زبير واعظ

 

روباهی به فرزندش گفت : فرزندم از تمام این باغ‌ها میتوانی انگور بخوری غیر ازآن باغی که متعلق به ملای ده است !

حتی اگر گرسنه هم ماندی به سراغ ان باغ نرو

روباه جوان از پدرش پرسید :

چرا مگر انگور این باغ سمی است ؟

روباه به فرزندش پاسخ داد :  نه فرزندم،اگر ملا بفهمد ما از انگور باغ وی خورده ایم

فتوا میدهد گوشت روباه حلال است

و دودمان ما را به باد میدهد

با این جماعت که قدرتشان بر جهل مردم استوار است، هرگز در نيفت!!!

 

نصيحت روبــاه بفرزندش 

شنيدم روبهى چالاك و هوشيار

بزيست در قريه ى ملاى مكار

چنان ملا و شيخى دون و شياد

که روبه را ز دستش داد و بيداد

ملايى كه برنگ و غدر و افسون

گرفتى سبقت از روبـاه ملعون   

چو ديد روبه، ملا با اين قساوت

به خوف و لرزه افتيد و بوحشت

بگفتا بچه ى خود را هـراسان

كه اى فرزند دلبند، اى پسر جان

شنو اکنون ز بابايت همين پند

که تا روزى نيفتى در غل و بند

هر آن باغى که در اين قريـه بينى

توانى تا از آن ها دانـه چينى

به جــز باغى که از ملاى دونست

حذر از باغ او ميدار كه خونست

هر آن چى گشنه مانى يا كه خسته...

مرو آن جا ، مشو غافل به دسته...

بپرسيد بچه اش كه اى پدر جان

مگر زهريست باغ اين ملا جان ؟

جوابش را بداد آن روبه ى  پير

بيك انديشهء ژرف و به تدبير

جواب بچهء خود را چنين داد:

بگريان و به يأس و هم بفرياد:

كه فهمد چون ملا زين اتفاقات

کند کارى که مانيم قرن ها مات

دهد فتوا که گوشت مان حلالست

بفرمايد که فرض زوالجـلال است

كند نيرنگ به آن حد و توان اش

كه نه روباه بماند نه نشان اش

 

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰

 

با تأثر واندوه فراوان باز هم ديروز در يك محفل عروسى انفجارى صورت گرفت كه تعداد كثيرى از هموطنان بيگناه ما از طفل گرفته تا زن و مرد و پير و جوان جانهاى خود را از دست دادند.

اين انفجار مهيب در حوالى ساعت ده ديشب بوقوع پيوست و وزارت داخله كشور إعلام كرده كه در نتيجه اين انفجار در غرب كابل به تعداد ٦٣ نفر كشته و ١٨٢ نفر ديگر زخمى گرديده اند.

 

 

اشك و خون

 

باز هم از جنگ و كشتار اين دلم خون مى شود

باز اشك من روان چون رود جيحون مى شود

زانكه فرجام اش ندانم، رنجم افزون مى شود

اى خدا اين حال و روز مردمان چون مى شود؟

 

چون نويسم شرح غم صد صفحه مضمون مى شود

 

مبتلا گرديد وطنداران به صد رنج و تعب

مرد و زن آغشته در خون اند و ناخن زير لب

روز روشن بر سر مردم نمودندند همچو شب

كشتن و بستن چرا و ظلم و وحشت بى سبب؟

 

هر چى گويم زين غم و دردم دلت خون مى شود

 

گاه به نام دين و مذهب ميكشند اين مردمان

گاه به نام كافر و ملحد، گهى با اين و آن

گاه ز بى رحمى زنند خنجر به جان طفلكان

ظلم و وحشت را نگر هر دم به ابناى زمان

 

خانه ى افغان خراب از جور گردون مى شود

 

عده يى با تيغ قرمز داده اند هستى به باد

عده يى ديگر به تيغ فى سبيل الله جهاد

طالب و چلى و ملاى وطن كان فساد

ظالم و غدار و شياد اند و جنگجوى و جلاد

 

اين جفا و ظلم شان هر لحظه افزون مى شود

 

آنچه بر مردم روا ميدارد اين "طالب" ببين

نه هلاكو كرد و هيتلر يا كه چنگيزى لعين

باشد او را لشكر وحشت درون آستين

با كمر بندان مرگ و تير و پيكان در كمين

 

آخر اين كشور از اين غدار وارون مى شود

 

عده يى بى شوهر و هم جمعى بى اولاد شد

عده يى ديگر يتيم و بى كس و ناشاد شد

خانه ها ويران ز بيخ و ريشه و بنياد شد

جمله شان در زير بمب ائتـــــــلاف برباد شد

 

زنده اندر پرت گاه مرگ مدفون مى شود

 

باشد ابناى وطن محزون و زار و نوحه گر

هموطن تا كى چنين افسرده يى با چشمى تر؟

جمله گى سر گشته و حيران و زار و در بدر

الحذر زين آه آتش بارى مردم الحذر.....

 

گر كشند آهى ز دل عالم دگر گون مى شود

 

تا به كى در كشور محبوب ما جنگ است و كين؟

داد و فرياد و فغان از ملت زار و حزين

خانه ى دشمن خراب و شد دعاى من همين

سم به جام عشرت ما ريخت، جاى انگبين

 

شام ما اكنون سحر بى دوستان چون مى شود؟

 

هر چى از ظلمت نويسد "واعظى" باز هم كم است

اى خدا! كى باشد الطافت وطن را ماتم است

اين سيه روزان بدبخت هم ز جنس آدم است

بينش وحدت ببخش كاين راه پر پيچ و خم است

 

كى بدون آن علاج ما به گردون مى شود!!!!!!!

 

 

كدام استقلال؟؟؟؟؟؟

به پا شو !!! انقلابى كن، كه يابى كام استقلال

خوشا قوم ايكه مسعود اند، از انعام استقلال

به خود بالند ز كيف و نشه يى از جام استقلال

هر آن خلقى كه در گيتى اسير و بى پر و بالست

به صبحش صد شرف دارد، همانا شام استقلال

خوشا بر حال آن ملت كه مى نازد به آزادى

به كف دارند درفش و پرچم زرفام استقلال

ببوسم پاى آن ملت كه از سعى و تلاش خود

به عزم و و رزم مى آرند خط و پيغام استقلال

شوم قربان مردانى كه ما را شان و فر بخشند

فدا گردم زبانى را كه گيرد نام استقلال

بدا بر حال آنكشور كه رخش اش اهريمن تازد

ذليل و زار و منفور باشد و سرسام استقلال

به هر ملكى كه اغيار در حريمش امر و نهى راند

زبون و شهره و رسوا شد و ناكام استقلال

وطن تا در اسارت باشد همچون واژه بيرنگست

به پا شو!!! انقلابى كن، كه يابى كام استقلال

به يورش هاى پيهم ملت شيران نشد تسليم

كه پرورده است يكسر در هواى بام استقلال

رسد اى "واعظى" آندم كه با هر كيف و امكانش

به شان و شوكتش تجليل كنيم ايام استقلال!!!!

 

گرفتم گر نعوذ بالله، يك روزى خدا بودم

 

گرفتم گر نعوذ بالله، يك روزى خدا بودم

خداى عادل و بس دادگر ، بی انتها بودم

نمی كردم ز اول شرطی با شيطان موذى را

كه تا موجب نمی شد اين همه آتش فروزى را

هزاران مرد پيغامبر، ز من بود در بيابانش

در آن جمع ميگزيدم چند بانو، ستره دامانش

رسولى شد اگر لازم ز سوى من دراين دنيا

فرستادم يكى پيكى به يك انديشه يى زيبا

چه لازم بود بنا سازم ز بهرم خانه در صحرا

بصحرايى كه نه آب و علف باشد نه هم طوبا

بساختم بهر خويش آباد اندر ساحلى منزل

كه تا حاجى نمی شد سر دچار قلت و مشكل

و يا كه می گشودم درب، بهر جمله آدميان

نه اين كه آيد اندر خانه ام تنها مسلمانان

كدام كاستى نمی بود هيچ، اندر بيت يزدانى

همی کردم به هر کس خدمتی، با حور و غلمانی

نمی ماندم کسی را هيچ، صبح و چاشت و عصر و شب

برايم سجده بگذارند، به عذر و يا هراس و رعب

هر آنكس حاجتى ميداشت با من، يا غمى در دل

به رأفت می شدم حلال، هر حاجت به او عاجل

به وقت خلقت آدم ، اگر می کردم اين رويه :

همش را عقل می دادم، بيك سان و بيك سويه

نمی كردم كسى را ناقص و معلول بدنيا هست

نمی شد پيشه ی جنگ و مصيبت ها بهر جاهست

نمى كردم زاول خلق، قشرى را كه روحانيست

كه اين قشر طفيلى موجب هر گونه ويرانيست

نمی ماندم بترسد بنده يى از مرگ و مير خود

نمى كردم جدا طفلى ز مام و يا ز شير خود

بهشتى خلق می كردم به آن کيوان و يا پروين

كه از جويش بيامد زمزم و شير و عسل پايين

مکان بنده گان صالحم بود، در بهشتستان

هر آنكس كو گناه مى كرد، سزايش در فغانستان

از خداوند بخشاينده و مهربان! بخاطر اينهمه اختلاف سليقه عذر خواهى مى كنم.

 

===============================================================

 

 

مشاعره

 

روزى شاعر عزيز و خوش قريحه ى ما نعيم جان جوهر دو بيت زيبايى را زير نام آتش جنگ در صفحه ى فيسبوك شان گذاشته بودند كه مرا ازان خيلى خوشم آمد و همچنان دو بيتى را بگونه ى كمنت در پاى آن پست كردم . به همينگونه بديهه گويى هاى ما كمى دوامدار شد و در نتيجه آن سه و يا چهار شاعر عزيز ديگر ما نيز به ما پيوستند كه اينك خواستم خاطره آنروز را با شما عزيزان شريك سازم.

 

آتشِ جنگ

 

نیامد فصلِ آرامی به کابل

به خاکسترمبدل گشته زابل

اسیر آتشِ جنگ است دیارم

ز چاربولک گرفته تا سرپل

جوهر

 

چه خوش بيتى سروده جوهر ما

ز بهر ملك زار و ابتر ما

بآتش گفته ميسوزد تر و خشك

ز كابل تا كجا ها كشور ما

 

زبير واعظى

 

کسی سودا نموده کشور ما

کسی آتش زده بال وپر ما

چه خوب زیبازخشک وترنوشته

(زبیر)خوش کلام تاج ِسرما

جوهر

 

بيا جوهر كه روز و شب نويسيم

ز رنج و درد، تاب و تب نويسيم

وطن وحشت سرا گرديده يك سر

غزل ها چى كه حتى رپ نويسيم

 

زبير واعظى

 

دورد به شاعر دلها ۰۰

 

بمثلِ(واعظی)هرشب نویسیم

ز آتش سوزی مکتب نویسیم

ز سنگسار کردنِ. کافرپرستان

حدیثِ دوختنِ هر لب نویسیم

جوهر

 

الهى آتش افروزان بميرد

نماند درجهان از نسلِ قاتل

خدايا دوزخت بادا فروزان

بسوزان اندران افراد جاهل

 

حسن فروغ

 

در اين دنيا كسى حيران نباشه

اگر باشه به جز افغان نباشه

به تقويم سپهر و فصل هايش

غمين و خسته و نالان نباشه

 

زبير واعظى

 

دورد به واعظی عزیز شیرین کلامم۰۰۰

 

اگر. او پیروی قرآن نباشه

چرا در گوشهٌ زندان نباشه

خطابش میکنم حیوانِ وحشی

اگر از جملهٌ انسان نباشه

جوهر

 

بخوان ای(جوهرم) مانند بلبل

کلامت پخته و، دارد تسلسل

خدایا رحم کن! در حال ملت

حکومت میکند، اینجا تغافل

 

قارى عبدالله احسان

 

چمن شد خالی از آواز بلبل

شکسته قامت ریحان و سنبل

درین وحشت سرا زیستن نه زیبد

که گشته مشت خاک و توده ی گِل

 

پردل

 

نمیاید ز باغ آواز بلبل

ز آتش در گرفته شهر کابل

فضایش دود باروت و تفنگ است

خدایا بر تو ما داریم توکل

 

ع‌‌ع‌هوفیانی بلخی بدیهه

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت