انجنیر حفیظ ا له حازم

 

امام جماعت

دوان دوان خودم را به مسجد رساندم که امر بالمعروف گیرم نکند و زیر شلاق و لت و کوب قرار نگیرم. همه مردم از جوان گرفتهتا پیر, از فقیر و پولدارگرفته تا دیندار و بی دین واز هوشیار و مست گرفته تا با طهارت و بی طهارت طرف مسجد روان هستند.

 داخل مسجد شدم و در صف وسطی جا گرفتم. ملای مسجد که مصروف وعظ و نصیحت بود با طمطراق و اشارات دست به هر طرف نگاه میکرد و شکر خدای را بجا میآورد که بالاخره خداوند یک حکومت و دولت اسلامی را به این مردم لایق دیده و از سالها و دهه ها که افغانستان کشور کفر و ملحدان بوده بالاخره نور اسلام به این کشور و به این مردم تابیده که مردم خوشبخت شده اند و در آزادی و رفاه تمام زندگی را به پیش میبرند.

نظری به صفوف پیشرو انداختم, دیدم قوماندان بهادر تسبیح در دست و سر را خم کرده و به حرف های ملا خیلی عاشقانه گوش میدهد. قوماندان بهادر کسی بود که از دستش منطقه ما آرامش نداشت نه زن نه مرد همه و همه را اذیت میکرد واز خورد و بزرگ باج میگرفت.

اینطرف تر رییس خان لوگری نشسته بود که نصف زمین های منطقه ما بنامش بود و تمام دهقانان محل مزدور و خدمتگارش بودند و نام خدا صاحب هفت زن و 41 اولاد و 63 نواسه اهل صالح بود که غیر از سود گرفتن و غصب زمین های مردم بیچاره محل دیگر کمالی نداشت.

در صف دوم چشمم به لال گل دیوانه خورد که تمام عمر بته فقیری دود کرده و شکمش از نان سیر نشده و چهار تا اولاد قد و نیم قد داشت که از صبح تا شام در کوچه ها گدایی میکردند. لال گل نماز خواندن چه که اکثر اوقات نام خودش هم یادش میرفت, نمیدانم امروز چند رکعت نماز خواهد خواند؟

آمد آمد مردم ادامه داشت که چند نفر طالبان به اصطلاح کرام هم داخل شدند و در صف اول جا گرفتند. ریش های دراز, چشم ها سرمه کرده, پتو ها سر شانه و تفنگ ها دردست, با خود گفتم در خانه خدا چرا تفنگ؟؟؟ خدا که کسی را نمی کشد و دشمن کسی نیست. ولی طالبان از خانه خدا هم ترس و وهم دارند, نشود که خدا کسی را برای کشتن آنها نفرستاده باشد بنآ باید با تفنگ هایشان یکجا نماز بخوانند و از دین خدا محافظت کنند.

در همین فکر بودم که یک گروپ بچه های که از صبح تا شام با موتر سیکل و تیلفون های موبایل اینطرف و آنطرف به دختر ها تیم میدادند هم با ریش های تازه قد کشیده در صف ها جا گرفتند. عجب زمانه یی شده همه فقط راه خدا و خانه خدا را در پیش گرفته اند. پس رییس الوزرا دروغ نگفته بود که روزی مردم افغانستان را خدا خودش میدهد بنآ هیچ کار و غریبی در کار نیست.

در صفی که نشسته بودم به عقب نگاه کردم, دیدم انجنیر غلام که همه او را بنام غلام کافرمیگفتند و اصلن با مسجد و ملا کاری نداشت هم در صف عقبی جا گرفته بود شاید ترس آخرت او را هم به مسجد آورده بود و در پهلویش زدران صاحب نشسته بود.

 زدران صاحب که در وقت انتخابات برای اشرف غنی کمپاین میکرد و بعد از پیروزی غنی خودش رییس جمهور منطقه ما بود و در ظرف یکی دو سال به میلیونر تبدیل شد و صاحب دها خانه و هزاران جریب زمین شد, خودش بیسواد بود ولی از جمله سه زنش که اولی بیسواد بود دو تای آن فاکولته خوانده بودند که بعد از انتخابات آنها را با پول هنگفت خریداری کرده بود.

در همین اثنا چشمم به مختار افتاد که دو سه کوچه آنطرف تر از خانه ما خانه داشت, اشاره کردم که پیش من بیآید, آمد و در پهلویم جا گرفت سلام کردم و از دیدنش خوشحال شدم.

بالاخره مسجد پر شد و صف ها بسته شدند و دیگر جایی نماند و ملا نماز چاشت را امامت کرد و ما هم همه در فایده و برکت آن شریک شدیم.

بعد از ختم نماز میخواستیم با مختار یکجا از مسجد خارج شویم که مختارنتوانست کفش هایش را پیدا کند, حتمن کسی که بوت نداشته امروز خدا برایش کفش های مختار را بخشیده بود.

مختار حیران بود چه کند من گفتم تو همینجا باش من میروم یک چپلک برایت میخرم و میآورم.

دوان دوان رفته چپلکی خریدم ودوباره به مسجد آمدم, مختار نشسته و منتظرم بود. چپلک را پوشید و باهم از مسجد خارج شدیم. از مختار دعوت کردم که به دوکان ما میرویم و هرچه خدا و است با هم نان چاشت را میخوریم.

مختار موافقت کرد و در دکان با هم نان چاشت را خوردیم. مختار گفت میدانی که این ملای نو کیست؟ گفتم نه نمیدانم, گفت پدرم این ملا و فامیل شانرا خوب میشناسد, این شخص از قندوز است و در کودکی بچه گی تیر کرده و تمام مردم او را خوب میشناسند و بسیار آدم نام بد است, چون از دست مردم به عذاب بوده بعد کسی او را با خود در مدرسه های پاکستان برده و آنجا هم دست بدست میگشته و در پهلوی آن قرآن آموخته و ملا شده و حالا هم از پاکستان بازگشته و ملای مسجد ما شده. از روزیکه این حرف را شنیدیم بخدا دلم از نماز خواندن خراب شده, اگر ظلم و مجبور ساختن طالب ها نباشه بخدا یک دقیقه پشت ازی آدم منفورو حرام ایستاده شوم و نماز بخوانم.

برای من هم شنیدن این داستان خیلی جالب و حیرت انگیز بود. من هم به مختار گفتم تو میدانی که من کمتر به مسجد میرفتم و نماز را اکثرا در خانه و یا دوکان میخواندم لیکن امروز دیدم که از زمین و زمان همه به مسجد آمده اند از کیسه بر گرفته تا قاتل, از دزد گرفته تا وطن فروش, از انتحاری گرفته تا استشهادی, از ملحد گرفته تا کمونیست, از رشوت خوار گرفته تا زمین خور و از بانک دزد گرفته تا چپلی دزد همه در یک صف, پشت یک امام مفعول نماز جمعه را ادا کردند.

 فکر میکنم کشور ما در دین داری و نماز خوانی در تمام دنیا شاید جای اول را داشته باشد. در همین اثنا طالبان سوار بر موتری با تفنگ هایشان برای ماموریت دیگری رفتند.

 

 

  


بالا
 
بازگشت