سید حسیب مصلح

 

بادی که ارتباط را قطع کرد

نویسنده: سید حسیب مصلح بیسواد

از من قهر کرده است. دلیل قهر او هم موجه نیست. اما خان زاده چون افغان و با غیرت است و غرور افغانی برایش اجازه نمی دهند حق، حقیقت و واقعیت را بپذیرد، از آن رو حاضر نیست از کرده ی نادرست خود پوزش بخواهد و قهر خویش را به گودال جهل دفن کند.             

 

ساعت در حدود نه و نیم شب بود. مشغول نگاشتن داستانِ مرد غیور بودم که صدای زنگ بی سیم تمرکز حواس مرا برهم زد. راستش چند ثانیه با خود به فکر فرو رفتم که چرا باید در این وقت شب پاسخ زنگ بی سیم را بدهم. ناگهان به ذهنم رسید که شاید یکی از اهل خانواده بیمار باشد. زود به سمت بی سیمم رفتم که روی میز کنار کتابدانی قرار داشت. همین که چشمم به صفحه بی سیم افتاد متوجه شدم که جناب آموزگار زنگ می زند. پاسخ زنگش را دادم. متوجه شدم که صدای آموزگار انعکاس دارد و گویا که از مکانی مانند یک تشناب یا حمام خانه اش گپ می زند. او پس از سلام گفتن و احوال پرسی کردن گفت: چه خبر ها؟ از وطن چه خبر دارید؟

گفتم: می بخشید، مثلی که در جای نامناسبی قرار دارید. اگر امکان دارد پسانتر یا فردا با هم حرف بزنیم. درست است؟

گفت: نه خیر، در خانه هستم. انعکاس صدای چی؟

شک من بیشتر شد، چون صدای خفیف شرشر بالا هم شد و به ذهنم رسید که آن جناب روی کمود تشناب جهت رفع حاجت نشسته بود و از روی تفنن و بیکاری و وقت سپری کردن از بین همه دوستان و رفقایش، از بخت بد، آن شب مرا برای صحبت کردن انتخاب کرده بود.

گفتم: می بخشید من فکر می کنم که شما در تشناب مشغول رفع حاجت هستید.

گفت: نه خیر آقای مصلح، در دهلیز هستم.

من پیشتر ها در خانه این آموزگار رفته بودم و خوب می دانم که دهلیز منزل او باریک و فرش شده است و صدا در آن محل هرگز انعکاس نمی کند. کاش فیزیک نمی خواندم تا در قبال انعکاس صدای آموزگار دچار شک و تردید نمی گشتم. راستش از آدم های دروغ گو، بی نزاکت، بی ادب و بداخلاق خوشم نمی آید. این آموزگار که خود را بهترین شخصیت جامعه می شمارد و همیشه در باره هر پدیده با منفی گرایی نوع چپی خویش می کوشد خود را دانشمند بتراشد، می کوشید که مرا با پیشکش کردن دلیلی بی اساس و سرتاپا پر از دروغش بفریبد. اما من به قول مردم کابل ماندنی والایش نبودم. با کمال خونسردی و حفظ کرامت انسانی گفتم: آیا مطمئن هستید که در تشناب نیستید؟

گفت: نه خیر؟

گفتم: باور کنید من شما را می بینم که در حال رفع حاجت هستید.

در همان لحظه مرا خنده گرفت.

او گفت: عجب است آقای مصلح. شما در خانه خود و خودم هم در خانه خود هستم، شما چطور مرا می بینید؟

صدای بلند خنده او بالا شد که حاوی انعکاس بیشتر بود. ناگهان در لابلای خنده اش صدای بلند گوزش بالا شد و گمان کردم که موج صدای باد او پرده گوشم را درید. این جا بود که از بس که خندیدم بی سیمم از دستم افتاد. زود بی سیمم را از زمین برداشتم و آن را خاموش کردم. برای بیش از ده دقیقه طنین صدای باد مقعد آن آموزگار را در گوشم حس می کردم. روی چوکی نشستم و توبه کنان کوشیدم که مقداری آب سرد از تنگ روی میز در جام مسی بریزم و سر کشم تا کمی حالم به جا آید و شرایط وضعم تغییر کند. پس از نوشیدن جام آب سرد، متوجه شدم که دیگر تمرکزی برای نگاشتن ادامه آن داستان نداشتم، چون سیر اندیشه ام به هم خورده بود. اما هنوز طنین صدای بلند گوز آن آموزگار پرده گوش راستم را آزار می داد. با خود گفتم: چرا این مردک که خود را معلم و گویا فهمیده و عقل کل می شمارد، نزاکت، ادب، اخلاق و حیا ندارد؟ مگر چه می شد که اگر می خواست با من صحبت کند می بایست پس از رفع حاجت و شستن دست ها و بیرون شدن از مکان نامناسب برایم زنگ می زد.
فردای آن روز برای خرید نان به نانوایی مرمرا رفتم و از قضای روزگار آن هموطن را دیدم که با اهل خانواده اش در آن جا مشغول خریدن مواد خوراکی بود. به محضی که او مرا دید، ناگهان صورتش را برگشتاند و با سرعت به طرف میوه ها رفت. خانمش و سه کودکش هم که پیشتر ها برایم سلام می دادند این بار نه سلامی دادند و نه سلام مرا هم وعلیک گفتند. منی ساده نان را خریدم و همین که از آن فروشگاه بیرون شدم، دیدم او بیرون از دروازه خروجی استاده است. او همین که مرا دید گفت: دیگر نمی خواهم که با شما گپ بزنم.

گفتم: سلام. چه حال دارید؟

گفت: ای چه سلام علیکی است؟

گفتم: آیا من قرضدار شما هستم؟

گفت: چی؟ قرضدار چی؟

گفتم: پس مشکل شما چیست؟

او به جای این که آرام راه خود را بگیرد و برود، منتظر بود که من حرفی بزنم تا او با من مناقشه کند. در همان اثنا خانمش و فرزندانش جلو آمدند و من برای شان سلام کردم. خانمش وعلیکم گفت و فرزندانش خاموش، لق لق به سویم می دیدند. من گمان کردم که قرض دار تک تکِ افراد این خانواده هستم. گفتم: خوب هستید؟ خیریت است؟ چرا این قدر گرفته و ناراحت هستید؟

دیدم خانمش همین که می خواست دهن باز کند، آن هموطن به همسرش گفت: تو چپ کن، بچه هایت را بگیر، برو در موتر بشین. خانمش آرام و گرفته با فرزندانش به سوی پاکش شان رفتند. من که خوب متوجه افغانگری های او بودم، با کمال خون سردی گفتم: محترم، حالا بین من و شما و خدا و فرشته های که آن صدا را شنیدند باشد. آیا واقعاً این کار تان درست بود که برای رفع حاجت به تشناب رفتید و در حالی که خود را تخلیه می کردید برایم زنگ زدید و از من جویایی حال و احوال و اخبار افغانستان شدید؟ آیا این کار تان درست بود؟ درست است که به خدا و دین باور ندارید، اما اخلاق و ادب انسانی آن کار تان را تایید نمی کند.

او مانند مار به دور خود پیچید و گفت: همی خود تان از روی چه می گویید که در تشناب بودم؟

گفتم: انعکاس صدای مبارک تان برایم چنین تداعی کرد که در تشناب منزل تان به سر می برید. من قبلاً به خانه شما تشریف فرما شدم. من دهلیز خانه شما را دیدم. اگر حرف من نادرست باشد، من ملامت و شما سلامت. اما اصل مطلب این است که شما چگونه به خود جرئت داده اید و با کمال بی ادبی و زیر پا کردن نزاکت ها و آداب معاشرت انسانی و نادیده کرفتن کرامت انسانی خود و من از تشناب خانه تان و آن هم در حال رفع حاجت برایم زنگ زدید؟ این که باد رفته تان گواه واقعیت ضد ادعای تان است در برابر این دلیل محکمه پسند چه دفاعیه دارد و چه می گویید؟ شما باید از خود معذرت بخواهید که چرا خود را در چنان موقعیتی نامناسب قرار دادید. من شخصاً نمی خواهم که با شما صحبتی داشته باشم. شما که رعایت ساده ترین نزاکت ها و اصول اخلاق و ادب و معاشرت انسانی را نمی کنید، چگونه می توانید با ادعا های بلند و میان تهی خود مصدر خدمت به خود، خانواده خود، مردم خود و بشریت شوید؟

گفت: حالا شما به خاطر یک سوء تفاهم ارتباط خود را با ما قطع می کنید؟ بلایم به پس چنین ارتباط و دوستی! من با شما صحبت می کردم، چرا حواس تان دیگر طرف بود؟!    
گفتم: نخست از همه باید بگویم که شما با زنگ زدن به من از تشناب خانه تان و آن هم در حال انجام دادن رفع حاجت، هم به خود و هم به من بی احترامی کرده اید. دوم این که کدام سوء تفاهم؟ آیا صدای بلند و گوش خراش کنِ باد رفته تان دلیلی موجه برای رد ادعای تان نیست؟ حواس من هم طرف صدای مبارک شما بود، اما چه کنم که موج و طول موج صدای تان پرسش بر انگیز بود. منی شکاک هم به علت انعکاس بلند صدای تان به شک افتاده بودم و در عالم تخیل بالا شما را در جای که نمی بایست می بودید مجسم کردم. مگر منی خاکی دروغ می گویم؟

دیدم که او بسیار ناراحت و خشمگین از جلو رویم رفت و داخل پاکشش شد و لله الحمد دیگر تا امروز با من تماس نگرفت. اما خانمش همین که مرا در بازار می بیند با کمال ادب سلام می دهد و احوال پرسی می کند و من هم تا حال در باره آن کردار زشت همسرش هیچ حرفی نزدم.

آری من هموطنی را می شناسم که پیش از صحبت کردن یا در هنگام صحبت کردن با کسی به تشناب می رود و روی کمود می نشیند و درهم و برهم ترتر حرف می زند و هم قرقر باد می شکند. این آقا هم خود را ناف دانش علوم بشری می شمارد. یک روز برایش گفتم که فکر می کنم که ببشتر اوقات از داخل تشناب به دوستان تان زنگ می زنید؟ اما او هم انکار می کرد، ولی او هنوز نمی داند که یکی از اعضای خانواده اش قبلاً برایم گفته بود که جواب زنگ های او را ندهم، چون او هم از فرهنگ زنگیدن از تشناب استفاده می کند.

ای کاش انسان های گویا متمدن این نزاکت، ادب و اخلاق را رعایت کنند که هنگام رفع حاجت به کسی زنگ نزنند یا زنگ کسی را پاسخ ندهند یا در تشناب در حال تخلیه کردن کثافات بدن خویش مشغول شنیدن موسیقی، دیدن صفحات فضای مجازی یا خواندن اخبار و ... نگردند.

 

 

 


بالا
 
بازگشت