عثمان نجیب

 

من قبر کن ام یا عثمان نجیب؟

مشترکی از من و یحیای افشار برای یاران قدیم ما که امروز نیستند

چند روز پیش صبح زود رخ نامه گشودم، چشمم به پیام بانو فوزیه میترا افتاد. 

دقیق متوجه شدم که پیام تسلیت است به مناسبت مرگ جان گداز رفیق نجیب، هنرمند سوز و گداز.

این پیام هم چو‌ صاعقه بی بر سرم فرود آمد و من را به گذشته ی زمستان ۱۳۵۸ و بهار پرطراوت ۱۳۵۹ برد.

در تداعی ذهنم آن جا را دیدم که همه ی ما  جوانانی و پیرامون جناب برهان الدین غیاثی رفیق خردمند و بزرگ ما در دفتر مرکزی سازمان جوانان واقع چهار راه صدارت مقابل دیوار شمالی ولایت کابل پرسه زنان فعال بودیم.

دفتر مشترک رفیق شهید خلیل خسرو، رفیق فیض الله ذکی، دهلیز متوسط تعمیر دفتر مرکزی، تخته های نقاشی رفیق نجیب رستگار و رفیق بسم الله که هنوز دانش جوی دانش کده ی هنر های زیبا بود، خود نمایی می کردند، راستش حسرت انگیز بودند. اما ما به این هنر ها دست رسی نه داشتیم.

اما می نازیذیم که مانند نجیب رستگار و بسم الله رفقایی داریم.

محبت و لبخند های ملیح و مهربانانه ی رستگار نامراد و سلوک بی غرور نجیب و بسم الله با آن استعداد و توانایی که داشتند بر هر کدام ما روح تازه می بخشید.

 رفیق همایون محبوب، رفیق فرید محبوب و‌ شمار بی شمار رفقای دیگر همه کانون گرم آن جا تشکیل می دادند.

قرار بود اولین ره پیمایی بزرگ جوانان با لباس های مرغوب و یک رنگ در فضای بدون رنگ بازی های که امروز کشور را فرا گرفته است، برگزار گردد و‌ زینت آرای آن همین نقاشی هایی بود که آن ها با سر انگشتان سحر آفرین شان می آفریدند.

سوگ‌ مندانه تقدیر چنان کرد که گویی مانند قبرکن ها وظیفه ی مرثیه نویسی های رسمی در یک بخش معین به منی ناتوان داده شده بود.

از استاد شفیع رهگذر، تا استاد سرآهنگ و زنده یاد ها شهید جلال رزمنده و شهید عبدالجمیل پیلوت و شهید مصطفی قهرمان دو مرتبه یی و  آقای فضل الحق خالقیار رییس تنظمیه ی ولایات غربی که در حادثه ی پشتون زرغون هرات شدیدن زخمی و هم زمان به عنوان صدراعظم گماشته شدند. رفقای در قید حیات ما از حفیظ پیلوت قهرمان، سخی پیلوت قهرمان طیارات هلی کوپتر، عبدالصبور پیلوت و از دکتران و متخصصان جان باز اردو و فراوان سرباز و افسر شهید و زنده ی بخش های مختلف قوای مسلح کشور در دهه ی شصت که امیدوارم زنده های شان هم چنان در حیات به سر ببرند و از مارشال صاحب دوستم تا جنرال صاحب بابه جان قهرمانان ملی افغانستان همه افتخار یادکرد نوشتاری زنده گی نامه های شان را دارم که به همت همه هم کاران تخنیکی نشراتی و اداری رادیو تلویزیون ملی افغانستان و مطابع دولتی و روزنامه های پیام و انیس و هیواد سر از نشر در می آوردند و هر کدام قصه یی جداگانه و گاهی حزن انگیزی هم دارند که ان‌شاءالله در زمان آن از طریق داستان روایت های زنده گی من خواهید خواند.

خوب یا بد اما بی گمان بردن به کهالت در اجرای وظیفه ی خود گام بر می داشتم.

هیچ سنگینی یی برای نوشتن آن ها شانه های من را خم نه می کرد.

اما متاسفانه در چند روز اخیر و محدود پس مرگ شهادت گونه ی نجیب الله رستگار آن سپیدار بلند پر از شاخه های سبز دی روزدر جست و جوی واژه ها برای نوشتن مرثیه یی در رثای مرگ او بودم و چنان کلافه شدم که نه توانستم چیزی بنویسم.

همین امروز شام دست به دامان یحیی افشار دانش مند عزیز ما و رفیق روز گاران خوب و‌ بد خود شدم تا کمکی کنندم.

زنگ زدم تا چیزی بنگارند. بعد از جواب دادن به زنگ تلفن، اول و عاجل گفتند دو‌ مرثیه نوشتم به دو دوست مشترک و رفیق های عزیز ما که امروز در بین ما نیستند.

گفتم راست میگی؟ گفت در وتساپت روان کردم.

دیدم رسیده و خاطرم جمع شد. گفتم من چنان مات و مبهوت شدم که هیچ نه می دانم چی بنویسم.

با هم سیر دوباره بر گذشته کردیم.

یحیی افشار از کادر های زبردست و درون پر علم و دانش سازمان جوانان دیروز است. و دوست داشتنی برای همه ی ما.

من با او در ابتدای کار سازمان جوانان در زمستان ۱۳۵۸ آشنا نه بودم و در دوران هم کاری مشترک رادیویی و تلویزیونی آشنا شدیم و هم اکنون برادر هستیم. مانند همه هم کاران ما.

من با ابراز هم دردی به خانه واده ی محترم و به خصوص خانم فداکار و مهربانوی شان که الگوی پایداری و وفاداری به شوهر و انسانیت اند و مانند شکیلا جان همسر جان فدای صمد مومند رفیق و برادر و هر کس و هر چیز من، تا پای جان و روح شوهران شان با آن ها ایستاده گی کردند و فامیل محترم رفیق جمشید جویا آن چی را یحیی افشار فرستاده نثار تان می کنم.

روح همه ی شان شاد و فردوس برین مکان شان.

قبلن دیدگاه ام را در مورد یحیی افشار نوشته ام.

_____________

 جاوید جویا پاینده باد یادت رفیق، نمی دانم چه سان درد کشیدی، ببخش از کوتاهی دست روز گار که  دستم به دستت نرسید و نگاهم بدرقه ی نگاهت نشد. این خطوط به هم رسیده را به تو اهدا می کنم ، ای روح پرکشیده ، این عصاره ی  جانم را پذیرا باش، با سرشت گوهر زایت بیارام ، در آن سوی اقامتگاه دایمی ات ، آن جا که درد تن نیست، اما درد عشق چرا،  تو با صفای درونت برای خودت جایگاهی ساخته ای که دریغم آید اگر نگویم، به فتوای رند خراباتی حافظ آسمانی:

 

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق 

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما

 

دردی بی فریاد

 

آواز پر صلابت او گرم و پر خروش بود 

او یک سلاله درد بود

از جنس مردم آزاده ، پیوسته در نبرد بود

او بود رفیق روز جوانیم 

هرگز ندیدمش در سه دهه زمان

او جای دور بود و منم غرق روزگار 

یادش بخیر،  به صفحه ی دل من ماندگار ماند.

جاوید باد نام او که چنین نام را نشانه داشت

پاکی سرشت او 

تنی بیمار سر نوشت او

من بیخبر بود م و چه دیر باخبر شدم

آسان نبود برای من 

وقتی خبر شدم که 

کارش ز کار ها گذشته بود 

درمانده و شکسته حال

چه بی دست و پا بودم

هرچند صدا زدم 

نرسید هیچ پیام من 

ای وای من که گوشه ی تنهایی

در دوزخ  زمین 

 عمرم، تباه شد

باد هوا شد

                                   *

ما یک شجر بودیم

یارب چه شد که همه شاخه ها شکست

آنان که قلب شان پر از عشق و هم  ترانه بود

بادی رسید و ببرد هریکی به سویی

من ماندم و غم بزرگ  

من ماندم و نگاه سترگ

ای خاطرات جوانی 

یادم نمی روی 

قلبم شراره یی از درد بود

عشق بزرگ توشه ی این مرد بود

                                       *

 

 .این جا دلم گرفته، 

میلم به کوه و بیابان کشیده است

یاران خوب من

این جا تنور سینه ی من نانش، سیاه و سوخته است

این جا صدا به گوش کس نمی رسد از نای من

من مانده ام غریو هزاران سخن 

من مانده ام به خلوت بیرنگیم 

با یک جهان وطن 

آیا شود که گوشه ی امنی در این زمین

این مرغ پر شکسته دهد جا 

گوشی شود برای صدای من 

عقل گشاده بگیرد پیام من 

 

یحیی افشار

دوشنبه ۱۳۹۹/۶/۳۱

2020/9/21

 

برای نجیب رستگار، او که عمری در سکوت زیست، اما گویاتر از هر زبانی، درد های زمانه اش را به تصویر کشید و در بی صدایی پر آوازه بود ، این سخنانی چند نثار روحش باد!

 

این مرغی چون هما قفس را شکست و رفت

با گام  بی صدا قفس را شکست و رفت

بال و پرش کشود و بکوچید از زمین 

با یک جهان صفا  قفس را شکست و رفت 

بالک زنان زخویش برآمد عروج کرد

بگذشت ز غصه ها قفس را شکست و رفت 

در اشتیاق دیدن او موی من سپید شد

تا بنگرم ورا  قفس را شکست و رفت

دنیا به کام او چه تلخ و نا به کار بود 

صبرش رسید به پا قفس را شکست و رفت

لبخند او همیشه پر از  لطف و مهر بود

حرفی نزد به ما قفس را شکست و رفت

او چون صدف بسته  زبان  بود و پر هنر 

تا شد گوهر یکتا، قفس را شکست و رفت

نامش نجیب  و رستگاری جاوید دین او

عهدش نمود وفا قفس را شکست و رفت

"یحیی" بس است سخن، ببند این زبان خام

او پخته بود و با صفا قفس را شکست و رفت

یحیی افشار

                                                   ۱۳۹۹/۶/۳۰

2020/9/20

 

متاسفانه موفق نه شدم تا عکسی از رفیق جویا را هم بیابم.

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

من بار ها نوشتم و گریستم

به بهانه ی پاسخ به پرسش استاد پرتو نادری 

اندرباب پیشینه ی گریستن در زمان نوشتن.

 آموخته ایم که انسان دردمند نه تازیانه ی جلاد روزگار که درد مستولی در احساس و عاطفه ی انسانی اش پس از تکیه به خدا, گریه را موجب رهایی از دردی می داند که سواران بی مهر و بی خرد جهالت و ستم در هر کجا و هر جایی با لگد مال کردن رویاها و روح انسان زخم خونین می زنند وچنان می تازند که از فراعنه و بی رحم ترین لشکر بی داد وستم هم گوی سبقت می ربایند.

دو دیگر این که برای گریستن باید درد گریه در وجود آدمی تنیده باشد تا گریه یی با معنا داشته باشد.

ورنه گریه ی بی حاصل را کودکان هم در گهواره های شان سر می دهند.

اگر در نادانی هم می نویسم که می دانم تا تقدیم نوشتار استوار به معیار، فاصله های طولانی دارم، اما در بیشتر موارد چنان گریسته ام و در باورم نه می گنجد که من عاطفه یی دارم.

هنوز که مفهوم درد درون و درد روح انسان دردمند به ارباب بی سر و پا و جاهل جهان انسانیت قابل درک نیست، هم چو تشنه کام شنیداری و دستیابی به مقوله ها و ارشادات استادان خردورزی همچو شما در تکاپو هستم.

زمانی مرحوم ظاهر هویدا دریکی از مصاحبه های شان الگوی کار و رهروی خود مطالعه ی دانشکده های من گورکی را عنوان کرد.

 وقتی شنیدم با آن که آن گاه هم مانندحال در نادانی به سر می بردم، اما پرسشی در ذهن ام خطور کرد که با وجود این همه بزرگان علم و معرفت در کشور ما وحوزه های مختلف علمی گذشته ی ما چرا؟ آقای هویدا چنگی به آثار این بزرگان نه می زنذ. بعد ها دانستم که از هرچمن سمنی باید چید.

چمن آن روز و امروز و فردای ما در کشور ما پس از احکام قرآن و حدیث، ارزش‌مندی گهربار سخنان و آثار بزرگانی هم چو شما در داخل و خارج کشور است که بر فراز بلندی های سرزمین ما و خارج از محدوده های مرزی ما تجلای الماس گون بی غروب دارند و بر گریستن با درد، رهنمون راه ما می شوند.

        دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن 

        درکوی او گدائی برخسروی گزیدن 

        از جان طمع بریدن آسان بود لیکن 

        از دوستان جانی مشکل توان بریدن  

        خواهم شوم به بستان چون غنچه 

        با دل تنگ 

        و آن با نیک نامی پیراهنی دریدن 

با آن گفتاری که از حافظ شرین کلام نوشتم، آرزو دارم عمر به درد بخور طولانی و صحت کامل نصیب همه ی ما و مردمان سرزمین انسانیت کند تا همیشه رکاب دار بزرگان علم و ادب هم چو شما باشیم.

  بدرود استاد معظم.

 

 


بالا
 
بازگشت