عثمان نجیب

 

جغد نادان دلی که من دارم

 

غرش رعد شنیدم گفتم که گام های

تست

پریدم و دیدم که غوغای خیال

های تست

پرسه زنی در دلی که داغ دار نگاه

های تست

خانه‌ی دل آبستن اتفاقی به پای

های تست

خونابه‌ی دل سرخی نوشان ز لب

های تست

کجا پری از قفس دلی هر گاهی که

زولانه اش زلف های پیچان تست

تو بلبلی و باغ ارم مکان لگد و گام

های تست

دل جغد نادانی که خمار خلعت سنان

تست

جغد نادان کجا و باغ ارم کجا که جای

تست

دل خوش ام که دل من آن جا فرش قدم

های تست

&&&&&&&&&&&&&

 

نگارا!

عمر چه‌سان بی‌جان تو گذشت

عمری‌ست که

شیدای نگاه تو من ام تو نه‌ دانستی

خمار پیامی

ز صریر صدایی تو من ام تو نه دانستی

بی خود

و بی دل دیده در گذر گاه پیام تو دارم و تو

باور بلند

رضای تو و نگاه مست تو ام و تو نه‌دانستی

تو ز خود

بی‌خودی و تو غرق بحر غرور ای بی خیال

من سودا

زده‌یی سراپا غرق در پاشنه سرایی تو ام

نه لعلی

خواهم ز تو نه رستن سمن تو نه دانستی

من رسته‌یی

رسته‌ی سمن‌سار باغ نگاه تو‌ ام و تو

من ارغوان

رنگین بهار باغ‌ستان تو ام تو نه دانستی

من کاکتوس

خود سر گل‌ستان تو نیستم ای بی خبر

تو کجا

روی ز خاطر در بی مروتی من ای کوه فطانت

لاله‌ی سرخ

خونین‌ در سینه‌‌‌ی نگاه تو ام تو نه دانستی

خفته به

آغوش خیال تو هم آغوش مرگ خاطرات ام

شعر بلند

من غزل سبز قامت تست و تو نه دانستی

بذر شور

رخسار تو حاصل سبزی مزرعه‌ی بهار تست

تو‌ نه توانی

روی از یاد من ای یاد کهنه‌‌گی‌ های من

نه توانی

بری از یاد مرا ای بی خبری که باخبری دگر

&&&&&&&&&&&&&&&

یک‌ تیر و‌ دو تقدیر 

هرروز‌ روز تست مادرم نه که هشت مارچ روز تست هم‌سرم و خواهرم !

                             مولانای بلخ را مادری زاد

به نام مالک ن والقلم ‌و مایسطرون، خداوندی که آدم آفرید و‌ آدمی بودن‌اش آموخت، پروردگاری که آدم را آموختن آموخت تا با قلم سخن بنویسد و با زبان بیالایدش و با خرمن خیالات‌اش مقام والای ابهت و جلال انسان‌یت را بستاید و احتفالی را بیاراید.

حضورسنگین و شکوه رنگین و جلوه‌ی صیقلین من و‌ شما در هر اتراق‌گاه اندیشه ها و در ته‌یی هر سقف انوشه ها و در این دیداری بر یاد پارینه ها و در وادی های کوچک اما با مهر بزرگ حالینه ها میمنت میمونی‌ست از در هم آمیزی رنگ های راستین بی رنگ ها.

در مقامی باید بود تا ارزشی را ارزش داد و در مکانی باید بود تا حرمت مکان ها را دانست و در دانایی‌یی باید بود تا لابد زر زرین را از خار خسین با نور بی تبعیض بصرین شناخت.

امروز که هر سویی خرگاه خرمن رومی را بر افراشتید و بر میمنت مقدم هشت مارچ و به قول قواد قبای بلخی رومی جمعی از دیرینه ها را بر گزیدید ‌و با نوینه ها در آمیختید، درون مایه‌ی اقدام نیک تان پیامی است به جاهلان بسیط اندیش تا آگاهان مرکب اندیش شوند و حرمت زن را و عزت زن را ‌و منزلت زن را آن چنان دانند و یابند و شناسه داشته باشند که خدای ما و‌ پیامبر ما و خردورزی انسانی جامعه‌ی بشری بر رعایت آن ملزم شان کرده است. کوره گاه آتشین افروخته شده فقط زن را سوزاند، زنی که خواهر من و تست، زنی که مادر من و تست و زنی که دختر من و تست. این جا زن به حکم تقدیر یک چیز من ‌و تو نیست و آن این که زن هم‌سر تست اما خواهر تست که باید قدر‌دان او باشی. پیام‌بران را مادرانی زادند، مولانای بلخ را مادری زاد، دایه‌یی فرزندی‌ را شیره‌‌ی جان‌اش را داد و از شیر او به ثمر رسید، خوشا به آن قدر زن دانست، او دانست که قدر همه دانست.‌

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

بزرگی و قداست زن، ماندگار تر از روز زن 

است.

هر سالی فقط یک روزی در جا جایی مجلس ها آراستند و گاهی  سفره های رنگین برپا کردند، قلم ها را برداشتند و دهن ها را گشودن و زبان‌ ها را پیچ و‌ تاب دادند، انگار این همه، زن و وجود سنگین سایه ی صلابت زن را‌ گرامی  داشته اند. اما هیچ‌ گاه حقوق زن را آن گونه که اسلام عزیز و سنت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است برایش نه داده اند، از محکمه ی صحرایی اش، از ستردن اشک و آه و ناله فریادش نه کاستند و در بهترین حالت هم اجازه ی گفتن حرف د‌وم را به زن داده اند.

چی دروغ بزرگی، چی روی های  دو رویی در پشت این پنجره های پنهان شخصیتی که ففط با نقاب تظاهر تفلای بزرگ داشت زن می‌کنند.

حسرتا که این ها بزرگی شآن زن را قرائت بی پیرایه یی از سیاست های بگو و بگذر خود می دانند، که حتا از جملات شان در تحسین زن رنگ و بوی دروغ  را احساس می کنی.

مادامی که این روز و این ساعت به تاریخ پیوست، دیگر این زن یعنی مادر من، خواهر من، فرزند من است که در لایه ی زیرین فراموشی قرار می گیرند و بار ملال جبر روزگار  را به شانه های ستبرش حمل می کنند، اما از همت و‌ مناعت و متانت و وقار شان هرگز چیزی کم نه می شود. و با استواری با معنای خود قامت هر چی ریاکار دنیای سیاست است را دوتا می سازند و خودشان ققنوس وار سر بر می افرازند و‌ تابنده گی را فرزندان و خانه واده های شان ارمغان می آورند.

زن‌ می داند که او‌ موجود فراخور ستایش و آفریده ی خاص خدایی است که خودش قداست خاصی به او داده است.

بزرگی زن، ماندگاری زن، پایداری و شجاعت زن برای هر زن و خواهر هم وطن من و همه زنان جهان مبارک.

 

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

خیالات ناتمامی از من:

به مه تو لبیک بگویی یا نه گویی با مه باشی یا رد کنی، تو ساغری در سبوحی صبایی به من.

سال ها در خود پیچیدم و با کوتاه یاد های تو بودم و باران نفس‌گیر واگیری های نه بود تو رنگ رخسار و سیاهی مو از مه. ربود.

میتانی سکوت با امتحان کنی مره.

مگر نه توانی هراسان کنی مره.

 

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

نیستی

که حال زار ما بینی

خون

جگر و دل کباب ما بینی

دی‌شب حال دل

به تو گفتم تو نه دانستی

داستان دل بسمل

به تو گفتم تو نه دانستی

گناه تو

نیست این رسم دل است

گر نه دانی

بدان که گپ گپ دل است

&&&&&&&&&&&&&&&&

بدرود

ای آن که شبی دیگر بی دیدار روی تو گذشت

بدرود

ای ناقوس نانواخته که شب من بی صدای تو گذشت

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

آرزوی روزی را دارم تا بدانی که خرمن و خرگاه مهر من تو بودی و تویی و تو هستی، حتا اگر دست رد من را زینت شکست و جلوه گاه آگاه بودنت سازی را تجاهل عارفانه کافیست ای کفاف کفاره کافته های گناه من.

&&&&&&&&&&&&&&&&&

توصیه ی بسیار دوستانه!

چندی است در گروه های مختلفی از شعر و غزل و یا نشر غزل ها در پست های برخی از دوستان گرامی ام نوع سرقت ادبی را می بینم و مواردی را می خوانم که منابع آن بزرگان بسیار توانای دی روز و حتا زمانه های کهن اند، اما یک بانویی یا یک آقایی آن را به نام خودش نشر می کند. اخلاق همین است که مثلن شعر مولانا را نه می شود در صفحه ی خود با پس زمینه ی جلفی به نشر سپرد تا خواننده محو همان پس زمینه شده متوجه سرقت ادبی شان نه گردد.

سرودی ز سرودگر، سخنی ز سخن ور، شعری ز شاعر، نوایی ز نایی نای نواز زمانی به تسخیر دل ها می روند که پس زمینه های سفید خود را داشته باشند.

هر آن چه در پس زمینه ی رنگین و چشم فریب تا ثریا رسا هم آفریده شود چیزی نیست جز پنهان کردن سیاهه ها زیر چتر (  فریب چار و ناچار آفریننده ی بی خبر از جهان. )

من آرزو دارم هر چی سیاه و سفید دارم به بی ساختی و بی وام گیری رنگ ها و نگاره بر خوان ساده یی خودم بگسترانم اما هرگز باز پس زمینه ی رنگین کمان. جعلی سیاه فروشی بی ارزش نه کنم. در بیان حقیقت سیاهی سودای من است که خریدار دعوای قیمت نازل می کند و عیوب انکساری چشم فریب متاع من را به رخ من می کشد. این هزار بار بهتر که خریدار نه رسیده به خانه اش، برگردد و من را با هر چی سزاوار است لجام زند و به لگام بندد و رسوا کند.

من با تکرار هم چو سرقت ادبی مستقیم نام همان کسی را می گیرم که زحمات یک سراینده ی شعر را درک نه و دزدانه به نام خودش افتخار کذب محض دست و پا می کند. همه کتاب مولانا، حافظ، استادان معاصر را در صفحه های خود نشر کرده می توانیم اما با رعایت امانت داری و نام بردن از شاعر اصلی.

بی خبر مست روی تو شد این دل من

دل چه داند که قهر تست مشکل من

با رنگ ها مه روید

بی رنگ می شوید

بی رنگ

بروید گمان دارم که

با رنگ می شوید.

برای آن دوستانی که سروده های شان در پس زمینه های رنگ و نگاره های بی اثر می کنند و جلوه های بی بصیرتی را به نمایش می گذارند.

الاغ خود گر نقاب شیر زنی بری

بازار

بانگ چو بر آرد نه نقاب شیر ماند

به جا

و نه آب رو ترا ماند به جاه

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

تو در خواب گران

من به تو حیران

تو کجا خوابی

بی جان من ای جان

تو مهربانی و من خار چشم

به چشم تو ای آهو چشمان

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

سبوحی کو، قدحی جامی و کامی کو تا جان ما گیرد

لعلی کو لاله یی کو مالک سیمین تنی کو تا لبان داغ ما گیرد

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

زهی خیالات خواب های من که هی هذیان عریان می گویند و من آن را به کاغذ می سپارم.

یار من:

شاید دیدار تو لبریز از آرزو های من شود و ترا هرگز نه بینم. چون احساس کردم که بر گرفته خویی تو ختم نه داره. اما متاسفانه آن چی را باید درک می کردی نه کردی. عالم غوغاگر طینت من نسبت به تو شناوری بی وقفه در خیابان های خیلی متروک ذهن من است. که تو نا دانسته از گوش دادن به حکایت غم انگیز خواست های من روی گشتاندی. شاید دیدار با تو برای هر عنوانی که انگاری غلغله آفرین باشد. ولی به من همان دریچه ی نور افکن اهورایی است که تا سخنی نه گفته ام به دیار عدمم فرستادی و بدتر این که هر بار سماجت من برای پرداخت به محضر خود، نا دیده گرفتی.

تو در نوری در پس زمینه ی ثبات فکری و عقلی من و بر عکس آن شدی. به قول خودت اقرارم را در حاله هایی از لحظه های بی رحم برخورد تو با من در جاده ی گفتاری خاموش کردی که تقلای بانگ بلند کردن داشتم.

من حالا و جدی به فکر توهمات و موهومات و حاشیه پردازی های سنتی نیستم. من می خواهم که این سخنان ترا ستایش کنند و به تو آگاهی بدهند که در واپسین ایام زنده گی روح سرگردان خودم را به تصمیم تو بسپارم. ولی این که چرا؟ رازی است که تا مدتی باید در جعبه ی محرمیت حفظ شود. آن چی را دوست دارم این است که بدانی که بعد از خدا فقط تو می توانی آشفته حالی های مره درمان کنی و من برای این درمان در فکر و اندیشه نه دارم که تو مره چقدر و تا کجا سرزنش می کنی؟ یا به گذشته بر می گردانی. من برای گذشته و حال و آینده تنها ترا برگزیدم.

این امر باعث می شود که من از سر گشته گی های روزگار در تحت مدیریت تو رهایی یابم. هم چنان بدون دلهره از وجود دیوار های ترس و اضطراب حد اقل رسیده گی بی تشریفات به حل یک بخشی از مشکل تو هم داشته باشم. اقرار می کنم که پای بندی دیگری جز تو نه می‌تواند من را از شکسته بالی نجات بدهد.

فقط ایستادن به پای تو و در پای تو. تا انتهای عمر طولانی و یا که کوتاه من. هر طریقی خواهی من سعی می آورم به جا.

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

آها همسایه ها

دل ام

برا تان تنگ شده

به مهر

شما کاکا های همسایه

به ساده گی ها

و بی ساختی های شما

آها

خاله های همسایه

کوچه ی ما خلوت است

بی حضور شما

چی شدید و همه ی تان

کجا رفتید

از مهر خبری نیست در

کوچه ی ما

اثری از هیبت کسی نیست

در کوچه ی ما

ملول و

بی عطر تن شماست

کوچه ی ما

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

بدرود

هم سفر نیمه راه

من

برات مردم

و

تو نیامدی

در دیار رفته گان

خواهیم دید...؟

&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

 

در طلوع فجر

در آفتاب صبح

در شام گاه غربت

در ستاره باران آسمان

می‌برند و می کشانند و

نیست می کنند کجاوه‌ی

عمر ما را شیادان

 

 

             


بالا
 
بازگشت