احمد سعیدی

 

خواهر زاده ام حمید الله جان بخاطر چه میجنگی؟


این نامه را در حدود
۵ الی ۶ سال قبل نوشته بودم. خواهر زاده ای داشتم بنام حمید الله در ولسوالی تیوره ولایت غور زادگاه ما صنف دوازده را خوانده بود.
بعد از مدتی برایم اطلاع رسید که حمیدالله به گروه طالبان علاقمندی پیدا کرده بار بار با او تماس گرفتم که پیوستن با گروه طالبان راه اشتباه است جز پشیمانی دیگر سودی ندارد.
در حقیقت حمید الله خواهر زاده ام خسر زاده ای داشت که او را با پیوستن به گروه طالبان تشویق میکرد. ولی من هر قدر تلاش کردم که او را منصرف بسازم اما فایده ای نکرد، بالاخره دریافتم که او علاقمند گروه های مخالف است و رفت و آمدی نیز با آنها دارد.
بعداً این نامه را به او نوشتم و آگاهی یافتم که این نامه به او رسیده اما هیچ نوع اعتنایی به نامه ای من نکرده، بلکه به فعالیت های خود در صفوف مخالفین ادامه داده است.
حمیدالله خواهر زاده ام باید بدانی که تو بخاطر چه میجنگی؟
چرا باید خونت بریزد، چرا باید خونم بریزد، چرا باید کشته شویم، چرا باید یکدیگر را بکشیم؟
بخاطر کی میجنگی، بخاطر چه میجنگی، برای نجات کی میجنگی، برای فتح چه میجنگی؟
اگر من کشته شوم کیستم، اگر تو کشته شوی کیستی، اگر این سرک تخریب شود مال کیست، اگر این پل و پلچک منفجر شود مال کیست؟
چرا از زند خود به سیر آمده ای، چرا در این جوانی خود را به کشتن میدهی، چرا خون جوانان دیگر را میریزی؟
اینکه بالای قریه دیگران حمله کنی افتخار نیست، اینکه سر راه بگیری و باعث آزار و اذیت هموطنان خود شوی قهرمانی نیست.
حمیدالله! میدانم که در مغز تو چه تزریق کرده اند، در گوش تو چه خوانده شده است، میدانم که تو دلایل خودت را داری، اما کشتن راه حل نیست، مرگ حق است اما باور کن جوانانیکه بخاطری آزار و اذیت مردم سلاح برداشته اند زودتر از دیگران مزه ی مرگ را چشیده اند.
حمیدالله! میدانم که این حرف های من بالای تو یک ذره هم تاثیر نمیکند چون هدف تو کشتن دیگران و کشته شدن خودت است بازهم التماس میکنم... دل به جوانی ات بسوزان، برای برآورده شدن اهداف دیگران وسیله نشو، تو آینده ی طولانی را پیش رو داری، تو به دنیا آمده ی تا به دیگران کمک کنی، نجات دهنده باشی نه اینکه جانی را بگیری... حیف جوانی ات نکرده است که در این راه به هدر برود، حیف جوانی و جوانان هموطنت نکرده است که بدست تو کشته شوند و خانواده های شان داغدار شوند؟
خواهر زاده ام بیا سلاح ات را زمین بگذار، بیا به جامعه مدغم شو، اگر تفنگت را زمین بگذاری هم مرا خوشحال میسازی، هم خانواده و هم دوستانت را، باور کن من و تو باشیم یا نباشیم دنیا میگذرد، باور کن بعد از کشته شدنت تنها مادر و پدرت هستند که داغدار میشوند، تنها زن و اولادهایت هستند که بیچاره و بدبخت میشوند، باور کن همان مبلغ و قومندانی که تفنگ را بدستت داده و ترا تشویق کردند که جنگ کنی بعد از کشته شدنت هرگز سراغ زن و فرزندانت را نمیگیرند که در چه حال اند، سیر اند یا گرسنه... حمیدالله جان بیا سلاح ات را زمین بگذار، مادرت تحمل کشته شدن ترا ندارد، بیا زنت را بیوه نساز، اولادهایت یتیم میشوند.
متاسفانه حمیدالله به نامه و سفارش های من اعتنای نکرد و در صفوف مخالفین به فعالیت خود ادامه داد تا بالاخره در حدود چهار سال قبل کشته شد و بعد از کشته شدنش هیچ کس به داد زن جوان و فرزندانش نرسید و تا هنوز سرگردان اند و مادرش نیز داغ او را بر سینه دارد.
ولی ای کاش حمیدالله به حرف هایم گوش میکرد تا فامیلش به این سرنوشت گرفتار نمیشد.

  


بالا
 
بازگشت