قادر مرادی

 

نبشته یی از بیست وهشت سال پیش، نشرشده درنشریه وفادرپشاور

 

درسمپوزیم زنبورعسل

 

ازشماچه پنهان که تالار بسیارسرد بود.

من هم مثل دیگران، ازسردی می لرزیدم. راستش را بگویم، بسیارهوشپرک بودم. نه از خاطراین که مبادا،خدا نکرده فرود آمدن راکتها شروع شودومن چطورمقاله ام رابخوانم، بل که تشویشم ازاین خاطربود که آن چه رانوشته بودم،یادم رفته بود. می ترسیدم امروز دربرابراین همه آدم رسوانشوم.

ازشماچه پنهان، همه کسانی که به این سمپوزیم دعوت شده بودند، تاکنون نیامده بودند. تالارخالی به نظرمی آمدوآن هایی که هم آمده بودندوازسردی هوای تالارمی لرزیدند، همهء شان برآشفته وسراسیمه بودند. مثل این که آن هارابه این جا به زورآورده باشند.

دردلم آرزومی کردم که کاش بخش مراازلست مقاله خوانان حذف کنند. کاش که رئیس سمپوزیم، نام مرا ازفهرست سخنرانان دورکند. رئیس ما، درجایگاه هیأت رئیسه نشسته بود، البته وسط دونفردیگرازهیأت رئیسه.او نگاهی به عقب انداخت. شاید می خواست مطمین شودکه نام سمپوزیم راروی دیوار، روی یک پارچهء مخملین نوشته ونصب کرده اندیاخیر. وازشماچه پنهان، روی دیوارعقب جایگاه هیأت رئیسه، روی پارچهء مخملین سبزرنگ درخشانی نوشته شده بود:

« سمپوزیم علمی ـ تحقیقی دربارهء حفظ جان زنبورهای عسل درشرایط جنگ خانمانسوز.»

ناگهان رئیس، مایکروفون راازروی میزش به دست گرفت وبادوسه پُف پُف کردن مطمین شد که دستگاه فعال است وبعد گفت:

« مثل این که تشریف آوردند.»

دراین اثناکسانی رادیدیم که واردتالارشدند، همان هایی که رئیس ومامنتظرشان بودیم. ازشماچه پنهان که ماوافتتاح برنامه منتظرکمره های تلویزیون بودیم...

پس ازآن رئیس صحبتمختصری کردکه من ازبس وارخطاوپریشان حال بودم، نفهمیدم چه گفت. اماازشنیدن نام خودم تکان خوردم وشنیدم که رئیس گفت:

« وحالاازآقای سرشناس خان، متخصص امراض داخلی زنبورهای عسل، خواهشمندیم تا مقالهء مرتبهء شان را قرائت نمایند.»

لرزش دستهاوپاهایم بیشترشدند. چون من چندان نویسنده یی نبودم ولقب متخصص راهمان لحظه جناب رئیس به جان بنده چسپاند.اصلاً دیروز شام اوبه من خبردادتا مقاله یی به ارتباط این سمپوزیم بنویسم. نمی دانم چرا رئیس به من امرکرد که چنین کاری انجام دهم. شایدمرابه خاطری انتخاب کرده بودکه من بدون استدلالی امراورابه جامی آورم. رئیس بود، چاره نبودومن هم نشستم چیزهایی نوشتم. یک مقالهء علمی- تحقیقی سمپوزیمی، دوباره هم نخواندم، صبح که ازخواب بیدار شدم ، دویدم سوی تالار... حالا ناچار بودم، بروم عقب تربیون بیایستم وهمین نوشته ام رابخوانم وسعی کنم جمله های نامرتبط وناقص رانخوانم وازخیرآن ها بگذرم. توکل به خدا گفته عقب میز خطابه خودم را قرار دادم.

«هی هی آدم چقدر می لرزد.»

قصد نداشتم چنین جمله یی بگویم، ولی ناخودآگاه ازدهانم پرید. اما خوشبختانه صدای خنده های خفیفی از نشسته گان چوکی های آخرتالار شنیدموکاغذ هاراازجیبم بیرون کشیدم تا به خوانش مقاله ام بیاغازم. درذهنم گپ های گوناگونی می چرخیدند. دلم می گفت:

         « امروز درستی رسوامی شوی.»

چه می کردم؟ دستور ریُس بود آخر.... چارۀ دیگری نداشتم وبایدآن چه رانوشته بودم، می خواندم. به دلم گشت بهانه یی بیماری مطرح کنم ومنصرف شوم ازخواندن نوشته ام. اما آیندۀ رسوا شدن بهتربودازآیندۀ منصرف شدن. به ذهنم گشت خودم رابه بیهوشی بیافگنم، اما فکرخوبی نبودودستوررئیس باید اجرامی شد. اما تصمیمم گرفتم چنان با سرعت مقاله ام رابخوانم که کسی متوجه بلندی ها وچقوری های نوشته  نگردد. ضربان قلبم بیشترشدند ولرزش دستها وپاهایم هم. هیچ چیزی به یادم نمی آمد که من دیشب چه نوشتم وتاسحرگاه هی مینوشتم وهی کاغذ هاراپاره می کردم ودوباره  می نوشتم.جنگ وستیزی شدیدی در کله ام برپا شده بودومی شنیدم که آن هابه من می گفتند:

« هی دیوانه، همان دیشب ویاامروز صبح یک بار نوشته ات رامرور می کردی که چه نوشتی؟ با سرعت می خواندی.»

حالا بگذار، زمان این گپ ها نیست. همین بهترکه باعجله وسرعت بخوانم تا کسی متوجه نقایص نشود. اما چطور متوجه نمی شدند؟ این جا همه نُخبه گان ودانشمندان استند. چنان رسوایت کنند تادیگر .... ها می دانم. رسوایی خیرباشد، امادروضعیت جنگ وزمستان سخت، برطرفی راچه چاره کنم.

تصمیم گرفتم پیش ازخواندن مقاله، چند جمله صحبت کنم تاکمی جرائت خواندن مقاله بیابم. چنین شروع کردم:

«دانشمندان محترم، برادران عزیز!»

مسرت دارم که امروز موفق شدیم تا این سمپوزیم علمی- تحقیقی رادربارۀ  حفظ جان زنبورهای عسل برگزار کنیم. به خصوص این که تبعیض اپرتایدی میان زنبورهای عسل و زنبورهای بی عسل دراین عالم خاکی ما مشهودومبرهن است.

ازبرکت همین سمپوزیم،امروزاوضاع هم نسبتاً... (صدای گرمبس انفجاری همه جارا به شدت لرزاند. به خیالم که راکتی درهمین نزدیکی ها خورد، همه وارخطا شدند ومن هم . ادامه دادم ) او... اوض ... اوضاع هم نسبتا ًآرام است. خوب حالا مقالۀ خودم رابه آرزوی تامین صلح سراسری به حضور شما ، شما دان... دانیشمندان محترم قرائت می کنم.

کسی درگوشم گفت:

« چه گفتی دیوانه، سمپوزیم زنبورعسل کجاوتامین صلح سراسری کجا؟ کدام آرامی ؟ نمی شنوی که گرمبس ها شروع شدند.عقلت کجاست؟ آخرترا به همین کارها چه کار؟ دیدی که درشهرکورها یک چشمه پادشاه است.امروزمعلوم می شود.»

 دیدم کسی نبود. ذهن خودم بود، خودم وترس واضطرابم بودند. به خودم گفتم من چی کنم؟ به رئیس گفتم که این سمپوزیم سبیل مانده اش دریک جای دیگردایرکند. سرکه نباشد، کلاه به چه درد می خورد؟ حالا این که پول برامده ، خوده بکشیم؟اما ریئس با اصرارانتخاب کرد. جای قحط نبود. شاید رئیس با این کارش نشان بدهدکه آدم دلاوراست. ازراکت وتوپ نمی ترسد. حالاخواهد دیدکه ازسمپوزیم چه جورمی شود.

ازشما چه پنهان که صدای گرمبس همه را ترسانده بود. مرابیشترازهمه ومتن نوشته را چشم بسته می خواندم، با سرعت برق می خواندم. نمی دانستم جمله ها وکلمه ها چه می گویند. خط خوانی می کردم. خودم هم نمی دانستم چه می گویم ، چه رسد به دیگران. شاد بودم که گرمبس انفجارراکت رخ دادوحالا کسی متوجه محتوای نوشتۀ درهم وبرهم من نمی شود. وقتی می خواندم، هوش وفکرم سوی گپ های دیگرمی رفتند. به خیالم می آمد که جمله ها بی ارتباط استند. به خیالم می آمدکه موضوع ها باهم رابطه ندارند. به نظرمی آمد که نوشته ام ، نوشتهء یک شاگرد تنبل ابتدایی مکتب است ویا جمله های برداشته شده ازجاهای یک نوشتهء دیگر است. می خواندم ولی نمی فهمیدم که چه؟چه می خوانم. درهرپنج یا شش دقیقه صدای انفجاری تالارمارامی لرزاند ومن هم باهرصدا یک قد می پریدم ویک جرعه آب می نوشیدم:

«...از این که دراین سمپوزیم بزرگ شرکت کرده اید، جای مسرت است. از این که درچنین شرایط دشوارموفق شدیم که یک سمپوزی... یم علمی – تحقیقی را دایر کنیم، بسیارارزشمند است. درچنین شرایطی که جنگ تباهکن ادامه داردوهرروز صدها تن ازهموطنان بی گناه ما به خاک وخون می افتند.»

رئیس گفته بودتا من اوضاع جاری رابه تدویر سمپوزیم زنبورعسل ارتباط بدهم.

 « ... وهرروز دارایی های عامه ، سرمایه های مادی ومعنوی کشور باستانی ما منجمله کندوها، کندو های عسل ماغارت می شوندوهرروزاطفال، زنان ، پیرمردان درشوشوشو شعله های جنگ، کباب می شوندوخون انسان ها مثل آب باران ....»

بازهم همین خودم مزاحم گفت که منظورت ازآب باران چه بود؟ حتمی می خواستی بنویسی که مثل دریاها....

« مثل دریاهاریختانده می شود. جان ومال مردم سلحشوروقهرمان ما ازسوی جانیان پامال می شوند، تدویرهمچو یک سمپوزیم علمی – تحقیقی وگردهم آوردن نُخبه ترین دانشمندان ومتخصصین کشورکارآسانی نیست.»

مکث...  

به حاضران نگاهی افگندم ویک جرعه آب گلوی خشکیده ام را نوازش داد. همان مزاحم باز گفت:

« چه می کنی؟ بخوان ، بخوان . زود زود بخوان ... نمی شنوی که خاطر توآمده روان استند راکتها ... به هیچ چیز فکر نکن. به فکر زنبورهای عسل مباش . آن ها بیشترازما می دانند چه کنند. بخوان بی غم وبی تشویش. فکرهیچ کس، طرف تووگپ های تونیست.  همه به راکتها وگرمبس ها فکر می کنند.»

ادامه می دهم، به کجا رسیده بودم. نمی دانم . از جایی شروع می کنم، هرچه باد باد:

«درمرکزکشور باستانی وبلا کشیدۀ ما یک گام  برجسته ومهمی بوده وما متقی ،متقی ، متقین استیم ، ببخشید مُته یقین استیم ، استیم که این سمپوزیم علمی – تحقیقاتی نه نه نه نتایج موُثری رابرای جامعه ومردم ما ، درامر تامین صلح وامنیت سراسری درکشوروحل قضایاازطریقسیاسی ومسالمت آمیزامکان پذیرخواهد بود.»

همان مزاحم ، خودم:

«عجب، ده کجا ودرختها کجا؟ برو، برو بخیر. توقف نکن که رسوا می شوی.»

یک نگرانی یادم آمد . از رئیس هم پرسیده بودم دیروز که معنی سمپوزیم چه؟  گفته بود پُشت معنیش نگرد. کارت رابکن که چند قران صاحب شوی. حالادرختم مقاله ازمن کسی بپرسدکه معنی سم پوز یم چیست ؟چه بگویم. شاید هم یکی ازرقیبان رئیس قصدی بپرسدو میداند که من یکی ازنزدیکان رئیس استم. آن گاه چه خاکی برسرم بریزم.

عکاس هاوکامره مینها هی عکس می گرفتند، فلم می گرفتند وصدا وسیمای مرا ضبط می کردند. بادیدن آن ها اضطرابم بیشترمی شد.

ادامه میدهم چنین:

«دراین کنفرانس باعظمت  خوشبختانه سیزده تن ازدانشمندان نُخبۀ کشورلکچرهای علمی شان را دربارۀ عمده ترین ابعاد زنبورهای جهان وپرابلم های جدی وحیاتی جامعۀماوسیارۀ ما که خانۀ مشترک بشریت است، یعنی دربارۀ حفظ جان ومال زنبورهایعسل درشرایط جنگ خانمانسوزی که ازنامش هم پیداست واین خودنمایانگرموفقیت  مبتکرین عالیقدراین سمپوزیم بزرگ تاریخی می تواند به حساب برود، به خصوص از جناب رئیس صاحب متشکریم که طراح این حرکت مبتکرانه  استند.»

کف زدنها ضعیف واین بار انفجاری قوی درهمین دوروپیش تالار...

مزاحم گفت:

«دیدی که تملق کردی به رئیست. اوخوب جیب هایش رااز پول ُپرمی کندوازنام این سمپوزیم زنبورعسل، ولی به تو چه می رسد؟ حق الزحمۀ این مقالۀ بی سروپا ومعاش بخششی دوماهه...؟این ها که پول پیازوکچالوهم نمیشوند.حالابخوان بخوان بلبلک، برف وزمستان گذست. »

گفتمش  که کمش مانده. گفتمش مرابان وبرو. بسیار مزاحمت کردی.

وادامه دادم پراگرف دیگری را، اتفاقی :

«ماباورکامل  داریم که  زن ، زن...»

بزن، بزن ... صدای تیراندازی هاوانفجارها مجالم نداد. توقف کردم.متوجه شدم صدای طیاره هاهم شنیده می شوند. راکت کم بود که حالا طیاره هاهم اضافه شدندکه بالای تالاروشهرپرواز می کردند.

« زن، زن، زنبورهای عسل درفصل زمستان – به زنبورهای عمل ، عسل نیاز شدید دارند(!!)چه درصورت ازبین رفتن گازات اتموسفیروآلوده شدن میحط زیستوفضابا گازات باروتی ، زمینۀ تنفس برای زنبورهای عسل  وگل های قابل تغذیۀ آن هاازبین رفته وعسل تولید شده درشرایط جنگ خانمانسوزنیزازاین آلوده گی محیط زیست متاثرخواهند شد.»

مزاحم باخنده:

«دُروگوهرپاشیدی، چه با فلسفه وقوت تحلیل!»

صدای غُرش طیاره ها جان درجانم نمانده بود. هرلحظه آب دهانم را فرو می بردم و حلق خشکم را تر می کردم . آب تمام شده بود وکسی هم آب نمی آورد. تصمیم گرفتم پراگراف آخر صفحهءآخر را بخوانم. زیرا سرم می چرخیدودید چشمانم بیشتر ضعیف می شدند. جمله ها وکلمه ها می گریختند ودیدم تاریکتر می شدند. فکرمی کردم که دمی بعد ازحال خواهم رفت و ازاین آزمون موفق بدرنخواهم شد وسبب  نارضاییتی رئیس قرارخواهم گرفت. اما مثل درخت های بید می لرزیدم وفکر می کردم که دمی بعد بم طیاره ها تالار مارا ازنقشه ناپدید خواهند کرد . گناه ما نبود. مابارها دراین شهراز این گونه هارادیده بودیم .

دید چشمانم  را با فشار بیشتر ساختم و خواندم:

«ما باید بدانیم که سمپوزیم علمی- تحقیقاتی حاضرنمونهء بارزی از بیداری وجدان بیدار جامعهء علمی ما نسبت به آیندۀ حشرات مفیدهء کشوروبه خصوص زنبورهایعسل می باشد. درهمچوشرایط دشوارکامه که مردم ما درپی یک لقمه نان، به خاک وخون می افتند، تدویرهمچو یک سمپوزیم علمی کارآسان وساده یی نیست.»

یادم آمد که رئیس گفته بود تا درمقاله روی جلب کمک های موسسات وکشورهای خارجی هم تاکید صورت گیردوپیشنهاد شود تابه زودی یک هیئات بلند پایه به همین منظوربه خارج کشورمسافرت کند. این موضوع درمقاله یادم رفته بود. باسرعت چندجمله به همین مقصد ساختم وبیان داشتم:

« ... وباید موسسات خارجی ذیربط درزمینه ازهیچگونه بذل کمک های بشردوستانهء خویش به خاطرحفظ جان وناموس زنبورهای عسل، درشرایط جنگ خانمانسوزمبذول بدارندولازم  است تا ادارهء محترم یک هیات عالیرتبه را جهت جلب کمک هابه خارج از کشوراعزام بدارند. والسلام»

با عجله ورق هاراگرفته ازعقب میز خطابه گریختم وبه جای خودم نشستم.چنان بودم که حتی صدای کف زدن های حاضران را هم نشنیدم. راکت پراگنی وانفجارادامه داشت.دیگران هم همه وارخطا بودندودرپی ختم سمپوزیم تابتوانند هرچه زودترازاین مناطق دورشوند. از شما چه پنهان که رنگ همه مثل گج سپید شده بودوهمه ازترس می لرزیدند. اما خلاف تصور رئیس گفت:َ

«از مقالهء جناب متخصص صاحب گرامی تشکر.حالا نوبت می رسدبه بحث پیرامون مقالهء قرائت شده وبعد نوبت می دهیم به دومین مقاله.

باردیگر ترسیدم. کاش راکتی بربام این تالارفرودمی آمدوآسیبی به من نمی رسید. آن گاه همه چیزتعطیل می شدومن ازرسوایی نجات می یافتم. ای رئیس دیوانه،  ماندن والای ما نیستی تاکه بی آب ما نکنی. اماهمین که یکی ازحاضران مایک را گرفت وبه صحبت شروع کرد، دلم کمی آرام شد:

« به اجازهء جناب های گرامی وحاضرین دانشمند، مقالهء جناب متخصص صاحب درواقع یک مقالهء همه جانبه بود. یک چند گفتنی دارم دراین باب.

اول این که گفته شود سمپوزیم بین المللی علمی – تحقیقی . یعنی بین المللی اضافه شود. چرا که ما ازبیست وپنج کشوردعوت کردیم تا بیایند. از این که وضع دراین جاخوب نبودودانشمندان کشورهای دعوت شده نتوانستنددر سمپوزیم اشتراک کنند، گپ جدایی است. تقصیرآن هاباما نیست. دوم این که به جای دش میان کلمه های علمی وتحقیقاتی یک واو اضافه شود. سوم این که یک حرف یادراخیر کلمهء جنگ اضافه شود. یعنی حفظ جان زنبورهای عسل درشرایط جنگی. دیگر این که کلمهء کندوهم اضافه شودوگفته شودکه حفظ جان زنبورهای عسل وکندوهای آن ها. تشکر.»

بس کنید  که دنیا آتش گرفت. صدای گرمبس توپ ها ، تانک ها ، راکت ها وغرش طیاره های جنگی همه جارا به لرزه درآورده است. این را باخودم گفتم.

یکی دیگرازحاضران مایک را به دست گرفت وگفت:

«به اجازهء دانشمندان محترم، به نظرمن تنها کلمهء جنگ درست است. من لازم نمی بینم که حرف « ی » دراخیر آن اضافه شود. دیگراین که کندوزاید است. وقتی می گویی زنبورهای عسل خود به خود کندوهای آن هارا نیزدربرمی گیرد.»

تالار لرزیدوازسقف گردوخاک بارید. همه ازجا نیم خیزشدندودوباره نشستند. انفجارها در دورونزدیک شدت بیشترمی گرفتند.  من دیگر نشنیدم که درتالار چه گفتند وچه نگفتند. هوش وفکرم سوی بیرون وانفجارهاوصدای گرم گرم هابودند. آخرکشته شدی ها؟ به اطلاع دوستان می رسانند که نسبت وفات .... وخلاص. زن واولادهایت ماندند. آن هاچه خواهند کرد؟ هی هی، ازدست تورئیس.... گاهی صدای همان دونفر رامی شنیدم که باخشم وقهرازطریق میکروفون ها فریاد می زدند:

«گفتم کندوها ! کندو حتمی اضافه شود.»

«کندو لازم نیست، غلط است جناب!»

مباحثهء آن دوشخص بحث کننده به مشاجره وخشونت کشانیده شده بود. به نظرمی رسید آن هاچند لحظه بعددست به یخن خواهند شد. رئیس مداخله کردوگفت:

«به اجازء شما، بحث دراین مورد به مشاجره کشانیده شد. بنابه معاذیری ختم جلسۀ امروزی سمپوزیم را اعلام می دارم. تشکرازاشتراک همهء شما»

از شماچه پنهان، که همه ازجا بلند شدند ودویدند سوی درخروجی. مثل این که همه  برای شنیدن چنین خبری ثانیه شماری می کردند. رئیس ازراه لودسپیکرهااعلام کردوگفت:

« مقالات سمپوزیم بعد، دریک مجموعه به شکل کتاب چاپ می شود. مدیر صاحب نشرات خبرامروزی سمپوزیم را به رادیو وتلویزیون وآجانسا برسانید تا نشر شود. تشکر.»

***

بعدچندی رئیس پس ازسپری کردن چندسفر خارجی برگشت، به حیث وزیرمقررشدومن به جای اورئیس شدم.

-------------------------------------------------------------

نشرشده درنشریهء وفا درپشاور. دهم ثور سیزده هفتادوپنج شمسی .البته حالا با اندکی دستکاری. قادرمرادی

 

 


بالا
 
بازگشت