عثمان نجیب

 

هشدارنامه ها

روایات زنده گی من

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است. 

به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را ‌که می دانم کتمان نه می کنم.

 هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و‌ خواننده های با بصیرت بیاورد.

در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم

چیزی را از ریشه عوض کنیم.

 

شادروان رفیق عظیمی نفر دوم در فهرست قتل های زنجیره‌یی دکتر نجیب الله بودند:

 

بخش های ۶۳ و ۶۴ و ۶۵ و ۶۶

 

            اندوه من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من

·         یادنامه‌یی از شادروان زنده یاد استاد عظیمی 

·         تنهایش گذاشتند و بعد به تیر نقدش بستند، اما استاد خرد و‌ اندیشه، ماهر سیاست و اداره، شکوه استعداد و توان مندی و‌ سکان‌دار هدایت کشتی رها شده از بحرتلاطم به ساحل تفاضل و پیروز در تقابل شد. 

شادروان استاد عظیمی آن حامل بار سنگین چهار ستاره و آن دژ عظیم در عقیم سازی تهاجم مکاره ناخدایی نه بودند تا دوری یاران بی‌کاره ایشان را در سمت‌دهی کشتی از آوردگاه بلعنده‌ی گیر افتاده در طلسم زمانه به منزل‌‌گاه نه رساند و سر‌نشینان را بگذارد تا هم کشتی تیتانیک غرق مرداب دسیسه شود. 

استاد مرحوم با تن خسته و تنها هر کاره‌‌یی بودند برای سوق و‌ سیاق رهیدن ها از دام افتیدن ها.

فصل غم‌گنانه‌ی آخرین وداع تلفنی با ایشان را در گذشته روایت کردم.

 

خطاب برای سفسطه سرایان: 

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند.

من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات هستم که بدون من کامل نیستند.

·         شادروان دکتر نجیب و دو فریب بزرگ و عمدی و از خود هراسی کاذب شان.

·         تڼۍ از قبل فکر فرار را داش

·         برنامه‌ی وسیع دکتر نجیب برای ترور رفیق جلال رزمنده و رفیق عظیمی و همه آنانی که کودتای تنی را ناکام ساختند.

·         مشارکت سیدمحمد گلاب زوی،‌ سلیمان لایق با حکمت‌یار در شهادت رفیق رزمنده.

·         من و شادروان رفیق وطن جار ‌و آن روز پر‌غبار.

·         مرحوم رفیق عظیمی، محترم رفیق آصف دلاور و محترم جنرال بابه جان.

·         شادروان ها مجددی، استاد ربانی، احمدشاه مسعود و دکتر عبدالرحمان.

·         مارشال دوستم.

·         مرحوم رفیق رحمت الله رؤفی، رفیق داود عزیزی و رفیق امام الدین جنرالان سرگردان. 

·         مرحوم‌ استاد اکرم عثمان متخصص ناپخته‌ی سیاست و قلم‌پرداز جانب دار.

·         رفیق وکیل با ده ها رمز ناگشوده.

توضیح: 

بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هستم.

چون بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف وسیعی‌یی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر های شامل روایات فراموش من می شود لطفاً یا خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا خود شان به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

سه روز شد رفیق و برادر عزیز و هم‌کار عزیز رسانه‌‌یی ام رفیق تڼۍ را پیدا کرده ام بعد از نزدیک چهار دهه و بسیار خوشحال ام، قبل بر آن سید رحمان خان هم‌صنف عزیز ام در آکادمی تخنیک را پیدا کرده ام که انرژی خوشی برایم داد و بسیاری دیگر را.   حرمت و مهر 

 

 پوزش خواهی من در نوشته‌ی گلایه‌ یی از رفیق جرأت عزیز:

چهار هفته‌ی پسین افزون بر اوج مشکلات صحی، آشفته حالی روحی زندانی شدن بی‌موجب و دسیسه سازی علیه فرزند ارشدم، مجال مرور دوباره بر نویسه ها را نه داد.

هدف من از آن گلایه های تلفنی و نوشتاری، عموم نشراتی یا خدای نه خواسته بی حرمتی نه بودند و نیستند و‌ حاشا که من در مقابل استادان خرد و اندیشه هم‌چو رفیق جرأت عنان ادب از دست بدهم، مگر آن که ناخواسته و نادانسته از هر تیر انداز تاریک موجب ملال خاطر شان گردم. 

می خواستم بنویسم:

۹۰ در صد «یک» متنی که به نام پژوهش در صدر تیتر هفته‌ی پیش از گلایه جا داشت، ارزشی به محتوای یک کاه نوشتن نه داشت اگر می خواهید آن را برای من بسپارید تا در ماشین نقد ندافی اش کنم، اما روایات نا گفته‌ی حقیر که بیش‌‌ترین های آن ها را کسی نه شنیده است در باتلاق به مه چی پرتاب می شوند.

هر چند مخیرید و صاحب صلاحیت و قابل حرمت، اما چون بزرگ مایید، حق نازدانه‌ گی نزد شما را به خود محفوظ می دانیم.  

که سوگ‌مندانه آن نویسه‌ی سیاه در چیدمانی واژه من را بی ادب نشان داده است.

بابت بروز هر رنجشی از رفیق جرأت گرامی معذرت می‌خواهم.

 

            اصلاح رنجش من از محترم عبدالله عابد: 

ایشان یکی از هم‌کاران مستعد و در عین مؤدب من در زمان تصدی معاونیت و بعدها ریاست نشرات نظامی رادیو تلویزیون ملی بودند. 

محترمان حنیف شیرزاد، محمد آصف، محمدعارف عزیزی، محمدظاهر مراد، محترم محمد سعید مجددی، محمدیاسین نظیمی، قدم‌دار خان و تعداد زیاد دیگری در بخش ارتش همکاران کهنه و نو کار من بودند. پسا انحلال اداره، روزی به دفتر رفیق سعید مجددی رفتم در میان محبت همه نوعی بی مهری از آقای عابد را نسبت به خودم دیده و باری از ایشان شکوه کرده بودم. چند روز قبل محبت نموده و طی پیام ها و‌ نگاشته های شان دلیل شکوه‌ی جدی من را جویا شدند و من هم رک و راست جریان را برای شان توضیح دادم که ضمن معذرت خواهی تأکید بر غیر عمدی بودن آن عمل شان کرده و از فراموشی شان سخن گفتند. با هم پیام هایی تعاطی کردیم ‌و من از 

آن‌چه نوشته بودم گذشتم و فکر می‌کنم دلیل شان به جا بوده است و هیچ رنجشی از ایشان نه دارم، منت گذاشتنند‌.

اندوه من و بی پایانی غم‌نامه نگاری های من

پیشا ورود:

کودتاچیان و کسی که علیه او کودتا شد همه از یک تبار و اکثریت قاطع پرورده های یک استان بودند و آن کودتا بیش‌تر خصومت قبیله‌ی داشت تا انگیزه های سیاسی. 

خط دفع کودتا را کسانی تشکیل می دادند که ارزش های والای وطن را مقدم می شمردند و در یک اقدام جسورانه و‌ متهورانه توازن قوا ‌و وضعیت جنگی را به نفع دکتر نجیبی تغیر دادند، که به روایت رفیق بابه جان بعد ها در جلسه‌ی سرقوماندانی اعلای قوای مسلح خطاب به رفیق دلاور گفته بود: «... رفیق دلاور تو از موضع شمالی والیت نه میبرآیی....».

تغیرات آنی و انقلابی در کابینه‌ی شادروان دکتر نجیب:

با جان بازی هر کارمند و مسئول قوای مسلح، اعضای حزب و حتا غیر حزبی های وطن‌پرست در سراسر کشور سیستم بی‌تأخیر دفاع از نظام شکل گرفت و‌ پیروز شد. 

ظاهراً برای مدیریت بهتر امور قوای مسلح به خصوص وزارت های دفاع و داخله «... رفیق گلاب زوی ماسکو تشریف داشتند...»، شادروان محمد اسلم وطنجار خلقی، به حیث وزیر دفاع و محترم راز محمد ‌پکتین خلقی به وزارت داخله منصوب و وفاداری شان به رژیم را اعلان کردند.

رفیق احمد بشیر رویگر 

وزیر مدبر اطلاعات و فرهنگ در رهبری رسانه ها به خصوص رادیو و 

تلویزیون ملی افغانستان:

نقش بارز و تعین کننده‌ی رادیو تلویزیون ملی و هم‌کاران فداکار ملکی و نظامی تحت قیادت رفیق رویگر در دفاع از رژیم و زیر سایه‌ی مستقیم بمباردمان کودتاچیان که جنگنده های شان بر فراز آسمان رادیوتلویزیون ملی گشت می زدند فراموش ناشدنیست. 

این‌جا به دلیل احتمالی فراموشی نام های عزیزان و هم‌کاران شجاع ما اعم از مرد و زن از ذکر نام ها خود داری می‌کنم و اگر از هم‌کاران گرامی ما خود شان حاضر بوده باشند و یا هم در ذهن شان نام های هم‌کاران جان‌باز ما در آن یک شب و دو روز سیاه بیاید لطف کرده به من اطلاع دهند. 

هر چند من فصل کاملی از آن داستان را در سلسله های پیش نوشته ام.

رادیو تلویزیون ملی افغانستان فرمان اضطراری تغیرات تشکیلاتی را اعلام کرد.

محترم پکتین وزیر کان شرف و وقار اما ترسیده بودند:

رفیق جنرال بابه قهرمان ملی و یکی از اهرم های اصلی ناکام سازی کودتا و از. شخصیت های تأثیر گذار در گاه‌نامه‌ی افغانستان همان زمان به من روایت کردند، قرار شده بود رفیق پکتین از وزارت انرژی و برق واقع دارالامان به وزارت داخله در چهار راه صدارت منتقل شوند، رفیق دلاور و رفیق رزمنده از نام رفیق نجیب و هدایت خودشان وظیفه‌ی انتقال و تأمین امنیت رفیق پکتین را به رفیق گذاشتند. آن زمان نیاز حضور محترم جنرال بابه جان در خط حمله و دفاع بسیار مهم بود اما جزء تعمیل امر چاره‌یی نه داشتند. از روایت رفیق بابه جان چنان استنباط می شد که کوشش های شان برای قانع ساختن رفتن رفیق پکتین بی اثر بوده و احتمال ټنۍ هراسی در صورت سرنگونی رژیم و یا هم تلف شدن فیزیکی و آسیب پذیری اجباری ناشی از بی سرنوشتی جنگ ایشان را در انتخاب دشوار قرار داده بود.

رفیق بابه جان با خنده‌ی ظریف و ملیحی توضیح نمودند که نا‌چار به اعلام عملی کردن فرمان رفیق نجیب می شوند و به رفیق پکتین که نه بر اساس لیاقت و شایسته‌گی «... چون ایشان مسلکی پلیس نه اما بهترین و مؤفق‌ترین وزیر انرژی، به اساس مصلحت سیاسی، نظامی و بیش‌تر 

قبیله‌وی در آن مقام برگزیده شده بود ناچار تن به رفتن می دهند.

رفیق پکتین و ادریس کابلزاد برادر خوانده‌ی من:

پ.ن: من با رفیق پکتین در سفر هلمند زیاد تر آشنا شدم، وجاهت و مناعت و شکسته نفسی و بزرگ‌واری شان هر انسانی را شیفته می ساخت. با آن که سفر های ما به صورت مطلق جدا و یک‌ جا شدن ما یک تصادف بود، اما من و هم‌کاران ام در مستند سازی بخشی از آن سفر فقط به پاس آن همه سجایای نیک ایشان اقدام کردیم که هنوز سکان‌دار وزارت انرژی برق بودند، «...ادریس کابل‌زاد دوست و رفیق و برادر و همه‌کاره‌ی زنده‌گی من و من از او بودیم، اگر عروسی نه می‌کرد حالا هم بهترین ها می بودیم، هر چند او هنوزم من را مثل جان اش دوست دارد اما عروسی کردن ها گاهی برادر ها را از هم جدا می سازد..»، آدم مستعد ذهنی در همه امور از جمله برق است، اگرش وظیفه بسپارید یک برج برق را به تنهایی از تهداب تا سویچ کردن روشنایی علمی تر از بسیاری انجنیران برق آماده‌ی بهره برداری می‌‌سازد، روزی با ادریس فقط به دیدار محترم پکتین در وزارت رفتیم و خیالی هم نه داشتیم تا ادریس را آن جا به کار بگماریم.

وزیر محترم انرژی برق « پکتین صاحب»، بسیار با محبت ما را پذیرفتند و من ادریس را هم خدمت شان معرفی کردم. چند دقیقه‌یی نه‌گذشته بود که یک آقایی بسیار شیک و بسیارمؤدب داخل دفتر وزیر صاحب شده و شکوه کنان از کدام انجنیر محترم شان گفتند لازم می دانند تا اعلانی بسپرند اگر انجنیری برای انجام کدام کاری پیدا شود و بتواند آن مشکل را مرفوع سازد. 

ادریس ناخواسته و بی‌ اجازه پرسید: « ... وزیر صایب میبخشین چی کار اس... به جای وزیر صاحب آن آقا جواب دادند... یک سرکتی از سیستم برق وزارت عارضه دار شده چند روز اس حسابش پیدا نه میشه... ادریس آهسته به من گفت ...اگه مره بانن شاید جورش کنم... محترم وزیر سرگوشی ما را متوجه شده... پرسیدند اگر کاری داشته باشیم، بگوییم... من گفتم عادت دارم نزد مقامات محترم کم می‌روم و وقت کمی از ایشان می گیرم تا مزاحم نه شوم... مگر برادرم میگه اگه اجازی شما باشه یک دفه امو جه‌ره می بینه...وزیر صاحب با آن که یقین نه داشتند خطاب به آن آقا کرده گفتند... بان که ده دل بیدر نجیب صایبام چیزی نه گرده، شما برین ما و نجیب صایب کمی قصه می کنیم...»، نه می دانم چرا حزب ما با آن همه تربیت اخلاقی و‌ شکسته نفسی مقامات و تعهدات ملی و سیاسی فدای امیال چند تا خرد گریز شد؟ تربیت را ببینید، من یک آدم عادی با پیشینه‌ی نه چندان شناخت عمیق و زیاد چنان مورد مهر یک وزیری قرار گرفتم که هزاران تن بالاتر و‌ دانش‌مند تحت فرمان شان داشتند و برای آن که منی هیچ‌کاره مهمان شان بودم آن همه محبت کردند. دیری نه گذشت که ادریس با آن آقا خوش و خندان برگشتند و دست های ادریس خاک آلود بود، وزیر محترم چطوری کار را پرسیدند، ادریس جوابی داد که مربوط سیستم برق می شد و من همان قدر فهمیدم که چند تا کیبل چپ و غلط افتاده بوده ‌و ادریس مشکل را حل کرده، آن آقای شیک ‌و مؤدب را تا امروز نه شناختم، حتا بعد ها هم مجال پرسیدن از ادریس را نیافتم که آن آقا کی بودند...؟ وزیر صاحب محبت و تشکری از ادریس، به من گفتند اگر موافق باشم برادرم را در وزارت استخدام می کنند. من آگاه بودم که ادریس اسناد فراغت و تحصیل مسلکی نه دارد و جنرال محفوظ هم دفتر سوانح کاری او در اداره‌ی ما را باطل کرده است، لچ و‌‌ پوست کنده به وزیر صاحب گفتم: «...موافق خو استم، مگر ادریس همی اس که هیچ نوع سند و‌ مدرکی نه دارد... وزیر صاحب فرمودند که ... حالی کاری ره کد که اسناد دارای ما نه تانستن....»، قرعه‌ی بخت نیک به نام ادریس برآمد و من همان جا ورقه‌ی عرض او را نوشتم و جناب محترم پکتین صاحب حکم را نوشتند که تقرر ادریس به صفت کارمند رتبه ده منظورشد و به رئیس محترم دفتر شان هدایت تا حکم از طریق کدر و پرسنل وزارت عاجل پ۲ شود و ضرورت طی مراحل نیست. فکر می‌کنم اولین مقرری بی اسناد و بی‌ګر و بی لیتی همان مقرری ادریس کابلزاد بود و ادریس با نبوغی که داشت بعد ها به نام انجنیر مشهور شد. بعد ها من او را به رادیوتلویزیون تبدیل کردم که هم دوره‌ی سربازی احتیاط را در نشرات نظامی گذشتاند و هم لایت مین ‌و کمره مین و هرکاره مین شد و حالا نه می گذارندش تا برادر خود را بشناسد.

 

فکاهه های مطبوعاتی در مورد محترم پکتین:

افغانستان مکان گپ و گفت های زیادی است مانند هر گوشه‌ی جهان. هر کسی را خواستند نامی می دهند و بر هر کسی لازم دیدند برچسبی می زنند، برای شان مهم نیست که کی و‌ در کدام موقف است و گاهی هم این طنازی ها به سطح بازار نزول می کنند.

رفیق پکتین سابقه‌ی کار امور برق را داشتند، پسا مقرری شان در وزارت داخله مطبوعات به گونه‌ی شوخی و غیر رسمی از نام ایشان این پرسش و پاسخ را ساخته بودند که من همان گونه نقل می کنم: 

(.... مخابره از درونته:

مرکز پلاس یک ... مرکز پلاس یک

هلو...هلو... بلی ... بلی ...می شنوی...

...پلاس یک مرکز ... ۴ و ۵ می شنوم...

به نفر اول کیبل یک‌ راپور بتی که پوسته های درونته زیر فشار استند ...

چی هدایت میتین.... 

پلاس یک فامیده شد...منتظر باش....

کیبل یک مرکز کیبل یک... 

میشنوم‌‌ مرکز ... نفر اول کیبل یک هستم... خیریت اس....

صایب سر پوسته های درونته زیا د فشار اس... قومندانش میگه چی هدایت میتین....

مرکز میشنوی... مرکز اگه می شنوی بگو ... عاجل پرچوی بتن.... 

کیبل یک ...مرکز کیبل یک ... چی صایب ...پر چوی بتن صایب...

بلی مرکز... بلی پرچوی بتن...ختم...

ژورنالیستی از وزیر صاحب جدید داخله می پرسد:

کودتاچیا بسیار ویرانی کدن کابله ده روز روشن بمبارد کدن...

شما از اندازی تلفات و‌ خسارات خبر دارین....

وزیر صاحب جواب می دهند...

نفرای ما کار کده روان استند که بفامن چقه خسارات و تلفات اس...

شما خو ژورنالیستاستین میفامین که بمای ۵۰۰ کیلوات و هزار کیلوات استفاده کدن...

حتمی بسیار خساره داره اما چون برقی ها کم استن تلفات انسانی زیاد نیس...).

این موارد در باره‌ی هر مقام حتا رئیس جمهور هم بود، که به عنوان یک شوخی جدی گرفته نه می شدند.

 

به رفیق نجیب میگیم ما ره از حزب تیر، ما یک دسته جور می کنیم:

استاد نبی پاکطین کوه برقرار زمین پهناور ادبیات و فرهنگ کشور شوخ طبعی های شیرینی دارند:

رئیس اداره‌ی تلویزیون ولایت بودند و‌ دفتر شان در طبقه‌ی سوم تعمیر تکنالوژی قرار داشت. مکانی که پیش از آن دفتر مشاوران بود.

روزی با ایشان نشسته بودم و پیرامون اوضاع سیاسی بحث داشتیم، استاد از وضع ناهنجار سیاسی آن زمان شکوه هایی داشتند و یک‌باره خندیده گفتند: «... میریم رفیق نجیبه «نجیب» میگیم‌ که ما ره از امی حزب تیر، ما یک دسته جور می‌کنیم... مه خو همیالی ده دستی حاجی صایب سیفو میرم ... چی حال اس ده ای حزب...»؟

نمونه‌ی دیگر شوخی های مطبوعاتی استاد گرامی نبی پاکطین در مورد رفیق اکبر کرگر:

استاد به من روایت کردند،روزی جلسه‌ی نشراتی رادیو بود و رفیق کرگر برای یکی از مدیران محترم ماتحت ریاست نشرات اردو که پشتوی زیاد بلد نه بودند گفتند: 

«... برنامایت خوبش اس... پیش برو... سر کسی ری نه بزن... تو کار کو ما از تو دفاع می کنم. استاد ادامه دادند... بیدر فارسی کرگر صایب همیجه خلاص شد و مدیر صایب سیاسی و اجتمائی ره گفت: تشویش... از آلی “ حالی” تا که ما استم.. غر “کوه” غوڼدې ده پشتت استاده‌ستم “ایستاد استم...».

 

متهمان شهادت رفیق رزمنده از خود رفع اتهام نه توانستند یا نه‌ کردند:

شکی وجود نه داشت و نه دارد که ترور رفیق رزمنده دولتی و روی‌داد پشتون زرغون با آگاهی قبلی اطلاعاتی رژیم صورت گرفته بود.

اما آن چی را در همان زمان حکمت‌یار اعلام کرد چنین بود:

 

( ایالات متحدهء پارس

۱۴ مارس ۲۰۱۸

ارتشبد جلال "رزمنده" چگونه به شهادت رسيد؟

سوال مارک جمیز ( Mark Jems ) در شهر اسلام آباد پاكستان از گلبدین حکمتیار :

آقاي حکمتیار شما بر علاوه از جنگیدن رویارویی با دولت کابل جنگ های استخباراتی هم دارید که در یکی از آن مانور های شما توانستید یک جنرال سه ستاره و ریس یکی از ارگان های امنیت دولتی کابل را بنام جلال رزمنده به قتل برسانید میشود درمورد آن معلومات مفصل ارایه نماید؟

جواب گلبدین :

این پروژه حدود یک سال را گرفت که توانستیم به بسیار اساسی طرح ریزی نمایم پلان ترور جلال ررمنده توسط یکی از کارمندان CIA که برای امنیت حزب اسلامی کار میکند که اسم وي ( John.A Smith ) است و به همکاری یک گروپ از افسران ISI که در قسمت تعلیمات همچو مانور ها به همراهی گروپ خاص امنیت حزب اسلامی در داخل افغانستان با گروپ های ما و قومندانان حزب رفت آمد دارند صورت گرفت این افسران خاص ISI در رشته های تروریسم در داخل افغانستان به همراه افراد ما دایم همکاری دارند که تعداد شان 20 نفر میباشد و اما در این پروژه که صورت گرفت صرفا 5 افسر خاص ISI شرکت داشت اسم های شان قرار ذیل است

1- افیسر - شوکت آصف - Shokht assif 

2-افیسر - مستان شاه - Mastan Sha

3-افیسر - مونیر خان - Monier Khan 

4-افیسر - رضا بنچو - Reza Benjo 

5-افیسر - وکالت علی - Wekalt Ali

قرار بود که این مانور تسلیمی گروپ ما در تاریخ 10 حمل 1369 در ولسوالی پشتون زرغون هرات صورت گیرد اما از طرف امنیت دولتی هرات توسط ارتباطی ما اطلاع رسانیده شد که این تاریخ از طرف ریاست امنیت هرات لغو گردیده است و موضوع را به من اطلاع دادن من دو باره دستور دادم که شما آماده باشید .من اطلاع داشتم که چرا لغو شده موضوع توسط یک تن از اعضای بیرو سیاسی در دولت نجیب توسط تلیفون ستلیت( ثریا )به من ابلاغ شد و من به گروپ دستوری دستور دادم که ارتباطات تان را به امنیت هرات قطع نکنید و در حالت آماده باش باشید. 

بعدا بتاریخ 16 حمل 1369 افراد ارتباطی ما از طرف امنیت هرات اطلاع حاصل کرد که قرار است فردا تاریخ 17 حمل 1369 نماینده خاصی از طرف دولت کابل میآید و علنی شدن و تسلیمی گروپ را اجرا میدارد. 

در 17 حمل 1369 بعد از ظهر از طرف امنیت دولتی پروسه پیوستن گروپ با دولت کابل آغاز شد در بین این گروپ شش تن از افراد خاص ما هر یک (نعمت الله، فیض احمد ، ضیاوالدین ، نصیر احمد ، شیرشاه ، نور احمد )شامل این گروپ بودند و برای تعلیمات خاص در پشاور در کمپ شمشتو برای مدت سه ماه تعلیمات آموخته بودند ، اشتراک داشتند که سه تن آنها هریک( نعمت الله ،فیض احمد ، شیرشاه ) توانست و با بسیار خوبی در حین باز دید گروپ توسط هیت عالی رتبه دولت کابل که شامل جنرال جلال ررمنده ، خالقیار ریس زون هرات، ریس امنیت هرات و دیگر افراد آنها که جلال رزمنده را بدرقه مینمود سه تن افراد گروپ ما که برای همین هدف ترور جلال رزمنده در گروپ اموزش دیده بودن و به ضربه گرفتن توسط سلاح پیکا روسی جنرال رزمنده جابجا به هلاکت رسید و بقیه زخمی گردیدند و باید اضافه کنم که من قبلا برای شما تذکر داده بودم که من با سه تن از اعضای بیرو سیاسی در تماس بودم که آنها انچه که در جلسه بیروی سیاسی مورخ 16 حمل 1369 در مورد سفر جلال رزمنده، خالقیار به خاطر اشتراک و تسلیمی گروپ دستور اتخاذ شده بود بعد از یک ساعت به من از کابل اطلاع دادند که در ترکیب هیئت کابل به هرات جلال رزمنده و خالقیار شرکت دارند و هدف ما هم همین بود و من به بسیار افتخار اسم های این سه تن اعضا بیرو سیاسی را برای شما افشا میدارم .

1- سلیمان لایق عضو بیرو سیاسی حزب حاکم 

2-سید محمد گلاب زوی عضو بیرو سیاسی و وزیر داخله دولت حاکم 

3-شهنوازتنی عضو بیروسیاسی و لوی درستیز حکومت داکتر نجیب .

ترجمه متن انگلیسی از كتاب " طلايي زرد" 

به فارسی :

نوراقا "ولیزاده"

ایالات متحدهء پارس دیدن کمتر ).

هر چهار تن در آن زمان و سال های طولانی زنده بودند، هیچ کدام نه‌ توانستند گفته های حکمت یار را طور مستدل رد کنند. 

حالا که شادروان ها نجیب و لایق نیستند و هم‌سفر رفیق رزمنده شدند اما آقایان ټنۍ و گلاب زوی هم از خود سند مبرایی یی ارایه نه کردند.

دروغ شاخ‌دار گلب‌الدین در مورد حادثه‌ی پشتون زرغون!

حکمت‌یار به روال عادت همیشه دروغ می‌گوید، بدون آن که بداند روزی همه چیز از غربال کهن پالی ها می گذرد و آن سیاهی در زیر غربال می افتد و او را شرم‌سار می‌کند، هر چند ایشان با غرور و شرم جنگی اند و سال هاست از آن فاصله گرفته اند.

رفیق رزمنده در حمل ۱۳۶۹زمانی شهید شدند که پیش از آن ټنۍ وزیر دفاع در حوت ۱۳۶۷ به اثر ناکامی در کودتا به ISI پناه برده بود و اگر نقشی هم در ترور داشت از پاکستان اداره می شد.

در زمان ترور رفیق رزمنده محترم استاد جنرال محمدآصف دلاور رئیس ستاد ارتش بودند.

و اگر ارتباط ټنی با ISI از دورانی باشد که ریاست ستاد ارتش را عهده دار بود، شکی نیست و هیچ ربطی به شهادت رفیق رزمنده نه داشت.

اما پسا تغیر دراماتیک دکتر نجیب در روند سیاسی و نظامی و ملی کشور همه به دامان حکمت یار ریختند، این هم حقیقت غیر قابل انکار به ما و افتخار به رهبران قبیله گرا است.

متهمان به قتل ها همه از تبار قبیله بودند ‌و می باشند:

در تمام ماجرا های قتل های زنجیره‌‌یی از زمان شهادت رفیق حاجی سخی معاون ریاست پنج در مقابل لیسه‌ی عالی حبیبیه در سال ۱۳۶۲ « ... داستان بسیار و بسیار و بسیار جالبی دارد که انشاءالله به زودی از این قلم نقش کاغذ خواهد شد...چون فقط تنها من و من همه‌ی جنایت را ردیابی کردم و تشکر از رفقای من در پیروزی کشف آن جنایت...»، دست رهبران و نخبه‌گان قبیله‌گرا و‌ دشمن های سایر اقوام دخیل است و خواهد بود... که مشتمل بودند و اند بر :

·         شادروان دکتر نجیب 

·         شادروان سلیمان لایق

·         زنده روان شهنواز ټنۍ خیانت‌کار به وطن

·         زنده روان سیدمحمد گلاب زوی قاتل خاموش

·         زنده روان کرزی بانی ترور های زنجیره‌یی تاجیک تبار ها و عبدالرحمان دوم بر ایجاد سرزمین ناقلین قبیله‌وی سرحدی به شمال 

·         زنده روان غنی متفکر پوشالی و ادامه دهنده‌ی راه کرزی برای اکثریت تراشی کاذب قبیله‌وی 

·         به احتمال قوی چند تا خاین دیگر از نخبه های خود اقوام که در خدمت آنان قرار دارند.

شادروان دکتر نجیب به ترور رفیق رزمنده دام گذاشت اما خود دوان دوان 

 

برای استقبال گلاب زوی سوی فرودگاه بین المللی کابل رفت:

پسا کودتای ۱۸ حزب «۱۴ اردی‌بهشت سال ۱۳۶۵» در اتاق طرح مرگ تدریجی و ترور زمان‌بردار رفیق کارمل اقتدار سیاسی و نظامی تاجیک تباران ختم گردید که سال ها بعد از امیرحبیب‌الله خادم دین رسول الله میسر شان شده بود. 

در عقرب سال ۱۳۶۷ رفیق سیدمحمد گلاب زوی خلقی، خردضابط دی‌روز قوای هوایی و تنها وزیر قدرت‌مند کابینه نه بر اساس اختلافات سیاسی که بر مبنای بی باوری ها و‌ تقابل های قبیله‌یی و ده‌کده‌یی و استانی با دکتر نجیبی تازه به قدرت رسیده‌‌ی کشوری پس از چندی تبعید و به حیث سفیر افغانستان در ماسکو مقرر می ‌شود. 

با کنار زدن شادروان رفیق کارمل توسط شادروان دکترنجیب و حمایت مستقیم روسیه از نجیب آوردگاه تاخت و تاز نخبه گان قبیله بر یک دیگر اوج می گیرد و هر کدام خواهان رهبری کشوری بودند و استند که می پنداشتند وطن شخص شان است ... 

دور ساختن آقای رفیق گلا‌ب زوی که مدتی در وزارت داخله بودند یک‌ مقرری تبعیدی سیاسی، اداری و دپلوماتیک و ظاهراً هم اجباری بود. 

فراموش کرده ام که پس از تبعید شاید ساخته‌‌گی و‌ موافقت های پس پرده‌ی رفیق گلاب زوی چی کسی در مقام رهبری وزارت داخله گماشته شد؟

ناکامی کودتای ټنی که حدود چهار ماه پس تبعید رفیق گلاب زوی رخ داد، دو کامیابی برای شاد روان دکتر نجیب و قبیله‌ی شان بود، نه برای مردم افغانستان.

جالب آن است وقتی دکتر نجیب بنا بر هر ملحوظی چند مدت پس از کودتا به برگشت 

رفیق گلاب زوی موافقت نمود، استقبال از او را در سطح گرباچف بزرگ‌ نمایی داد. 

دکتر همه را به دست و پابوسی ایشان به سوی فرودگاه کابل مارش کنان فرماندهی کرده و خود هم به استقبال می رود.

 

شادروان دکتر نجیب پیشانی رفیق گلاب زوی را بوسید:

بر طبق اصول رفتار کاری چون رئیس جمهور به فرودگاه می رفت، امور نمابرداری آن مربوط به ریاست محترم نشرات تلویزیون ملی بود، این که آقای اشکریز رئیس نشرات نظامی چرا؟ با یک تیمی به آن جا حضور یافته بودند نه ربطی به من داشت و نه صلاحیتی داشتم که بدانم و نه مجالی برای پرسیدن می دادندم، راست‌اش این است که تا امروز عادت دارم اگر بسیار مجبور نه شوم با مقامات سر و کاری غیر از وظیفه نه می داشته باشم.

ماجرای میدان را زمانی آگاه شدم که آقای اشکریز در دفتر شان با افتخار از یک پیوند نگاره‌یی برای من چنین روایت کردند:

«... رفیق نحیب ده میدان کلای رفیق گلاب زویه بلند کد و از پیشانیش ماچ کد... ما ده او وخت مصروف کدام کار شدیم... کمره‌مین “... من نه می دانم کی بود؟”، تصویر گرفته نه تانست... کمری امنیت تنا روی رفیق گلابزویه گرفته بود که قابل نشر نبود... باز به اجازیت یک سر زدیم...تصویر تختی پشت رفیق وطنجاره “ بعد ها در محضر رفقا طنین و ذبیح ولی‌نعمت‌های خود همان وطنجار را گفت ...خورده...” گرفتیم و روی رفیق گلاب زویه که هیچ فامیده نه شد... و نشرش کدیم ...»، راستش من آن خبر پر دبدبه‌ را نه دیدم و عمری هم در رادیوتلویزیون ملی بودم، تا امروز نه دانستم که آقای اشکریز رئیس ما چه‌گونه پیوندی کرده بودند و هدف شان از آن توضیحات بی‌ربط به من چی بود؟ هر چند به شوخی گفتم: «... ده ای وطن هر کار امکان داره...حیران استم که رفیق نجیب چرا پیش روی گلاب زوی بروه و‌ گلاب زوی چرا از ماسکو کت دریشی تشریفاتی بیایه و نه شه که سر چپه‌گی آمده باشه...» اما فردای آن مواد خام را در VCR دفتر خود دیدم، چیزی که راست دیدم همان بلند کردن کلاه رفیق گلاب زوی توسط شادروان دکتر نجیب و بوسیدن پیشانی شان بود که تصویر کاملاً از همان حالت گرفته شده بود.

ایشان بعد ها در مصاحبه‌ی شان نوعی از عقب نشینی سیاسی را مطرح و سر انجام با حکمت‌یار یک‌جا شدند.

لازم است که حالا دادستانی کل به عنوان مدعی العموم با توجه به اسناد و مدارک موجود در بای‌گانی های رسمی و رسانه‌یی و به خصوص این که هر دو آقایان گلاب‌زوی و حکمت‌یار حیات اند و‌ در کابل حضور دارند، پرونده‌ی شهادت رفیق رزمنده را به عنوان شهروند کشور علیه آنان باز و اقامه‌ی دعوا کند.

 

فریب و دروغ دوم شادروان دکتر نجیب و‌ ناکامی پلان ترور شادروان رفیق عظیمی:

این که شادروان عظیمی استاد بزرگ‌وار ما چرا پیرامون پلانی سراپا توطئه‌ی ناکام علیه خود شان توضیحات نه داده و سکوت کردند؟ برای من پرسش بر انگیز است و متأسفانه پس از نشر کتاب اردو و سیاست شان زمینه‌ی دیدار با جبر روزگار قدغن شد تا می‌دانستم دلیل چی بوده؟

عملیات تنگی واغجان در بهار سال ۱۳۷۰ به رهبری وزارت دفاع ملی آغاز شد، در ابتدا محترم رفیق محمد آصف دلاور و محترم شادروان رفیق عظیمی هدایت آن عملیات را عهده دار بودند، این که رفیق دلاور کدام زمان بودند و کدام از آن جا برگشتند من نه می دانم، چون من دو پرواز اول از چندین پرواز هر روز چرخ بال های حامل هم‌کاران مان را از دست داده و متباقی در تمام دوران عملیات با شادروان رفیق عظیمی یک جا بودم و عصر هر روز خبر های جدیدی از جریان عملیات همراه با نگاره ها و مصاحبه ها به کابل می آوردیم و فردای آن دوباره می رفتیم. محترمان امان اشکریز رئیس ما، محمد محمدعارف عزیزی و محترم محمدحنیف شیرزاد هم‌کاران ما و دیگران یک بار آن جا رفته بودند. 

شادروان عظیمی صاحب در یک مصاحبه‌ی اختصاصی توضیح دادند که عملیات برای مدت طولانی تا بیش‌تر از یک ماه پلان گزاری شده است، اما با پیش‌روی هایی که نیروهای قوای مسلح دارند، انشاءالله و به گمان غالب عملیات زودتر از موعد ختم خواهد شد. ایشان درست پیش بینی کرده بودند.

من هم‌چنان در رکاب شان بودم و ماه مبارک رمضان هم بود، کمی فرصت داشتند در قرارگاه صحرایی قدم می زدند، به هدایت دادند: «...عثمان خان “خان اصطلاح مروج پسوند نام افراد در قوای مسلح است”، آماده‌گی درست داشته باشی که رفیق نجیب خودش روز نتیجه‌گیری میایه...و با لبخند ملیح و‌ معنا داری ادامه دادند... اگه تا او وخت ما و تو ره زنده بانن...»، هدف شان واضح خود شان بود، نه من. چون من کاره‌یی نه بودم برای ترور دولتی... اما یک سوی دیگر سخن شان جدی پنداشته می شد، چون در حادثه‌ی پشتون زرغون محترم خواجه محمدعارف نمابردار ما به دلیل هم رکابی با رفیق رزمنده‌ی شهید و محترم خالقیار جراحت برداشته بودند و‌ حیات او و رفیق داودشاه سنگر باقی بود... ورنه با شهادت هم آغوشی کرده بودند، من از سخنان رفیق عظیمی بوی توطئه علیه شان را استشمام کرده و‌ گفتم: «... صایب کدام چیزی ره خبر دارین...مه عسکری بودم که به امر شما از کندک تجمع به فرقی ۸ تعین بست شدم ... ولی داکتر صایب او وخت امر کده بودن که مره به یکی از قطعات دور‌دست روان کنن... حالیام اینجه کت شماستم...مه از شما کده زیاد نیستم...با محبتی که هرگز آمرانه نه بود...مانند یک‌ پدر معنوی فرمودند: «...مام که ده سن و سال تو بودم ...بسیار جنجال دیدیم...قدرت بد چیز اس...»،‌ عاجل مسیر صحبت را عوض کردند ...اما با وجود پیروزی زیاد قطعات تحت امر شان نوعی روان پریشی داشتند ... حرف شان به من هم رمزی بود که منظور را دانستم. 

فردای آن روز به من هدایت فوری دادند که: «...عملیات ختم شده... دو روز باداکتر صایب میایه... امو موتر کلان تانه بیری...»، هدف شان دست‌گاه سیار (OBEWAN) بود.

یازده روز از آغاز عملیات قوای مسلح سپری شده بود، من به خدمت شان عرض کردم که انتقال دستگاه سیار تا لوگر هوایی مقدور نیست و زمینی ریسک امنیتی دارد. دلیل من را پذیرفته و گفتند: «... خودت می فامی ... مگر هم نتیجی عملیات مهم اس و آمدن داکتر صایب مهم تر...»، بخش ملکی ریاست نشرات نظامی تحت ریاست رئیس نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی،

هم‌آهنگ سازی هم‌کاری های امور تخنیکی و نشراتی رادیوتلویزیون با ارگان های قوای مسلح بود. 

من با کسب اجازه از نزد استاد عظیمی مرحوم با چرخ بال هایی که روانه‌ی کابل بودند، به کابل و‌ مستقیم دفتر رفته جریان را به رئیس محترم اداره گزارش دادم. ایشان تدبیر اندیش خوبی بودند، اگر می‌خواستند که چنان باشند. برای اولین باری بود از دیگران هدایت نه گرفته و به من گفتند: «...هر دوی ما یک جای میریم... کمری پروفشنل جماوری “ جمع آوری “ اخباره می بریم... کت کمرای “ کمره “ های دفتر ... خودش او بی وان اس...».

یک روز مانده بود به کنفرانس مطبوعاتی و شرکت شادروان دکتر نجیب در تنگی واغجان...من هم‌کاران محترم ما را وظیفه دادم تا آماده گی رفتن را بگیرند و رفیق حنیف شیرزاد را گفتم اشتراک شان حتمی است. با استیذان و هدایت رئیس محترم اداره جانب فرودگاه نظامی و از آن جا به مرکز فرماندهی تنگی واغجان رفتم. قطعات قوای مسلح با غرور بلند پیروزی گروه گروه جمع شده بودند ‌و بخش تبلیغات خصوصی ریاست محترم عمومی امورسیاسی اردو ساحه‌ی وسیعی را با بیرق های ارتش، پلیس و امنیت ملی در جنب پرچم ملی افغانستان آراسته‌اند و همه کس به نوعی و به خوشی ‌و سرور کم نظیری مصروف پاک کاری ساحه و یا انتظام امور اند. بلند گو های نصب شده ترانه های جاودانه‌ی شادروان استاد اولمیر... دا. زمونژ زیبا وطن ... دا زمونژ لیلا وطن... ترانه‌‌ی حماسی مرحوم رفیق استاد مسحور جمال ای هیواده...زمونژ پته... زمونژ عزته... ترانه‌ی حماسی و‌ ماندگار استاد عبدالوهاب مددی ... وطن عشق تو افتخارم... و ترانه های حماسی بی فراموش بانو نغمه لالیه هوابازه... و ترانه‌ی ماندگار ...بانو وجیهه رستگار... سرباز وطن ... عزیز وطن ... افتخار سنگر... را مستانه پخش می‌کردند، هوا و حالتی فرح بخش و خاطره انگیز... من به تأسی از هدایت رئیس اداره، گزارش را خدمت زنده یاد رفیق عظیمی تقدیم و برای محترم محمدنبیل نما بردار وظیفه سپردم تا از شور و شعف سربازان و منصب داران نمابرداری کند که در برنامه‌ ها ‌و گزارشات استفاده شوند. 

 

مهربانو فوزیه میترا و محترم محمد حنیف شیرزاد را گرداننده های محفل انتخاب کردم:

شادروان رفیق عظیمی پیشنهاد من را برای هم‌راهی چند تن از خواهران ما با مهربانو میترا پذیرفتند و به ریاست محترم عمومی امورسیاسی اردو هدایت دادند تا در روز برنامه چند خواهر همراه با شوهران شان به پرواز مستقل دو خواهر پیلوت و هم‌کاران شان به لوگر انتقال یابند، با آن که ماه مبارک رمضان بود اما هوای بهاری و ‌نسیم گوارا ‌و هوای تازه ‌و پاک روان هر کدام ما را در آن جا می نواخت و شادمان بودیم. 

تدابیر دیگر که مرتبط به رفقای اردو و پلیس و امنیت ملی بودند، تحت نظر و هدایت زنده یاد عظیمی صاحب به نوع احسن پیش می رفتند. بی‌گاه ناوقت چرخ بال ها به آسمان لوگر غرش برپا کرده و بال های شان پت پت کنان پیام نزدیک شدن شان را دادند.

گروهی از رفقا به کابل می آمدند ‌و من با نبیل هم پس از کسب اجازت راهی کابل شدیم، شادروان استاد عظیمی هدایت دادند تا فردای آن روز ساعت ۷ صبح خودم پیش تر لوگر بروم که پرواز اول را بگیرم. شام تاریک دفتر رسیدم، نوکری والان محترم حاضر و از محترم یاسین نظیمی سرنوکریوال گزارش را شنیده و خاطر جمع شدم که آماده‌گی ها کامل بودند. تلفنی هم برای آقای اشکریز گزارش دادم که خانه تشریف داشتند و گفتم من به خیر فردا وقت‌تر می‌روم، باید به اطلاع مدیریت محترم عمومی نطاقان برسانیم تا محترمه مهربانو میترا با شوهر محترم شان رفیق حسین میترا به دعوت رفیق عظیمی در محفل گرامی داشت از پیروزی های قوای مسلح اشتراک فرمایند ‌و گرداننده‌گی بخش دری به عهده‌ی بانو میتراست. هر چند آن حرف من به گوش رئیس محترم اداره خوش نه خورد اما. با کراهیت گفتند درست اس...کل ما یک جای میاییم... دوستانی که با آقای اشکریز آشنا اند اندازه‌ی لب‌ریز از پیمانه‌ی زیرکی و هوشیاری ایشان را می دانند، در میان گپ ‌و گفت ها از وضعیت پرسیدند و من همان سخنان دو روز پیش شادروان عظیمی را برای شان بازگو کردم و یک خو گفتند و خداحافظی کردیم. من هم خانه رفتم و‌نوکریوال های محترم هم در موتر های ۹ شب رادیوتلویزیون به خانه های شان رفتند. مشکل دیگر رخصتی روز جمعه بود و ماه رمضان. اما تأثیری بالای ما نه داشت، مگر دلهره‌ی شرکت کردن و شرکت نه کردن رفیق حسین میترا و مهربانو میترا در برنامه. 

به هر حال من پس از پرواز دیگر ارتباطی با اداره تأمین کرده نه می توانستم، توکل به خدا کرده ساعت ۶ صبح روز دیگر به میدان نظامی رفتم تا با هم‌کاران نظامی په لوگر پرواز کنیم. انتظار من آن بود که به دلیل اشتراک سرقوماندان اعلای قوای مسلح در آن جشن پیروزی تعداد کثیری به پرواز آماده و‌ چرخ بال های زیادی استخدام شده باشند، خلاف توقع فقط دو بال چرخ بال مانند برنامه های هر روز آماده‌ی پرواز بودند و مجموع سرنشینان آماده‌ی پرواز بیش از بیست نفر نه بودند آن هم تا سطح دگروال. ذهن سرگردان من باز در پرس و پال شد تا بداند علت چیست؟

 

فریب و فریب و فریب از رفیق نجیب:

پرواز هر دو چرخ بال صورت گرفت، کم‌تر از نیم ساعت پرواز می شد تا آن جا می رسیدیم. 

چرخ بال ها کمی دورتر از قرارگاه فرود آمدند و ما پیاده به قرارگاه رفتیم، هر کسی خدمت شادروان عظیمی رفته و گزارش ارایه و طرف قطعات خود رفتند، فضای آن جا همان فضای شور انگیز دی‌روز بود. 

شادروان استاد عظیمی صاحب گفتند « ... داکتر صایب صرف‌نظر کده نمیایه ...خبرنگارای خارجی میاین... مه یک کنفرانس دارم و جریان تقدیر پرسنل اس... حالی خودت کارای ته تنظیم کو ... اگه چیزی کار داشتی بگو... ». 

من برای خاطرجمعی پرسیدم که کل دوران کار چقدر زمان کار داره... فرمودند... یک سات کم و زیاد میشه... دوباره با شوخی معنا دار روز گذشته‌ی شان از من پرسیدند... ترسیدی... تشویش نه کو‌...‌چیزی گپ نیس... مه هم کت سربازا و پرسنل خود ما می بینم... مردم عام هم نمیاین...عرض کردم که اهل ترس نیستم... و از ای همه سرباز و صایب منصب و از شما کده بیترام “بهتر” نیستم... فقط به خاطر آماده‌گی مواد پرسان کدم... » همه صحبت ها بیست دقیقه طول نه کشیدند ... فرمانده محترم پرواز چرخ بال ها آمده و هدایت برگشت را از شادروان عظیمی صاحب می‌گرفتند، من هم برای آن که تغیر در وضعیت آمده بود اجازه گرفتم تا دفتر بروم و با ژورنالیستان داخلی و خارجی و مواد و پرسنل کم تر برگردم.

چون عادت دارم و متکی به تجارب وظایف دوران امنیت اگر صد فی‌صد نه پنج فی‌صد هم تفکیک دلهره و ظاهر شخصیت ها را می توانستم و واقعیت آن بود که ... جان هم شیرین بود...اما وظیفه شیرین‌تر. بسیار به مشکل جرأت کرده... اجازه‌ی پرسشی را در آن صبح گوارا گرفتم... بزرگی بیش‌تر رهبران نظامی و سیاسی ما آن‌قدر بود که در هیچ زمانی از تاریخ تکرار نه شده و نه می‌شود... جناب مرحوم عظیمی گمان بردند... که شاید کار خاصی باشد، من را نزدیک شان خواسته و آهسته پرسیدند... چی گپ داری بگو... من پوست کنده عرض پرسش گونه کردم که: «...چرا داکتر صایب هم پارسال ده پشتون زرغون آوازه انداختن ... ولی خود شان نامدند و رفیق رزمنده شهید شد... حالی اینجه هم عین کاره کدن...”هدف همان زمان و مکان در تنگی واغجان است” جناب شان به جای پاسخ دادن به پرسش من... خلبان محترم را رخصت و هدایت دادند: ساعت ده بجه ژورنالیستا ده میدان میاین بیاری شان و ببی رفیق عثمان چی گپ داره ..‌.‌گپشه به ریاست شان انتقال بتی نمری‌‌ تلفن دفتر تانه... من قبول کردم و دوباره فرمودند... برو مه از طریق مخابره دفتره میگم که اطلاع بتن...»، فکر کنید یک کوهی از قدرت و عظمت و شخصیت و در آوردگاه نبرد با چنان مهربانی و خون‌سردی به حرف های یک زیر دست شان را گوش داده و تدبیر می جستند. 

چرخ بال ها پرواز کردند و تا چند دقیقه‌یی از دیده ها ناپدید و گوش ها آرامش یافتند. 

رفیق عظیمی من را در رکاب شان گرفته، محل اجتماع قهرمانان پیروز شده از آزمون نبرد سرنوشت ساز را دیدار کردند. با مهربانی به من فرمودند: «... حالی جواب سوالته گوش کو... ده سیاست همیشه تابع عقلت باش...و...هوشیاری...داشته باش... ده جنگ و جبه “جبهه” تابع امر باش...حالی اگه گپای مه فامیدی ...می فامی که چرا رفیق رزمنده شهید شد و چرا هر چیز زود تغیر میکنه ...داکتر صایبه... نمیمانن... و خودشام مشکل داره...»، من بار از رفیق دوستم، رفیق بابه جان هردم خیالی های شادروان دکتر نجیب را شنیده بودم و اولین باری بود که از شادروان عظیمی صاحب می شنیدم... تحلیل نصایح شان چنان می رساند ناراضی اند و در تیر رس توطئه. من ابراز تشکری کرده و گفتم درس بزرگی از ایشان آموختم...به من هدایت دادند که تا رسیدن هم‌کاران ما ژورنالیستان چکر بزنم و محل کنفرانس را از دید مسلکی ببینم و با رفقای ریاست امورسیاسی کمک کنم.

به دان سان درک کردم که دلهره‌ی شادروان عظیمی صاحب برای عملی شدن توطئه‌یی علیه خود شان بوده و رقم زدن بار دوم تراژدی پشتون زرغون جغرافیای غربی وطن به استیذان 

دکتر نجیب الله اما با یک قربانی جدید سطح بلندی و جغرافیای جنوبی کشور. 

دلیل تحریم حضور مردم عادی که نه می دانم قرار بود از کجا ها فرستاده شوند هم جلوگیری از هر احتمالی برای یک حمله‌ی تروریستی بود و توسط شادروان عظیمی صاحب عملی گردید.

 

آقای اشکریز از لغو برنامه‌ی سفر شادروان دکتر نجیب خبر داشتند:

ساعت نزدیک شده می‌رفت و حوالی ساعت ۱۰ صبح بود، غرش چرخ‌بال ها سکوت فضا را شکسته و ژورنالیست ها را پیاده کردند، رفیق حنیف شیرزاد و آقای نبیل نما بردار پیشاپیش ژورنالیستان خارجی و داخلی رسیدند. 

کسی دیگری از هم‌کاران ما با ایشان نه بود و به خصوص رئیس محترم اداره و نمابرداران دومی و سومی که من انتظار شان را داشتم. 

دست ‌و پاچه شده بدون سلام دادن پرسیدم:«..، کسی دگه نامده...رفیق حنیف جواب داد... رئیس صایب ما ره روان کد ... و گفت داکتر صایب نه میره ... ضرورت به کمرای “ کمره ها “ زیاد نیس...و..

به شعبی نطاقام تلفن نه کدیم...»، من دانستم که ایشان با آن “خو” گفتن کشال در تلفن از موضوع آگاه بودند... شاید از طریق رفیق مزدک یا رفیق یارمحمد... که حامیان اصلی شان بودند...

ژورنالیست ها همه رسیدند و محترم عظیمی صاحب استاد مرحومم از ایشان استقبال کرده و برای شان اجازه دادند تا پیش از دایر شدن کنفرانس مصاحبه های شان را از پرسنل قطعات و جزوتامها بگیرند.

 

محترم دوستم، مارشال امروزی در محور توجه: 

نفس عملیات تنگی واغجان و پیروزی های برق آسای قوای مسلح کشور برگه‌ی برنده به دست دولت در آن زمان بود و تبعات نیکی در مقیاس ملی و بین المللی هم به وجهه‌ی نظام داشت.

دوستم چهره‌ی شاخص و مورد توجه ژورنالیستان و خبرنگاران در آن روز بود.

 

محترم رفیق ارتشبد امام الدین خان در آن روز پرشکوه:

رفیق امام الدین به دلیل اشتراک شان در پیروزی اقدام نظامی برای ختم سیستم سلطنتی جابرانه‌ی 

آل یحیا آدم نام آشنای ملی و بین اند. ایشان آن روز مسئولیت انتظام امور قطعات را داشتند، مساحت بزرگی به منظور ایجاد یک مستطیل بزرگ از وجود سربازان و افسران مدنظر گرفته شده بود تا هر یک نفر تنها خودش بایستد و همه جریان را نظاره کرده بتواند.

 

نشرات نظامی مزاحمت نه کو:

این صدا آن روز از جنجره‌ی رفیق امام‌الدین به گوش بلند گو و از طریق بلندگو به گوش همه محل رسانیده شد، پرنده و خزنده و‌ گزنده و اشجار و طبیعت دور هم دانستند که آن آواز یک هوش دار عادی نه بل یک غضب آشکارای حسادتی بود.

در حاشیه‌ی پیشا تدویر کنفرانس من با رفیق دوستم مصاحبه داشتم که با نیرو های شان در سمت شمالی مستطیل حضور داشتند و هیچ گونه مزاحمتی برای منتظمان امور نه داشت، دوستم ناخودآگاه به من گفت : «...از خاطر مه صدا کد... هر دو جریان در حین ثبت مصاحبه اتفاق افتاد شامل مواد خام آن زمان شد و اگر مجاز به نشر آن می بودیم بسیار جالب بود. 

 

رفیق امام الدین وامانده‌یی پشت درب دفتر دوستم:

همی گشت ، چون بارگی را نیافت 

سراسیمه سوی سمنگان شتافت 

چنین است رسم سرای درشت 

گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت

هنوز یک‌ سال و اندی از آن ماجرا گذشت و تحولات چنان سریع رخ داد که رفیق امام الدین در صف طولانی انتظار پذیرش شان توسط دوستم در قلعه‌ی جنگی شهر مزار شریف قرار گرفتند و داستان را بعد ها می خوانید. 

 

رفیق اشکریز در مظان سبوتاژ رقابتی با من و یا هم غرور کاذب:

برنامه ها شروع شدند و ژور نالیستان دور میز کلانی جمع شدند و تعدادی که کرسی (چوکی) نه یافتند ایستاده ماندند و آن امر در جهان ژورنالیسم یک امر عادی است. 

زنده یاد رفیق عظیمی ارابه‌ی گزارش را آغاز کرده و هنوز ده دقیقه نه‌ گذشته بود که نبیل نارام شد و به من گفت: «... صایب بطری ها چارج نه دارن... گویی سنگی از آسمان بر فرق من فرود آمد...دلیل را پرسیدم... گفت... اشکریز صایب گفتن یک نمای خبری بگیرین...مام... بطری کم گرفتیم... معلوم بود که نوعی سبوتاژ در بین بود...من چاره نه داشتم...باید راهی جست و جو می‌کردیم... آهسته به نبیل گفتم...خوده مصروف نشان بتی... و‌ خودم در پی چاره‌یی بر آمدم...».

چنان کاری در اولین روز های ناکامی کودتا و حین کنفرانس مطبوعاتی شادروان رفیق اسلم وطنجار صورت گرفته بود و نمابردار هم نبیل خان بودند... آن کار سبب شد که آقای رفیق اسحاق توخی 

در دفتر محترم نام‌حق زیرک معاون همان زمان ریاست نشرات تلویزیون خود نمایی های ستاره‌ی فلمی کنند که بعد ها می خوانید...اما آن زمان نه آقای اشکریز و نه من و نه نبیل تقصیری نه داشتیم ...

 

رفیق حنیف شیرزاد طوفان کرد: 

ماشاءالله حنیف تنها یک نام نیست، او جوان مستعدی که به تنهایی چند نفر بود و داستان تقررش در دفتر مطبوعاتی مقام وزارت دفاع را قبلا روایت کرده ام.

حنیف شیرزاد افسر، ترجمان، انگلیسی، فارسی زبان بهتر از فارسی زبان ها، پشتو زبان گویاتر از پشتو زبان‌ ها، ازبیک زبان گویا تر از ازبیک ها و اخیراً هم حافظ قرآن شده اند.

دیدم یک ژورنالیست خارجی همه جریان را ثبت می‌کنند، به حنیف گفتم همرای شان صحبت کنند اگر کمک ما کند، کار خوبی است، رفیق حنیف بی‌درنگ با او صحبت کرد و پیشنهاد را پذیرفت، هم‌کاری سازنده و‌ ماندگار و به موقع مسلکی و هم‌مسلکی.

گفتم از او بپرسد که می تواند در چهار گوشه‌ی میز برود و‌ تصاویری از زاویه های مختلف بگیرد که آواز هم داشته باشد؟ وقتی رفیق حنیف ترجمه کرد، آن ژورنالیست محترم و پاس دار هم مسلکی ما گفتند که کمره‌ی شان ظرفیت بلند ثبت دارد و حاضر اند جریان را مطابق نظر ما ثبت کنند. ما هم که رئیس محترم یا به غفلت یا به غرور یا به عمد خود ما را زمین‌گیر کرده بودند، صلاح را بلا کرده و کمره‌ی آن ژورنالیست محترم را مانند دستگاه او بی وان به کار گرفتیم. 

 

دانایی رفیق حنیف شیرزاد آب روی ما را حفظ کرد: 

وقتی برنامه ختم شد، شادروان عظیمی رفیق و استاد و آمر و پدر معنوی ما دلیل آن همه نا آرامی من در جریان ثبت برنامه را از من پرسیدند و ناگزیر شده جریان را برای شان گفتم. فرمودند: «... اگه داکتر صایب میامد چطو میکدی... گفتم او وخت رئیس ما کل تلویزیونه اینجه میاورد...منظورم را دانسته و گفتند: امو یک خبرام که نشر کنی بس اس... »، بزرگ‌واری یک مقام بیش از آن برای یک زیر دست شرمنده در چنان مقطع حساس و بی تکرار نه می‌شد. 

رفیق حنیف به من گفت: «...او ژورنالیست میگه کست های شانه ما استفاده کرده نمیتانیم باید همرایش خانی شان برم که دفتر کار شانام اس اوجه ده دگه کست ترانسفر می‌کنه باز میتانیم استفاده کنیم... من گفتم برو... روزه هم داری... اما چاره نیس...»،‌ با خجلت زده‌‌گی خدمت عظیمی صاحب عرض کردم تا هدایت انتقال رفیق حنیف و آن ژورنالیست مهربان را بدهند و ایشان چنان هدایت صادر کردند و حنیف با ژور نالیست توسط یک چرخ بال به کابل انتقال یافتند و یک هزینه‌ی اضافی رفت و برگشت چرخ بال در نه بود امکانات بالای ارتش تحمیل شد. 

آن سو محترم نبیل یا به طور اتفاقی و یا با فکر خودش چارجر بطری های کمره را باخود آورده بود که از جنراتور فعال مخابره استفاده کرده و بطری ها همان قدر چارج گرفتند تا کفاف باقی مانده‌ی کار را کنند.

با آن که ماه مبارک رمضان بود و شرع هم مجاز می دانست که سربازان و افسران و همه مسلمانان در حال محاربه و یا سفر روزه نگیرند، اما بیش‌ترین ها روزه دار بودند.

چنان بود که خدا رحم کرد و حنیف خان با دانایی خود و آن ژورنالیست با انسانیت خود و زنده یاد عظیمی صاحب با مواظبت خود ما را از غرقاب شرمنده‌ گی نجات دادند. وقتی گزارش های مفصل خبری و جریان کنفرانس مطبوعاتی رفیق عظیمی در آن شبی نشر شدند که روز خسته کننده‌یی به من و حنیف و‌ نبیل و آن ژورنالیست مهربان داشت همه خسته‌ای های ما رفع گردید.

 

رفیق دوستم ارتشبد « دگرجنرال » شد:

بر خلاف ادعا ها، مخصوصن که باری توسط آقای وزیری صورت گرفت، اعطای رتبه‌ی ارتشبد به اساس فرمان رئیس جمهور در عملیات تنگی واغجان به آقای دوستم منظور و توسط شادروان عظیمی صاحب برای شان ابلاغ و جمعی زیادی از افسران و سربازان به ترفیعات فوق العاده و دریافت نشان ها و مدال های مختلف مفتخر گشتند و همه سربازان شامل وظیفه مستحق دو‌ ماهه معاش بخششی گردیدند.

و به دین سان عملیات تنگی واغجان را ختم اعلان کردند.

 

هیاهوی مطبوعاتی پسا عملیات و دروغ های بسیار مضحک از زبان رفیق دوستم: 

من در جریان مرور به یادداشت های کهنی با یک گزارش عجیبی برخوردم که بسیار مضحکه بار بودند در تارنمای ۸ صبح به روز ۶ دلو ۱۳۹۴ با نگاره‌یی از آقای صالح نشر شده است.

من با چرایی نشر نگاره و با کیستی نویسنده کاری نه دارم و ربطی هم به من دارد، اما با آن چی در آن نوشته‌گونه مطرح شده و از هر لحاظ رنجور است به صورت قطع مخالف‌ام، چون همه. دروغ اند و ناشیانه.

در این بخش آن نوشته را بدون کم و‌ کاست از تارنمای ۸ صبح کاپی کرده و به خواننده گان محترم تقدیم و در بخش های بعدی پیرامون آن بحث مستدلی دارم، انشاءالله

{{«...نقش استخبارات در جنگ‌های کوچک و دیپلوماسی از دوران زمامداری نورمحمد تره‌کی تا حامد کرزی»

ایجاد اتحاد چپ دموکراتیک برای وسعت بخشیدن به قاعده حکومت و هم‌چنین رفتن به مصالحه ملی از موقف قوی‌تر، از دید سیاسی و از نظامی، پیروزی‌های لرزانی را نصیب حکومت داکتر نجیب‌الله ساخت. اما مسلح‌سازی این گروه‌ها دردسر‌های استراتژیک به همراه داشت.

در میانه سال‌های ۱۹۸۷ تا ۱۹۸۹ ارتش سرخ شماری از عملیات‌های قوی و کوبنده را بر ضد پایگاه‌های مجاهدین راه‌اندازی کرد. اما پس از این عملیات‌ها به مساله بنیادی حفظ ساحه تسخیر شده و دفاع از آن پاسخی نداشت.

بر اساس اعلامیه وزارت خارجه امریکا، افغانستان در همان سال‌ها شاهد بزرگ‌ترین مهاجرت شهروندانش به بیرون کشور و بی‌جاشدگان داخلی بود.

در سال ۱۹۸۸ جمعیت پایتخت کشور، نزدیک به دو میلیون رسیده بود. اکثر این نفوس در اثر بمباردمان روستا‌ها مجبور به ترک دهکده‌های‌شان شده بودند. گسترش ساحات بی‌نقشه یا «زورآباد» در پایتخت از همین نقطه آغاز گردید. اما استراتژی خروج ارتش سرخ مشخص شده بود، که استوار بر سیاست مصالحه ملی و ادامه کمک نظامی به حکومت داکتر نجیب‌الله بود. محور‌های استراتژیک این سیاست در بخش گذشته توضیح داده شد.

به تاریخ ۱۵ جنوری سال ۱۹۸۷ بیروی سیاسی حزب، سیاست مشی مصالحه ملی را تایید کرد. اما عملیات‌های نظامی ارتش سرخ تا آخرین لحظات خروج‌ از افغانستان ادامه داشت.

یکی از دشوار‌ترین عملیات‌های سیاسی، تراش هویت جدید به حکومت داکتر نجیب‌الله پس از اعلام مشی مصالحه ملی بود. در دو سال نخست زمامداری او ادبیات سیاسی حزب و دولت چندان تغییر نکرده بود. به‌گونه مثال در تمام شماره‌های روزنامه حقیقت انقلاب ثور که در سال‌های ۱۹۸۶ و ۱۹۸۸ نشر شده است، عنوان‌هایی هم‌چون «نابودی آخرین لانه‌های اشرار، مارکس نابغه بزرگ بشر، چه‌گوارای شهید با رسالت تاریخ، تجلیل از یک‌صدو‌شانزدهمین سالروز تولد لنین بزرگ به تاریخ ۲۲ اپریل ۱۹۸۶ در کابل» و همانند این‌ها به چشم می‌خورد. شاید طبیعی بود که حزب باید بر موقف قدرت سخت و نرم خویش تاکید می‌ورزید. اما این‌گونه نوشته‌ها ماهیت سیاست مصالحه ملی را زیر سوال می‌برد.

پروتوکول همکاری با «سازا» راه ملیشه‌سازی را در سراسر کشور باز کرد و قوای مسلح حکومت داکتر نجیب‌الله را از دید سوق و اداره، دچار چنددستگی ساخت. در چنین اوضاع و احوال، کسانی که با حزب و حکومت سازش می‌کردند، نیاز به یک چتر سیاسی داشتند. داکتر نجیب‌الله چتر سیاسی‌ای را زیر نام جبهه ملی پدر وطن تقویت کرد. وظیفه عمده و اساسی این جبهه، انسجام نیرو‌های سیاسی چپی، همکاران غیرچپی حکومت و شامل‌سازی چهره‌های غیر‌‌حزبی در نظام بود. اما از آن‌جایی که حزب بر نقش پیشتاز و رهبری‌کننده‌اش تاکید داشت، ایجاد این جبهه، زیاد کارا نیفتاد و بیشتر به قمار سیاسی حزب دموکراتیک خلق افغانستان شباهت پیدا کرد.

ابتکار بزرگ دیگر حکومت، تدویر لویه‌جرگه بود تا قانون اساسی جدید را به تصویب برساند. جرگه با تعدیلات اندک، قانون اساسی جدید را به تاریخ ۹/۹/۱۳۶۶ مطابق ۳۰ نوامبر ۱۹۸۷ به تصویب رسانید.

در اعلامیه این لویه‌جرگه، نشانه‌های بنیادی از ادبیات نو سیاسی به چشم می‌خورد. به‌گونه مثال گفته شده بود: «ما نمایندگان مردم افغانستان در لویه‌جرگه، با درک تحولاتی که در میهن ما و جهان معاصر رو‌نما گردیده و با پیروی از اساسات دین مبین اسلام. ..» چنان‌که پیش از این هر بحثی در پیروی از اندیشه مارکسیزم- لنینزم آغاز می‌یافت. اما با روی کار آمدن سیاست مصالحه ملی، توسل به ادبیات دینی و ملی بیشتر شد. طبیعی بود که مجاهدین و پاکستان هیچ‌گاهی از این‌گونه حرکت‌ها استقبال نمی‌کردند. زیرا آن‌ها همه این ابتکارات را، درامه و دسیسه مسکو می‌دانستند. اما با این‌ همه در روند ملیشه‌سازی تحولات عمیق در شیوه سوق و اداره نیرو‌های مسلح دولت به‌وجود آمد که تبعات آن تا امروز قابل دید و لمس است.

عبدالرشید دوستم یک تن از منسوبین غیر‌مکتبی اردو، آهسته آهسته در صفوف قوای مسلح رشد کرد و در سال ۱۹۸۸ میلادی در راس فرقه ۵۳ پیاده قرار گرفت. شاید وی اولین فرد ازبک‌تبار افغانستان بود که به موقف بالایی در داخل قوای مسلح کشور رسیده بود. در پهلوی مهارت‌های ذاتی رهبری، مساله قومی در رشد و تبارز او نقشی بزرگ داشت. قوم ازبک افغانستان ظهور او را استقبال کردند و جوانان بیشتر از ولایت‌های جوزجان و فاریاب در کنار او بسیج و مسلح شدند.

ظهور جنرال دوستم در صحنه رهبری استراتژیک، اتکای ازبک‌های افغانستان را به جمعیت اسلامی کاهش داد. چنان‌که بعد‌ها معلوم گردید، رقابت و کشمکش به منظور تسلط بر شمال میان جمعیت اسلامی افغانستان و نیرو‌های جنرال دوستم بحران‌های خونینی را در پی داشت. جذبه‌ی قومی و سیاسی او بعد‌ها چنان کشش ایجاد کرد که معاون جمعیت اسلامی افغانستان به اسم استاد توانا به عقاید سیاسی خویش پشت پا زد و رسما به جنبش ملی اسلامی به رهبری آقای دوستم که تازه ایجاد شده بود پیوست.

سازایی‌ها و گروه کار، دو تا از از شاخه‌های چپی که با دولت همکار شده بودند، شمار زیادی از فرماندهان محلی و کادر‌های گمنام را در دفاع از دولت دموکراتیک بسیج کرده بودند.

محبوب‌الله کوشانی رهبر سازایی‌ها در حکومت فضل‌الحق خالقیار یکی از شش معاون صدر اعظم کشور بر گزیده شد. اما عروج جنرال دوستم به جایگاه رهبری تحولی هیجان‌برانگیز بود.

براساس آمار و ارقام، در دنیای مطبوعات، او قبل از سقوط حکومت داکتر نجیب‌الله نزدیک به بیست هزار نیروی جنگی زیر فرمان خویش داشت که این نیرو‌ها بعدا به ملیشه‌های جوزجانی شهرت یافتند و به‌خاطر تخطی‌هایی که در جریان جنگ‌ها انجام می‌دادند، «گلم جم» نیز به آن‌ها خطاب می‌شد. شمار دیگری به این باور‌اند که لقب «گلم جم» نه به‌خاطر دست‌اندازی این نیرو‌ها به مال و دارایی مردم بلکه به خاطری به آن‌ها خطاب می‌گردید که در هر جبهه و معرکه نظامی گلیم دشمن خویش را جمع می‌کردند. اما به هر حال جنگ حقایق را متروک می‌سازد و دیگر‌ستیزی جزو روزمرگی‌های جناح‌های داخل جنگ می‌شود. درست و نادرست اتهامات از حیطه پژوهش این نبشته بیرون است.

از سال ۱۹۸۷ تا سقوط حکومت داکتر نجیب در سال ۱۹۹۲ پنج نوع نیرو در قوای مسلح افغانستان حضور داشتند: سارندوی یا پولیس، ملیشه‌های قومی و گروهی، قطعات اردو، کندک‌های اوپراتیفی وزارت امنیت دولتی و گروه‌های پروتوکولی مجاهدین که باز هم از طرف وزارت امنیت تمویل و قسما مسیر داده می‌شدند.

من زمانی که از جنرال دوستم پرسیدم او چگونه متوجه شد که نقشش بزرگ‌تر از یک فرمانده ملیشه است؛ برایم چنین شرح داد: «من در عملیات تنگی واغجان، در ولایت لوگر که مدت‌ها می‌شد از جانب حزب اسلامی حکمتیار بسته بود، اشتراک کردم و بعد از درگیری بسیار شدید راه را باز نموده و حزب اسلامی را با شکست مواجه نمودم. در برابر ما لشکر ایثار حزب اسلامی می‌جنگید که به‌وسیله ارتش پاکستان، تجهیز و هدایت می‌شد. شکست لشکر ایثار حزب اسلامی، خبری بسیار تکان‌دهنده برای حکمتیار بود و داکتر نجیب می‌خواست که این پیروزی نظامی را بیش از حد بزرگ جلوه دهد. او می‌خواست ثابت کند که حکومتش توانایی دفاع مستقل از خویش را دارد. به همین هدف از چند تا کاردار دیپلوماتیک که در کابل حضور داشتند دعوت شد تا به ولایت لوگر سفر نموده و به‌گونه مستقیم از دست‌آورد‌های حکومت بازدید کنند که در این میان کاردار سفارت ترکیه نیز شامل بود.

من در حال توضیح وضعیت و مهمانداری بودم. او خواست با من خصوصی صحبت کند. با هم داخل صحبت شدیم وی از من پرسید که برای چه و برای کی می‌جنگم. من اهدافی را که تا آن زمان به آن اعتقاد و باور داشتم برایش گفتم. با تبسمی معنی‌دار به من گفت، نیاز است بزرگ بیندیشی. تو وارث یک تبار رزمنده استی که اکنون در افغانستان نقشی ندارند. تو از تبار تیمور جهانگشا استی، بالایش فکر کن. این بسنده نیست که می‌جنگی. اکنون در جایگاه بزرگی قرار گرفته‌ای و جا دارد نقش سیاسی‌ات را در پایان این نبرد مد نظر داشته باشی.

من حرف‌هایش را زیاد جدی نگرفتم ولی در ذهنم پرسش‌های عمیقی پیدا شد. بعد‌ها برایم معلوم شد که وزارت امنیت دولتی از همین ملاقات من با کاردار سفارت ترکیه یک داستان ساخته و بر ضد من دوسیه ترتیب کرده بود.

همین دسیسه‌ها و دوسیه‌سازی‌ها سبب شد که من بر اهداف پنهانی دست‌ها و حلقات قومی در داخل حکومت بیشتر مشکوک شوم و مواظب خودم باشم.»

جنرال دوستم در ادامه گفت: «به من گزارش می‌رسید که شهدای فرقه ۵۳ را وزارت دفاع بی‌کفن انتقال می‌داد. باور نمی‌کردم. قوای هوایی و امکانات در اختیار شهنواز تنی بود و او همراه من رابطه خوب نداشت. یک روز خودم داخل یک طیاره که شهدای ما را انتقال می‌داد داخل شدم، دیدم که تمام تابوت‌ها خون چکان است. وقتی تابوت‌ها را باز کردیم دیدیم که بی‌کفن و تکفین جنازه‌ها را جابه‌جا کرده‌اند. حلقات قوم‌پرست در داخل حکومت نجیب‌الله از پیشروی‌های ما و از موفقیت‌های ما خوشش‌شان نمی‌آمد. به همین قسم من متوجه شدم که در بعضی جنگ‌ها سارندوی «پولیس» که بیشتر از طرفداران خلقی‌ها بودند به‌خاطر ضربه زدن نیرو‌های ما با دشمن همکاری می‌کنند. تمام این مسایل مرا بسیار نگران ساخت. من دانستم که این‌جا زیر کاسه نیم کاسه است و به آن اندازه که من یک طرفه در حرکت استم، دیگران صداقت ندارند.»

عملیات تنگی واغجان واقعا برای حکومت داکتر نجیب‌الله یک پیروزی بزرگ نظامی به شمار می‌رفت. حقیقت انقلاب ثور، ارگان نشراتی حزب دموکراتیک خلق افغانستان این پیروزی در برابر لشکر ایثار حزب اسلامی را با عنوانی چون «شکست طلسم تنگی واغجان، فتح تنگی واغجان، شکست ننگین دشمنان وطن و لشکر ایثار تار و مار شد» در شماره‌های هفته اول ماه ثور ۱۳۷۰ مطابق به اپریل ۱۹۹۱ به نشر رساند. عکس‌های نیرو‌های جنرال دوستم با لباس‌های محلی و تا دندان مسلح در کنار سربازان یونیفورم‌دار به نظر می‌خورد.

تمام جناح‌های سیاسی در افغانستان به کشتگان خویش در هر دو صف جهادی و دولتی شهید خطاب می‌کنند. من به حرمت کار پژوهش آنچه را جنرال دوستم قصه کرد بیان داشتم. شهید کیست و غیر‌شهید کیست از حیطه اخلاقی نوشته من بیرون است.

از سال ۱۹۸۸ الی سقوط حاکمیت حزب دموکراتیک در سال ۱۹۹۲ روند ملیشه‌سازی به تمام گوشه‌های کشور گسترش یافت. این برنامه از هدف اصلی‌اش که دفاع از حاکمیت دولتی بود منحرف شده و جناح‌های مختلف داخل حزب و حکومت می‌خواستند اقوام خودشان را مسلح سازند. در بخش‌های بعدی به چگونگی عملیات‌های استخباراتی در حوزه قندهار، ظهور ملیشه‌های عصمت قندهاری و ملیشه‌های حوزه غرب خواهم پرداخت. در سال ۱۹۹۱، یک سال قبل از سقوط حکومت تمام اقوام افغانستان تا به‌دندان مسلح شده بودند. این سلاح‌ها از طریق پاکستان و از کمک‌های دنیای غرب، چین و عرب، از طریق ایران و یا هم در نتیجه ملیشه‌سازی حکومت داکتر نجیب‌الله به حمایت شوروی در اختیار اقوام قرار گرفته بود. آن‌هایی که مسایل را از دید تیوری‌های توطیه نگاه می‌کنند، می‌گویند که هدف روس‌ها از ملیشه‌سازی تبدیل افغانستان به باتلاق بود. روس‌ها می‌خواستند آنچه را که آن‌ها از دست داده بودند و باخته بودند به آسانی قابل حل‌و‌فصل برای حریف‌شان نباشد. اما حریف روس‌ها در صحنه جهانی، امریکایی‌ها که بعد‌ها معلوم شد خود نیز به‌صورت غیرعمدی طرفدار باتلاق شدن افغانستان بودند. آنچه در سال ۱۹۹۲ مردم افغانستان به میراث بردند از دید استراتژیک باتلاقی بیش نبود.

ادامه دارد...

 

'

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت