عابد

 

عاشق اصیل

گاهی بخیال، دلم هوایی تو کند

سودایی شود، سرم فدایی توکند

ازخاطر تو، کودکِ نازدانهِ چشم

از دیده گیرد، فرش به پایی تو کند

گررشکِ گلاب، نشد ترا مصحفِ روی

رنگین به خونش، شکل و سیمایی توکند

از رویی عناد، اگرنهند دام سرِ راه

مردانه صفت، دفعِ بلایی توکند

اکنون خودِ او، به بحری خون غوطه زنان

با دُک دُکی خود، یعنی صدایی توکند

(عابد) به سجود، به روئ خاک رفته رکع

در ختمِ نماز، دعا برایی توکند

 

ج (عابد) ۲۷ مارچ سال – ۲۰۱۸ هالند

 

حیّا

دیشب همه شب ز دامنِ درد، دستِ دلِ من رها نگردید

رفتم به طبیبِ عشق گفتم، تجویزِ او هم دوا نگردید

شوریده سری به کنجی عزلت، خط خط جبینش سطورِ دیوان

عرضِ دلِ خویش خمیده بردم، ادراکِ مزید عصا نگردید

بشکست دلِ من زنیمه نیم شد، با تارِ امید رفو نمودم

بغضی به بزرگی ای دو عالم، افسرد ز میان جدا نگردید

مدفونگه ای رازِ هستی ام دل، همواره به بحرِ خون زند موج

جز تلخی ای سختِ روزگار را، لبخندِ من آشنا نگردید

دردیکه در آن نهفته مقصد، تلخ است مگرهم کشیدنی است

تیریکه نشان به سوی عزم بود، هرگز زهدف خطا نگردید

پیچانده کلام به عطرِ الفاظ، (عابد) بخدا تمامِ گپ را

ختم است همه عیب به نامکِ او، بیرون زخطِ حیّا نگردید

 

ج (عابد) ۲۲ مارچ سال ۲۰۱۹ – هالند

 

قصهِ آدینه شب

با طعنه زمن پرسید، آن ساقی ی بی پروا

کاشانه نداری تو، میخانه به تو ماوا؟

گفتم که شده سلطه، اندوه به روانِ من

بر دنجی خراباتان، یک لحظه کنم آشا

من رفع عطش امشب، فارغ زنهی و امری

این مزرع کنم شاداب، از فیضِ همی دریا

نفلانه فقط امشب، در پای خُمِ لبریز

تا صبح گزارم من، هرآنچه که شد بادا

سجاده گرو کردم، در نقدِ همین لحظه

در خلوتِ می شوریست، تعیین نشود پهنا

این آدینه مفهوم است، برآنکه چومن بوده

بی تعبیر و بی تفسیر، برآنکه به علم دانا

تا دم دمی صبح امشب، تا شامی دیگرشاید

تعطیرش کنم سینه، از گردِ کدورت ها

آهسته بگوشم گفت، آن ساقی ای سالخورده

جامی تو شده لبریز، برجایی برو آسا

تو برو نیایش کن، بر دیر و یا مسجد!

گفتم که زمیخانه، بیرون رفتنم شرطا

تا خور نگیرد نیزه، بر قتل و قتال شب

من رکع نخواهم رفت، تا خالی نشد مینا

چون منظورِ من حق است، هرتاقچه به من مسجد

سجاده نیازم نیست، من سجده زنم هرجا

پاکیزه شود جانم، غسلی به می یی نابم

با آبِ دلی انگور، جانم ز ریا شستا

گویند که طوافِ عشق، فرض بوده به عشقبازان

چون اجری عظیم دارد، از صدقِ دلت اجرا

با نسیه نمی سازم، یک نقدِ قلیل بس است

چون وعده ای فردا است، تاریک چو شبِ یلدا

من (عابد) باریک بین، دیدم که کجستان است

من دست و دلم شستم، از مخمصه ای فردا

 

ج (عابد) ۳ جولای سال ۲۰۱۷- هالند

 

رسم زنده گی

عرضِ معنی زنده گی ناممکن است

جلوهِ جهت اش مضاعف تمکین است

لشکرِ غم میتوان گفت، کوهی درد

انجماد خنده ها، از آهی سرد

یا که گفتند بحری مالامال غم

گریه دارد، ناله دارد، خنده کم

آخ! اگر آلوده شد در فسق و شر

می بینید در آبِ خنده طعمِ زهر

زنده گی طغیانِ موج و غصه ها

کشتی است، اما ندارد ناخدا

عقل و منطق ناخدای کشتی است

عزم و همت رهکشای کشتی است

در تبیین زنده گی است بی زبان

می کند مانند آب از رنگ بیان

گرفیتد در خون جهنُم می شود

مصدر مرگ و تألم می شود

زندگانی مردِ ره سعی و تلاش

سیر و رهیابی فقط سوی زواش

از تمام قله ها باید گذشت

زجرهرمشکل کشید وبعد نشست

زشت و زیبا، مُلزم است در زنده گی

رفعت و جاه، ممکن است در زنده گی

میتوان بر دستِ خود تعمیر او را

آری همچو باغ دل، مثمر او را

وسعت اندیشه و عمقِ نظر

ساده و سهل می کُشاید قفل در

وقف ایام در جهان آموختن است

از نخی دل، چاکِ سینه دوختن است

گرچه روزگار میدهد هرلحظه درس

تا بیآموزیم طریقِ کشت و غرس

با تعقُل میکنیم سنگ را گُهر

عکس مطلب در تضاد باشد ظفر

گرمهار زنده گی بر دستِ عقل

عاری از معنی شود هرکاری ثقل

با هدف یک لحظه عمرت زنده گیست

بی هدف هرلحظه عمرت بنده گیست

بس دیگر(عابد) تفاصل این سخن

نقشی آن محدود نگردد واقعن

 

ج (عابد) ۷ نومبر سال ۲۰۱۷ – هالند

 

چرا چنین؟

گهی با حرف، دلی ذره شکافتیم

گهی از هیچ، بخود افسانه بافتیم

گهی رفتیم، به عمقِ پنج هزارسال

به ما تاریک، هنوز مستقبل و حال

گهی هم فاتح ایم، کشور کُشایم

گهی هم هژبرِ خورشید لقایم

گهی ابزار بودیم، بر ذوقِ زورمند

گهی آشکار بودیم، درنقشِ دردمند

مگر ما زاده ایم، از بطنِ بلوا ؟

که باشیم باید هم در جنگ و دعوا ؟

که آخر ما چرا چون خس سرِ آب ؟

همیشه بوده ایم، در پیچ و در تاب

خداوندا ! چه استیم ؟ ما کی استیم ؟

گهی یکجا، گهی تک تک شکستیم

کزان روزیکه پا ماندیم به هستی

شکست لبخند به لب، هم شور و مستی

بودیم زار و نحیف، حالا خمیدیم

به چارسوقِ جهان، ریشه تنیدیم

به حرف تمثل نمی گردد، چنین درد

که بار حادثه، با ما چه ها کرد

شرارت، هم فلاکت، هم مصیبت

چنان جاری و ساری شد به ملت

زمکرِ ناخلف شیطانِ و شیاد

به هرخانه نزاع و آتش افتاد

هنوز هم ما درین مجمر عریقیم

بدشتِ حادثه تیت و فریقیم

کنون درحسرتِ یک روزکِ شاد

زدل آه می کشیم، از سینه فریاد

سیاقِ سوژه ها، درحرف عوض شد

غلامانِ غلام، صاحب غرض شد

کنون هستند، همه سُربی گداخته

به اجرأ می گیرند، امری نگفته

زکُندی آسیاب و گندمِ تر

نصیبِ ما نه آرد شد و نه ظفر

که این معضل، نه ازغرب بود نه ازشرق

زکسرِ عقل شدیم، در کینه ها غرق

که میداند؟ چه باید کرد؟ چه چاره ؟

که تا گردد، طلسم اش پاره پاره

همیشه گفته اند، گویند رفاقت

وفاق و همدلی و هم صداقت

وهم پیمان و هم ایمان و هم عزم

محال باشد عدو را آن چنان بزم

هنوز داریم امید تا ما شویم (ما)

شویم یک مشتِ محکم بر دهان ها

............

چه خوش گفته خردمندی درین باب

درآن جویکه رفته باز رود آب

ج (عابد) ۱۱ مارچ سال ۲۰۱۸ – هالند

 

بس

 

بس دیگر تکرار بس !

نقظه ای باید گذاشت

آنچه انجام داده اید، بادا که باد

شاید هم انگیزه ای باشد او را

لیک می شرمم که تذکارش دهم

فی المثل یک نکته گک

سرمه را از چشم مردم، همچنان اعصای کور

الجه کردید، هم چپاول در شفق

قبض روح از جان مرده، رقصِ آن را دیدنش

ریختنِ آبروی اتباع، در کدام سطرِ کتاب ؟

همچنان در جرمی خنده، دوختید لبها بهم

ذوقها را سر بُریدید، عشق را هم ریشه کن

عصمت پاک دامنان را هم شما

بر سرِ هر چار راه

نیمه نرخ و بی بها کردید حراج

بدون اسناد و اوراق این وطن

گاه گرو کردید، گهی هم لیلام

کاش حرفِ ناسزا مصداق بود

گرچه بر من نیست سزاوار این سخن

کی دریغ اش می نمودم از شما ؟

چون عمل را انعکاسی عکس نیست

آنچه کاشتید پس همان باید درو

گفته اند : با مشت مزن بر دربِ کس

تا نثارِ تو نگردد، مشت ها

در کمین دیگران، بی خوف نیست

چونکه چاه کن جان دهد، در زیرِ چاه

کفر و دین و مذهبِ من است تلاش

میتوانید حال شما تکفیر کنید

ارتعاش درد را هیچ چاره نیست

 

الجه – چپاول

حراج- لیلام

مصداق – صدق کردن

ارتعاش – لرزش

ج (عابد) ۱۲ نومبر سال ۲۰۱۶ – هالند

 

شعر چیست؟

شعرآئینهِ اندوه ست، و لطافت سخن

به باور همه، او اشکِ درد است

که برگونهِ کاغذ می چکد

تعیین مقدار حادثه، با ترازوی منطق می باشد

که تجمعِ شیون را، در درازنای شب زمزمه می کند

نجوای درد است، و تلاوتِ هنجارها

دلاویز میشود آنگه، ازلای دفترخاطرات بیرونش کنی

او عطرعاطفه را، بدامان خیال می ریزد

درهیچ حالت، از اصطکاک اندیشه و تفکرمنتفی شده نمیتواند

با بال هوس پرواز میکنی، در انتهای ناکجا ها

گاهی درشطِ شطحیات غوطه ورشدن است

وگاهی هم درنطعِ مصطلحات زانوزدن

ولی عرض حضورش، فقط و فقط دلِ ناقرار است

طعم اش برمصداقِ ذوق دلپذیر میشود

مشروط بر اینکه، درقالبِ اوزانِ عروضی ریخته شود

اگرهم تقطیع آوایی صورت گیرد

درآنصورت، فهمش درمحوطه شوق اسیر می گردد

درلابلای زمان عمرش به درازا می کشد

اوصدای ماحول

عمقِ اندیشه

وسعتِ نظررا

تداعی می کند

درمقاطع ای خاص

ایجادگرشور است، درسکوتِ نیمه شب

تأثیریک تبسم ملیح را اندازه میگیرد

زمانی صیقلی میشود، که با جدار تجربه سایده شود

درحسنِ اختتام باید گفت

که شعرنوزاد حادثه است

ازبطن پُردرد بدنیا می آید

پا به پای زمان قد می کشد

وعرضِ وجود می کند.

 

شط – کرانه دریا

شطحیات – سخنان که ظاهر آن خلاف شرع باشد

نطع – سفره چرمین

مصطلحات – سخنان کوچه و بازار

ج (عابد) ۴ جنوری سال ۲۰۱۸ – هالند

 

گذشت

 

دلبندم!

در فصلِ اولِ عمرت

جوانهِ اعتماد را، با خون دلت آبیاری کن!

مروارید چشمان را هم، دریغ اش مدار!

چون مرحلهِ گذار، از بلوغی جسمی خیلی حساس است

درین موقع، گردِ امیال

آئینه عمل را تیره می کند

سعی کن!

که زمینهِ رشدِ بلوغِ ذهنی را آماده سازی

سخت بکوش، و تعمق بورز، تا اعتماد رشد کند

تنومند شود و بار آورد.

فراموش نکن!

که بلوغی ذهنی و جسمی از هم متمایز اند

عواملی که در رشدِ بلوغ جسمی برجسته میشوند

غرور و خود شفتگی اند.

و عواملی بلوغ ذهنی برعکس شکستکی، درخود فرو رفتن و دُرِ معنی یافتن است.

بعد از سپری شدن این دو مراحل

در بحر پرزلال زنده گی ات شنا میکنی

ویا به عمق مفهوم اش فرو میروی

درین گستره، درمی یابی که زنده گی

بدون (گذشت) چون حباب در مسیر باد است

بزرگان گفته اند:

گذشت آب است، برآتشی بغاوت

سنگر مستحکم است، بر تیر عناد

نقطهِ آخر پرخاش بوده میتواند

پایگاهِ اجتماعی را، وسعت می بخشد

از فیض آن مسلط بر خشم میشوی

گذشت را نمیشود هدیه گرفت

چون تجمع معنویت است

گرمای حضورش، قابل لمس است

ولی میشود هدیه داد

برآنانکه نیازمند اند

لاکن سیر زنده گی آنرا

نکته به نکته

خط به خط

سطر به سطر

تعلیم میدهد

هاکذا، یاد گیر !

ج (عابد) ۱۲ اپریل سال – ۲۰۱۸ هالند 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت