عثمان نجیب

 

هشدارنامه ها

بخش چهارده و پانزده

روایات زنده گی من

 

من غیر اصولی و در حضور خودم از حزب اخراج شدم. اما هرگز تسلیم نه شدم.

تصمیم گیری های حزبی ژنرال محفوظ درست مانند جلسات بازپرس زمان استالین 

از اعضای حزب بود. مخالفان محکوم و تیر باران.

رفیق زمان آرزو سخن گوی دلقکان آن جلسه 

 

.

خواندید که رفیق سرور ما در یک حادثه ی تراژید به شهادت رسید و من را هم از حزب اخراج کرده بودند.

تا دیر نه شده می گویم مانند هر بچه جوان دیگر شوخ بودم. مادامی که بکس من در آب افتاد و آن را به کمک دوستان هم صنف خودم از آب بیرون آوردیم دیدم همه چیز خراب شده است.‌ بکس را گرفته و پس از آن که به خانه رسیدم، بکس در تهکاب زیر برنده ی خانه پنهان کرده و طوری به خانه رفتم که کسی متوجه آمدن من نه شود و چنان شد. کاکایم به طور معمول پس از نان شب درس های ما را می پرسیدند. وقتی مرحوم کاکای بزرگ ما بسیار مهربان و در عین حال بسیار با اتوریته بودند، گفتند بیار کتاب هایته حیران ماندم، رفتم هر جا را بگردم، از مادرم پرسیدم بوبو بکس مه نه دیدی؟ جواب دادند (...هر جای که ماندی سیل کو هموجه اس...). من که می فهمیدم تجاهل عارفانه دارم خود را مصروف پالیدن بکس نشان دادم که حاجی صاحب مرحوم کاکایم صدا زدند: ( مه می رم اتاق خود کار دارم باز صبا شو هر دو روزه پرسان می کنم...). گویی بار گرانی از شانه هایم برداشته شد. فردا وقت بکس را از تهکاب گرفتم دیدم کمی خشک شده و طرف دکان حرکت کردم. در دکان کتاب هاو کتابچه ها و قلم ها را از بکس کشیده بیرون دکان گذاشتم تا خشک شوند.

وقتی کلوش هایم در هنگام آب بازی که تا امروز هم آن را یاد نه گرفتم دزدی شد. فکر کردم همین ترفند بکس را هم به کار ببرم اثر خواهد کرد. از تشویش مادر بی غم بودم، همان جایی رفته بودند، پدر هم در کار مصروف بودند و ادی (مادر کلان مادری) ما که مانند هر مادر کلانی مهربان بودند در خانه از ما موظبت می کردند.

که مشکل بود در حضور شان ایستاد می شدیم، آن هم اگر گناهی می داشتیم جواب دادن سخت بود.

من که دیدم کلوش هایم نیستند پای برهنه همراه با سلیم هم صنف ما طرف خانه رفتیم.

نگاه های هر کسی و هر رهگذری به من دوخته شده و ما دوان دوان می رویم تا به خانه برسیم.

وقتی خانه رسیدم هیچ کسی را نه دیدم و به سرعت داخل حویلی شدم. از راه برنده به اتاق رفتم، (یک اتاقی که بیشتر از بیست متر مربع نه بود، اما من و سه برادرم با پدر و مادر و ادی ما در آن زنده گی می کردیم). لباس هایم را کشیده و پلان کردم که به یک طریقی کاکا حاجی را بگویم تا یک جوره کلوش برای من بخرند. بی خبر از خود و بی خبر از این که در یک تصادف بد، کاکای پدر مانند ما در وقت آمدن ما از راه نو‌آباد من را دیده اند که پاهای برهنه روان هستم و تا خانه من را تعقیب کرده اند.

اتاق کوچک کاکایم با یک تشناب در منزل هم‌کف حویلی قرار داشت و بسیار منظم بود.

در برنده ی حویلی برآمدم که کاکای بزرگوارم از اتاق شان برآمدند.

من که اجل دور سرم گشت می زد، بدون این که فکر کنم آن کلوش ها را همین کاکایم دو روز پیش‌خریدند و تو گم کردی، سلام دادم. سلام آن زمان هم بسیار بی ساخت بود. می گفتیم السلام. پس از سلام گفتم کاکا معاش که گرفتی به خیر یک جوره بوت یا کلوش به مه می خری؟

من بی‌خبر و کاکا آشفته سر، گفتند باش، میایم می خرم برت. به سرعت بالا شدند و در برنده من را چنان زدند که هیچ ناله و فریاد من و عذر کردن ادی ما نتیجه نه داد. تا این که آن مادر کلان سر سفید ما قرآن کریم را آورده و قسم دادند که بعد کاکایم رهایم کردند. ( ... کاش برگردند و هر روز من را هم چنان لت و کوب کنند...).

پس از رهایی من رو به طرف ادی ما کرده گفتند ( ...رزم ماما تو خبر داری که سه روز نه به ای چوچی خرس ( تکیه کلام شان) کلوش خریدم رفته او بازی نه نی خوده کده کلوششه درب کدن خودش پای لچ تا خانه آمده...). ادی ما گفتند (... ای خراباتی راسته هم به مه نه می گویی..).

بهر ترتیبی بود گذشت.

من دیگر حالا سرباز رسمی بودم. در مرکز تعلیمی مصروف تعلیمات نظامی شدم. هر صبح باید وقت پس از نماز صبح به منطقه پاکی می رفتیم و در طعام خانه چای صبح را صرف کرده به طرف میدان تعلیم حرکت می کردیم. (زنده گی در سپاه و مرکز تعلیمی آن تفاوت یک بر صد ها هزار با محل تجمع داشت، همه چیز عالی و منظم و بدون هیچ کمبودی میسر بود.

گروه ما را عبدالرحمان از برادران هزاره ی ما که بلدیت کامل با جمع نظام عسکری داشتند رهبری می کردند.

من حالا به دلیل اطلاع مسئولان محترم مرکز تعلیمی و کم و بیش در قرارگاه سپاه شناخته شده هستم. به خصوص با آگاهی یافتن شان  

از اخراج من از حزب به گمان خلقی بودند.

یک ماهی نه گذشته بود که در مرکز تعلیمی گروهی ایجاد شده به نام قراول (از اصطلاحات عسکری). هدف از آن آماده باش بودن یک گروه خاص به منظور اجرای وظیفه های عاجل بود.

من را هم شامل این تشکیل ساختند. 

مرکز تعلیمی سپاه فقط به حیث منبع تغذیه ی اکمال نیروی انسانی بخش های ما تحت فرماندهی سپاه بود.

برای فرستادن سربازان در جبهات مهم نه بود که تا کدام مرحله از آموزش تعلیمات را فرا گرفته اند. به همان دلیل بود که دلهره ی فرستادن به قطعات دیگر هر یک ما را می آزرد. قراول جدید یک گریزگاهی بود برای جلوگیری از فرستادن شخص به ( نفر کشی ). اصطلاح عسکری.

صبح گاه یک روزی همه گی را غافل گیر ساخته و آلارم جمع شوید را نواختند. اعلام کردند که محترم شرف الدین شرف رئیس ارکان سپاه برای معاینه تشریف می آورند. همه در قطار های مربوط به گروه خود صف کشیدیم.

واقعن رییس صاحب ارکان تشریف آورده و پس از انجام مراسم تشریفات عسکری و تقدیم قطعه برای معاینه، آغاز به معاینه ی سربازان کردند.

در پندار من تا آن زمان چنین چیزی نه بود که برای حفظ سلامت و نظافت سرباز چنان توجهی صورت می گیرد. همه چیز را مانند محل تجمع فکر می کردم که اشتباه بود.

آن نیروی چشم گیر و آن صبح زود و معاینه کردن هر یک از سربازان توسط یک نفر آمر برای کاملن تازه گی داشت.

به هر ترتیب نوبت معاینه به گروه ما رسید. مکلف بودیم کمربند ها و دکمه های لباس ها را باز بگذاریم. زیر هر دو بغل, زیر پیراهنی، خود لباس‌ها و‌ سنت های بدن همه معاینه شدند که نه باید ناپاک می بودند.

پس از ختم طولانی مدت معاینات، به صورت عموم از مریضی های مزمن سربازان پرسیدند. من گفتم که دچار مشکل تنفسی هستم و آسم شدید دارم. به فرمانده مرکز تعلیمی هدایت دادند تا همه کسانی مریض اند و با لبخند ملیحی گفتند نه کسانی را که هر مریض اند به درمان گاه سپاه بفرستند.

در عین حال هدایت دادند تا صد تن را از بین سربازان جدا کنند و به است شان را به قرارگاه بفرستند. من هم احساس خطر کردم، در جست و جوی راهی برای نه فرستادن خودم شدم. دلیل این بود که همیشه نه می توانستم از نفر کشی و سفربری در امان بمانم، اما ضرور بود تا کمی فرصت برای جمع و جور کردن ریز و پاش های زنده گی می داشتم. با دقت متوجه شدم که همه مصروف اند، عاجل خودم را به قراول جدید رساندم که مقابل قطعه ی ما بود. آن با نوکری والان دیگر مصروف شدم، تا ساعتی دیگر ختم معاینات بود و سه عراده سرویس از نقلیه ی سپاه امدند و صد نفر را بردند.

تمام سربازان مرکز تعلیمی تحت نظر بودند، یعنی کسی حق نه داشت که بدون محافظ به جای دیگری برود. لباس شویی، میدان تعلیم، سلمانی رفتن( بیشتر در زمان لباس شویی در جوی بزرگی که از دخل سپاه می گذشت یکی موی سر دیگری را تراش می کردیم )، برای تداوی رفتن همه و همه را باید تحت نظر افراد معتمد مرکز تعلیمی انجام می‌دادیم یا ضمانت نامه معتبر یکی از منسوبان سپاه را می داشتیم.

من کم کم با محیط و مسئولان محترم آشنا شدم. تا این که یک بخشی از امور درس های سیاسی گروه (تولی) ما را به من سپردند. دوستان خوبی پیدا کردم، رحم الدین خان، ویس، شهاب الدین پنجشیری، فرمانده گروه و تعداد زیادی از سربازان و افسران دیگر. سعی کردم تا دایره ی بلدیت خود را وسعت دهم.

واقعن ممنونم از محبت مسئولان آن زمان مرکز تعلیمی.

در تجسسی دانستم که سپاهی ( فرقه ) با همان بزرگی و تشکیلات حزبی و دولتی تنها سه‌ نفر از جناح پرچم را دارد. محمد ایوب خان معاون سیاسی سپاه که در کندهار شهید شدند، ژنرال صاحب محب علی خان فرمانده عمومی سپاه و یک تن دیگر که متاسفانه نام شان در حافظه ی بعید و قریب من نیامد.

آن طرف، جان کنی فامیل برای کمک به من ادامه داشت. مادرم و برادرانم به نوبت و در چند روز اول هر روز و بعد به اساس فشار زیاد خودم هفته ی یک مرتبه برای من لباس و روجایی و نان پخته فقط کوفته می آوردند. ترموزک کوچک سفیدی مخصوص نگهداری غذا داشتیم.

  انسان گاهی در منجلابی از روزگار شنا می کند و دست و پا می زند که در حالت عادی تصور آن هم ممکن نیست.

یکی از روز ها اطلاع دادند که پای وازت آمده و‌ من هم به هدایت فرمانده گروه مو های سرم را تراشیده بودم. دهن دروازه با سرباز موطف رفتم، دیدم مادرم با خانم مامایم که سوگ مندانه حالا بیمار و از خداوند متعال برای شان شفای عاجل و کامل می خواهم.

نان آورده بودند و لباس هایم را. فراموش کرده بودم تا یک‌ ظرف خالی از کاغوش همراه خود می بردم. یا سریاز محافظ سنجیدیم که تا رفتن و دوباره بر گشتن زمان زیادی سپری می شود. تصمیم گرفتیم و همان نان در همان ترموز خوردیم. نانی را که حد اقل چهار نفر می خورد فقط با دست داخل کردن به ترموز من و آن سرباز موظف خوردیم و یک دانه کوفته هم یک سرباز نوکری وال قرار گاه عمومی.

دیدم همان سریال تکرار گریه ها مادر و این بار از خانم مامایم ادامه دارد.

مادرم در بین اشک و آه پرسیدند: (... جان مادر کدام ضامن پیدا نه کدی؟ تو خو کار کل کی ره می کدی...). گفتم ان‌شاءالله یک کسی پیدا می شه که ضمانت مره بکنه مقصد دعا کو بوبو جان...). به این سان روز دیگری را هم در وهم گمان از آینده ی بی پرسان و نا روشن گذشتاندم.

روز شنبه و آغاز هفته بود، خسته و مانده از میدان تعلیم برگشتیم.

هنوز داخل کاغوش نه شده بودیم که رفیق شکرالله خان معاون سیاسی تولی برایم گفتند، (...معاونیت سیاسی برو، کار دارند....)

نزد رفیق جان محمد خان معاون سیاسی مرکز تعلیمی رفتم، لطف کرده و گفتند: ( ...نه می فامم ملگری نجیب که چی گپ اس تره آمریت سیاسی فرقه خاسته....)

گفتم می روم ولی مه خو اجازه‌ی برآمدن تنهایی را نه دارم. مردانه گی کرده و گفتند تنها برو مگر قول بتی که پس میایی. یعنی فرار نه کنم.

اجازه دادند و رفتم، رفیق ایوب خان معاون صاحب سیاسی سپاه را دیدم، گفتند (... تره کمیسیون حزبی ریاست سیاسی امنیت ملی خواسته... چی گپ اس؟ سر تو...). گفتم جنجال زنده گی زیاد است.

گفتند پیش غازی خان بروم، رفیق غازی مسئول تشکیلات حزبی آمریت سیاسی بودند، جوان رشید و تنومند و خوش برخورد و‌ خوش سلیقه. کمی پشتو و کمی فارسی با هم صحبت کردیم و آگاهی نامه ی ریاست عمومی امور سیاسی اردو را که بر مبنای نامه ی ریاست سیاسی امنیت ملی نوشته شده بود برای من ابلاغ کرده و به حکم روش های معمول از آگاهی یافتن من امضای من را گرفتند.

وقت بر آمدن گفتم من دو مشکل دارم، یکی این که باید به مرکز تعلیمی رسمن اخبار شود و دیگر این که من تا حال ضمانتی نه دارم....

رفیق غازی گفتند باز یک تدبیر می سنجیم.

من دوباره عازم مرکز تعلیمی شده و‌ به رسم عسکری خودم را به معاون صاحب سیاسی معرفی کردم. خندیدند و گفتند نه گریختی؟ 

من جریان را برای شان گفتم و توضیح دادم که به دو دلیل من فرار نه می کنم. یکی این من با این وطن تعهد ملی و سیاسی دارم و دوم این که دنبال من یک لشکری از فامیل پدرم است. لذا از فرار من خاطر جمع باشید.

این گفته بالای شان اثر گذاشت و از تلفن های مخصوص ارتباطی به فرماندهی تولی هدایت دادند که من در داخل مرکز تعلیمی و محوطه ی سپاه آزاد هستم و اما رفتن من به بیرون حدود سپاه مربوط به ضمانت نامه ی رسمی و معتبر است.

حالا دیگر آشکار شده بود که من عضو حزب هستم اما متاسفانه پر غایله.

نشانه های از باور شکننده ی مقامات را خوب تر احساس می کردم.

پس از اجازه ی معاون صاحب سیاسی راهی تولی سوم شدم.

ذهن سرگردان من را باز هم به گذشته ها برد.

به یاد آوردم که تا حدود امکانات خودم برای اجرای کار یا مشکل هر کسی می تپیدم. تا جایی که یکی از خواهران هم کار ما به من گفت: (... عثمان آفرین حوصلیت، کار های زیات خوده سیل کو باز پشت کار مردم شله هستی.

قدت هم پخچ و صدایت هم پخچ، یک لاسپیکر و یک چوکی برت می خریم، ده پیش‌ روی شاروالی سر چوکی بالا شو و صدا کو کار کی ده کجا بند اس که مه خلاص کنم...). خندیدم و گفتم فردا باشیم نه باشیم یک کمک اگه شوه چرا نه کنیم. راستی هم چنان بود و راضی بودم. اما متاسفانه از همین حسن نیتی که داشتم، برخی از خودگی های ما من را چندین بار فروختند و من بسیار نا وقت خبر می‌شدم. مثلن یکی از خویشاوندان مادری من برای گرفتن موافقت سفر پدر کلان محترم شان که آن زمان منوط به موافقت دولت بود، به من مراجعه کرد. و من به کمک دوستان سه چهار مرتبه با آن ها کمک کردم. یک روزی مامای این خویشاوند ما گفت پدر و مادرم ترا مهمان کرده اند. چون می‌شناختیم، رفتم به منزل شان که در حول خوش مسجد شریف جامع هراتی ها بود. محبت زیاد کرده و در جریان صحبت ها چنان افاده دادند که گویا در هر بار برای من پولی فرستاده و یک جوره بوت فرانسه وی هم برایم آورده اند.به حساب وطنی، گوش هایم جرنگس کردند، گفتم من از هیچ چیزی خبر نه دارم و هیچ چیزی هم نه گرفته ام و نه می گیرم. من به خاطر دوستی این کمک را به شما کرده ام. فکر تان باشد که کسی من را نه فروشد. دیدم هر دو زن و شوهر سر سفید چشم به چشم هم شدند و من دانستم که دانستند. سرمایه دار ها عادت دارند هر قدر به آن ها کمک کنی فکر می کنند ترا خریده اند با آن که طاهره همرایت بسیار انسانیت می کنند در باطن نوکری بیش نه می دانندت مخصوصن این که مستقیم برایت پولی بدهند یا تحفه یی و یا هم کسی از نام تو استفاده های غلطی کرده و ترا فروخته باشد. آن مهمانی خوب شد و درسی برای من بود که بعد ها متوجه بودم تا فروخته نه شوم.

من از حساب حضور به آن خویشاوند ما چیزی نه گفتم. پس از نزدیک به سی و پنج سال موفق شدم در رخ شان بیاورم و در یک تصادف نیک و در یک پیام زشت همه چیز را برای شان گفتم. یا مثلن باز هم همین گروه تهمت بسیار غلطی را به من بسته بودند و کمک های چنان فوق‌العاده ی سرنوشت ساز بی مدعای من را دست کم گرفته و جایی اتهام بر من بسته بودند که الحمدالله پس از بیست و چند سال آن دروغ را به رخ شان کشیدم. حقا که پروردگار حق را در جایش تقرر می دهد.

با همین افکار با خود گفتم چی کسی من را ضمانت خواهد کرد که نه می شناسیم. تا وقت همان روز برادرم با مادرم نان آوردند و من به قراول رفتم. از ضمانت پرسیدند گفتم کسی یافت نه شد. خدا مهربان اس. مادرم باز هم گفتند (... بچیم از خاطر رفیقت در کندک تجمع تشویش نه کنی تا که بود برش نان روان کدم. دفعی آخر جواب نه داد گفتن ده نفر کشی بردنش...). دعا کرد. پرسیدم کسی نیامده بود؟ گفتند (... کاکا داود و کاکا محبوبت آمده بودند آدرس ته گرفتن, آن ها پسران کاکای پدرم بودند که ما از احترام زیاد کاکا خطاب شان می کنیم...) و متأسفانه کاکا محبوب با کاکا نعیم برادر بزرگ تر از خود شان دار فانی را وداع گفتند. روح شان با جمعی مرده ها شاد باد.

خانه واده ی من نسبت کمبود وقت زودتر رفتند و من با نان و روجایی و لباس که برایم آورده بودند، به مرکز تعلیمی برگشتم. تفاوت این بود که بدون محافظ رفته بودم و‌ موجب شگفتی فامیل هم شده بود/

آسان هم نیست تا بی دلهره باشی از فردای نا معلوم و روز های معلوم داری که هر روز قفلی بالای زنجیر پاهای تو می زنند و تعداد قفل ها زیاد شده می روند و کلید های شان هم بی آدرس و‌ دور از نظر تو باشد. در این حال تکیه گاه تو جز خدای مهربان و لایزال هیچ کسی بوده نه می تواند.

خدا را شکر گذارم که حالا به قول پسر ارشدم، ثبات فکری و مقاومت فیزیکی یک ودیعه ی بزرگ الهی برای هر انسان است.

با بچه ها ترتیبات نان آوردن از آشپزخانه ی دور سپاه را داشتیم و خوش حال بودیم که کوفته هم داریم.

هوا کم کم تاریک شده رفت و هر کس مصروف کار خود شد و من هم که حالا کمی آزاد بودم، پر و بال می زدم. ما مکلف بودیم هر صبح و هر شام به صورت فوق العاده بدون در نظرگرفتن برنامه های روزانه برای تسلیم دهی و تسلیم گیری از یک نوکری وال به نوکری وال دیگر در قطار های خود صف می بستیم. ضابط صاحبان تولی ما قسیم خان که بعد ها مقابل تعمیر ولایت کابل عریضه نویسی کرده و روزی حلال به دست می آوردند، ابراهیم خان که بعد ها در کندک استحکام سپاه به هم بودیم و دیگران ما را موجودی کرده یا تسلیم می گرفتند ما یا تسلیم می دادند ما. گاهی اجبار قوانین هم کرکتر انسانی انسان زیر پا می کنند. ما را مانند جنس یا مواشی می شمردند و تسلیم می کردند و تسلیم می گرفتند.

پیش از نان خوردن در صف ها و در داخل طعام خانه ایستادیم. قسیم خان حاضری می گرفتند که یک صدا بلند شد و نام من را گرفت. قسیم خان پرسیدند کی هستی چی می گی عثمانه؟ سرباز پیش آمد و رسم تعظیم کرده گفت آمر صاحب عمومی ساختمانی خواستی شه. قسیم خان به شوخی گفتند قدوس خان در شو هم کار ساختمان داره، من را اجازه ی رفتن داد می دانست که حالا آزاد داخل سپاه هستم. از کنایه ی قسیم خان فهمیدم که نام امر صاحب ساختمانی عبدالقدوس خان است. یک حس خوش آیندی برایم دست داد. سرباز موظف گفت دیدی دفتر شانه گفتم نه. مرا همراهی کرده و خودش برگشت.

بعد از تک تک و‌ کسب اجازه داخل دفتر شان شده و مطابق اصول عسکری خود را معرفی کردم. آدم قد بلند و چهار شانه و جوانی خدا داد و بسیار شیک با دریشی تشریفاتی و رتبه ی دگروالی و بسیار و بسیار با کرکتر عالی. پس از قبولی احترام من، در حالی که روی دفتر شان قدم می زدند، گفتند کم و بیش سر و صدا بود ده دور و بر که کدام کسی ره از امنیت ملی کشیدن و عسکر ساختن اما نه می فامیدم که خودت هستی؟ از لهجه ی گفتار شان تشخیص دادم که اهل پنجشیر اند. دو تا پرسشی کردند که هم اندوه مند شدم و هم خندیدم. اما می خواستم زودتر بفهمم که جناب شان کی هستند و چرا من را احضار کرده اند؟ (... آمرین ادارات مستقل یا فرماندهی های ما تحت فرماندهی سپاه صلاحیت مستقیم احضار سربازان را داشتند که با تماس به مسئولان جزوتام ها شخص مورد نظر را احضار کنند...). پرسیدند که (...چرا از وظیفه کشیدنت یا دستوری آمدی و دوم‌ خلقی بودی که کشیدنت...). من گفتم نه دستوری آمدم و نه خلقی هستم. اما جنجال های زیادی سبب شده که من را مجازات ناحق کنند. شما که من را خواسته اید، حتمی کسی در باره ی مه به شما معلومات داده است. حقیقت همین است و بس. گفتند: ( ... مه کو حزبی و سیاسی خیل نیستم، شما مردم بین خود هم جور نیستین. ولی یک خوبی اس از روزی که آمدی با ای که سرباز هستی. اما ما ده قرارگاه هستیم می فامم که گپ های کم و زیاد ده موردت اس. خوش بخت هستی که کل شان برت نظر خوب دارند ولی متوجه رفتارت باش...). ادامه دادند که ... ما و داود خان کاکایت همسایه هستیم و هم مسلک انجننیر ساختمان... دی شب بر مه نام و آدرس خودته داد. به مجردی که گفت از امنیت ملی کشیدنش، گفتم نه دیدیمش ولی ده قرارگاه فرقه و آمریت سیاسی گپ هابی در پشتش اس... او تره پیش مه تضمین کد مه تره ده فرقه تضمین می کنم. به هر کاری که آمدی مه کار نه دارم. ولی به مه قول بتی که نه می گریزی و بر مه جنجال نه خری...). آن چی لازم بود برای شان گفتم و گفتم اگر تعهد تحریری با ده نشان انگشت دست های خود هم بتم فایده نه داره اگر پاس انسانیت را نه فهمم). با من بغل کشی کردند و گفتند فردا ان‌شاءالله خانه می روی مه هم از سیدآقاخان یکی دو روز رخصت برت می گیرم.

با ابراز خرسندی و سپاس گفتم قرار است تا دو روز بعد در یک جلسه ی حزبی در ریاست عمومی امنیت ملی بروم. بهتر است که برایم پس فردا رخصت بگیرید تا روز جمعه هم در خانه باشم

خدا برکت دهاد شان، روز سه شنبه ی همان هفته برایم رخصت گرفتند. با ضمانت نامه ی ایشان من دیگر مجبور نه بودم تحت نظر محافظ باشم.

فرمانده تولی سوم پس از هدایت فرماندهی مرکز تعلیمی ضمانت نامه را مشروط به دیدن حضور و عینی خانه ی ما قبول کردند.

محمد ظاهر خان که یاد آوردن نام شان بالای ذهن ام فشار زیاد آورد، مانند خودم جوان نه چندان زیبا، قد متوسط و بینی انحرافی از چپ به راست در حالی انحراف بینی من از راست به چپ بود و با لاغر اندام به اطلاع فرماندهی مرکز تعلیمی رساندند که به خاطر اطمینان شان همراه من می روند و خانه ی ما را می بینند.

پرسیدم این رسم معمول است یا تنها بالای من اعتماد نه دارید؟ جواب دادند اگر هدف خاصی نه داری مشکل ات چی است؟ با رفتن من و دیدن خانه ی تان. من آدم مارگزیده مضطرب شدم که حالا این آقا مانع من نه شود، گفتم اعتراض نه دارم. پس از ظهر سه شنبه در حالی که از فامیل هیچ کسی آگاه نه بود، مانند پرنده یی که انتظار باز شدن درب قفس را دارد برای پرواز کردن لحظه شماری می کردم.

همه می دانیم که محیط زنده گی، تعلیمی، تحصیلی، زندان و سربازی و مسافرت همه و همه حالت های خاص خود را دارند. دوستان خوبی پیدا کرده بودم. همه خوش حال بودند از این که من اجازه ی رفتن به خانه را یافته بودم.

هر یک از سربازان که ضمانت نامه یی دست و پا می کردند تا آزاد شوند و مطابق رخصتی خود به خانه های خود بروند گویی بالای دیگران جشنی بر پا می شد که نشانه ی صمیمیت بی ریا بود. در زندان ها هم همین گونه.

سر انجام تحت رخصت من ترتیب و چنانی که آمر صاحب عمومی ساختمانی لطف کرده بودند تا صبح روز شنبه در خانه می بودم

برای حفظ معتقدم بار دیگر خدمت جان محمد خان و غازی محمد خان سر زدم تا اگر کدام معلومات جدیدی برایم داشته باشند. فقط با محبت و لطف گفتند همی که ضامن پیدا کدی خوب شد. فقط در برگشت یک تصدیق از ریاست سیاسی تان بیار. با خنده گفتم رفیق غازی حالا هم مرا جدا از اردو می دانید؟ گفتند شوخی کدم موفق و پیروز باشی. (... اصطلاحات معمول اداری و سیاسی آن زمان...). 

این نظام گونه هابی را که حالا می بینم، هر نوع گسست اخلاقی، اداری، مدیریتی ووو... را دارند ‌ در حالی که رژیم های استوار بر خرد و عقلانیت مدام در پی رهبری منظم ادارات دولتی و خصوصی بودند. ارکان محترم حزبی و سیاسی و دولتی در گذشته می دانند که حتا برای پایان نامه ی یک هدایت، یک امریه، یک نامه ی رسمی و یک پیش نهاد همه و همه اصطلاحات یک سان تصویب شده ی ریاست جمهوری و کمیته مرکزی حزب بود.

با محترم ظاهر خان هی میدان و طی میدان سوی خانه ی محقر ما رفتیم که پس از آن روز نحس تحویل دهی سلاح کمری با دستبند برده بودندم. وقتی با ظاهر خان نزدیک خانه شدیم، جا در جا ایستاد و با نگاه های معنا دار و پرسش آلود گفتند من پس می روم درست شد خانه را دیدم، روز شنبه به خیر ۸ صبح بیا.  

من که در سیمای یک باره حیران شان چیز هایی می خواندم پافشاری زیاد کردم و به گپ معروف وطن شله گی کدم. قبول نه کردند. گفتم مادری دارم که اگر بفهمد آمدی تا چای و نان غریبانه اش را نه خوری رفته نه می تانی.

محبت کردند و قبول نموده همرای من داخل کوچه و بعد داخل حویلی ما شدیم که به شوخی و ریشخندی آن را قتومچه ( ق، بر وزن ضمه ) می گفتیم و میراثی از بخشش نا سنجش ملکیت پدر فقیرم به دیگران بود.

ناراحتی روحی فرمانده تولی ما کماکان زیاد شده می رفت. دید که من زیاد اصرار بر چرایی دگرگونی حالت شان دارم، با لهجه ی شیرین غزنی چی پرسیدند تو عثمان لندی نیستی؟ گفتن تو بسیار سرمایه دار و خطر ناک هستی.

من عاجل درک کردم که این همه پرسش و تجسس و بی باوری های عیان و نهان که از من و دنبال من است ریشه در همان نامه ی انفکاک و شاید هم مداخله ی مستقیم آقای ژنرال محفوظ دارند. چون ایشان از اردو بلای جان ما فرستاده شده بودند.

کوشیدم با توضیح کوتاه قناعت شان را فراهم کنم و گفتم این همان سرمایه است که می گویند. منصفانه بگویم پریشانی فرمانده محترم تولی سوم همه و همه جنبه ی عاطفی و احساسی دل سوزانه داشت. به هر حال آن ها مرخص شدند و شادی یی که از رفتن غیر قابل انتظار من به فامیل آن هم پس از چند ماه روی داده بود ادامه داشت.

در آن امکانات محدود همان زمان، آب گرم آماده کرده و حمام کردم.

برادر های کوچک من می پرسیدند، که تا کدام روز پیش شان هستم؟ بعد که جواب می دادم با انگشتان شان حساب می کردند.

به هر دلیلی که بود من در مرکز تعلیمی به تکلیف جلدی مبتلا شدم. دوا های کلینیک سپاه اثر گذاری نه کرد. به مشوره ی دوستان وقت گرفتیم تا در آخر جاده خدمت دکتر صاحب حرم ضیایی بروم. پس معاینات دوا تجویز کرده و هدایت دادند که لباس ها و روجایی را هر سه روز تبدیل و پس شست و شو در درجه‌ی بلند آب گرم همیشه چپ و راست اتو کنید. این بار گران دیگری بود که بردوش مادرم افتاد. تدابیر رفتن به جلسه را گرفتم و قبل از آن برخی دوستان و رفقای حزبی را دیدم تا بدانم در جلسه غیابی اخراج من چی گذشت؟ همه مبهم و گنگ صحبت می کردند. در دو مورد همه ی شان موافقت داشتند که نقش رزاق حریف یا عریف در آن تصمیم گیری بی اصول و بی رویه و محافظه کارانه ی سازمان اولیه ی حزبی ریاست ما بسیار برجسته حتا تحکم آمیز بوده است. خوب دیگران هم ملامت نه بودند. این جلسات حزبی درست مانند جلسات زمان استالین در مسکو می ماند که مخالفت با دستور سر به دار دادن و جان به تیرباران سپردن بود. رفقای حزبی من هم دیده بودند که حالا من و ادریس به تیر ظلمت زخم ناسوری برداشته ایم، چرا آن ها خود را در جنجال برانگیز ترین برخورد ها درگیر سازند. هر چند کار شان به نوعی گریز از مسئولیت های اخلاقی حزبی بود، اما در آن زمان درست تشخیص داده بودند. دیدند که از رئیس تا معاون ریاست هیچ کس در دفاع از ما نه بر آمدند. یقینن در مورد آن ها هم چیزی جز این نه بود. رفیق علی احمد صارم معاون صاحب دوم، رفیق آصف معاون صاحب تخنیک، رفیق امرالله، منشی شعبه وی و بعد منشی حزبی رباست، رفیق جبسر سر یاور شاد روان دکتر نجیب الله که به دلیل اختلاف اش با آقای سید کاظم رئیس اداره ی ما کمتر به جلسات حزبی سیاسی که در مقر ریاست ما دایر بودند می آمدند و رفیق اکبر شهید. رفیق یارمحمد و مرحوم رفیق عبدالغفور برشنامل از کادر های رهبری حزب در ریاست ما همه و همه مشمولان همین جلسه ی سازمان اولیه بودند که در انحصار رفیق رزاق به حمایت ژنرال صاحب محفوظ بود. معلومات عمومی من کمتر از آن چیزی شد که انتظار داشتم. در عوض معلومات دو دور زندان و برخورد های رهبری اداره با من در جریان زندانی شدن ها و مهم تر از همه نگاه های پنهانی و آزمندانه ی رفیق رزاق که در روز تصفیه ی حساب من داشت برای من اموختانده بودند که چی گونه از خود دفاع کنم. دلیل آن دفاع را در گذشته هم گفتم که هر چند از اثر بی مسئولیتی رئیس اداره و بی پرسانی از ابتدا تا انتها مصمم بودم حزب را ترک کنم. اما متن آن نامه ی آلوده با غرض مزین به امضای شادروان دکتر نجیب الله عزم من را برای تثبیت بی گناهی ام جزم کرد تا همه بدانند که هر کسی نه می تواند هر کاری بخواهد با اعضای حزب انجام دهد و حزب میراث پدر کسی نیست.

با آن که در خانه بودم و عصر فردای آن روز یعنی چهار شنبه یک دوست پدرم از ایران با یک نامه و چند عکس و کمی پول همراه ۱۲عدد چاینک خرد نکلی و کارت های عروسی بسیار زیبا به خانه ی ما آورده و احوال دادند که تا دو ماه دیگر پدرم به خیر به کابل می آیند. در ضمن گفتند که برای مادرم یک جوره بوت جنرال واقع میرویس میدان خرید کنید. ما هم شادی آمدن پدر را داشتیم. اما رنجی که من و مادرم را می آزرد، آگاه ساختن پدرم از مرگ پسر شانزده ساله و دوست داشتنی اش بود که خدا یک زیبایی خاصی و یک استعداد کم نظیری مخصوصن در ریاضی برایش داده بود. همین هیاهو های درونی بار دیگر ما را می آزرد. به فیصله رسیدیم که موضوع در صلاحیت کاکای بزرگ ما باشد. من دوباره به گذشته ها رفتم و یادم آمد که لطیف برادر چهارمی من بود، همان روزی که از بام افتاد و جان سپرد مواد کوپونی را از مغازه ی نمبر شش ارزاق واقع چهار راه ترافیک در دهمزنگ گرفته و به خانه آمده بود. نان غریبانه ی چاشت هم تیار بوده، مادرم و ادی ما گفتن که دست هایته بشوی بیا که نان تیار اس. بی خبر از آن که نان در نصیب او نیست و تا چند دقیقه کمتر از عمرش نه مانده که بساط غم در خانه ی پدر و مادر بگستراند. تا به خود می آیند جسد بی جان لطیف را در روی حویلی می یابند. خانه ی ما دو منزل بود و بام های کوچک گلی بدون استناد درست مانند یک دام. دلیل هم این بود که کاکای وسطی ام اجازه آبادی مکمل را نه می دادند و همان قدر هم به جنجال های زیاد جور شد. یادم است که وقتی خشت کاری شروع شد کاکایم دویده آمدند پدرم را توبیخ کرده و ناسزا می‌گفتند که تو خانه را چی کار داری؟ پیش روی خانی مره می گیری ووو... هم زمان که مادرم چیزی بگوید، کاکایم خشتی را از دهلیز نیم کاره ی منزل دوم برداشته و مادرم که در منزل اول بودند تهدید به کوفتن خشت در فرقش کردند. من با وجود آن که آن زمان نوجوانی بودم، حداقل دفاع را می توانستم، اما اخلاق و تربیت اجازه ی بلند سخن گفتن را نه می‌داد. به هر ترتیبی بود آن کاشانه ی فقر آباد شد. کاش کاکایم همان زمان جدن مانع می شدند، شاید لطیف از مرگ حتمی نجات پیدا می کرد. وقتی این کلبه ی ویرانه به پوشش رسید، هم سایه غربی ما گفتند که یک کلکین تان راست بالای حویلی من است. کاکای کلانم برای محمد طاهر و محمد ظاهر گل کاران که از. پغمان و دو برادر بودند هدایت داد که کلکین را ببندد. پس از آن پوشش کامل شد. عصر ناوقت همان روز بود که خسربره ی پدرم، برادر مادرم با نهایت عصبیت داخل حویلی گک کوچک ما شده بی سلام و بی علیک گفت چرا؟ طرف بام ما کلکین ماندین. زود بسته کنین ( ... عاجزی بیش از حد هم به درد نه می خورد...). پدرم گفتند: (... داکتر صاحب همو طرف روی افتو اس ... تو خو بی گانی ما نیستی خیر اس اجازه بتی ... هنوز گپ پدرکم تمام نه شده بود که خسربره اش چنان الفاظ رکیک به آدرس پدرم و تنها خواهرش گفت که سنگ به فریاد می آمد و منی بی همت ایستاده ام. گویا تربیت دارم. بدا به این تربیتی که نه توانم از پدر و مادر عاجز خود در مقابل زور مندان دفاع کنم... پدرم. گفتند ( ... اول ای که تو ای الفاظ بده به مه میگی پیش مه خو تنها خوار تو ای حتمی از او استفاده ی غلط می‌کنم. دوم ای زمین حق مه بود برت دادم که صاحب خانه شوی حالی سیل که مره چی میگی مه جان لچ تره دیدیم که زن مامایم ده جوی قلا می شست... آن طرف دیدم مادرم گریه دارد...). به هر حال اجازه نه داد که کلکین طرف بام شان باشد. هر دو کلکین بسته شد. و در دو‌ خانه ی فرشی دو تا کلکین ماندند.

من در دفتر می بودم و هر هفته خانه می آمدم. دوستان من کریم بخش عاشوری و هاشم و هر کسی که مسیر شان طرف خانی ما می بود لباس هایم را پشت خانه برای مادرم می بردند و در عوض لباس های شسته گی من را دوباره می آوردند. یک شب تابستانی که دفتر کلان کادر و پرسنل از کاغذ و دوسیه فرش است و من از فرط گرمی با یک زیر پیراهنی کار می کنم، دیدم کریم بخش آمد همراه حامد سلام علیکی کردیم. در دست شان چیزی نه بود، گفتم لباس های مره ناوردین کریم گفت مادر میگه دق شدیم خود سه بگو که امشو خانه بیایه باز صبح کالای خودم گرفته بروه. من گفتم، مادرت بی کار اس هر وخت که راه تان شد بروین کالای مره بیارین. چون در شهر گزمه می زدند، حتمی بود که راه شان سوی خانه ی ما هم شوه. رفتند و هنوز چند دقیقه نه گذشته بود که رییس صاحب اداره جناب ژنرال صاحب سیدکاظم در دفتر تشریف آوردند. البته من را از دفتر شان به کدر و پرسنل فرستاده بودند. به احترام شان ایستادم، گفتند ای نا وخت شوه سیل کو برو خانی تان باز صبح بیا کار کو. گفتم باید کار کنم گفتند خسته شدی برو خانه و مادرت و برادرت هایته بببین باز صبح بیا. بار سوم جدی گفتند که مه امر می کنم برو. موتر بچه ها اس اگه نیس موتر مره ببر و خود شان برآمده قدم می زدند.

این بار کمی مشکوک شدم که حتمی کدام گپی است. پس از کمی جمع جور و پوشیدن پیراهن ام دفتر را بستم، کمی به تشویش من افزوده شد. هنوز تجارب کاملی از پیش برد امور خانه بدون پدر نه داشتم.‌ وقتی صحن ریاست را دیدم، کریم و حامد و شجاع با اکبر همکاران من زیر نور چراغ ها ایستاده اند. من را دیدند و از آن سو تر رییس صاحب اداره صدا زدند که شما رفیق عثمانه تا خانه برسانین باز خود تان گزمه بروید. من و‌ کریم روز های دشواری را در آغاز ایجاد اداره که به نام فعالین حزبی رفته بودیم کشیدیم. مانند هر رفیق دیگر ما. گاهی هم شب ها نسبت دیر رسیدن امکانات لوژستیکی و گریز از سرمای در حال ختم اوایل بهار محوطه ی ریاست را با دویدن طی می کردیم تا گرم باشیم. یعنی حتا دو‌ تخته کمپل هم نه بود. در آغاز کار اداره رفیق شاه عبید که همه ایشان را رفیق کارمل ثانی می گفتیم سمت رهبری اداره را داشتند و رفیق کبیر به عنوان معاون اداره گماشته شده بودند. چند رفیق ذکریا و چند رفیق فخرالدین و چند رفیق عثمان هم نام یک جا شده بودیم و امور اداری تحت ماما اسماعیل پیش برده می شد. به کریم گفتم چیزی ره خو از مه پت نه می کنی؟ گفت نی.

هر چهار ما سوار موتر جیپ شدیم، رفیق اکبر دریوری کرد و رفیق شجاع مهربان پیش روی و من و حامد و کریم در سیت پشت سر نشسته و

حرکت کردیم. برای من دیگر حل شده بود که کدام حادثه یی به استقبال من انتظار دارد. به چهار راه دهمزنگ رسیدیم، رستورانی به نام امیری بود که بیشتر اوقات تا نا وقت های شب فعال بود و غذای بدی هم نه داشت. دیدم سه موتر از گزمه ها و رفیق های عزیز ما معلوم می شوند، گفتم کریم ای چی رقم گزمه اس؟ مام خود گزمه کدیم یک ثانیه هم توقف نه می کدیم.شما کتی مه این ها اینجه. جواب کدام حادثه را کی خات داد؟ اگه ده خط السیر رخ بته. کریم شوخ‌ طبع هم. بود و سیمای هر چهار شان هم عادی نه بود با تکیه کلام خود (... اما لبخند ساخته گی گفت ای خدول! ... میرن برو که برسانیمت بسیار گپ می زنی...). این جا اطمینان کامل یافتم که گپی شده در خانه ی ما. من بیشتر فکر کردم که شاید پدرم در ایران فوت کردند و جنازه ی شان را آورده باشند. هفته ی قبل که خانه رفته بودم، شوخی و شیطنت لطیف مره مجبور ساخته بود که کمی لتش کدم و همان طور دفتر رفتم. موتر که طرف خانه ی ما عقب محبس چرخ زد، گفتم او بچه ها چی گپ شده ده خانی ما همه ی شان انکار کردند و حامدی که جارچی بازار از او ده خبر رساندن و احوال رساند پیشی گرفته نه می تانست چنان سکوت کرده که گویی نفس نه داره. جواب نه دادند و من پیش خود قبول کردم تا آماده ی مقابله با مرگ پدر باشم. فکر بنده کجا و امر خدا کجا. نزدیک خانه عقب محبس و‌ تولی سوار پلیس دیدم که همان سه موتر دیگر هم ما را تعقیب می کنند روشنایی چراغ موتر گاراژ خانه ی کاکا نعیم همسایه ی ما روشن کرد، دیدم چند نفر و‌ چند موتر ایستاده اند، کریم ره گفتم اول می گفتی که ده خانی ما مرده شده، که مه وخت می‌آمدم. شما دیدین جنازی پدر مه؟ سکوت کردند و رسیدیم که همسایه های عزیز ما و دو موتر دیگر از هم کاران ما به هدایت مقام ریاست قبل از ما آن. جا رسیده اند. از موتر ها پایان شدیم که هر کسی پس از سلام برای من تسلیت می دهد.

اما کسی نه می گوید که چی کسی فوت کرده. ذهن من فقط متوجه پدرم بود. کار ساده یی هم نیست. داخل کوچه شجاع پهلویم آمد و آهسته گفت همو سلاح کمری ته بتی. من که دیگر عادی نه بودم‌، فقط به یاد دارم، اسلحه را به جای آن که به دست شجاع بسپارم در روی زمین انداختم که اخلاقن کار درست نه بود، اما متاسفانه هیچ به اراده ی خودم هم نه بود..همین جمع کلان هم کاران و همسایه و خویشاوندان ما که گاه جمع شدند، یکی هم نه می گوید که چی کسی از ما فوت کرده، داخل حویلی گک محقر مان شدم، دیدم تخته ی کلان مرده شوری مسجد شریف محله ی ما در عقب دیوار منزل مامایم که داخل حویلی ما بود ایستاده است. گمانم هنوز هم پدرم بود، چون تخته ی کلان بود. بالا رفتم، همان خانه یی که گفتم برادر پدر ما اجازه ی اعمار آن را نه می داد و برادر مادر ما اجازه ی کلکین کشیدن را نه می داد. دیدم همه گی گریه دارند و جایی برای داخل شدن من نیست. کبیر برادرم را صدا کردم از سر جنازه آمد و همه برای من اجازه دادند که داخل شدم، در کمال تعجب و بی باوری دیدم جنازه از پدرم نیست بل که لطیف برادرم است. دردی چنان سنگین مرا زمین گیر کرد که فراموش کردم چی کنم؟ نا خود آگاه از مادرم پرسیدم جواب آغایمه چی بتم؟ مه فکر می کدم خدا نا خاسته آغایم فوت کده.

خداوند متعال دوستان و خویشاوندان ما و شما را از ما نه گیرد که پس از خدا و خانه واده در غم و شادی ما امید و تکیه گاه ما هستند. هر چی بود آن زمان در آن مکان گذشتاندم. پس از آن روز بود که دیگر هرگز طفلی را نه زدم و لت نه کردم تا جایی که حوصله ام ده چندان کم نه شده باشد. ماجرا را پرسیدم، مادرم و ادی ما گفتند که سودای مرگ خوده خودش آورد، آرد، روغن، چای و تمام مواد کوپونی ره آورد. هر چی گفتیمش که نان تیار اس گفت یک گدی پران بالا می کنم زود می‌آیم رفت و صدای افتیدن را شنیدیم دیدیم که در حویلی افتیده داد و فریاد کدیم تا همسایه ها آمدند تکسی اوردند و کاکایت آمد از من پرسید پیسه داری که ای ره شفاخانه ببریم گفتم آه آغابیدر دارم زود بریم که بچیم نمره، وقتی به شفاخانه ی ابن سینا رسیدیم داکتر ها معاینه کدن گفتن بچه مرده، همه همی.

 همه گی مرد و‌ زن و هم کار و هم سایه خویشاوندان ما به غم شریکی ما آمده بودند و می آمدند. با آن که چهار اتاق داشتیم، اما بسنده نه بودند. زن مامایم گفتند که مراسم جنازه و فاتحه داری را در خانه ی ما کنید. قبول کردیم و صبح وقت جنازه را به منزل مامایم انتقال دادیم. شب تا من رسیدم وقت شستن و کفن کردن خلاص شده بود. اما از بینی لطیف شهید بهشتی خون می آمد. صبح میر ضیاالدین پائیز پسرعمه ام که برادر بزرگ من است داخل حویلی مامایم آمد. وقتی جنازه را با آن طول و عرض غیر قابل باور دید گفت ای خو لطیف نیس کدام آدم کلان اس. گفتم بچی عمه جان مه هم فکر نه می کدم ولی لطیف است. به هرحال صبح وقت هم کاران عزیز من و خویشاوندان آمدند و کریم بخش من را گوشه کرد و‌ پاکت پول را برایم داده و گفت این رت رئیس صاحب اداره برت روان کده، ده هزار اس. ده هزار افغانی آن زمان کم نه بود. تشکر کردم. به.مادرم گفتم که رییس ما پیسه روان کده چی کنم؟ گفت به مامایت بتی که خودش می فامم و کارش. در طبقه‌ی دوم منزل مامایم رفتم که از اتاق آخری جوار تشناب بیرون می شوند، بعد از سلام و دست بوسی پول را برای شان دادم. انصافن بگویم چند بار کوشش کردم نه گرفتند و بعد که گفتم خی ما پس خانه می رویم باز پول را گرفتند و همان سه روز مصرف کردند. همه ی این خاطرات هم زمان رسیدن احوال آمدن پدرم دوباره زنده شدند و نوعی غم کده ی تازه ی دیگری بر ما حاکم شد. کوشش کردیم به حالت عادی برگردیم.

همه چیز گدو ود بود خوشی و غم و‌ گریه و بی خبر بودن پدر ما از مرگ فرزندش و فرستادن کارت های عروسی برای من که هنوز نامزدم تولد نه شده بود.

با این همه مادرم استوار و با درایت بودند به من گفتن تو غم کار های خودم بخو. خدا مهربان اس مه کل چیره جور می کنم.

من روز پنج شنبه ساعت ده صبح به ریاست سیاسی امنیت رفتم.

پس از طی مراحل قانونی دخول به ریاست، اجازه یافتم تا بروم.

در منزل دوم راه نمایی شدم.

بسیار دیر منتظر نه ماندم که یک کارمندی آمد و پرسید رفیق نجیب شماستین؟ گفتم. بلی. مرا به اتاق بزرگی بردند، دیدم چهره های آشنا و نا آشنا زیاد اند ولی از برخورد شان معلوم شد که برای یک تصمیم از قبل گرفته هم آشنا اند.

جلسه تحت ریاست رفیق حنیف حنیف که تازه توسط ژنرال محفوظ از اردو آورده شده دایر شد، رزاق حریف یا عریف، یک آقای ناشناس و جدید اما بسیار اوقی، گفتم شما را نه شناختم نه می دانم کی بود گفت رفیق ستار معاون جدید سیاسی ریاست شش. رفیق زمان آرزو و تعداد دیگری که اسمای شان را یا نه می فهمیدم یا درست به چهره های شان متوجه نه شده بودم. اما برایم حضور سه چهار نفر مهم بود که از تشویش زیاد برای اداره کردن خودم، تا امروز نه دانستم که در آن جلسه ی مهم بودند یا نه؟

رفیق صلاح الدین صلاح منشی جوانان ریاست سیاسی، رفیق انور چنگیز و رفیق عارف صخره. هیچ انتظاری از کمک آن ها نه داشتم ولی سر شان به تن شان می ارزید.

در آغاز جلسه کنفرانس علمی و خبری ناقص رزاق توسط خودشان قرائت شد. من قبلن تصمیم گرفته بودم که چی کنم؟ چون چیز دیگری برای از دست دادن نه داشتم و آن صلاحیت دیگری جز تایید اخراج من از حزب نه داشتند. من وسط حرف شان پریده و‌ پرسیدم در جلسه ی غیابی سازمان اولیه چرا من را اخراج کردی و به دفاع نه خواستی؟ رفیق حنیف حنیف که فکر می کرد یل اساطیری از خراسان زمین است با نخوت و کبر بر من عتاب کرد. گفتم این جا جلسه ی قلابی حزبی برای اخراج من از حزب است حق تحکم نه دارید، جلسه ی اداری نیست و من هم ضابط امر شما نیستم. سکوتی تلخ بر قرار شد.

آقای زمان آرزو که نه می دانم به کدام لیاقت در آن کمیسیون حضور داشتند که از کوچه ی الف بای سیاست و آموخته های علمی نه گذشته اند به ناگاه پیش نهاد کردند که همه چیز درج اوراق است که همه ی ما پیش روی خود داریم. ادامه دادند که اخراج رفیق نجیب از حزب تایید شود. من گفتم من رفیق نجیب نیستم، من عثمان لندی هستم که آمر عمومی تان به آن اتهام مرا بی سرنوشت ساخت و حالا هم برای خدمت به وطن با این لباس عسکری حاضر هستم که دست شما از آن کوتاه است. حد اقل یک نفر از آن جمع کلان نه گفت که بگذارید این آدم دفاع خود را کند یا دلیل او برحق است که در غیاب اش فیصله ی اولیه صورت گرفته است. رفیق حنیف حنیف فاتح بزرگ اخراج غیر قانونی یک عضو حزب رای گیری کردند و اخراج من تایید شد. رفیق آرزو که در سمت راست میز و نزدیک به چوکی من بودند گفتند آقای نجیب کارت خود را بسپارید پس از این شما یک حزبی نیستید. خدا را شکر که پیش وجدان خود خجل نیستم، گفتم این کارت را پدر شما به من نه داده من این کارت را با جان بازی به دست آورده ام و کسی هم از من گرفته نه می تواند کارت دولتی را وقت تحویل کرده ام من قناعت نه دارم ما و شما در کمیسیون کنترل و تفتیش حزب می بینیم. با عصبانیت بر آمدم و از خمودی و جمودی آن گروهک بی اراده و ربات مانند نفرت کردم و تا امروز نفرت دارم. آن ها برای تشخیص حق از باطل آن جا بودند نه ناظران جاهل. ولی واقعن ناظران جاهل بودند.

این که کدام عامل سبب شد دنبال من نیایند یا با توسل به خشونت کارت را از من نه گیرند نه می‌دانم.

من چون قبلن آماده گی داشتم، با درج هم روزه ی درخواست استیناف خواهی و بررسی در کمیسیون کنترل و تفتیش کمیته مرکزی مرکزی به این تصمیم اعتراض کرده و با گذاشتن آدرس محل سربازی و سازمان اولیه ی که هنوز عضو آن نه شده بودم که تازه اخراج هم شدم، رفیق عزیز مجیدزاده معاون کمیسیون رفیق همگام و رفیق انیسه عزیز مربی های کمیسیون را برای بررسی درخواست من توظیف کردند. آن ها با محبت زیاد گفتند حقیقت هر چی باشد روشن می شود. ما از طریق ریاست عمومی امور سیاسی اردو خودت را اطلاع می دهیم یا می خواهیم. در بعد ها تنها مهربانو رفیق انیسه عزیز مربی من در این پروسه بودند.

ادامه دارد

 

 

++++++++++++++

بخش سیزدهم روایت زنده گی من

من را از حزب اخراج کردند

چهار نفر از جناح مخالف در انبار بزرگ رفقای مهربان خلقی بودیم.

پنجشیر در دو زمان متضاد و متفاوت، اقامت گاه اجباری و اختیاری من بود.

 

خواندید که پدرم در یک روز و یک شب دو بار به خاطر من گریست. چی دردناک و سوزنده است وقتی پدری برای ناتوانی خودش در حمایت از فرزندان اش اشک بریزد

فرزند که اشک بیرون آمده از چشمان زیبای پدر را می بیند، خون دل او را خدای پدر فرزند و خود پدر فرزند می‌داند و بس.

   سر انجام به عنوان سرباز در سپاه
۸ ارتش واقع قرغه ی استان کابل گماشته شدم.

وقتی مادرم و برادرم با آن سرباز موظف دفتر سفربری سپاه را ترک می کردند و من باز هم تحت محافظت یک افسر سفربری جانب مرکز تعلیمی در حرکت شدیم، از افسر مذکور تقاضا کردم تا لطف کند و از مسیر درب عمومی برود که من هم تا آن جا مادرم شان را هم راهی کنم.

من راه های ورودی و خروجی منتهی به قرارگاه سپاه را بلد بودم.

چون در سال ۱۳۵۹ یک بار به دستور حزب برای گذراندن دوره ی آموزش نظامی به آن سپاه رفته بودیم و خاطره ی تلخی هم از آن دارم.

افسر محترم دفتر سفربری در حالی که کتاب رسیدات و معرفی نامه ی من را با خود داشتند، پیش نهادم را پذیرفتند و در درب خروجی ( نظام قراول ) با مادر و برادرم و آن سرباز خدا حافظی کردم.

هر گامی که از هم دور می شدیم، می دیدم که راه رفتن به مادر دردمند من بسیار دشوار است. مادری که سیلی روزگار را  خورده بود و چنانی که بار ها گفتم با وجود داشتن پدر و مادر صاحب ملکیت و زمین ها و باغ های حاصل خیز و امکانات فروان در آن زمان، از نه داشتن یک سرپرست دلسوز رنج می برد و جز یک برادر نا مهربان کسی نه داشت تا او را برای آموزش به مکتب و مدرسه یی بفرستند.

ما هم راهی مرکز تعلیمی سپاه شدیم که مسافت زیادی از درب دخولی داشت.

مانند تیر تازه خورده ذهن من باز هم با من در هم افتاد و در یک لحظه به دوران طفولیت و مکتب برگشتم. دیدم آن مادر با انضباط دی روز

من، امروز چی مردانه و انسانی و دل سورانه و واقعن مادرانه برای پسری می تپد که خجالت است از نه رسیدن به آن ها.

به یاد آوردم که مادر ما برای هدایت کردن ما آن قدر ملامت هم نه بود

من پسر شوخ و ویران کاری بودم. با آن که می دانستم در فقر هستیم و من پیمان یک جانبه هم با خدای من بستم که او پیمان دار خود و بنده های خود است، اما متاسفانه در  نادانی دوران طفولیت مست جان خود بودم.

روز های که رخصتی عمومی می بود و یا جمعه ها که من به شاگردی دکان کاکا رحیم نه می رفتم با دیگران به بازی های رایج همان زمان می پرداختم.

ما بچه های مکتب و مدرسه و همسایه و رفیق های صمیمی کوچه ی خود بودیم و بازی های ما دکمه بازی، دنده کلیک، تشله بازی، توپ دنده ( کریکت مانند امروز ), سرپوش فانتا برد ( هر سرپوش نظر به زیبایی اش چند تایی بود) و شیشه برد. ( شیشه های گل دار چینی سفید ) نظر به کلانی و شفافی گل شان ارزش دو تایی سه تایی تا ده تایی داشتند.

من و هر بچه ی دیگر هم بازی ما دکمه های پیراهن های خود و اعضای فامیل می کندیم. برای ما مهم نه بود که آن پیراهن از کی است؟

کهنه است یا جدید؟

یک روز جمعه در بی خبری بودم که مادرم کمین دار من است به کندن دکمه ی پیراهن گلدار فله این خودم شروع کردم که در دام افتاده و به گفته ی همان زمان ها به نرخ بلدیه لت خوردم.

مهم ترین مشکل این  لت خوردن آن که مادرم از هیبت خشم، گونه ی راست روی من را با آخرین توان فشار دندان گرفتند و جای آن به خوبی نمایان بود. غم درد را نه داشتم. غم فردای کار کردن و مکتب رفتن بسیار آزار دهنده بود.

به هر ترتیب گذشت و صبح وقت روز شنبه به دکان کاکا رحیم رفتم. کوشش کردم رویم را نه بینند، اما چاره نه بود. دلیل را پرسید بهانه کردم که برادر کوچک ام دندان گرفته. کاکا رحیم هم آن جدی نه گرفتند. بی خبر بودم که سایه ی کمین مادر هم چنان دنبال من است. پس از ظهر هی میدان و طی میدان به مکتب ماهحصه ی دوم بری کوت رفتم. شگفتی ها و شوخی های دوران مکتب را همه ی ما گذشتانده ایم. به مجرد داخل شدن به صحن مکتب موجی از ریشخندی ها و خنده ها و پرزه پرانی های هم صنف ها و هم مکتبی های ما من را هدف گرفتند و هر کس به تعبیر خود چیزی می گفت. در بین آن ها یک رفیق ما که عبدالصبور نام داشت و خداوند مادرش را رحمت کند، در طفولیت از دست داده بود گفت (... وله اگر غیر بوبویت هیچ کسی دندان گرفته باشه...). در دلم گفتم راست میگی. صبور ادامه داد و به شوخی گفت ( ... بچیم مه که بوبوی اندری دارم مره ای رقم نه زده، خدان چی کدی...؟ )

زنگ آغاز دروس نواخته شد و همه داخل صنف ها رفتیم..

نگران و معلمه صاحبه ی جغرافیه ی ما صدیقه جان بودند که سال ها بعد همکار من در رادیو تلویزیون ملی افغانستان شدند.

هنوز ۴۵ دقیقه ی ساعت اول ما نه گذشته بود که آواز استاد حمید یار سر معلم صاحب مکتب را از پشت خود شنیدیم که به صدیقه جان گفتند (... همی کفتانک ته روان کو اداره که مه کارش دارم. صدیقه جان با لبخند. گفتند (... سر معلم صاحب مام از دست شوخی ای کفتانک بینی رسیدیم. همیالی خودش غرق شوخی بود که نفر پشت چوب روان کدیم تا روی دگی شه مه داغ کنم...). وقتی روی خود را گشتاندم، دیدم سر معلم صاحب در زیر کلکین ایستاده اند‌ و استاد صدیقه اجازه دادند که اداره بروم. صنف ما ششم (د) با دیوار سر معلمیت یک دیوار مشترک داشت. با ترس و تشویش خدمت سر معلم صاحب رفتم. بی تأخیر پرسیدند: ( روی ته چی شده؟ ). همان بهانه را پیش آوردم. با عتاب گفتند: ( راست میگی یا مام جزا بتمت؟  ). من باز هم انکار کردم. یک باره سر معلم صاحب چیزی گفتند که تا حالا هم باورم نه می شود. گفتند ( روی ته بیادرت دندان گرفته یا مادرت؟ ). دیگر بهانه کارگر نه بود. نه اقرار کردم و نه انکار. سر معلم صاحب دو باره سخن گفتن را آغاز کرده گفتند: ( مادرت به شکایت کدن از تو آمده بود.  چرا تکمای  پیرانا ره می کنی؟ خودت هم درس میخانی و هم شاگردی می کنی باز میری به خانی تان تاوان می رسانی..‌ مادرت دیده که بشقاب چینایی حل داره قصدی شکستاندی که شیشه بورد کنی...).  دم از دست ها و پاهایم بر آمد. به هر حال اجازه ی برگشت به صنف را برایم داده و احساس کردم که با لحن نوازش گرانه گفتند: (... دگه اول اخلاق ته کار دارم باز کفتانی ته. مارام از شوخی دیوانه کدی خانی تانه هم...). وقت برآمدن من استاد صدیقه جان داخل اداره شدند و گفتند: ( طالع کدی که سر معلم صاحب خاستیت... برو گم شو....)

به هر حال من زیاد لت و کوب شده ام که مستحق آن بودم.

کاکای بزرگی داشتیم که بسیار مهربان و دلسوز و مهربان تر از هر آن اندازه بودند که تصور کنید. روح شان با همه رفته گان شاد باشد.

ایشان یک زمانی که من متعلم بودم یک جوره کلوش خریدند. فردای همان روز از راه مکتب با هم صنفان برای آب بازی رفتیم. در دریای کابل که یک قسمت آن از مسیر نوآباد دهمزنگ عقب باغ وحش می گذشت‌. وقتی از آب بازی خلاص شدیم، وقت لباس پوشیدن دیدم کلوش هایم در جای شان نیستند. کدام بی انصاف آن ها دزدیده بود. تشویش زیاد کردم اما چاره نه بود. در فکر یک دروغ سنجی شدم تا مگر از مجازات رهایی یابم.

من قبلن ترفند هایی به کار برده بودم که نتیجه داده بودند. مثلن کسانی که دوره ی طلایی زنده گی کابل از جمله دهمزنگ را به خاطر دارند، می دانند که یک جوی باریک آب مقابل محبس در امتداد حمام عمومی و منزل استاد گرامی زرغونه جان قرار داشته و مدام لبریز و گاهی کمتر پر از آب بود. شوخی کنان سوی خانه می رفتم و بکس مکتب در دست چپ خود را تکان داده می رفت که سرانجام بکس در یک بی احتیاطی از دست من به روی جوی آب پرید.

با همین افکار روان بودم که افسر موظف گفتند رسیدیم. من را به دفتر اداری مرکز تعلیمی سپرده و خود شان برگشتند.

با مرکز تعلیمی سپاه ۸ آشنایی قبلی و خاطره ی بد داشتم‌.

در سال ۱۳۵۹ ما‌ را برای فراگیری تعلیمات نظامی به این مرکز فرستاده بودند.

آن زمان آقای شهنواز تنی فرمانده کل سپاه بود.

در اولین روز رفتن به میدان تعلیم به اثر فیر اشتباه یک رفیق حزبی ما، متاسفانه رفیق سرور جوان رشید و برومندی از حزب، به شهادت رسید و اولین بار شهیدی از گروه حزب در آن جا تقدیم جامعه شد.

همه چیز بر هم خورد و همه گی دچار سرگیچه شده، دوباره میدان تعلیم را به قصد کاغوش های خود ترک کردیم.

فقط یک شب پیش از فردای شهادت رفیق سرور بود که به یک یک جلد از سروده های حماسی مرحوم رفیق محب بارش دست یافتیم.

عنوان آن (زمزمه های کاغوش) بود و بی نهایت انگیزه آفرین.

           ایستاده به سنگرم سلامم به تو باد

          سبزینه نگارکم پیامم به تو باد.

        در رهی وطن گر جان بدهم چه عجب

      دستت به دعا بگو که جانم به تو باد.

تا نا وقت های شب زمزمه های کاغوش را بلند بلند می خواندیم و زمزمه می کردیم

شهادت رفیق سرور آن شور اولی را از همه ی ما ربود. آماده شدیم تا برای به خاک سپاری رفیق سرور، جسد او را به منزل شان انتقال دهیم. منزل ایشان واقع ایستگاه اخیر دانشگاه کابل کولایی یی که از راست ختم دانشگاه می پیچد و به طرف چپ جانب سیلوی مرکزی ادامه می یابد بود. حالا چهل سال از آن روز نحس می گذرد و در طول حیات خود هر باری که از آن مسیر نی گذرم، فریاد های بلند فامیل محترم و بازمانده گان رفیق سرور شهید به گوش هایم طنین انداز می شوند و رنج می دهندم.

به هر حال جنازه دفن شد و رفیق فریدون که عامل غیرعمد آن حادثه ی تراژید بود به زندان رفتند که تا امروز  از آن ها اطلاعی نه دارم.

پس از ختم مراسم تدفین هر کسی خواست طرف خانه ی خود برود رفت و فردا دوباره به سپاه حاضر شد. من که به دلیل مخالفت پدر و مادر طور پنهانی رفته بودم و برای آن ها دروغی دست و پا کرده بودم که بیرون از کشور برای مدت سه ماه می روم، نه می توانستم خانه بروم و دوباره به سپاه برگشتم.

همین افکار در. ذهن من تداعی می شد که موظف دفتر اداری به من گفت، باید برویم که قوماندان صاحب را ببینیم.

داخل دفتر قوماندان صاحب مرکز تعلیمی شدیم. معرفی نامه ی من را برای شان دادند.

نه می دانستم که رد پای عین حکم انفکاک من با همان متن تا این جا هم سر کشیده است.

قوماندان مرکز تعلیمی آقای سیداقا خان با محبت من را خوش‌آمدید گفته و به شخصی که پیش‌روی شان بود معرفی کردند. ایشان جان محمد خان معاون صاحب سیاسی مرکز تعلیمی بودند. پس از آن گفتند ما چاره ی دیگری نه داریم باید شما را در یک تولی بفرستیم. گفتم درک می کنم من حالا یک سرباز هستم. مقررات را می‌پذیرم.

من را به تولی سوم معرفی کردند.

و به این سان من سرباز شدم.

کمتر از یک ماه نه گذشته بود که سرباز شده بودم.روزی شکرالله خان معاون سیاسی تولی سوم من را فراخواند و پرس و جو کرده، گفتند از طریق ریاست عمومی امور سیاسی امنیت به سلسله اطلاع به ما رسیده که خودت در یک جلسه ی غیابی سازمان اولیه ی ریاست تان به اتفاق آرا از حزب اخراج شدی. و آدرس ترا از سلسله ی محل تجمع دریافته و رسمن به ریاست عمومی امور سیاسی اردو و تا این جا به ما خبر داده اند.

من که در جریان آموزش تعلیمات نظامی بودم، گفتم بعد ها برای تان بیان می کنم که حقیقت چیست؟ پرسیدند خلقی بودی که کشیدنت اگه نی امکان نه داشت که از امنیت به اردو کسی معرفی کنند.

به این ترتیب من آگاه شدم که همان اطلاع رفیق حصاری درست بوده. و اطمینان حاصل کردم که هر تصمیم بعدی را به این جا هم اطلاع می دهند..

ادامه دارد

 

 

 

=========

بخش دوازدهم :

روایات زنده گی من

من در ۱۳ ساله گی با خداوند متعال یک پیمان بستم.

ترا از حزب اخراج می کنند.

در بخش یازده تا آن جا خواندید که دوباره ما را نسبت برودت هوا و نه بود امکانات پرواز برای چرخ بال ها برگشت دادند و باز هم ساکن  وحشت کده یی به نام محل تجمع شدیم.

طبیعی است که من هم مانند هر انسان دیگر هراسان سرنوشت و آینده بودم.

 چند روزی گذشت و نفس ها هم چنان در سینه قید و بیماری نه چندان شدید آن زمان نفس تنگی و سایه ی سنگین پرسش های بی پاسخ متداول و غیر معمول ذهن من را لگد مال می کردند و بی رحمانه می ازردند.

برخلاف اشاعه ی مجموعه یی از نفرت پراکنی های سیاسی و مذهبی بر ضد حزب دموکرات خلق افغانستان، انجام فرمایش سنت ها و وجایب عبادی دینی را هر یک از اعضای حزب داشتند و اسلام را بیشتر از آن هایی که خود را تیکه داران اسلام معرفی می کردند درک کرده بودند و عبادات شان را نه به عنوان میراث پدران و اجداد شان ولو با آگاهی نیمه کامل و نقلی از برتری های بزرگ اسلام انجام می دادند.

همه می دانستند که آیات الهی و پس از آن سنت و احادیث گهربار پیام بر گرامی اسلام (ص)، ما را رهنما است.

چون پیام بر هیچ چیزی را از خود به ما نقل نه کرده اند، مگر به اذن الله. (ج)

هیچ کسی جز دعوت به امر باالمعروف و نهی عن المنکر، در دین اسلام حق تعدی به دیگران را نه داشت و نه دارد.

عده یی بر چسپ های بی ثبوتی را برای مسلمانان و مسلمان زاده هایی می زدند. اما بی خبر از احکام آیات الهی اند بودند که با غیبت و تهمت گوشت برادران تان را نه خورید.

من که در آن ظلمت کده یی دست انسان برای انسان در کنار انسان های دیگر به سر می بردم، همان شب برگشت دوباره و پس از ادای نماز های قضا شده یی و‌ نماز خفتن که در هر یک  رکعت نماز سوره ی مبارکه الم نشرح را می خواندم که با رسیدن به ان مع العسر روح در من دوباره می دمید و امیدواری ام به الطاف الهی زیادتر می شد. خاطر آرام هم داشتم که دعای مادر مهربان و دلسوز خود را با خود دارم.

خواب از چشمان من و‌ همه ی ما فرار کرده و به دلیل فضای بسیار و بسیار کثیف محل تجمع فقط مرده های متحرک بودیم و بس.

در فکر فرو رفتم که چرا؟ بی عدالتی های انسانی سبب ملال خاطر زنده گی هم نوعان شان می شود.

داستان ایام کودکی ام یادم آمد که مادرم می گفتند، طفل بیمار و نا توانی بودی و هر گاهی به خدا دعا می کردیم که غم ترا به ما نشان نه دهد. روزی شیر آقا جان خسر کاکایت   ترا در بغل گرفت و‌ دعا کرد و گفت تشویش نه کنید ای بچه پشکی ( سرباز ) میشه ای آغا عثمان پشکی است و ان شاالله نه می میرد.

مادرم می گفت قصه می کرد که مادر کلان مادری ام ( ادی ) ما روزگارانی ترا برای زنده ماندن هر جایی می برد و حتا باری هشت نفر دختران قلا ( قلعه ی خواجه های ) شکردره را جمع کرد و از هشت چهار راه خس جمع کرد و از هشت بند شلوار مردان کهن سال و عابد یک رشته تار گرفت ( عجیب رسم و عنعنه ی بدعت بار ) و ترا از میان قطار چهار نفره ی دخترانی که در دوطرف ایستاد کرده بود گذراند و نذر گرفت تا تو زنده بانی و پدر کلان مادری ام من را هم چو کوله باری در پشت خمیده اش به دور دست های روستا و دهکده ی مان می برد تا ملایی و اخندی برای من دعا بخواند و تعویذ بنویسد.

در چنین اوضاعی است که همه گذشته ی زنده گی پیش روی انسان چنان  می خرامد که گویی پرده ی نامحدود و بدون  اندازه نگاره ی  زنده گی ات را به تو نمایش می دهد.

سبحان الله, چی قدرت بزرگی دارد خالق ذهن ما. من که مانند فرزند هر خانه واده از طفولیت به رفتن مسجد و مدرسه هم هدایت شده بودم همه الف بای دین را فقط به تقلید و بدون درک آموخته بودم، بیشتر ملا صاحبانی که ما را تدریس می کردند بالاتر از تلاوتی که به گونه ی انتقالی و انفعالی آموخته بودند چیزی نه می دانستند. به هر حال بالای ما زحمت می کشیدند خداوند مرده و زنده های شان را ببخشاید.

گاهی که چلی مسجد نه می بود، پیش از غروب کامل یکی از ما طلبه ها نان طالب را جمع کرده و به مولوی صاحب می سپردیم.

به دلیل داشتن محراب مسجد شریف در یکی از دیوار های حویلی ما،  نزدیک ترین همسایه ی مسجد ما بودیم که باید زیادتر در خدمت مسجد می بودیم. اما هرگاه که خواستیم خود را برای اجرای کاری به نفع مسجد برسانیم، همیشه هم سالان و هم بازی های مان پیش تر از ما در خدمت مسجد حضور داشتند.

بر عکس نفرت پراکنی که امروز وجود دارد، فضای بسیار صمیمی و گرم م با محبت بزرگان و رعایت ادب و احترام بزرگان و نوازش بدون تبعیض بزرگان برای ما در محله ی ما حاکم بود.

نقصی مهمی که در آموزش دینی و مدنی یا مکتبی ما در امور دین وجود داشت, نه دانستن مفاهیم دینی حتا از کتاب قاعده ی بغدادی بود. چی رسد به درک آیات احکام و متشابهات و فرایض و واجباتی که باید طور علمی به ما می آموختاندند.

در نتیجه ی همین نه بود آگاهی بود که من تحت فشار بزرگ اقتصادی فامیل، روزی در زینه های منزل دوم‌ خانه ی محقر مان دور از چشم دیگران و دزدانه، کتاب کوچک دعای گنج العرش را که پدر مرحوم من داشتند و در یک بکسک چرمی بند دار کوچک جا به جا شده بود با خود بردم. آن گاه صنف پنجم مکتب ابتداییه ی حصه ی دوم‌ بری کوت بودم. در گوشه ی یکی از صفحات آن به خدای مهربان نوشتم که:

(... الهی زنده گی بوبویم و آغایم و بیادر های مه خوب بساز و در عوضش ده روز قیامت مره  به جهنم ببر...) استغفرالله العظیم و اتوب و الیه..

به درکی که  بعد ها در بلاغت سنی و فکری پیدا کردیم، این عمل نادانی من دو پیام بسیار بزرگ  با خود داشت:

اول این که هر چند غیر کامل و غیر علمی، اما توسط پدران و مادران و استادان و ملاهای دینی ما به ما فهمانده شده بود که چیزی به نام جنت و دوزخ وجود دارد و فقط خدا می تواند آدم را از دوزخ نجات دهد و به جنت بفرستد.

شاید این کاری را که من در جهالت کردم، از صدر اسلام تا امروز انجام نه شده و نه خواهد شد.

دوم‌ این فداکاری یک عضو خانه واده را به فامیل پدر و مادر نشان می دهد.

 

  و حالا که برابر توان عقلی و کسبی خود از امور دین آن آگاه هستیم و یا از عالمان دین می شنویم، چنانی که یک بار دگر هم گفتم تمام ارکان رژیم های خودکامه و ستم شاهی و سلطنتی را به شمول عالم نماهای دی روز و امروز افغانستان را در قبر های شان محاکمه کنند که چرا؟عمدن و‌ قصدن ملت را در بی داد فقر و جهل و بی سوادی نگهداشتند.

همین گونه همه داستان های حزن انگیز زنده گی یکی پی دیگر مرا آزار می دادند.

آن شب یادم آمد که پدر مرحوم مظلوم من دوبار و در مقابل چشمانم به خاطر آن که تلاش هایش در فراهم آوری یک زنده گی مرفه برای خانه واده اش کمتر از کم ثمر داده است اچشمان نورانی و عزیزش با گریه و اشک اه و حسرت به گونه های مشکین اش را آبیاری کرد.

و من که حالا به طرف خانه ی خدا روان هستم و این یادداشت را می نویسم ساعت ۶ و ۴۸ دقیقه یا ۱۸ و ۴۸ دقیقه به وقت آلمان است و تاریخ هم ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۰، با بغض گلو و گربه ی درونی و چشمان نمناک آن روز هایی اشک بار پدرم را یاد می آورم و به شما بازگو می کنم که نزدیک به پنج ده سال از آن دو روز نحس می گذرد.

هر دو زمانی بودند که من در بین سنین ۱۴ تا ۱۵ سال قرار داشتم. من هر روزه هم مکتب می رفتم، هم به شاگردی دکان کاکا رحیم در چهار راه حاجی یعقوب و شب هم در فابریکه ی تولید بوت برادران نورزایی ( داستان آن را در بخش نخست خدمت شما تقدیم کرده ام ). که پدرم آن جا شاگردی می کرد می رفتم نه برای نشستن که برای خاک روبی.

در حیرت ام که چرا؟ خسته نه می شدم.

گویی تقدیر هم پدرم من را به گریه و اشک ریزی پنهان و عیان مجبور می سازد.

طبق معمول از ساعت ۱۲ ظهر تا ساعت یک وقت نان خوردن من بود و کاکا رحیم هم  بیشتر اوقات مجال می داد تا برنامه ی درسی من به هم نه خورد. احساسی که حالا هرگز یک صاحب کار به زیردستان خود نه دارد. هم نان می خوردم و هم تا زمان مکتب رفتن پس از ادای نماز سنت ظهر در آفتاب دیوار مسجد جامع حاجی یعقوب منتظر نماز جماعت می بودم. در یکی از روز ها خواب بر من چیره شده و من به خواب رفته بودم. کسی مرا بیدار کرد.

چشمم را باز کردم که حاجی صاحب عبدالغفور رفیق و برادر خوانده و هم کار پدرم ایستاده اند. فکر کردم تنها هستند، دیدم که پدرکم هم ایستاد است اشک چشمان زیبای شان به وضوح معلوم می شود.

حالا فکر کنید سنگینی دردی را که پدر و پسر در آن لحظه کشیدیم. حاجی صاحب عبدالغفور آدم زودرس به گپ بودند، فهمیدند که پدرم رنج طاقت فرسا می کشد و من بدتر از ایشان.

 حاجی صاحب گفتند ( ... بخی که ناوقت شده برو که مکتبت ناوخت شده. گفتم نماز فرض مانده گفتند ما خواندیم نفامیدیم تره بیدار نه کدیم خو برده بودید برو ده مکتب نماز بخان...) من عاجل خدا حافظی کردم و پدرم هنوز مات و مبهوت بودند. دکان آمدم و بکس مکتب را گرفتم کاکا رحیم پرسیدن (... او بچه ده جماعت نه بودی؟ ).  گفتم خواب برده بودیم. امتحانات چهارونیم ماهه را گذشتانده بودیم. همان روز نتایج را می گرفتیم.

دوان دوان سوی مکتب رفتم. دو‌ستانی که در آن زمان مکتب می رفتند می دانند که اخلاق نگران و‌کلینر و دریور های سرویس های شهری نسبت به شاگردان مکتب بسیار بد بود.

به هر ترتیب سرویس به سرویس تا دهمزنگ رسیدم و‌ داخل مکتب شدم که هم صنف ها و هم دوره ها و همه استادان گرامی ما در قطار ها. نظر به صنف ایستاده اند.

آن زمان مرسوم بود که یک گروه هر روز صبح و ظهر سرود ملی را طور مشترک با شاگردان و استادان می خواندند.

خود را به قطار صنف پنجم دال رسانیدم که کفتان آن هم بودم. # دروغ نه پندارید واقعیت است. 

سر گروه خواندن سرود ملی در دوره ی بعد از ظهر محمد ناصر کفتان صنف پنجم الف و دارای آواز بسیار رسا و عالی بود.

پس از ختم سرود ملی، استاد گرامی و سر معلم مکتب ما عبدالشکور حمیدیار هدایت دادند تا همه گی در جاهای شان ایستاد باشند که پارچه ها داده می شود.

انیسه جان مهربانوی گرامی نگران صنف ما بودند. مرا صدا زدند که پارچه ها در اداره است دویده بیار شان.

پارچه های آن زمان بسیار فیشنی بودند با پوش هایی از کاغذهای رنگین.

دلهره هم داشتم و رفتم پارچه ها را آوردم و در بالای صفه به نگران ما سپردم.

سر معلم صاحب فرمودند تا استادان نگران اول نمره های شان را صدا کنند که بالای صفه بیاین. نفس ها در سینه ها قید شده بود. دیری نه گذشت که استاد انیسه صدا کرد عثمان بیا.

من هم در بالای صفه رفتم.

خوش بختانه من هم در جمع اول نمره های صنوف مختلف بودم. اما کمی شوخ.

استادان گرامی پروین جان، زرغونه جان، عالیه جان، نسیمه جان و صدیقه جان عبدالرحمان خان ها و شمار زیادی از استادان عزیز ما حضور داشتند و اول نمره ها را تشویق می کردند.

پیش از رسیدن امتحانات زمزمه شد که از وزارت تفتیش می آید.

همه گی صنف ها مکمل  آماده گی داشتند و می دانید که هر قدر به خود متکی باشید، تفتیش و آزمون های مختلف اثرات روحی دارند.

در آن شب و روز غوغای نابغه بودن سیدجلال هم همه گیر شده بود.

ناصر، ضیا فعلن از دکتران زبده ی کشور، دستگیر، هدایت امروز و از کادر های قابل افتخار کشور و جمیله که حالا به دلیل نام شوهر محترم شان مجاهد تخلص می کنند و بنده ی حقیر در اداره احضار شدیم.

کفتان ها موظف شدند تا به هم صنفان خود اطلاع بدهند که آماده ی بررسی و تفتیش باشند.

 روز موعود رسید و مفتشین تشریف آوردند. ما در صنف ها بودیم. از طالع بد ما و هم صنف های ما، صنف ما اولین محل تفتیش  انتخاب شد و انیسه جان نگران ما آمدند و توسط ما  صنف را که کلکین های بدون شیشه و چوکات بدو‌ن دروازه داشت منظم و پاک ساختند.

تفتیش ها به مشایعت استاد عبدالشکور حمیدیار وارد صنف ما شدند.

ما باید آن زمان هم اجباری تمام واژه های تشریفاتی را به زبان پشتو می گفتیم.

من ولار سی گفتم و همه ایستادیم.

آدم های مهربانی بودند. همه را از نظر گذشتاندند.

ساعت ما قرائت فارسی بود که استاد انیسه جان آن را تدریس می کردند.

قرعه به نام من بر آمد.

مرا به رو به روی تخته ی سیاه فراخوانده و املایی برای من گفتند.

من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. متن را که یکی از مفتشین محترم از روی کتاب می خواندند و من به روی تخته می نوشتم.

خدا کمک کرد و املا را نوشتم. اما نه توانستم موازنه ی راست نویسی را مراعات کنم. متن از بلندی تخته راست تخته شروع و کج شده رفت تا آخر قسمت چپ تخته رسید.

مفتشین محترم با محبت گفتند (... بچه جان کجا رفتی. ...)

شوخ‌ بودم و حاضر جوابی کردم. گفتم چی کدیم صایب؟ غلطی دارم؟ گفتند نه. گفتم درست است خو کمی از کوه پایان شده... همه چنان خندیدند که گویی کدام محفل شادی است.

مسئول شان من را نزد خود خواسته و سرم را بوسیده و اجازه نه داد دست شان را ببوسم.

چند دقیقه بعد بدون ادامه ی پرس و جو صنف را ترک کردند.

خوش بختانه تمام صنف ها رضایت خاطر مفتشین محترم را جلب کرده بود.

اما سر معلم صاحب و استادان گرامی برای ما چیزی نه گفتند و‌ مدتی گذشت.

سر معلم صاحب پیش از سپردن پارچه های بیانیه ی مبسوطی ارایه کرده و از نتیجه ی بررسی مفتشین که رسمن به اداره رسیده بوده به همه شاگردان و استادان تبریک گفته و فرمودند، بچه های مکتب ما دو امتحان موفقانه داشتند  و ادامه دادند که مخصوصن ضیا کفتان صنف پنج ( ب ) ما را بسیار سر بلند ساخت.

(. واقعیت این بود که ضیا کمتر از یک نابغه نه بود )

 شاگردان و استادان همه کف زدند و فضای مهیجی از خوشی و سرور بود.

سر انجام پارچه ها را توزیع کردند 

خوب، نتایج همیشه همه مشمولان آزمون ها را  شاد نه می سازد.

به هر حال می خواستیم زودتر به خانه های مان برگردیم.

من دوان دوان طرف خانه روان شدم و مادرم را که بوبو می گفتیم صدا کردم و گفتم اول نمره شدیم. با خوش خبری دادن به مادرم بدون آن که صبر کنم طرف فابریکه حرکت کردم تا خبر خوشی برای پدرم هم بدهم.

از طفولیت برای ما آموختانده بودند تا دست بزرگان را ببوسیم.

داخل فابریکه شدم که مقابل کلوپ شبانه ی شهرنو بین  چهار راه حاجی یعقوب و چهارراه انصاری قرارداشت. نام انگلیسی آن نایت کلپ بود.

استاد عزیز. استاد سرور. استاد حاجی عبدالغفور و چند تایی دیگر همه مصروف کار بودند. سلام  دادم و نزد هرکدام شان رفته و به سبیل احترام دست های شان را به شمول دستان پدرم بوسیدم.

هنوز جا به جا نه شده بودم که استاد حاجی عبدالغفور صدا کردند پارچی ته چی کدی؟ ما  کل ما منتظر هستیم.

پدرم را گفتم اینی پارچیم اس اول نمره شدیم. رنگ پدرکم روشن شد و لبخند ملیحی بر لبان شان نقش بست. دست شان را از پشت میز کار دراز کرده گفتند پیش بیا که یک ماچت کنم آفرین بچیم.

خواستم کار ها را شروع کنم، دیدم استاد عزیز در جای شان نیستند.

همه به بک‌صدا گفتند که تو امروز مهمان هستی به خاطر اول نمره گیت . پدرت گفته بود که امروز پارچه  می گیری.

من در یک چوکی نشستم. چند دقیقه استاد عزیز با پاکت کلانی از کلچه و سمبوسه داخل شدند و همه گی چای خوردیم.

مرا دنبال کاری فرستادند و همه گی دوباره به کار های شان برگشتند.

پس از انجام کار دوباره برگشتم. پدرم من را پیش خود خواسته و گفتند کاکا عزیزت صد روپیه بخشش داده برایت. برو از پیشش تشکری کو. من هم چنان کردم.

چی مردمان با صفا و طینت پاکی بودند. ان‌شاءالله که رفته ها و مانده های شان در پناه خداوند متعال باشند.

چون کارگران شب کاری داشتند، نان شب را هم همان جا برای شان آماده می کردند و ساعت ۱۲ تا یک شب کار ها ختم می شدند.

غلام خان یکی از برادران مالکان مهربان فابریکه فقط وظیفه ی رسانیدن کارگران را داشتند.

ایشان با یک مینی بوس زرد رنگ بسته و به اصطلاح وطنی ما( دبه)  ما را خانه می رساند.

من و‌ پدرم معمولن در نوآباد دهمزنگ پیاده می شدیم. آن شب خوش اول نمره گی را غلام محمد خان هم برایم مبارک گفتند.

پدرم با یکی از استادان دیگر همیشه در سایت پیش رو پهلوی دریور و دیگران در چوکی های ساخت وطن که در داخل شاسی بدون دروازه و کلکین برای نشستن کارگران ساخته شده بود می نشستند و طبیعی است چون من تنها خردسالی که هر شب با آن ها هم کار بودم باید در همان جا می بودم.

وقتی پایان شدن با قات کردن چوکی پیش‌رو  هر کس راهی منزلش می شد. پدرم پایان شدند و یک استاد دیگر کمی زحمت نه کشیدند تا من کمی راحت پیاده شوم. در نتیجه از موتر بیرون افتادم.‌ آن زمان استاد پایان شدند و با پدرم من را بلند کردند و‌ مالک فابریکه چراغ روشن دستی با خود داشتند و مهربانانه من را پرسیدند و دل جویی دادند. وقتی خواستند با پدرم خدا حافظی کنند در زیر نور چراغ چهره ی پدرم را دیدم که باز اشک های خاموش چشمان شأن را آزرده است و خطاب به غلام محمد خان گفتن هم سن و هم سال های ای بچه حالی وخت ده خو هستن وخت درس خواندن اش اس اما چی کنیم خدا رحم کنه.

 اگر خدا بخواهد و حیات باقی باشد، تا دو ماه من شصت ساله می شوم. اگر شش صد ساله هم حیات داشته باشم، هر بار که آن روز نحسی که دو بار اشک چشمان پدرم را ریخت یادم می آید فقط گریه آرامش می بخشدم و‌ دعا.

این چنین بود که غرق افکارم بودم.

خوابی به چشمان من و ما نه بود و در محلی هم نه بودیم که حد اقل بودن را احساس می کردیم.

صبح آن روز و در یک روی داد تا باور جارچی محل تجمعکه مانند زمانه های قدیم هر کسی را برای هر کاری فرا می خواند و یا اطلاعی را به مردم می‌رساند، صدا زد عثمان نجیب بیایه.

بر خاستم و هراسان نزد سربار جارچی رفته و خودم را معرفی کردم.

گفت مدیر صاحب امنیت تره خاسته.

من را با خود نزد مدیر صاحب امنیت محل تجمع برد. چوان خوش تیپی با دفتر متفاوت  از فضای گند آلود محل تجمع.

محبت کرده و گفتند که رفیق ابراهیم حصاری از همکاران شما و از دوستان من برای تان سلام گفتند و مه معذرت می خواهم به دلیل هدایت صریح و محرمی، ما که کاری برایت کرده نه می توانیم.با وجود هدایت برای فرستادن خودت به یکی از قطعات دور دست، من می توانم چند مدت شما را به نفرکشی نه فرستم. نامه یی را به من نشان دادند که من از پیش آن را خوانده بودم. گفتم آگاه هستم. به شوخی گفتم کمی هم در فکر رمه های گوسفندان تان هم باشید، پرسیدند چطور؟

گفتم وضع زنده گی مجلوبین را دیده اید؟ گفتند نجیب صاحب پشت گپ نه گرد ....

پرسیدم حالا من چی کنم؟ پاسخ شان این بود که اگر کسی در بیرون از این‌جا و دل سوزانه برایت تلاش کند، فقط مقام های وزارت دفاع می توانند ترا به کابل تعین بست کنند. و امنیت در کار شان مداخله کرده نه می تواند. چون خودت حالا سرباز اردو هستی.

یک لحظه در ذهنم آمد که باباجی ( بابه حاجی ) راست گفته بودند،  نه مردم و مام پشکی شدم. به خود آمده و با تشکری گفتم من غیر از خدا و یک مادر ناتوان و برادران خردتر از خود کسی را نه دارم. توکل به خدا.

هنگام خدا حافظی گفت رفیق حصاری برای شما پیامی هم داشت. گفتم می شنوم.

گفت تصمیم گرفتند تا در اولین جلسه ی عمومی سازمان اولیه ترا از حزب اخراج کنند و فیصله را به ریاست امور سیاسی بفرستند. گفتم در متن همان نامه هم نگاشته بودند. محبت زیاد کردند و گفتند اگر همین هدایت نه می بود از طریق ریاست تشکیلات شما را در دفتر خود تعین بست می کردم.

اظهار سپاس کرده گفتم سلام های مرا به رفیق حصاری برسانید و بگویید تشکر از همه‌ی تان.

مدیر صاحب امنیت که متأسفانه تا امروز نام شان را نه دانستم به وعده ی خود وفا کردند و من دیگر مجبور نه بودم از بیم نفرکشی پنهان شوم.

من بی خبر و مادرکم سرگردان و در به در دنبال تبدیلی من می گشتند. و رحیم برادرم مانند گذشته نان می آورد. کوفته همان غذای دوست داشتنی من.

در امتداد انتظار ها بود که یک روز نزدیک های ظهر مرا صدا زدند. رفتم و جارچی گفت کالایته جمع کو که می روی.

آمدم نزد نصیر و لباس ها را جمع کردم و بیک پلاستیکی رنگ سرخ و زیبایی داشتم آن را با بعضی لوازم ضروری به نصیر سپردم و خدا حافظی کردم. با جارچی یک جا رفته و تا رسیدن به دفتر گفتم کجا تعین بست شدیم کی آمده گفت عظیمی صاحب امر داده که ده فرقی ۸ تعین بست شوی. مادرت و برادرت عریضه ره آوردن.

داخل دفتر شدیم که مادرکم و رحیم برادرم نشسته اند و چهره های خسته ی هر دوی شان روح مرا آزرد. و بار دیگر ظلم خفت بار ژنرال محفوظ پیش روی من جلوه نمایی کرد که از سبب آن خانه واده ی من و ده ها خانه واده ی دیگر هم چو حالتی را داشته باشند.

نامه را عنوانی فرمانده هی سپاه ۸ ارتش نوشتند و همراه با سرباز موظف برای رهایی از آن جهنم آماده شدیم.

بیرون دفتر مادرکم گفتند:

 (...بچیم به رفیقت نان آوردیم برش ببر باز حرکت می کنیم به خیر...). سرباز موظف همراه من رفتیم و نان را برای نصیر دادیم و برگشتیم.

شادی در چشمان مادرکم و رحیم برادرم برق می زدند. در راه از مادرم پرسیدم که یک بار خانی عارف و ادریس شان نه رویم؟ 

(... من و عارف شهید و ادریس مانند برادران واقعی بودیم. و خانه واده های مان تا کنون  هم چنان یک فامیل خواهر و برادر وار روابط داریم ...). مادرم قبول کردند و گفتند اگر سرباز اجازه بته. از سرباز پرسیدم اجازه می دهد؟ خیر ببیند گفت فقط نیم ساعت اجازه دارین. با تکسی از شیرپور تا سرک ۱۵ محله ی وزیر اکبرخان که فاصله ی چندانی نه دارد به خانه ی عارف شهید رفتیم.

هر دو مادر من و خواهران من و برادر زاده ام آرش (عمر) تنها طفل معصوم و یتیم بازمانده از جنایات ژنرال محفوظ، گریستند و این که من در کابل ماند و ما گفتیم زودتر رفتنی هستیم زود نان آماده کردند و به وارخطایی نان خوردیم و بعد از گرفتن دعا.

راهی منزل جدید سرنوشت شدم.

سرباز موطف من را به دفتر سفربری سپاه سپرد و تسلیمی گرفت و برگشت.

مادرم و برادرم هنوز منتظر بودند.

کار های اداری زود تمام شد و من را به مرکز تعلیمی سپاه فرستادند که سید آقا خان فرمانده و جان محمد خان معاون سیاسی آن بودند.

این گونه بود که تقدیر و قضا و قدر الهی برخلاف تصمیم محفوظ خان من را در مسیر کاملن جدید و متفاوت هدایت کرد.

 

ادامه دارد

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت