احمد سعیدی

 

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست

خام بودم، پخته شــــدم، سـوختم

مولانا

تا آنجای که یادم می آید، دوران کودکی من (احمد سعيدی) با دغدغۀ داشتن چند عدد نان خشک در چنته و یک جوره لباس و کفش نو در ایام عید و نوروز شروع میشود.

نان هم نانی که یا جو بود یا جواری و بعضاً گندم، از غله جاتی بدست می آمد که در آسیاب آبی یا دستاس (آس) آرد می شد. دران زمان از آسیاب برقی خبری نبود. روزها در آسیاب آبی منتظر میماندی تا نوبتت میرسید و جو و گندمت را آرد میکردی. آسیاب آبی هم در قریه جاتی بود که آب داشتند. قريۀ ما متأسفانه هميشه با کمبود آب مواجه بود. احتمالاً ده الی بيست کیلومتر از قریه ما دور بودند. برادران بزرگم با ده یا بیست من گندم شان روزها در آسیاب آبی انتظار میکشیدند تا نوبت به آنها میرسید. باور کنید نیمی از آردها خرچ شان و مزد آسیاب را بیشتر نمیشد. وقتی که با بوجی آرد و خر لنگ مان از آسیاب برمیگشتند خوشحالی و صدای هلهله در خانه و قریه می پیچید که گویا کسی از سفر حج برگشته باشد.

وقتی پدر نباشد برای طفل صغیر و یتیم در ايام عید چه کسی لباس و کفش نو تهیه کند؟ لباس هم از تکه های بسیار ارزان و کفش هم از کفش های که امروز نه پیدا میشود و نه کسی آنها را می پوشد. باآنهم در نبود پدر، کاکا و برادرانم با وجود مواجه بودن به مشکلات اقتصادی فراوان، کالای را بر تن و کفشی را در پای ما میکردند و ما را خوشحال میساختند. دوران کودکی اینگونه گذشت، ولی سخی بودیم نان خشک خود را با بچه های دیگر تقسیم میکردیم و در زمستان های سخت؛ بخشی از هیزم، آرد، قروت و روغن زرد خود را نيز به خانواده های غریب تر از خودمان در قریه توزيع مینموديم و یا زمستانی که ما به کمبود مواد مذکور مواجه می شديم، همسایه ها ما را یاری میکردند و بدينسان زمستان سپری می شد. بیشترین درآمد های ما، در آن زمان، محصول زمین های للمی بود و یا در بعضی از خانواده ها مرد کار شان بخاطر دريافت مزد به کشور ایران می رفت و درامد خويش را به خانه و قریه می آورد. چیزی خوب دیگری که در آن زمان وجود داشت این بود که اگر در یک قریه یک شخص زمیندار، سوداگر و یا مرد کار شان به ایران بودی؛ همه مردم قریه خود را با منافع آن شخص شريک فکر می کردند و مطمئن بودند که در روز تنگدستی آن شخص کارگر، سوداگر و یا زمیندار، داشته و نداشته خود را با آنها تقسیم خواهد کرد و همین گونه هم بود. دوران کودکی ام اینگونه گذشت؛ با پای برهنه، با شکم گرسنه و سیر و با زمستان های سرد و گرم ... آنچه باقی ماند خاطرات فداکاری، محبت و خاطرات شیرین و غم انگیز آن مردم بی تکلف و پاک طينت. 

بدين رواق زبرجد نوشــته اند به زر

كه جز نكويی اهل كرم نخواهد ماند

حافظ

پیشتر از هرکسی دیگر به یاد مادرم می افتم که با وفات پدر، ما ماندیم و او. زن شجاع و کاریی بود، او به تنهایی در زمین ها تخم پاشیده و حاصل جمع کرده است، او به تنهایی هیزم و چوب سوخت زمستان را تهیه کرده است. مادرم نزدیک به ده سال کور بود، تا اینکه در اواخر عمر چشمانش عملیات شد، بینایی اش را باز یافت و چند سال دیگر زندگی کرد.

هرگز از گردش ایام دل آزرده مباش

بامدادیست پی هر شب ِ تاری، آری!

علامه طباطبائی 

آرزوهای طفل یتيم از اطفال دیگر هیچ کمیی ندارد، هوش و ذکاوت اطفال يتيم از دیگران هیچ کمیی ندارد. وقتی همه راهیی مکتب شدند، من هم علاقه وافری به مکتب رفتن داشتم، به کمک کاکا، مدیر و سرمعلمین دلسوز آن زمان شامل مکتب شدم. اگر اشتباه نکنم مکتب از قریه ما نزدیک به ده کیلومتر فاصله داشت، صبح همه بچه ها روانۀ مکتب میشدند، بعضی ها با پای پیاده و بعضی ها هم مرکب داشتند... از موتر، موتور سایکل و بایسکل خبری نبود. در نزدیک مکتب برای نگهداری حیوانات شاگردان، محلی وجود داشت. وضعيت معارف دران وقت با وجود امکانات کمتر، در نظم، دسپلین، مقررات و عزت و احترام بهتری قرار داشت، استادان آن دوران بسیار مهربان و دلسوز بودند؛ از جمله روانشاد استاد محمد رسول فگار، مرحوم استاد آخندزاده محمد صدیق حبیبی، استاد ملا محمد عمر، استاد ملاعبدالهادی خطيب، استاد غلام نبی از زه نوروز حاجی ملا احمد آسا و دیگران. معلمین بزرگوار با معاش بسیار کم از یک ولسوالی به ولسوالی دیگر و یا حتی از یک ولایت به ولایت دیگر میرفتند و وظیفه معلمی را پیش میبردند.

مکتب اینگونه گذشت یاد و خاطرات همه همصنفی های عزيزم بخیر، عدۀ ازانها دنیا را ترک کردند، تعدادی مانده اند و از تعدادی هم معلومات ندارم که در کجا هستند.

در دوران تحصیل همصنفیان و رفیق های زیادی داشتم، صميميت ها و دوستی های آن زمان را هرگز فراموش نمیکنم. دورانی که هنوز مسؤوليت خانه و خانواده به دوش ما نبود و همه فکر و تلاش ما بخاطر ادامه و ختم تحصيل و در نهايت خدمت به مردم و وطن بود. با تغيير اوضاع اجتماعی و نضج گرفتن جنبش ها و افکار متفاوت چپی و راستی در کشور و گرم شدن بازار رقابت های سياسی در مراکز تحصيلی و روشنفکری، به مرور زمان همصنفيانم، جايگاه سياسی شان را در سازمانهای سياسی مختلف مشخص ساختند. بعضی ها از سازمانهای چپی (خلقی، پرچمی و شعله ئی) و بعضی ها از سازمان های راستی (اخوانی و اسلامی) طرفداری کردند، بعضی ها بيطرف ماندند، بعضی ها همچنان با دوستان و همصنفی ها بسيار وفادار ماندند، بعضی ها اين وفاداری را از دست دادند، بعضی از آنها شهيد شدند و يا وفات کردند و بعضی ها هنوز زنده اند. الله متعال آنهای را که از دنيا رفته اند، مغفرت نمايد و آنهای را که زنده اند، از گزند حوادث روزگار در امان داشته باشد! از جمله همصنفيانم؛ غلام علی فگارزاده، دکتور انور غوری، استاد عبدالغیاث غوری، احمد سعيد سروری، عبدالحی خطيبی، تاج محمد مشغول، محمد قدير فخری، جمعه خان کوچی، مرحوم گل احمد مدهوش، مرحوم حسين علی راموزی، مرحوم محمد يوسف لطيفی، مرحوم سيد محمد شفيق، مرحوم عبدالکريم فروتن، قاضی عبدلقدیر علم، محمد قاسم علم، عیدگل عازم، انجینر احمد ظفر، مرحوم عبدالروف، مرحوم آقاجان، ماما عبدالحق و ده ها تن دیگر را می توان یاد کرد.

در سال ۱۳۴۹ از ولسوالی تیوره ولایت غور بخاطر شمولیت در دارالمعلمین، راهیی هرات شدیم، از این زمان بود که فعالیت های حزبی شروع شد. بخاطر این فعالیت ها و به اثر یک سوء تفاهم، مدتی را در محبس هرات گذراندم. دران وقت من و امثالم که به حد کافی از حرارت غرور جوانی و اوج جوش و خروش افکار تغيير نظام سياسی آنوقت و نبود تجارب کافی زنده گی، برخوردار بوديم؛ شعارهای انقلابی، شعارهای زنده باد و مرده باد سر میدادیم و به فلان حکومت و فلان حزب مرده باد میگفتیم. دران وقت که هنوز با گرمی و سردی روزگار و وضعيت تحول عملی سياسی، اقتصادی، فرهنگی و کلتوری و نظامی و وابسته گی های منطقوی و بين المللی کشور آشنائی کامل نداشتيم،  فکر میکردیم ما میتوانیم حالت حاکم بر جامعه را تغيیر بدهیم، اما تغييرات سياسی و اجتماعی خواسته و ناخواسته ئی که بعداً در کشور ما حکمفرما شد، آشکار گرديد که با فروپاشی مناسبات اجتماعی دراين سرزمين ديگر، کنترل اوضاع کار آسان و ساده نبوده، بلکه سر نخ آن که در حقيقت "گرۀ دست به دندان افتيده است"، بدست همسایگان، بيگانگان  و قدرت های بزرگ می یاشد.

قابل يادآوری می دانم که تجارب تحولات اضافه از چهل سال گذشته به اثبات رساند که نقش احزاب در افغانستان تاثیر گزار بوده، اما متاسفانه مفید نبوده است. از خلقی، پرچمی، شعله ئی، اخوانی، اسلامی، جهادی، طالبانی و غيره شروع تا هیچ یک از افراد و اشخاص ديگر ، برای سربلندی، قدرتمندی و پیشرفت افغانستان يا نخواستند و يا نتوانستند، کار بنیادی و ماندگاری را انجام دهند. بدبختانه این سازمان ها و احزاب، برادر را با برادر، برادر زاده را با برادر زاده و دوست را با دوست دشمن ساختند. با فروپاشی سيستم عنعنوی زنده گی اجتماعی در اطراف و اکناف کشور؛ روابط صادقانه، اعتماد، صميميت، احترام، عزت، همکاری، کمک، حمايت، فداکاری و ساير ارزش های انسانی جای خود را به بی اعتمادی، بی پروائی، بی احترامی، بی عزتی، فريبکاری، اختلافات قومی، مذهبی و منطقوی، دشمنی، ظلم و بیعدالتی و غيره سپرد. احزاب و سازمان های مذکور باعث شدند تا افراد زيادی  از قریه و قشلاق پدری شان فراری و دور شوند، عده ئی زيادی راهیی پاکستان و ایران شوند، بهترین دوستی ها به دشمنی تبديل شوند، سال های سال، مادر و اعضای فامیل، نتوانند يکديگر را ببينند. از همه خطرناکتر، مزدوری به کشورهای همسایه است، بخشی از نسل جوان که در فقر و تنگدستی حيات به سر ميبرند، از ايشان منحيث افزار مصرفی سوء استفاده می شود. چنانچه برخی ازاين ها بخاطر بدست آوردن پول و رفع مايحتاج زنده گی شان،  حتی دست به تخریب آبادی های وطن و کشتار مردم خود ميزنند.

در جنگ های داخلی خانه و کاشانه ما سوخت، در وطن جای برای گذاره نماند، در داخل شهر و بازار يا زندانی و یا تیر باران میشدیم، هر روز، راکت های داغ و کور که از کوه صافی و يا چهار آسیاب می آمد، تلفات جانی و مالی هنگفتی را بر مردم از پا افتاده و بيچارۀ کابل وارد ميکرد. برخی از هموطنان ما بخاطر نجات جان شان راهیی کشورهای دور و یا هم ایران و پاکستان شدند. بدون شک، غرور و آزادی که در کشور خودمان داشتیم در کشورهای بیگانه با ما نبود، کشورهای بیگانه چون يک زندان آرام، اما از آزادی و غرور وطن داشتن خبری نبود.

آســـودگي کنج قفس کرد تلافي 

يکچند اگر زحمت پرواز کشيديم

صائب

من در دوران ماموریت و در دوران مبارزه، آدم نامردی نبودم، در تصاميم و اجراآت مسايل نيک و مهم،  همیشه در صف اول قرار داشتم، هيچگاه تسلیم نشدم. البته هيچ انسانی کامل نيست، من هم يک انسانم، شايد گاهی اشتباه کرده باشم، گاهی دروغ گفته باشم، گاهی نيرنگی را به کار برده باشم، گاهی کم همت شده باشم و گاهی هم موقتاً تسليم شده باشم؛ اما آنچه را که همیشه به آن متعهد و پایبند بودم اینکه از اشتباهات گذشته آموختم و افغانستان و مردمم را دوست داشتم.

در دوره جدید و حکومت جدید، برايم سمت ها و پُست های چون سفارت، ولایت و دیگر پست های عالی پیشنهاد شده است، اما نپذیرفتم. چون میدانستم که در این ها هم وفاداری نیست.

چیزی که من آنرا مایه افتخار به خود میدانم اینکه همیشه به استبداد، ظلم و بی عدالتی تن نداده ام و همیشه بر علیه اين ها مبارزه کردم. همچنان تا جای که در توان داشتم در تربیه اولاد کشور تلاش ورزيدم. خوشحالم از اینکه فرزندانی دارم که همه از تحصیلات عالی برخوردارند، مانند من تا هنوز در وطن اند و در وطن خدمت می کنند. هرگز فرار را بر قرار ترجیح ندادم، هرگز نخواستم بخاطر ادامه زندگی کشور را ترک کنم، گاهی موقتآ رفتم ولی پس آمدم.

از دوره ظاهرشاه تا کنون گاهی اوقات به این باور بودم که رهبران دولت افغانستان خدمتگزاران صادق به وطن اند، بعد از مطالعه عمیق و چشم دید خودم حالا به این نتیجه رسیدم که تعداد زیادی از این رهبران یا مزدور این يا آن کشور بيگانه بوده اند، نسبت به منافع مردم خود حس بیگانه پروری و بیگانه پرستی بیشتر داشتند.

اينک که آفتاب عمر رو به غروب است، با فرصتی کمی تا که نفس در جان است، بازهم برای آزادی و سربلندی وطن مبارزه میکنم و هرگز تسلیم پستی ها و پلشتی ها نمی شوم.

یقين دارم، سرگذشت و قصه های پُرغصۀ همۀ ما که در این وطن بوده و زیسته ایم شبیه هم است. باید تجارب تلخ و شيرين گذشته ها را نوشت، از عملکردهای مثبت و منفی گذشته ها آموخت و در راه ختم مصيبت جنگ و بازگشت به صلح، عزت، پيشرفت، ترقی و سربلندی و طن تلاش و سعی به خرج داد.

اگر عمر باقی بود و فرصت یاری کرد، این قصۀ زنده گی را دنبال خواهم نمود.

زایـل نشـــد مـلال، به افـــراط مـی، دریــغ

صد شیشه گشت خالی و دل همچنان پر است

طالب آملی

 

 


بالا
 
بازگشت