زبير واعظى

 

 

طنز كره خر

گهى يك كره خر پرسيد ز مادر

چسان زاييده هم چو كره يى نر

پس از لختى بپاسخ گفت مامش

به هنگ و عرعر و با يك كلامش

بگفتا با محبت كره خر را.....

به جان و دل برابر نره خر را:

چو بابايت جلالى يك سحر شد

بسى بيتاب و حال او حشر شد

شتابان، عر زنان يكدم بپا گشت

به پشت من خزيد و ماجرا گشت

اگر چه خر بودم دايم ، هماره

مجسم يك خرى گشتم دو باره

همين كه نر خرى بر ماده خر شد

چو تو يك كره خر از من بدر شد

چو گر بابا شوى روزى به دوران

همان ميكن كه او ميكرد به مامان

مكن خر بودن ات گاهى فراموش

درين راه و روش پيوسته ميكوش

 

 

دختركى را در محفل خواستگارى بادى خطا رفت.

داماد از بسكه خنديد، قند خشتى در گلويش گير ماند و بمرد.

در سنگ قبرش نوشتند كه:

بادى وزيد و گلى پرپر شد.

 

بادى وزيد و گلى پرپر شد

جوان دختى به روز خواستگارى

رها بادى نمود از بى قرارى

همه حيران و مات از صحنه گشتند

خجل سار و بسى شرمنده گشتند

چو داماد آن صدا از دخت بشنيد

بخنديد و بخنديد ، هى بخنديد

ز بسكه خنده كرد ، قند در گلويش

گرفت و هم سيه شد رنگ و رويش

نفسگير گشت و عاجل بر زمين خورد

ديار حق شتافت و جا به جا مورد

به سنگ قبر دامادك نوشت اش

نه از دختر نه يا از قند خشت اش

نوشتند كاين جوانك خاك بسر شد

وزيد يك باد و اين گل پر پر شد

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

تخم بى پير

بسكه بيزارم از اين حيله و تزوير شما

بس تهوع رسد از ديدن تصوير شما

به هر آن محفل و هر جا و بهر كنج و كنار

در كجا نيست كه نيست قصهء دلگير شما

نيست اندر دل چون سنگ شما مهر كه چون

جاه و سرمايه شده مذهب و هم پير شما

ملت فاقه و درمانده بسى كرده خراب

خورده بس از خدع و مكر و جفا تير شما

هر يك تان ز پى مكنت خود كرده تلاش

ميفروشيد شرف و هم دل چون قير شما

پشت دست كرد بشما حضرت ابليس يكى

پت و پنهان شده از وهم و هم از گير شما

گشته از ترس پريشان كه فريبش نه دهيد

شده درمانده و بى چاره؟! بلا گير شما

"واعظى" نيست دگر چاره بگو و بنويس

كه خدا گم كند اين تخمك بى پير شما

 

سحر گاهى به عزم روزه بيباك

سحرگاهى به عزم روزه بيباك

شدم بالا به امرى ايزدى پاك

بديدم سفره ى رنگين به خانه

که از هر نوع غذا می زد چغانه

كباب و قابلى و آش و قورمه

دوپيازه و خيار و مرچ دولمه

به يكسو گوشت لاند و كبك بريان

دگر سو شير مرغ(!) و جان انسان(!)

خلاصه هر چه می خواستم ز مولا

مهيا گشت بهر من ز بالا(!)

تناول كردم و با صد شطارت

به نام روزه و زهد و عبادت

چشيدم شور و شيرين از طعامش

گرفتم لقمه يى از هر كدامش

كباب و قيمه بود و مرغ بريان

برنج و قورمه بود خيلى فراوان

دوازده سيخ كباب و نان خاصه

دو سه بشقابى زان آشك خلاصه

نمودم نوش جان خود ز اخلاص

چنين آغاز كردم روزه را خاص

"براى اينكه يابم صبر و طاقت

نمودم تا [به صبح، شب] استراحت"

بكردم خواب تا فردا به پيشين

بسى سرشار بردم سر ببالين

بدين منوال تمام شهر صيام شد

تناول كرده سال و ماه تمام شد

به سر چون گشت اين ماه مبارك

فزون بر وزن من شد سير و چارك

خدايا! مالک اين مُلک توهستی!

يقيناً تو خداى عادل(!) هستى؟

 

سفره غربت و ماه رمضان

ما كه از فقر بميريم به شب تار به تو چى

يا كزين درد بريم شكوه به دادار به تو چى

باز همان ماه صيام آمده در كلبه ى فقر

ميزند نعره كه اى مردك نادار!! به تو چى

سفره خالى و شب و آه جگر گوشه و من

سوز جانكاه و غم و ديده ى بيدار به تو چى

ماه رحمت شده گويند كه چنين ماه بزدود

رنج و اندوه و سيه بختى و ادبار به تو چى

"واعظى" بيش مگو عدل و رضا بوده چنين

كه خدا داند و داد و دهش دار به تو چى

 

 

 ==================

بيا ويران نماييم و در اين كشور شر اندازيم

بيا ويران نماييم و در اين كشور شر اندازيم

هر آن قوم و تبارش را بجان ديگر اندازيم

اگر كس قد بر افرازد ، كند ايراد ، زند حرفى

ورا در دست جانى يا به گير قلدر اندازيم

شراب ارغوانى را ز خون هم وطن نوشيم

همه دار و ندارش را به جيب جمپر اندازيم

زن مظلوم ميهن را بسوزانيم، كنيم سنگسار

به كلك و بر گلوى هر زن خود زيور اندازيم

اگر خواهى كه گردى انج و منج و صاحب مكنت

وطن را در بدر سازيم، به هر سو محشر اندازيم

چنين فرصت مده از دست و آنرا مغتنم بشمر

كه با غارت بساطى پهنى از مال و زر اندازيم

اگر راهى نبود و يا ز بهر ات عرصه تنگ آمد

بيا خود را به پاى هر كى ، حتى كافر اندازيم

بيا كاين گل فشانى ها به شان ما نمى زيبد

بجاى گل زن و مردش بيك چاه و جر اندازيم

وطن در قهقرا از حرص خود بردند يكسر "واعظى"

"بيا كاين داورى ها را به پيش داور اندازيم"

شگوفايى و آسايش نمى خواهند به كشور هيچ گاه

چو "حافظ" پس بيا خود را به ملك ديگر اندازيم

 

 

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

هفت و هشت ثور

جنبش يك نسل شير و قهرمانان هفت ثور

يورش چند دزد و غارتگر بدوران هشت ثور

قانعم كان هفت ثور مان خطا ها كرده ليك

كى نمودند چور و غارت همچو دزدان هشت ثور

قتل و خون و خوف و زندان بود ميدانيم مگر

داده برباد هست و بود ملك افغان هشت ثور

كودتاى هفت ثور يك كارى تحميلى به حزب

گشته تحميل عدو و خصم انسان هشت ثور

ايده و انديشه ى هر رهرو اش انسانى بود

تو مپرس از أيدهء آن خانه ويران هشت ثور

پس سخن كوته جنايت كرد، كشت و يا فروخت

لشكر خفاش و دون و خيل نادان هشت ثور

نيست سودى زينهمه پرخاش و جنجال هموطن

پس بيا تا كه كنيم اين نقص جبران هشت ثور

جهاد دروغين

يك دمى چون ژرف و بهتر بر حقايق بنگرى

نيست اين ها را يكى بر ديگرى آن برترى

هر كى با نام جهاد و دين و با سودى فزون

ملت و ميهن تباه كردند به صد جادو گرى

با قبا و ريش و دستار و به صد مكر و فسون

مى فروشند روز و شب فخرى به (انتر منترى)

خبره ها اكنون چه مرد و زن، چه پيرست و جوان

مى شناسند پوست شان را در دوكان چرمگرى

چون كه در خون و رگ و در ايده ى گنديده شان

بس عجين ست آنسرشت بدعت و غارت گرى

سال ها كشتند و دزديدند ، دريدند ، سوختند....

با هزاران وحشت و آن شيوه هاى بربرى

ارمغان و حاصل و دستمزد و دست آورد شان

نيست جز كشتار و رنج و ماتم و دهشت گرى

سيم و زر دارند و مكنت بيحساب اما چو دى

كرده بودند خر دوانى ، مرغ جنگى ، بى سرى

چاكرى كردند به شرق و غرب ، حتى بهر آن،

دشمن مأمن، "ضيا" و "ذوالفقار" و "چودرى"

گر چى مى شرمد قلم زين مصرع بى پرده ليك

مى كشانند با دريغ اين مملكت تا خر گرى

من نوشتم اين سرود و بس گريستم زار زار

چون كه بهبودى محال است جز نفاق و ابترى

 

تمكين و طمطراق

گر چى مى خندم درونم شاد نيست

از برون اين و درون آباد نيست

اضطراب و درد و تشويش و جنون

لحظه يى دور از من برباد نيست

در خفا هر صبح و شام و نيمه شب

هيچ كارى جز غم و فرياد نيست

گر چى مى نوشم ، تناول مى كنم

حاصلش جز غبغب و غمباد نيست

راست اندازم چپ آيد از قضا

جز كجى مر راست هيچ افتاد نيست

گر چى در مستى و رندى شهره ام

رفت آن عهد و ورا جز ياد نيست

شور و مستى سخت كمرنگ است كنون

لطف آن يار و قد شمشاد نيست

روزگاران يكنواخت و يكرنگ و خسته كن

يك كمى آن اندر پى ايجاد نيست

شعر سرودن هم نه باشد دست من

اين تراوش ها ز قلبى شاد نيست

ناله دارد اين دل از رنجى فزون

زار گريد چون فلك را داد نيست

مر نگوييد شاعر است و شعر فهم

در فن شعر و ادب استاد نيست

ليكن اين شيرينى در هر بيت من

در دكان و غرفه ى قناد نيست

شكر ايزد را كه چونست "واعظى"

كان حسود و موذى و شياد نيست

مربى چو دارى، مربا بزن

 

مربى چو دارى ، مربا بزن

مربى چو دارى ، مربا بزن

چپ و راست، تا و بالا بزن

نه ترسی ز وجدان و شرمی ز خلق

تو درد و بلايت سر ما بزن

بسى مغتنم شمر فرصت ات

هر آنچه ربودی، به هر جا بزن

بخور و بنوش و بگير و بپوش

ز بهر نوه ات، حال و فردا بزن

مزن بر فلكسور هيچ گونه رءى

تو مال و منال غربا بزن

چو وجدان خوابيده ات برنخاست

بيا کيسه ی پول ابناء بزن

نه قانون و دادست و نه دادگاه

چو خواهى بگردى توانا؟ بزن!!!

توانا بود هر كى دارا بود!!!!!!!!

چى از كابل و از بخارا بود!!!!!

 

 

نه كابل ماند و نه هم كابلى و سوژه ى وصف اش

ببين "صايب" دمى آن كابل و دريا و بازارش!!

كه باز از سر شوى تو عاشق و از جان گرفتارش؟!

همان كهسار و دامان اش بسى وحشت سرا گشته

ز فقر و جنگ، از سيلاب و هر يك رنج و ادبارش

خوشا وقتى كه چشمت از سوادش خوشه چين مى شد

كنون از بيسوادى سوده هر يك خشت و ديوارش

ز وصف لاله اش رنگ طرب بر هر سخن ديدى

بيا پنهان كن آن چشمت از اين رنگ رقتبارش

چى موزون است گفتى طاق ابروى پل مستان

پل مستان و لرزانك چى شد؟ با خلق سرشارش؟

بسفتى كان حصار مار پيچ اش اژدهاى گنج راست

گهى بنگر حصار اش را كه خون بارد به هر بارش

به هر دالان و دامان داره مارى در كمين بنشست

ز بهر اختطاف و رشوه و چور تن بيمار و افگارش

نه كابل ماند و نه هم كابلى و سوژه ى وصف اش

عياران خفته در خاك اند و دورانست ز اغيارش

سريال صلح و جرگه بسى خسته كن شده

سريال صلح و جرگه بسى خسته كن شده

پرخاش پوچ و پوده بسى خسته كن شده

كليد سرنوشت به دستان ديگرى ست

اين قيل و قال خيله بسى خسته كن شده

در رفت و آمد است خليلزاد روز و شب

اين رهبران تره بسى خسته كن شده

در بند اين تياتر دروغين چند و چون؟

با همچو رنگ و خدعه بسى خسته كن شده

اشرار و طالب و داعش بگو كه كيست؟

وجدان دون و خفته بسى خسته كن شده

طالب كى بود و كيست تو دانى و آن خدا

اينگونه چال و طفره بسى خسته كن شده

يادت بيار سال دو هزار و يك چه شد؟!

كان وعده ها و مژده بسى خسته كن شده

گويى همه به زير زمين رفت ببين كنون

آيند به ناز ونخره بسى خسته كن شده

هر دم كى بوده حامى اين جانيان دهر؟

آن ها كه آفريده؟! بسى خسته كن شده

فرق نيست بين طالب و دولتمدار شان

بر گوش شان دو حلقه بسى خسته كن شده

ريدند به خاك و ميهن و آن را فروختند

اين نسل وحش و گنده بسى خسته كن شده

چون مهره ها به نوبه مى آيند و مى روند

بر ما سرشك و ناله بسى خسته كن شده

 

موش زيرك

دهقانى را به منزل و انبار

موشك زيركى بد و هشيار

هر كجا مى رسيد و مى دزديد

در شگافش نشسته مى بلعيد

غله و دانه ها و هم ارزن

تا پنير و قروت اش از مأمن

نه براش فرشىى ماند و نه قالين

نه كت و جامه در بر و بالين

شب و روز همه را بدندانش

مى خراشيد و برده آسانش

تا كه دهقان بديد چنين كردار

غضب وخشم او بشد بسيار

گفت: كاين موش سارق و مرتد

كى شود تا مرا به دام افتد؟

من دمارى بگيرم از اين موش

كه همه حيره گردد و مدهوش

رفت به دوكان و تله يى بخريد

بهر آن تله گوشه يى بگزيد

چون به انبار تله را بگذاشت

دگر انديشه بهر موش نداشت

گفت كه تا صبح موشك شياد

رفته در دام و مى شود برباد

تا كه موش تله را به چشمش ديد

بس ز دهقان و تله اش ترسيد

زود رفت مرغ و گاو و گوسفند را

خبر از تله داد و كرد آگاه

گفت بآن مرغ و گاو آن گوسفند

عنقريب مى شويم همه در بند

مرغ كه اين حرف موش را بشنيد

بر چنين حرف او بلند خنديد

گوسفند گفت به موشك حيران

تله ى موش كجا و گوسفندان

گاو بگفت اش برو تو اى ساده

گاه كدام گاو بدامت افتاده؟

همه با موش بگفت به يك آواز

مشكل تست به ما دسيسه مساز

ما به دهقان عزيز و پر سوديم

نه ربوديم و نه كه فرسوديم

هيچ ربطى به ما ندارد اين دام

ياوه كم گو برو تو اى بد نام

موش چيزى نگفت و در غار شد

نا اميد و حزين و بيزار شد

از قضا در تلك برفت يك مار

آن يكى مارى مهلك و سم دار

زن دهقان چو آن مار بگزيد

هى دران خانه اشك و غم باريد

همه يكسر به خاطر آن زن

گريه كردند و ناله و شيون

بهر يخنى به آن زنش دهقان

با شتاب كشت مرغك ماكيان

چندى نگذشته حال زن بد شد

درد و آهش گذشته از حد شد

هم جوار، خويش و قوم و آشنايان

در عيادت شدند و هم مهمان

بهر آن يار و آشنا، همه ووست

سر گوسفند بريد و كردش پوست

بعد سه روزى آن زنك چو بمرد

مردك آن گاو خود به كشتن برد

بهر سوگوارى و مراسم ترحيم

گاو بيچاره هم برفت ز حريم

طى چند روز موشك هشيار

شاهد صحنه بوده از دم غار

كشتن مرغ و گاو و گوسفند را

ديد و در دل بگفت همين پند را

هر كى را مشكلى شد و دردى

چاره يى كن اگر تو يك مردى

گر نميشى به كس دمى درمان

پس مگو نيست مشكلم اى جان

ما چو از يك قماش و يكسانيم

چون درنگى كنيم پس حيوانيم

بنى آدم اعداى يكديگر اند

سخن هاى حق را كسى گر شنفت

بداند كه سعدى غلط كرد و گفت :

"بنى آدم اعضاى يكديگر اند

كه در آفرينش ز يك جوهر اند "

بنى آدم اعداى يكديگر اند

كه اندر شرارت ز يك جوهر اند

بخيل و حريص و حسود اند بس

كه جز خود ندارند پرواى كس

زند گر كسى را زمين روزگار

زنندش دگر تا نه گيرد قرار

نباشند نه پا و نه دست كسى

ندارند غمِ بود و هستِ كسى

چو بينند غم و رنج همنوع خويش

خوشند و نگردند هرگز پريش

زنند و كُشند و خوُرند و برند

نه در فكر ايزد نه از محشرند

چو از محنت ديگران بيغم اند

از اين رو به اسم بنى آدم اند

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++

 

از آنروزى كه انترنت بنا شد

"از آنروزى كه انترنت بِنَا شد"

به هر منزل هزاران ماجرا شد

به همچو درد بى درمان زن و مرد

مصاب و سر دچار و مبتلا شد

وتساپ و وايبر و فيسبوك سراسر

بلاى جان مان در هر كجا شد

روى گر لحظه يى انستاگرام را

سرت گيچ از شلوغ آن فضا شد

ز فيسبوك اش نگوييد كاين توانگر

مدير وصل ملك و قاره ها شد

ز انگولا به يك ريكويست توانست

كسى را در فرانكفورت آشنا شد

به يك لايك و كمنت و يك اشارت

رفيق و هم زبان و هم نوا شد

به صد ها وصلت و طوى و جدايى

ز خيرات اش نصيب بنده ها شد

گل آغايى بيك بانو خپ و چپ

پيامك داد و با وى آشنا شد

به هر سو گير و دار و شور و غوغا

هزاران زوجه يى از هم جدا شد

به مليون مودل و شاعر، هنر مند

به هر يك برگه اش بس رو نما شد

يكى واعظ ، يكى ناصح ، يكى هم

خدا جو گشت و پير و يك ملا شد

سياسى هاى هر حزب و جناحى

بسى وقف سياست هكذا !؟ شد

بزرگ و خورد و مرد و زن خلاصه

دچار و مصدر خبط و خطا شد

"زبير واعظى" خواهى نه خواهى

بسى حيران درين هنگامه ها شد

 

قسم است!

مرا به جان غنى گك موردنى قسم است

بوعده هاى بسى چرب و روغنى قسم است

مرا به كفش و به نكتايى "عبدالله" سوگند

به آن دريشى زيبا و فيشنى قسم است

به ريش تا بسر ناف "حضرت"و "سياف"

به فال و استخارهء باور نكردنى قسم است

به راکت های سکر 60 گلبدين دنی

به ديده هاى سفيد و خميدنى قسم است

به آن مدارى گرى هاى "حامد كرزى"

به جنگ زرگرى و لاف دشمنى! قسم است

به کينه ورزی آن ائتلاف و ناتويش

که سنگ آن بنهادند ز جرمنى! قسم است

به بى كفايتى "دوستم" و سرور "دانش"

به تسليمی "عطا" يا كه "قانونى" قسم است

مرا به دمبه ى "ايشچى" و آن بروت "تنى"

به بی حيايی "بى بى گل " برهمنى قسم است

به چور و غارت و آن رشوه و تقلب كه

زعيم و عامل آن بوده " لندنی" " قسم است

به صلح طالب وحشى و دون و آدم كش

که بدتر اند ز سگ های كمپنى؛ قسم است

خلص به هر آنچه كه تو عقيده يى دارى

مرا حتى به همين طنز خواندنى قسم است

كه تا همين ملا و مكتب است ، خواهد بود

دوام فاجعه بوده است، ماندنی، قسم است

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

حرمت كنيم عزيزان، فرهنگ ديگران را

باز هم در اين اواخر، ديوانه كرده ما را

مضمونى تازه و نو ، يعنى : "پته خزانه"

گردانده ما و تو را، با سوژه يى دگر باز

مصروف اين مسايل، بى چاره و فسانه

تحريك كنند و تبعييض، چند تا محرك هر دم

فرهنگ ستيزى دارند، با اين چنين بهانه

گيريم "پته خزانه"، نقليست و يا كه جعلى

بر ما چه آرد اكنون، جنگ و جدال و چانه؟

از قدر قوم پشتون، يا اين زبان شيرين

چيزى نمى زدايد ، گاهى به قدرى دانه

هر چى بگويى يا هم، هر چى نويسى هر گاه

پشتو يكى زبانى ست ، جانا در اين كرانه

فارسى و يا كه پشتو، حتى كه پشه يى مان

گنجى به ميهن ماست، اين بهترين خزانه

هر قوم كشور ماست، زيبا گلى درين باغ

هر يك زبان ميهن ، شعر دارد و ترانه

حرمت كنيم عزيزان، فرهنگ ديگران را

باشد رسيم به جايى، اين جا و اين نشانه

 

گركار فلك به عدل سنجيده بدى

احوال فلك جمله پسنديده بدى

ور عدل بدى به كار ها در گردون

كى خاطر اهل فضل رنجيده بدى

خيام

اين كجا و آن كجا

----------------

عده اى يك قرص نان و عده اى كباب ها

هر دو تا خوردند؛ اما اين كجا و آن كجا!

عده اى در جاده و آن ديگرى در قصرها

زندگى دارند، اما اين كجا و آن كجا!

عده اى بر خر سوار و عده يى بر پورشيا

هر دو مى رانند؛ اما اين كجا و آن كجا !

عده اى بر روى خاك و عده اى بر تختها

هر دو خوابيدند؛ اما اين كجا و آن كجا !

آن يكى در خاك و خون واندگر، در "دوها"

هر دو مسكون اند؛ اما اين كجا و آن كجا!

اين يكى در موج سيل و آن دگر انتاليا

هر دو در آب اند؛ اما اين كجا و آن كجا!

عده اى غرق و تباه و عده اى در بيچ ها

هر دو مغروق اند؛ اما اين كجا و آن كجا!

اين يكى خون دلش را، آنديگر پيمانه ها

هر دو نوشيدند؛ اما اين كجا و آن كجا!

اين يكى با يك حجاب و آن دگر با تاپ ها

هر دو مى سازند؛ اما اين كجا و آن كجا!

زبير واعظى

پا ورقى :

پورشيا : نوع موتر گران قيمت

دوها : شهر زيباى عربى

انتاليا : شهر زيبا و پر از آب در تركيه

بيچ : ساحل بحر

بار : محل شراب نوشى و تفريح

تاپ : لباس برهنه غربى

 

 

 

 

 

سر زن دمى به صفحه ى "اشعار واعظى"

 

خواهى كه گر آگه شوى از كار "واعظى"

سر زن دمى بصفحه ى اشعار "واعظى"

دانى سپس ز مصرع و بيت سروده هاش

انديشه و عقيده و افكار "واعظى".....

خون مى چكد ز خامه ى پر از ستيز او

از نكته نكته ، واژه ، ز گفتار "واعظى"

رنج و غم و مصيبت و تشويش بسالهاست

گرديده يار و همدم و دلدار "واعظى"

خلد برين و قامت شمشاد و چشم مست

نايد چو مدتى ست ، به ديدار "واعظى"

اغيار گشته زين همه نيرنگ به روزگار

با سلسبيل و بلبل و جويبار "واعظى"

آزادى و تساوى و انصاف و عدل و داد

باشد هماره خواهش و اصرار "واعظى"

عشق وطن، رفاه و شگوفايى، محو جنگ

گرديده روز و شب هدف كار "واعظى"

گر طنز و يا هزل بنوشت و كنايه گفت

داليست به طبع و فطرت سرشار "واعظى"

بى خوف و بى هراس، نويسد هر آنچه باد

حتى برند كه هم به پاى دار "واعظى"

دردى فشرده سخت، قفس سينه اش اگر،

بارى شوى چو ماه شب تار واعظى"

يك لايك زن بصفحه اش و عضو آن بپا

اين گونه باش تو ياور و همكار "واعظى"

گر لاف و يا گزاف نگاشته ورا ببخش

از بهر اين سرود (گهر بار؟)"واعظى"....

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت