صمد كارمند

خاطره ی از ١٩٩٢..

كابل در بحران سياست و نااميدی ها قرار داشت،معامله هایی در راه بود.تشويش، همه را فرا گرفته بود، مزار،داشت به مركز رقابت كابل و شمال تبديل می شد. در چنين حالت سفری داشتم به ماسكو، اما با تمام هوش و فكرم در كابل بودم در كنار همكاران و خانواده كوچكم.قرار شد دو باره قبل از زمان معین به كابل برگردم، در آنزمان امكان پرواز های روز مره ممكن نبود. هواپیما ،باری در هفته به سمت كابل بال می کشود. با فشار و تقاضای زياد توانستم خود را اماده ی سفر به كابل سازم. روزی پیش از پرواز ديداری داشتم با سفير افغانستان در ماسكو و در پايان صحبت ها و بحث های مهم گفتم كه بايد فردا به كابل پرواز كنم، اما جناب سفير كه دوست و رفيق خوبم بود و هست تاكيد داشت كه وضعيت در كابل بدتر از آن است كه فكر ميكنی بايد، چند روزی دگر باش تا همه چيز روشن گردد. مباد كه رفتن كابل به قيمت جانت تمام شود. پس از مكث كوتاهی گفتم، بايد بروم زيرا تعهد با همكارانم در پارلمان، اتحاديه جوانان افغانستان و هزاران فرزند صادق میهنم دارم و در ضمن مسووليت حفاظت و همراهی با مادرم را كه در منزل من زيست دارند مجبورم ميسازد تا پایان سفر را بپذیرم و در كنار آنان باشم.فردای آنروز تلخ به كابل رسيدم، زينه هاي هواپيما را به طرف اتاق پذيرايی مقامات عالی رتبه دولت، كه من در آنزمان وكيل كابل در پارلمان بودم ترک کردم. ميدان هوای را پر از جنگويان تازه نفس ديدم،چهره های دگر با رفتار های گوناگون. دیگر آن فضای ديروزی نبود، همه را نا آرام و پر از درد درونی يافتم، با خود گفتم كه خدا خير كند و اميد كدام اتفاق بدی رخ نداده باشد.هنوز از هواپيما چند قدم دور نشده بودم كه جوانی نزد يعقوبی برادر بزرگ غلام فاروق يعقوبی وزير امنيت دولتی كه همسفر ما بود آمد و چيزي در گوشش گفت، متوجه شدم كه آن مرد قوی اندام چگونه بر زمين نشئت ،در حاليكه اشك خود را پاک مي كرد دو باره ايستاده شد . ما با هم به طرف اتاق لازم رفتيم.با داخل شدن در اتاق متوجه شدم كه معصومه عصمتی وردک وزير تعلیم وتربیه در حالی كه چشمانش پر اشک است، ميخواهد با خانواده ی خود خدا حافظی كند. به مجردی كه چشمانش به من خورد گفت: كارمند صاحب سفر داريد؟. گفتم كه نه از ماسكو بازگشت كردم. وی با تمام نااميدی به چشمانم نگاه کرد و گفت اشتباه كردی زيرا اينجا حالت در حال تغيير منفی است، شب گذشته ریيس جمهور به دفتر ملل متحد رفت، وزير امنیت دولتی و ریيس اداره ی پنج خود كشی کردند ، يا كشته شده اند و ده ها تغيير دگر. انگاه فهميدم كه چرا برادر بزرگ وزير امنيت دولتی چند لحظه قبل به زمين نشسته بود.زنده ياد جنرال رزاق قومندان لوای دوم گارد مسوول میدان هوایی کابل، از اعضای خانواده ما بود.موتر من به کمک او ، اجازه ی داخل شدن به ميدان را يافت .من از آن جا مستقيمأ بطرف دفتر كاری خويش كه در آنزمان در كنار وكيل در پارلمان معاون اتحاديه جوانان افغانستان بودم راه افتادم. در آنجا همه را سرگردان و غرق در نااميدی و بحران يافتم.شام آنروز كه دقيقأ از رفتن ریيس حزب و رئیس جمهور به دفتر ملل متحد صرف يك شب سپری می شد، جلسه کارمندان شورای مركزی حزب و مقامات عالی دولتی و نظامی دعوت گردید. من هم روانه ی آن جلسه ی تاريخی اما پر از درد و ماتم شدم . همه خاموش و به شنیدن تشريح حوادث و پيامد های آن لحظه شماری می کردند. جلسه را محترم فرید مزدک رهبری می کرد، اما سخنران اساسی آن سلیمان لایق بود. لایق هر چه خواست به نشانی داکتر نجیب گفت. چند تن دیگر هم سخن های بد و خوبی به آدرس ریيس جمهور ایراد کردند. آن جلسه کارمندان شورای مركزی حزب وطن، كه فكر كنم اخرين نشست رهبرانش بود، بدون تصميم و نتيجه گيری یی، در اوج بدبينی ها به پايان رسيد. من هم مثل ده های دگر به طرف منزل خويش رفتم، اما با تشويش و پرسش های  فروان ،ولی بی جواب.يك هفته دیگر را با رفت و آمد بطرف كار های مختلف سپری كردم،بيشتر در شورای مركزی اتحاديه جوانان(سازمان جوانان) با بهترين و شايسته ترين همكارانم كه هر يک امروز سربلند دارند اما تعمير بلند نه، سپری كردم . شبانگاهی عده ی از دوستان كه بيشترينه اعضای خانواده ی ما شمرده می شدند، در منزل من واقع درمكروريان سوم، تجمع می کردند.ما همه حوادث را تعقيب و ارزيابی ميكرديم .هر روز از سقوط اين گوشه و آن گوشه ی ولايات و شهر كابل اطلاعات ميرسید، مي دانستم كه كابل در حال از هم پاشيدن است، اما كوشش ميكردم مثل هزاران فرزند آن حزب با مورال باشم و خودم را از دست ندهم، چه مرگ در چند قدمی ما چراغ سرخ وزرد نشان می داد و به ما نگرانی ایجاد می کرد.بلاخره پا به عرصه ی سقوط گذاشت و حاكميت نیز روند انتقال به مجاهدين!! را تكميل نمود.در روز اخر حاكميت دموكراتيک خلق دفتر را ترک كردم و روانه ی خانه شدم، زيرا آنانی كه به دفتر ما در حال هجوم بودند صرف چند صد متر دور تر در حال پيشروی بودند و ما جز رفتن به خانه و انتظارسرنوشت مبهم راه دیگر نه داشتیم.شير محمد دريورم من را تا منزل رساند، از وی خواهش کردم تا يک مقدار مواد غذایی از مغازه های مكروريان بياورد اما دريغا كه پس از چند لحظه آمد نه از مواد غذایی خبری بود و نه از موتر. مجاهدين راه دين و خدا، همه را چور كرده بودند.فردای آن روز با ترس و دلهره به دفتر مرکزی اتحادیه جوانان رفتم، تعداد كمی از همكاران ما نیز حضور بهم رسانده بودند. متوجه شدم كه نه از دفتر ها خبری است و نه از لوازم ان ها ، همه داشته های آن دفتر های مان چور شده بود، حتا دروازه و كلكين ها را برده بودند ،صرف چند تا مجاهد نما،در آن جا حضور داشتند تا نمادی از قدرت و چور وتالان دم ودستگاه به تارج برده،بر ما فخر فروشی کنند.

چند روز دگر همچنان از رفت و آمد ما سپری شد تا اينكه دروازه های اتحادیه را با چشمان پر از اشک بوسيدیم و رفتيم پی كار خويش.

كابل دگر آن فرزندان مصمم به آينده را در قدرت نداشت،هر طرف صاحبان ريش و نسوار ، با سلاح های مختلف هیبت افرینی می کردند. شهر را ترس و وحشت فرا گرفته بود. احساس خطر و مرگ هر لحظه چهره نمایی می کرد، گويی شهری داری با مرده ها متحرك.

يك ماه دگر را با تمام شب های طولانی و روزهای خفه كن سپری كردم. روزی تصميم گرفتم تا كابل را ترك كنم اما چگونه و با كدام امكانات؟.

صد دل را در يك دل كرده و زنگی زدم به يكی از مقامات سفارت روسيه در كابل، پس از احوال پرسی تقاضای ويزه روسيه را كردم با اطمينان پاسخ داد كه فردا بيا اما با كمی انتظار ويزه دريافت ميكنی.

فردای آنروز با داكتر وحيد برادرم روانه ی سفارت روسيه شدم. مقر سفارت در كنترول حزب وحدت اسلامی قرار داشت. پس از انتظار زياد آنمقام سفارت امد و پاسپورت سياسی من را با خود برد، پس از چند ساعت امد و اسناد را تسليم كرد. در اين هنگام يكی از پرسونل امنيتی حزب وحدت اسلامی متوجه شد که پاسپورت من هويت سياسی دارد، از این رو فرياد زد كه كمونست را پيداكردم. تا آن كه آن ها خود را جمع و جور كنند، من و داكتر وحيد برادرم پا به فرار گذاشتيم .وحدتی ها در عقب،تا اخير كارته سه ما را تعقيب كردند اما نتوانستند دستگير كنند. ما موفق به فرار شديم، اما خوش بودم كه ويزه را در جیب دارم. پس از رسيدن به خانه متوجه شدم كه پاسپورت خالی است و از ويزه در آن خبری نيست. آنهمه وعده ی سفارت دروغ بود و فريب ، من هر قدر كه به سفارت تلفون زدم ديگر جوابی دريافت نكردم كه نكردم.

دوستی های دیروز دگر شکسته بود!

پس از آن روز های دشوار بلاخره به كمک دوستی در شهر مزار شريف صاحب پاسپورت و ويزه شدم و دو روز قبل از آغاز جنگ های داخلی به طرف ماسكو پرواز كردم و از آن وطنی كه باش عشق داشتم و هنوز برايش عاشقانه دادخواهي ميكنم دور شدم.

پس از پنج سال وكالت در مجلس نماينده گان( ولسی جرگه)، معاون اتحاديه جوانان افغانستان و معاون اول تفتش مركزی حزب با مبلغ هشتاد دالر كه همه سرمايه مادی من بود كابل را ترک كردم ولی مسرور از آنم كه امروز با سرفرازی به آن شهر و همكارانم می نگرم.

 

 

 


بالا
 
بازگشت