنج خود را گل كنم

گر بياد آرم شلوغ جشن و نوروز در وطن

جان و دل را صدقه ى آن مردم عاقل كنم

زنده مى گردد دل از شرح مزايايش چو من

گر به يادش هر گهى انديشه را باطل كنم

 

 

شب دى من همه شب تا بسحر ها پىيهم

چى عجب خواب بهر گونه و هر سان ديدم

 

گاه كميدى و گهى عشقى و گاه رومانتيك....

گاه سياسى و تراژيد و پريشان ديدم.....

"پوتين" و "مركل" و "ترمپ "، دو سه رهبركى

من درين كلبه ى ويرانه چو مهمان ديدم

سر اوضاع جهان صحبت و بحثى داشتيم

ديپلوماسى به حد و سويه و امكان ديدم

سرزنش هايى نمودم هر آن يك كه چرا؟

حالت و وضع چنين بى سر و سامان ديدم

قصه كوتاه كه به يك پول نبود ارزش شان

حق بجانب من و باطل ايده ى شان ديدم

خپ و چپ آمده بود رفيق من "مستر بين"

ناگهان حالت محفل بسى خندان ديدم....

كيف نموديم از هر اكت و ادايش همگى

سياست و فلسفه را نقطه ى پايان ديدم....

يك طرف ويسكى و انواع شراب چيده بدند

سوى ديگر چيلم و چرسك و قليان ديدم

ساقى محفل ما " حضرت " و "سياف" شده بود

"گلب الدين" را همه شب سخت پريشان ديدم

پس در آن سويى ديگر نشسته "آريانا سعيد"

"مژده" و "نغمه" و "هنگامه" و "احسان" ديدم

"ع" و "غ" آمد و رقصيدن و پاكوبى گرفت

خم و چم هاى دو تا را به دو چشمان ديدم

گرم بوديم همگى از مى و زان نغمه و رقص

جنگ "پوتين" و "ترمپ " را يكى چالان ديدم

هر دو چون مست شراب و مى و پيمانه شدند

دست هر يك به يخن ، گاه بگريبان ديدم...

ساز و پاكوبى و مى نوشى دگر خاتمه يافت...

ناگهان من همه را ساكت و حيران ديدم

چشم بر هم زدنى طالب و داعش برسيد

انتحارى شد و يك دم همه بى جان ديدم

سر ز بالين چو بلند كردم و بيدار گشتم

تن بيمار و ضعيف خود عرق سان ديدم

هر كى تعبير چنين خواب عجيب كرد او را

لايق جايزه و تحفه يى شايان ديدم!!!!!

 

 

++++++++++++++++++++

 

من خسته تو افسانه، ما را كى دهد دانه؟

من خسته تو افسانه، ما را کی دهد دانه؟

صـــد بار تو را گفتم، ویــران مــکن این لانه

در ملك كنون كس را آسوده نمی بينم

هــر یک بد تر از دیگر بى صورت و سامانه

هـــر لحظه يكى دزدی دارد طلب و مـزدی

چند خاين و دون آن درعشـــرت شاهانه

گاهى بروند دوبى، گاه لندن و در پاريس

در عشق خودند هر يك، با شوخك مستانه

غرق اند به عيش خود هماره بروز و شب

زين شيوه به ما گاهى يك سود رسد يا نه؟

از كاخ بــــرون آيند، اين حال وطن بينند

هر گونه مصيبت را ، كشتارى فجيعانه

اين فقر و عداوت را، تبعييض و بغاوت را

از دست دو سه خاين، چند چاكر بيگانه

از خانه برون رفتم مردى چو به پيش آمد

از هر نظرش خواندم صــــد دردى جدا گانه

گفتـــم : ز کجـــایی تو آهی بکشید و گفت:

نیمیــــم ز گورســــتان ، نيمى ز "ركا خانه"

نیمیـــم ز رنـــج و درد نیمیـــم ز آه ســــرد

نیمى ز لب گــــور و نيمى همه زولانه

گفتـــم که بده دستت ما و تـــو وطنــداریم

"گفتا که نه بشناسم من خویش ز بیگانه"

هر چند به من گوييد سودى ندهد مارا

با نظم و چه در مضمون يا حرف اديبانه

من گشنه و بيمارم ، در رنج گرفتارم

"یک سینه سخن دارم زان شرح دهم یا نه"

 

به تهدید گفت طالبی به من روزی

که بهر کشتن تو دشنۀ بران دارم

تو بیش ازین به قهرم میاور ای ملحد وگرنه پنجه ودندان خون فشان دارم

بیا سجاده و تسبیح گیرو لحیه گذار کزین زیاده نه تابی و نی توان دارم

بگفتمش به صراحت کای ستم گر دهر اَجل رسیده ترا من چنین گمان دارم

تراچه کار به ریش و عمامه و نماز کسی به من مگوی که من تیر یا کمان دارم

اگر به دل زاندوه و رنج وماغمی داری چرازظلم تو من قلب خونچکان دارم

به روزحشر ترا راه ات ومرا راه ام تراچه کار که من چون یا چنان دارم

گیرم آينكه هزار بار سر به سجده زنم کشیده ریش وقبا، پارچۀ کلان دارم

زشرم مردم و از ترس حضرت وجدان بگو ؟ چگونه چنین کذب را نهان دارم

ندارم هیچ هراسی زخشم و تهدیدت هراس مادر و همشیرۀ جوان دارم

تو خصم و دشمن بدخواه علم ودانش و زن ثبوت هرخط و هر صفحۀ زمان دارم

هنوز چند نشانه زچوب و داغ دُرۀ تو به دست و گردن و پهلو و پشت ران دارم

ترورو دهشت و جنگ و جدال و بدبختی شعار توست و بگوئی که ارمغان دارم

تويى نمونه ای از ترس و وحشت ورعب منم که عشق وطن گفته و فغان دارم

توئی ستمگر دیوانه خو و رهزن علم من آن که مسلک و راۀ دلاوران دارم

تودست پرورده اهریمن وفرنگ هستی من آن که فخر به اجداد قهرمان دارم

عنان خویش ندادم چو جاهلان از دست کنون به عزم توانا چه همرهان دارم متاع خویش برو جای دیگری بفروش

خرید نیست در آنجا که من دکان دارم

 

 

اشـک يتيــم

دى يتيمى به من شكايت كرد

درد دل يك به يك حكايت كرد

سيل اشكش ز ديده جارى بود

ناله و گريه بى نهايت كرد

گفت كه در سال هفتم عمرم

پدرم چشم بست و رحلت كرد

مادر من اگر چه دوستم داشت

شويک ديگـرى به رغبت كرد

شوهرش مردكى كثيفى بود

كتك ام داده هـم اهانت كرد

مردك هرزه ، روز و شب با من

ز در كينه صد لجاجت كرد

بعد چند روز و هفته و ماهى

مرا از خانه راند و رخصت كرد

من بيچاره ، در بدر گشتم

روزگار رنج من ضمانت كرد

نه دگر مام ، كه مادرى مى كرد

نه پدر تا ز من حمايت كرد

نه برادر و خواهر و نه كس

تا به من اندكى رفاقت كرد

دور گردون ز كينه توزى خويش

بر سرم صد بلا و آفت كرد

زندگى خوار گشت و حالم زار

هيچكس لطف ازين جماعت كرد

شكم خالى و اين تن عريان

خنده بر اين حيات نكبت كرد

اين سپهر سبيل و سركش و دون

خوشى ام را ز ريشه غارت كرد

تاپه  رنج و ظلم و ذلت خـــويش

ثبت بر صفحه يى ز قسمت كرد

من چه كردم كه چرخ نا هنجار

رخ من زرد و گردنم پت كـرد

روز ها فـاقــه بودم و محتـــاج

كس نه پرسيد و نه عدالت كرد

آن امير عياش و مير و وزير

بر سرم هر دمى تجارت كرد

منعمان پول و ثروت خود را

صرف در راه عيش و عشرت كرد

هر يكى خون من چو باده بخورد

با چنين رسم و شيـوه عادت كرد

چون شنيدم شكايت بچه را

زندگى بر سرم قيامت كرد

بس گريست آن يتيم و عقده گشود

درد و آه اش به مـن سرايت كرد

از غم و درد و رنج و اندوهش

شعله از آه مــن شــرارت كرد

گفتم اين زنده گى يك آزمونست

كه در آن ترك شر و ذلت كرد

بايدش دست بى نوا بگرفت

بر يتيمان چنـان محبت كرد

كه نه كمبود از پدر در خود

و نه از مادر و ولايـت كرد

نـزد خـلـق جهـان شـــود مقبول

آن كه در زنده گى صداقت كرد

اندرين عصر قحط جــود و كرم

مگر احسان كسى به ندرت كرد

واعظى نيك بــزى كه اين دنيـــا

نه به كس رحم و نه مروت كرد

 

 

++++++++++++++++++++++++++++

 

اشـک يتيــم

 

دى يتيمى به من شكايت كرد

درد دل يك به يك حكايت كرد

سيل اشكش ز ديده جارى بود

ناله و گريه بى نهايت كرد

گفت كه در سال هفتم عمرم

پدرم چشم بست و رحلت كرد

مادر من اگر چه دوستم داشت

شويک ديگـرى به رغبت كرد

شوهرش مردكى كثيفى بود

كتك ام داده هـم اهانت كرد

مردك هرزه ، روز و شب با من

ز در كينه صد لجاجت كرد

بعد چند روز و هفته و ماهى

مرا از خانه راند و رخصت كرد

من بيچاره ، در بدر گشتم

روزگار رنج من ضمانت كرد

نه دگر مام ، كه مادرى مى كرد

نه پدر تا ز من حمايت كرد

نه برادر و خواهر و نه كس

تا به من اندكى رفاقت كرد

دور گردون ز كينه توزى خويش

بر سرم صد بلا و آفت كرد

زندگى خوار گشت و حالم زار

هيچكس لطف ازين جماعت كرد

شكم خالى و اين تن عريان

خنده بر اين حيات نكبت كرد

اين سپهر سبيل و سركش و دون

خوشى ام را ز ريشه غارت كرد

تاپه  رنج و ظلم و ذلت خـــويش

ثبت بر صفحه يى ز قسمت كرد

من چه كردم كه چرخ نا هنجار

رخ من زرد و گردنم پت كـرد

روز ها فـاقــه بودم و محتـــاج

كس نه پرسيد و نه عدالت كرد

آن امير عياش و مير و وزير

بر سرم هر دمى تجارت كرد

منعمان پول و ثروت خود را

صرف در راه عيش و عشرت كرد

هر يكى خون من چو باده بخورد

با چنين رسم و شيـوه عادت كرد

چون شنيدم شكايت بچه را

زندگى بر سرم قيامت كرد

بس گريست آن يتيم و عقده گشود

درد و آه اش به مـن سرايت كرد

از غم و درد و رنج و اندوهش

شعله از آه مــن شــرارت كرد

گفتم اين زنده گى يك آزمونست

كه در آن ترك شر و ذلت كرد

بايدش دست بى نوا بگرفت

بر يتيمان چنـان محبت كرد

كه نه كمبود از پدر در خود

و نه از مادر و ولايـت كرد

نـزد خـلـق جهـان شـــود مقبول

آن كه در زنده گى صداقت كرد

اندرين عصر قحط جــود و كرم

مگر احسان كسى به ندرت كرد

واعظى نيك بــزى كه اين دنيـــا

نه به كس رحم و نه مروت كرد

 

 

دوست دارم فيس بوك را

 

دوست دارم فيس بوك را

از سحر تا شام او را

هزاران صفحه با هر نام او را

كمنت و لايك و هم دشنام او را

در پيامخانه خط و پيغام او را

به هر جا مطلب خوب و قوى و خام او را

ز هر يك مطلبى يك سوژه و الهام او را

::::::::::

دوست دارم فيس بوك را

به هر سو جنگ او را

ماجرا و زد و خورد و رنگ او را

يگان تصوير و يا آهنگ او را

چى نا مطلوب و يا خوشرنگ او را

يگان تا آدمين منگ او را

يگان بى سويه و هم خنگ او را

::::::::::

دوست دارم فيس بوك را

دوست دارم جوك او را

يگان تا آدمين پوك او را

عضو هاى شله و لافوك او را

دوست دارم من سخن كوتاه ز سر تا نوك او را

::::::::::

دوست دارم فيس بوك را

هزاران شوخك طناز او را

راز او را، ناز او را، ساز او را

يگان تا خيله و نا ديده و غماز او را

ز لاغر تا به چاق و كوته و دراز او را

تا هنر مند و وزير و أفسر و سرباز او را

::::::::::

دوست دارم فيس بوك را

لحظه هاى شاد او را

اين فضاى پر گپ و آزاد او را

ابتكار و انتقاد و پيشنهاد و داد او را

به هر سو شاعر و استاد او را

::::::::::

دوست دارم فيس بوك را

زحمت و غم هاى او را

در نبرد زندگى غوغاى او را

دوستان خوب و بى همتاى او را

رفيق و دوست و بيگانه و تا خويشهاى او را

دوست دارم فيس بوك را

از سحر تا شام او را

كمنت و لايك و هم دشنام او را

 

 

 

 

 ++++++++++++++++

 

طالب سلسله دار

 

درخت بى ثمر بيد است طالب جان طالب جان

غنى از پيش تان بس نا اميد است طالب جان

درخت چاكرى دانه نداره او طالب

گماشته هيچ گهى لانه نداره او طالب

قلندر گشته ايم أز ترس نامت او طالب

جفا و جور ات اندازه نداره او طالب

طالبك است افسونگر —— ما ره كرده در بدر

حالى گشته معتبر ——-هر طرف ميره چكر

هر روزى كرده سفر ——-سوى مسكو و قطر

طالبك است نخره گر ——سر و پايش شور و شر

داره ريشك ببر ———-شپش هايش كرده سر

تفنگ اش دور كمر ——- طالبك است مليونر

ترس نداره أز خطر ——- ما ره كرده كور و كر

حول والله طالبك ———- قهر خدا طالبك

كان گناه طالبك ———  جور و جفا طالبك

اين بی حیا طالبك———- درد و بلا طالبك

گاهی اینجا طالبك ———  گاهی آنجا طالبك

طالبك کرده جهاد ———- بهر کشتار و فساد

داده سر ها ره بباد ——— رحم بر کس نه نهاد

است موجودى شیاد ———- باشه چوتار و نراد

اعمالش مثل شداد ———- است غدار و جلاد

او طالب جان طالبك ——— دشمن جان طالبك

بر غریبان طالبك ——— گرگ دران طالبك

آه و افغان طالبك ——— دزد ایمان طالبك

آفت جان طالبك ———  غم کلان طالبك

خصم انسان طالبك ——— خار چشمان طالبك

شرم افغان طالبك ——— ننگ زمان طالبك

كرده روان طالبك ——— توپ و هاوان طالبك

طالب سلسله دار ——— دور دستارش گلدار

مویک هایش شپش دار ——— لبک هایش چلمه دار

است نوكر اغيار ———- مرمى ره کرده قطار

طالبك باشه مکار ———- ده دستایش ماشیندار

کت شیطان وعده دار ———- اوره ساخته انتظار

سر شب تا به سحر برده ز ما تاب و قرار ، طالب سلسله دار

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++

 

( براى حال خرابم كمى غزل لطفا )

""""""""""""""""""""""""""

براى حال خرابم كمى غزل لطفا

ز جام پارسى شيرين ما عسل لطفا

ز كيف واژهء نابش دمى انرژى ده

كه اين مراست فقط راه حل لطفا

سرود نابى ز ديوان "مولوى" بر خوان

ز گلستان "سعدى" شيخ اجل لطفا

دلم گواهى بد مى دهد ، خدا شاهد

ز فال "حافظ شيرازى" لا اقل لطفا

ز شهنامه ى "فردوسى" گير و قصه بيار

ببار تو در سخن را بغل بغل لطفا

خمار بيت "خيام" هستم و تشنهء آن

ز "رودكى" كه كند مست و منفعل لطفا

يگان مصرع و بيت "كليم" و "صايب" را

ز "بيدل" تند فهم و كوه كتل لطفا

ز هر آن شاعر و سخنور و سخندانش

ز هر كرانه و هر كشور و محل لطفا

دلم گرفته ، دگر نيست طاقت و تاب

شتاب كن و زود باش كن عمل لطفا

براى حال خرابم كمى غزل لطفا

ز جام پارسى شيرين ما عسل لطفا

 

( بيا ديگه بادار گل تا يك دمى يارى كنيم )

 

بيا ديگه بادار گل تا يك دمى يارى كنيم!

حرف هاى كاكه گفته يك مدد گارى كنيم!

قصهء سياست مفتست بيا ديگه لالاى قند

خاك عالم بر سر اين شغل غدارى كنيم

فتنه و بربادى و جنگست كارش روز و شب

از همى خاطر از او يكباره خود دارى كنيم

دور باشيم از فريب و كينه يك لحظه گك

زين همه كار هاى بد بابيم بيزارى كنيم

تاب ديدار گدا و فاقه و درماند نيست

بيا از اين بيچاره مردم هم پرستارى كنيم

پس بگير و كار و بار خود بمانيم يكطرف

چند دقيقه كيف يارى ره ز نا چارى كنيم

از قديم و دوره هاى كاكه گى يك چند حرف

از جوانمردى و عصر و عهد سرشارى كنيم

كافى شاقل چى حالى بود پشتش دق شديم

نوش جان تندورى و انگور قندارى كنيم

چاى سبز و دشلمه نوشيم با هم دم به دم

روى تختى لم بتيم و اكت سردارى كنيم

شمه يى با هم بخنديم و غلط سازيم غم

از رفاقت گفته تجديد از وطن دارى كنيم

سوى شور بازار و بالاحصار بانيم چند قدم

ياد عيارى ، وفا دارى و بى خارى كنيم

ياد نوروز و برات و جشن ملك خود كنيم

ياد ازو جوش و خروش و مردم شارى كنيم

چرخه تارى را ز شور بازار و شهرآرا خريم

يك تخم جنگى و ديس و بتر نو كارى كنيم

يادت است يكروز رفتيم باغ بابر دو بدو

قصه ى آن روز كرده شورنخود كارى كنيم

پارك شهر نو نبوديم ناغه در ساعات شام

پس بيا يك گردشى بر ياد آن جارى كنيم

زنده سازيم نام آن روز ها بگير بادار من

در گرفتيم سوختيم تا كى برت زارى كنيم

با همى روياى لذت بخش خود بانيم كه ما

لا اقل دلهاى خود از رنج و غم عارى كنيم

 

 

دانى كه چى در فصل زمستان مزه ميته؟؟

دانى كه چى در فصل زمستان مزه ميته؟؟

در سردى و يا برفك و باران مزه ميته؟؟

صبحانه دو سه تخمك خوب تند و بسى تيز!

يك كاسه حليم، شيرك و فنجان مزه ميته!!

لاندى پلوى با كچرى چاشت و يا شب!

با ترشى بس تندك و بران مزه ميته!!!

شلغم بته را هيچ ز ياد ات نبرى كه!!!

با چند پله نارنجك خندان مزه ميته!!!

آن قابلى و قورمه چلو هم بدكش نيست!

هم كبك و يگان مرغك بريان مزه ميته!!!!

يك كيف دگر ميدهدت جلبى ، ماهى!

چارمغز و همان توتك و تلخان مزه ميته!!!

كشمش نخود و پسته و جلغوزه و بادام!!

با چاى لذيذ، دلبر و جانان مزه ميته!!!

هر چند كه خلص كردم و كمتر بتو گفتم!!

هر پخت و هر آن نانك افغان مزه ميته!

از "واعظى" هم ياد كن و نوشك جانت!!

چون هضم چنين شعرك آسان مزه ميته!!

 

 

نفرين بر شما و چنو صلح و جنگ تان

نفرين بر شما و چنو صلح و جنگ تان

نفرين باين ريا و به تزوير و رنگ تان

تا كى بچشم و ديده ى ما خاك ميزنيد؟

خود را به جلد مصلح دل چاك ميزنيد؟

اى حاميان بى حس صلحى نمايشى

سازنده گان طالب و اشرار و داعشى

اى والدان لشكر إدبار و شيطنت

آدم كشان جاهل منفور به مملكت

با عذر قمع طالب دون و قبيح و شوم

گاهى كه برده ايد به اين سرزمين هجوم:

"آزادى" و "دموكراسى" فرياد مى زديد

حرف از رفاه و كشورى آباد مى زديد

داد از شلاق طالب و آن وحشتش زديد

حرف زن اسير و غم و محنتش زديد

لاكن چى شد كه با همه نيروى غول تان

عوض نموده ايد به يك باره رول تان

با نصب مهره هاى دد و طالبى به ارگ

تضمين كرده ايد به محن انتحار و مرگ

آن زر خريده طالب مزدور دشمنست

خصم زنان و دشمن هر سنگ ميهنست

نفرين بر شما و چنو صلح و جنگ تان

نفرين باين ريا و به تزوير و رنگ تان

  


اشك و اميد

دگر مگو ز غم و سوگ و نا بسامانى

ز اشك مادر و تشويش يا پريشانى

مگو كه باز فلان ساحه انتحارى شد

مگو ز مرگ جوان و قصاوت جانى

مگو كه ريخته اند خون بيگناهان آخ

مگو ز وحشت و اعمال غير انسانى

مگو که پارچه گوشت! هر طرف اويزانست

بس است براى خدا گريه و سرشكرانى

مگو دگر كه به "درد شما شريكم من"

ز مرگ و فاتحه و "مجلس دعا خوانى"

نمانده حوصله را شمه يى شنيدن آن

ز خود بگو، ز نفاق و ز جهل و نادانى

مگو ز همت و يا جرأت و وفاى خود

مكن "قدامت تاريخى" را رجز خوانى

مگر چى شد، كجا رفت، همان غرور و وقار؟

دگر مگير تو نامى ز "غيرت افغانى!"

تو برف بام خودت را ببامكت بگذار

مكن نكوهش و متهم ، بكن نگه بانى

كه هر يكى پى سود خودش دلنگان است

من و تو تشنه ى جنجال و خانه ويرانى

من و تو خسته و آواره و فسانه به دهر

من و تو طعمه ى هر وحشى بيابانى

من و تو كان نفاق و فريب خورده ی غير

من و تو كان فساد و مريد هر جانى

من و تو بند و اسير تعصب و تبعييض

من و تو غرق سخن چينى و سخندانى

دگر نمانده در اين غايله ها چاره و راه

نياز عاجل مان گشته بس قدر دانى

سخن زنيم ز همآهنگى و ز وحدت مان

همه ز حرمت و ارج از مقام انسانى

دگر مگو كه منم تاجيك و تويى پشتون

تويى هزاره و ازبيك ، منم ارزگانى

تو از شمال، منت از جنوب اين خاكم

و يا ز كابل و از زابل و سمنگانى

من و تو جان و تنيم و جدا نخواهيم بود

من و تو ايم ز يك ريشه ای خراسانی

بيا بيا كه هنوز هم ميسر است فرصت

به سوى فاجعه بينيم چو ژرف و عقلانى

بگو سلام به پشتون و تاجيك و ازبيك

درود بر هزاره و يك يك گلى ز گلدانى

نواى وحدت و همزيستى را بيا بر خوان

بگو كه زنده باد! اين ميهن نياكانى

زبير واعظى

 

باز يك سال دگر از خط تقويم گذشت

باز يك سال دگر از خط تقويم گذشت

با همان زودى و آن سرعت سرسام و عجيب

همچو الماسك و رعدى كه غرانست به شتاب

يا چو سيلاب مهيبى ز مذاب

كه بسا خيره و حيران كند هر جرقه ى آن

 

اين چه سالى بوده يارا كه همى رفت و گذشت

عده يى را چو من خسته سراپاش كابوس

سر و كارش همه با درد و شب و روز منحوس

اى خدا بر كس ديگر تو چنين سال مپسند

 

دگرى در نظرش سالى پر از عشق و اميد

گوييا سالى پر از ميمنت و خوشى و عشق

چه خوشى يا كه چسان كام و كدام گونه اميد؟

مگر اين شادى و دلبندى پوچ و گذرا؟

كه نهى تا تو يكى ديده به هم رفت كه رفت

 

قافله عمر من و تو كه شتابان گذرد

همه تند باد فريبنده ى رنگ است و دروغ

رسد ار نوبت خوشبختى و عشق و طرب ات

پس بينى كه همان لحظه و آن صحنه چسان مختصر است

باقى هر روز و شب اش محنت و نقص و ضرر است

 

گر چه معناى چنين چرخ دنى مى دانيم

ليك با وصف ز هر آمد سال دگرى شادانيم

با هزار خواب و خيالات و جهانى ز اميد

در پى مال و زريم و به غم توشه ى عيد

چه كنيم نيست درين عرصه دگر چاره و راه

 

پس در اين آخر سال است دعايم به شما:

كه گهى تابش خورشيد رهايت نكند

درد و رنج و غم و اندوه صدايت نكند

هر عزيزى كه به او عشق و محبت دارى

دور نگردى و از او هيچ جدايت نكند

شب و روز خنده كنان خرم و شادان باشى

خوش و خوشبخت و برازنده و تابان باشى

 

 

 

 

  

 


بالا
 
بازگشت