عثمان نجیب

 

روایات زنده‌‌گی‌ من

 

تاجیکانِ دایم سرگردان قدرت و ذلت

بسم الله خان:

 مه چوکی گک مه دوست دارم.

روایات زنده گی من

بخش ۱۸۲

نوشته‌ی 

مرتبطی به مقرری بسم الله خان

 از  حافظه‌ی بدبخت عثمان نجیب

پسا ۲۰۰۱ با شکل گیری تشکیلات و ساختار های دولتی من به عضویت کمیسیون های مختلف نظامی از جمله کمیسیون احیا و بازسازی ارتش افغانستان منصوب شدم.

مارشال فقید معاون اول رئیس جمهور و وزیر دفاع،  استاد گرامی ما محترم جنرال محمد آصف دلاور رئیس ستاد ارتش  و محترم جنرال صاحب بسم الله خان معاون اول وزیر دفاع و

جنرال صاحب عتیق الله بریالی معاون وزارت دفاع و رئیس کمیسیون احیا و بازسازی اردو بوددم.

همه‌ی ما رضاکارانه!؟ کارگر در مساعدت برای هموار سازی جاده های رفتاری استحکام انحصاری کسب قدرت به رهبران قبیله و در رأس آقای کرزی بودیم و به حدت و شدت کار می کردیم تا ایشان و نخبه گان نسوار پک های قبیله هم‌چنان آزمندانه صاحب صلاحیت سرکوب اقوام مختلف غیر از خود شوند.

در پایان ناوقت یکی از جلسات  ناوقت شب از قرار گاه وزارت پایان شدیم تا خانه های خود برویم.

محترم بریالی، من، جنرالان محترم دیگر مانند: شیرمحمد خان کریمی  حبیب خان حصاری، پاینده محمد خان ناظم، شاه آقا خان که خواهرزاده ها و برادرزاده های شان کابل را با استفاده از نام و حمایت ایشان زیر و رو کرده و ملت آزاری را به حد اعلای آن رسانیده بودند و بعد ها

 می خوانید، با شمار دیگری باهم بودیم، در درب دخولی تعمیر وزارت دفاع با آقای بسم الله خان مقابل و همه ادای احترام و رسم تعظیم کردیم.

تقریباً همه و به طور مشترک اما غیر ارادی پرسیدیم:

«...صایب کجاستین و محترم بریالی خان ادامه دادند که دیر شد نه دیدیم تان ده چار طرف درک تان نیس... »، هدف شان باری سر نه زدنِ بسم الله خان در یکی  مجالس کمیسیون و صدور هدایات شان بود.

جواب خنده آور و مضحک بسم الله خان در مقابل تقریباً پانزده نفر این بود:

( مه امی چوکی گک  مه دوست دارم... گوشه گوشه می گردم ... به خود جنجال نه میخرم نه شما به مه کار داشته باشین... نه مه به شما...هر کسی  برین پنای تان به خدا...)، حتا یک لبخندی هم نه داشتند که بگوییم شوخی می کردند... وقتی چندی قبل از گزارش نامه ی خبر استخدام کردن

شان در بوردی بی ارزشی را آگاه شدم گفتم حقا  که چوکی گک خود را دوست دارند. حتا اگر در خدمت بودن به عنوان ناظر و ناظر دستِ دهم قبیله هم باشد.

چرا نخبه های تاجیکان دایم سرگردان قدرت و ذلت در کارگاه قبیله اند؟ ما کی هستیم، جوهر مردانه گی ما کجاست و چرا همیشه ذلیل ایم و مهم نیست حتا اگر  به پاسبانی هر احمقی از نخبه های قبیله هم گماشته شویم، شأن و منزلت د‌ی‌روز خود و‌ امروز خود را فراموش می کنیم؟ چند سال دیگر عمر داریم که پایانِ با ذلت داشته باشیم؟

البته که کار کردن در کشور ما و برای کشور ما و مردم ما حق و وجیبه‌ی ماست نه از نخبه های پشتون تباری که مدام در معامله اند. اما باید روش های حفظ غرور خود را به حیث شهروندان اصلی و متساوی الحقوق با قبیله گرا مدنظر داشته ‌و با غرور بر آن ها چربی کنیم.

 

 

+++++++++

بخش ۱۷۹

افراسیاب ختک دکتر نجيب را به طالبان تسلیم و اعدام  کرد.

غنی شرف فروش، دزد فراری هوشیارتر از شادروان دکتر نجيب فراری بود چون دانست و بالای قوم خود اعتبار نه کرد.

تاریخ واقعيت شیرین و تلخی‌ست از انعکاس حقیقت های  سیاه و سفید.

 مشترکات زیادی در فرار هر دو وجود دارد اما چنانی که همیشه گفته‌ام سگ دکتر نجيب نظر به غنی با شرف‌تر بود.

غنی اما هوشیارتر :

غنی دانست قوم بی قول و بی وعده دارد و با آن خیانت بزرگ ملی را مرتکب شد و به دستور آمريکا و  انگلیس ملت را به وحشی های خیبر پشتونخواه و پاکستان و بخشی از وحشی‌ترین انسان های تبار خود سپرد و شیرازه‌ی زنده‌گی مملکت را شکست. اما چنانی که بار ها گفته بود به همکاری باداران خود نه خواست در دام بیافتد و خودش را رهاندند هم دارایی های ملت را بردند و هم کشتی حامل ملت را شکسته و خود با سرمایه ها فرار کردند.

غنی حتا غلام بچه های دربار مثل امرالله و سرور را مثل باد شکم خود ( یبوست ) رها کرد. که بوی و تعفن شان وطن را گندیده ساخت. کسانی را که در سرنگونی اقوام خود و هویت خود با غنی یکجا شده و از هیچ جفایی به مردم خود دریغ نه کردند. اما اگر ملت رنج کشید و وطن ويران شد، ابن غلام بچه ها رسوای عام و خاص شدند. بر خی های حتا خانه‌واده های شان و پول های چور و چپاول کده‌گی شان را نجات داده نه توانستند. ... و تذل و من تا همین است. چوب خدا که صدا ندارد.

محاسبه‌ی غلط شادروان دکتر نجيب:

من دی‌روز با یکی از ارکان محترم بلند رهبری و حاکميت دوران شادروان دکتر نجيب صحبت کردم. گپ و‌گفت ما همه بر چهارچوب ساختار حزب بود. مردمان با اخلاق و سجایای حمیده، با آن که جناب شان در دوره‌ی کهولت قرار دارند. اما یک بار نه شنیدم که نام شادروان استاد میر اکبر خیبر را بی پیشوند استاد یاد کرده باشند. مدام استاد تنها و یا استاد خیبر می گفتند. ایشان از ساختار حزبی صحبت کردند که از ۱۳۴۳ تا سقوط تنزل و تطور زیادی دید. ما و حزب ما در شروع آن دهه زاده شدیم

ایشان فرمودند: ... او بچه تو خو می فامی که مه چی رقم بوديم... با ای که مه داکتره دوست داشتم و و دارم ... اما آدم ای رقم خوش باور و بی محاسبه نمی‌باشه... یکی از محافظین داکتر... ( استاد نام محافظ را نه گرفتند و من هم اشتباه کردم که نه پرسیدم اما در جریان گفت و گو معلوم شد که محافظ همان آقای جبسر خاین بوده.) رو به رویم برم قصه کد... وختی که طالبا آمدن ده دفتر ملل متحد داکتر صایب را گفتن که بیا همرای ما برو ...یک‌  نفر که نمیخاست ما چهریشه ببينيم... بسیار کوشش داشت که داکتر صاحبه قناعت بته... و قناعتام دادیش...مه بازام پایان شدم و گفتم مه محافظش استم...باید بروم... یک بار چهری او ... آدمه دیدم که افراسیاب ختک بود.. داکتر صایب طرف مه سیل کد و گفت ...نه می بینی... کل شان از خود استن...) و چنان بود قصه‌ی راست و مستقیم و دست اول از شهادت دکتر و برادرش که بالای قوم نامرد خود و زبان خود باور کردند.

دو وزیر جوان خاین و ناموس فروش هوشیارتر از دو وزیر کارکشته‌ی پیر:

ما یک ادې داشتيم که در بی‌سوادی بسیار باسوادِ کُل بودند. خداوند با همه رفته ها غریق رحمت شان کند. ایشان می گفتند... بچیم عقل نباشه... جان ده عذاب اس...

محب و فضلی دانش آموخته های دستگاه های استخبارات آمریکا و انگلیس و جوان های شیک وطن فروش و شرفبا‌خته چنان با مهارت کار کردند که آب از آب تکان نه خورد و کشور و ملت تا به خود آمدند غرق منجلاب پر آشوب عبور بود.

امنیت ملی غيرفعال و محافظه کار خود نگهدار بدون تدابیر فعال، آغشته به فساد و کنارزدن عمدی کارمندان متعهد و وطن دوست و وارد به همه‌ی امور مسلکی، ارگان های کشفی و استخبارتی به شدت پشتون تبار ملی گرا که حتا خود غنی هم از آنان احساس ترس می‌کرد. مخصوصا از فضلی که هزار ها بار به فساد اخلاقی مستند شناخته و افشا شد اما غنی نتوانست او را کنار بزند. همه‌گی به شمول این قلم از بس که شنیدیم و خواندیم، برای غنی نوشتیم یا تو هم فاحشه هستی یا زورت به فضلی نمیرسه. و انصافاٌ که شخص خودم در مورد محب اخبار زنباره‌‌گی و فحشا هیچ نه شنیده ام. یا من کَرِ بی خبر از روزگار بودم یا طرف حد اقل در همین زمینه وجدان پاک داشته و یا بسیار هم ماهر بوده‌ مثل سایر امور خود.و‌الله‌العلم.

شادروانان یعقوبی و‌ باقی دو وفادار بی تدبیر ‌و ناکام:

جدا از اختلافات و اشتباهات سیاسی، هزار ها هم‌چو کرزی، غنی،‌ امرالله، عبدالله، سرور بی دانش، محب و فضلی به ناخن گرفته شده‌ی آن دو شهید پاک نه می‌ر سند. اما سوگ‌مندانه که نتوانستند هم خود را نجات دهند و هم شادروان دکتر نجیب و برادرش را. هر چهار شان به دار طالبان یا به مرمی های مرموز شهید شدند ‌و خوبی آن بود که قوای مسلح بیدار و منسجم و جنرالان و رهبری پاک قوای مسلح تحت رهبری شادروان استاد محمدنبی عظیمی و محترم محمدآصف دلاور و ده جنرال و فرماندهان باشرف وطن وجود داشتند و مانع فرار شادروان دکتر شدند که خود را نجات میداد و ملت را برباد

 

 

----------------------

بخش ۱۷۶

من و نستوه نادری:

محترم مولانا عبدالله را همه می شناسیم. آخرین وظیفه‌ی شان کمشنری کمیسیون انتخابات و قبل بر آن یکی از گرداننده‌گان مدبر تلویزیون طلوع بودند.  برنامه شش و نیم تازه توسط آقای قیام ژورنالیست آگاه مدیریت و‌ دایرکت می شد. باری جناب مولانا به من زنگ زدند که مصمم اند با محترم قیام ودفتر من بیایند و صحبت هایی را پیرامون موضوع خاص ثبت کنند در برنامه‌ی شش و نیم.‌ فرمودند آقای قیام و نستوه نادری هم اند. من واقعاً و عاشقانه جوانان با پشت کار را دوست دارم‌ نه تنها دوست که احترام هم دارم. محترمان نجیب‌‌الرحمان سباوون، آمر مستقیم من و بعد ها همکار من، نجیب ساکب، داود. مقصودی، ظاهر مراد، نذیر ظفر حالا شاعر دست اول کشور،‌ یوسف رویان، احمدشاه هنر و‌ ادبیات، دگروال محمد آصف، یاسین نظیمی، سعید مجددی، امین حقجو، وهاب واقف، اسد عبادی، مرحوم عباس حضرتی، رفیق کمالپوری،‌ عبدالاحد، عبدالله، مرحوم همدم،‌ شاکر خان بیوفا و حالا کار دار نظامی یکی از سفارت ها، اصغر جاوید، بشیر حسینی، عثمان عظیمی، ادریس اعظمی، ادریس کابلزاد، رحمت الله خیری، هارون یاقوت، غلام شاه ایوبی و شمار زیاد دیگر از جمله کسانی بودند و هستند که من افتخار همکاری با ایشان را دارم. احساس می کردی همه برای یک چیزی شدن تلاش دارند و تحرک و تکاپو در زنده‌‌گی را ترجیح میداند نسبت به لمیدن در چوکی های بخور و‌ بخواب. خوردن ‌و خوابیدن در هر رشته ‌و به خصوص‌حرفه‌ی ژورنالیزم و رادیو و تلویزیون کاری جز وامانده گی دست آدم نه می دهد. البته ما بر خلاف ادعای برخی ها ادعای داشتن قباله‌ی ملکیت رادیوتلویزیون ملی را نداریم، اما بیش از  سه دهه پیوست ‌و‌ گسست افتخار هم رکابی با بیش ترین تعداد همکاران رادیو تلویزیون ملی به خصوص طبقه‌ی ذکور را داشتیم و دلایل ارتباط هم وابسته های های مستقیم کاری و انضباطی و تشکیلاتی بود. وقتی آقای عبدالله از محترمان قیام و نستوه نادری نام بردند، جداً بسیار مسرت داشتم. زمان موعود رسید و هر سه محترم در دفتر شخصی من واقع خیرخانه تشریف آوردند. به استقبال شتافتم. پسا احوال پرسی، از آقای نستوه نادری در مورد صحت پدر معظم شان و استاد سخن جامعه پرسیدم، همه چیز به خیر گذشت. آقای قیام را سنگین تر از آن چه تصور می کردم یافتم. جناب مولانا عبدالله، حقیر، محترمان قیام ‌و نستوه بحث هایی را شروع کردیم که زمینه ساز بحث های جدی تر قابل ثبت بود سال ۱۳۸۵ بود. منی نادان کمی پیرامون وضع عمومی سیاسی و کلتوری آن زمان بحث کرده و آرزومندی و خرسندی خود را نسبت رفتن نسل جوان به طرف آگاهی های فکری و اجتماعی ‌و رسالت شان ابراز کردم. مولانا صاحب و قیام صاحب محبت کردند و به تائید نظریات نادانی من سر شوراندند. هنوز گپ های من تمام نه شده بود که آماج فیر های عصبیت اخلاقی آقای نستوه قرار گرفتم به این الفاظ:

(… شما مردمای کُونَه «کهنه پیخ» و تنگ نظر هستین…نمی مانین که جوانا رشد… کنه … مانع سکس جوانا میشوین…از دنیا بی خبرا…). برای جلوگیری از عتاب و تعرض بیشتر آقای نستوه… مداخله کرده و پرسیدم… خودت راستی بچی استاد ماستی؟ … پرداختن به سکس هوس زود گذر جوانانه اس یا یک تفکر و یک مکتب جدید…؟ مه خو تا حالی نه شنیدیم که سکس حتا ده جهان مدرن غربی و غیر اسلامیام یک تعیدکننده باشه… نستوه عزیز مره از نسل جوانی که مه فکر می کدم نا امید ساختی …. گپای مه با خودت ختم شد…دیدم آقای قیام نگاه های معناداری جانب نستوه داشت و آقای مولانا عبدالله تقریباً با عتاب به ایشان گفتند… تا متوجه باشند… که نبودند… سرانجام من از خیر مصاحبه گذشتم… و ایشان برگشتند… چون مولانا دوست شخصی من هم بودند و خواهند بود برای هردوی ما مشکلی نبود…و قیام صاحب هم دانستند که چی گپ بود… پس از آن من سیاهه‌ی زیر نام …« غلط کرده هر که گفته پسری کو نداشت نشان پدر … ) نوشتم. بسیار گاهی اتفاق میافتد که هیچ سازگاری بین پدر و پسر نمی باشد … پسا آن روز من اصلاً‌ وقتی نستوه را در هر حالتی می بینم یا حتا نام او را می شنوم بی مهابا‌ خودم بدم میایم.

 000

بخش ۱۷۷

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

چگونه‌گی کار من با مارشال فقید:

اِی بریجِنِفَک « بریژنفک »چی خورده؟ که حل کده نِمیتانه…

بر خلاف ادعای برخی ها من هرگز چسپنده‌گی سیاسی با جناح جهاد و مقاومت نداشته ام. جهاد که هفتاد فیصد همه چیزش یک فریب سیاسی کلان برای نفع معاملات غول های رهبری جهانی تحت اداره‌ی انگلیس و آمریکا و نقش نه چندان اثر گذار اروپا پس از اواخر دهه‌ی پنجاه هجری خورشیدی و سرنگونی داود خان بود و آن زمان هم حکمتیار صاحب اقتدار و همه کار محسوب می شد و‌ حتا پشاور جزء قلمرو حاکمیت آن بود. حکمت یار پشاور و همه‌ی پاکستان را به جهنم و کشتارگاه مردم تبدیل کرده بود و ارکان استخباراتی او هر کسی را مخالف می‌دانستند یا به نوعی خوش شان نه می آمد در حالات علنی با یک بر چسپ دروغ و در پنهان از انظار با توسل به ترور او اقدام می کردند. هیچ کسی تاریخ واقعی حضور مجاهدین در پاکستان و جنایات حکمت یار در آنجا را آنگونه که باید، نه نوشت. مجاهدین واقعی آنانی بودند که در سنگر های جهاد وطن شهید شدند و کسی یاد شان را نکرد

و نه میدانم وجدان ها کجا رفتند…؟ توزیع کمک ها از مزدور پاکستانی به مزدوران افغانی چنان بود که هفتاد فیصد متواتر و گاهی نود فیصد و در حالات بسیار هم صد فیصد کمک ها به تنها حکمت یار می رسید ‌و مابقی سی فیصد یا ده فیصد بین همه مجاهدین صاحب ها در پشاور. پیروزی مجاهدین هرگز اتفاق نه می افتاد اگر شادروان دکتر نجیب سلامت خِرَد سیاسی شان را حفظ و آرمان های سیاسی خود را فدای برگرد سوی اقتدارگرایی قومی و تباری و در نهایت فرار شرم‌گین تاریخ نه می‌کردند. قدرت گیری مجاهدین هزار سال دیگر حتا با روگردانی شادروان دکتر نجیب ممکن نه بود، اگر شکست سیاسی در داخل نظام رونما نه می شد ‌و به قول خود شادروان دکتر نجیب ستون فقرات دولت یعنی دوستم در خط اجباری تقابل علیه نظام نه می ایستاد که باز هم مسبب آن شخص دکتر و مشاوران نادان شان بودند. دست رسی به دوستم آسان نه بود اگر فرمانده احمدشاه مسعود ‌و آگاهی های راه بردی او نه 

می بود. مؤفقیت فرار شادروان دکتر نجیب حالتی بدتر از پسا فرار غنی را میاورد اگر ارتش ‌‌و‌ قوای مسلح نیرومند‌وفرماندهان خبیر آن زمان از شادروان استاد نبی عظیمی تا جناب استاد محمد آصف دلاور،‌ دوستم جنرال آن زمان، جنرال بابه جان، جنرال مومن شهید، جنرال سید اعظم سید،‌ جنرال فتاح و همه منسوبان وطن دوست و شجاع قوای مسلح وطن نه می بودند. لذا قدرت جهاد پیروز نه میدان رزم نه بل حاصل تفاهم دوستم و دیگران در حوزه‌ی سیاسی و نظامی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود پس از آغاز مقاومت تا پیروزی مقاومت هم بیشترین بزرگان رهبری قوای مسلح در کنار قهرمان ملی قرار گرفته و مدبرانه به مقاومت پرداختند که سوگ‌مندانه فرمانده مسعود طعم پیروزی مقاومت ملی را نه چشیده شهید و مقاومت به همکاری جامعه‌ی جهانی پیروز شد.

 

مه شاعرام شدیم:

من در تمام دوران تحولات سیاسی از کشور بیرون نه شده بودم. چند روز پسا سرنگونی حکومت طالبانی در افغانستان جناب محترم عزیزالله آریافر سیاست مدار دانشمند جوان، به تلفن منزل پدر همسرم زنگ زدند. دلیل اقامت ما در منزل پدری همسرم اصابت بم جنگنده های آمریکا بالای نیمه‌یی از پیک بلاک ما واقع مکروریان کهنه بود. در اثر آن حادثه‌ی شوم یک دختر طفلکی از همسایه‌ی زینه و پهلوی آپارتمان ما شهید شد و‌ دهلیز عمومی ما غیر قابل استفاده گردید. تفصیل را بعد ها می خوانید. برای من جالب پرسش برانگیز و در عین حال تحسین برانگیز بود.

جالب این که جناب آریافر چگونه محبت کرده و در اولین روز های برگشت به کابل در فکر من شدند…؟ پاسخ را صریح یافتم یعنی انسانیت و احساس شان بود. پرسش برانگیز آن که نمبر تلفن منزل پدری همسرم محترمه‌ی من را از کجا دریافته بودند و تحسین برانگیز هم آن که ایشان بزرگی و مناعت علمی و اخلاقی خود را در اوج اقتدار فراموش نه کرده و‌ از دوست و رفیق سابق خود یاد کردند… پسا سلام علیکی و احوال پرسی پیرامون کار های یک دیگر پرسیدیم… آریافر صاحب گفتند… میفامی مه شاعرام شدیم… تبریک گفتم … در ختم کلام شان گفتند: مه میخایم… بیایی ده وظیفیت…فهیم صایب ده کانتی نیتال اس… حکم مقرری ته میگیرم… میایی وظیفه یا نی … گفتم… چرا نی …اگر لازم ببینین…میایم… پرسیدند… بستت یادم رفته … چی بود … ؟ گفتم دگروال بر جنرال… جالب آن بود که نام پدر مرحومی من هنوز یاد شان بود….چنان شد… و همان روز شام دوباره زنگ زدند…که فرمان مقرری ته از فهیم صاحب گرفتم… مبارک باشه

اولین فرمان دولت جدید پسا طالبان برای مقرری من بود:

فردای آن روز رفتم رادیوتلویزیون ملی افغانستان با محترم آریافر و برخی دوستان دیگر که تازه پسا از پیروزی مقاومت آمده بودند احوال پرسی کردیم… بسیار محبت کردند و آقای محمد علم ایزد یار را هم آنجا آشنا شدم. آریافر صاحب ورقی را برای من دادند که حکم مقرری من در آن بود. دیدم حکم به خط و کتابت زیبای خود شان و امضای پر پیچ محترم سترجنرال محمد قسیم فهیم فرمانده عمومی جبهه‌ی مقاومت ملی و جانشین احمدشاه مسعود بود. ‌و چنان شد که من مقرر شدم. مقرر شدم، مرتقی شدم منقضی ‌‌و منقطع شدم… اما خاطرات نیک و انسانیت آریافر صاحب ماندگار است. بخش هایی در روایات گذشته‌ی زنده‌گی من نوشته ام ‌و بخش های بعدی را بعد ها می خوانید انشاءالله.

من و شاد روان مارشال فقید:

اصول من و اصول کاری من آن بود که همیشه رعایت کردم و تا ابد به آن باور دارم، آن داشتن توجه به سلسله مراتب عسکری و ملکی است.

من معاون ریاست در بخش اردو مقرر شده بودم. مزید بر تنظیم و فعال ساز دفاتر از کار افتاده‌ی نشرات نظامی و انتظام امور اداری، اسکانی، کادری، تشکیلاتی آغاز کار خبر رسانی را هم در نظر داشتم. جناب آریافر رهبری ریاست نشرات نظامی را عهده دار بودند ‌و من در سمت معاون شان در بخش اردو شدم. معاونین محترم پلیس و امنیت مقرر شده بودند.

چون تشکیلات دولتی معلوم نبود و صلاحیت عمومی به دست رهبر و فرمانده عمومی مقاومت بعد ها مارشال، فقید بود…همه امور خبر رسانی و اطلاع رسانی آن مربوط مدیریت محترم عمومی جمع آوری اخبار می شد. و ما کاری به آن نداشتیم.

گروه های معینی را برای بخش ها مختلف تنظیم کردیم تا اخبار وزارت دفاع را از دست ندهیم. بیشترین مصروفیت آن زمان همکاران محترم ما سفر های متواتر و گاهی چند گروه به پنجشیر بود. تمام نماینده های کشور های خارجی و مراجع دپلوماتیک به محض ورود شان در کابل یا مستقیم از فرودگاه و یا هم یک روز بعد از اقامت شان برای اتحاف دعا رهسپار پنجشیر میشدند و بسیار دوران مزدحم کاری ما بود که هنوز همکاران بیشتر ما را دوباره نیافته بودیم. کار ساخت و ساز مقبره‌ی قهرمان ملی بسیار به کُندی پیش می رفت و تمام کسانی که آنجا می رفتند با حالت زار آرام‌گاه مواجه می شدند که قالب های کانکریت مدت های طولانی آنجا بوده و ستون های استحکام پایه ها همچنان برای زوار مزاحم بودند. در حالی هیچ گونه تحرک کاری هم وجود نداشت. من آن زمان با چند تن از مقامات و‌ شخصیت های دولت به خصوص آنانی در تماس شدم که اهل پنجشیر بودند و هی آمرصاحب شهید می گفتند ولی حاضر نبودند کار ساخت مقرره را حتا به خاطر سیالی هم که شده زودتر تر تکمیل کنند. همه نما های آن روز ها در بایگانی نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی وجود دارند.

پسا اعلام رسمی حکومت مؤقت وظیفه‌ی من به حیث معاون ریاست نشرات نظامی همرکابی با مارشال فقید در بخش وزارت دفاع بود، چون ایشان در عین حالی که معاون اول کرزی بودند،رهبری وزیرفاع ملی را نیز عهده دار شدند. بار ها اذعان کرده ام و دلیلی هم نه می بینم به کسی توضیح دهم که چرا؟ اما ارتباطات کاری من با مارشال فقید فقط ایجابات وظیفه‌وی بوده و بس. البته بعد ها خود شان محبت کرده ما را نوازش می‌کردند.‌ من نه برای کدام مقصد دیگر بلکه برای اصولی که داشتم و‌ دارم هرگز در چشم زدن خود بدون ضرورت به مقامات تجربه نکردم و آن را عار می دانم. محترم جنرال جلال الدین محمودی برای من هم رفیق، هم منتقل کننده‌ی هدایات مارشال فقید و هم حلال مشکلات اداری و دفتری بودند و همیشه به شوخی می‌گویم که مارشال من محترمان عزیزالله آریافر و جلال الدین محمودی بودند و هستند…

تلاش مارشال فقید برای اعمار مسجد ولایت پنجشیر:

و چنان بود که بعد ها حتا در دوران بازنشسته‌گی مارشال فقید من در خدمت شان می بودم. باری هم یک مقاوله‌ی ساختمانی بستیم و مسجد بزرگ ولایت پنجشیر تحت نظر من توسط شرکت ساختمانی شیون ساخته شد.‌

مارشال فقید در چند نوبت به من فرمودند که …( … جنرال فکرت باشه مه مُرده باشم یا زنده باشم ..، پیسی ساختمان ای مسجده رئیس شرکت ساختمانی شاداب ظفر داده… ثوابش به همو اس…حتا بروزی که تهداب مسجد را گذاشتیم در بیانیه‌ی کوتاه شان یاد کرده… وقتی پسا ختم از مراسم افتتاحیه‌ی مسجد در لب دریا می‌رفتند … باز هم تأکید کردند تا آن موضوع را در یک لوحه سنگ بنویسم و در بیرون دروازه‌ی دخولی مسجد نصب کنم… اما هرگز نه گفتند که مسجد را به نام من نام گذاری کو… بچند بار به من گفتند، درست اس که مه تپ و تلاش کدم و حاجی یونسه قناعت دادم… اما خدا خو میفامه که ای پیسه ره حاجی یونس داده… » من برای دفتر وظیفه دادم که چنان لوحی را آماده کنند… اما به دلایلی اجازه‌ی نصب لوح را ندادم چون نصب آن با آن چه دگران فکر می‌کردند

می‌ گفتند و از اصل ماجرا خبر نبودند و آنچه مارشال فقید می‌دانستند و به من گفتند متفاوت بود.

آن زمان شادروان حاجی بهلول شهید والی بودند. محترم مولانا عبدالرحمان کبیری معاون ولایت بودند.‌ سپاسگزاری دارم از همه‌ی دوستان بابت همکاری های بی دریغ شان.

کار ساختمان مسجد آغاز شد و من تمام امکانات شرکت را برای پیش برد کار مسجد در اختیار مهندس محترم شرکت و دو تن از شرکای ما گذاشتم …‌محترم مولوی عجب جا عارف طریقه‌ی نقشبدیه و اهل ولایت لوگر سپردم. ایشان آدم بسیار متقی و پرهیز‌‌‌گاری هستند. از حاجی صاحب بهلول بسیار به خوبی یاد‌ می کردند و آقای مهندس … و آن شریک ما که اهل پنجشیر و مسئولان اعمار مسجد بودند…‌قرارداد های پنهانی از من و شرکای دیگر ساختمان مسجد آبدره ‌و چند ساختمان کوچک دیگر را با استفاده از اعتماد پروژه‌ی مسجد ولایت عقد کردند… که مولوی صاحب عجب خان همه را به من گزارش می دادند… باری یکی از مقامات محترم پنجشیر به گونه‌ی رفیقانه برایم قصه کردند که این دو نفر از چوب های مسجد و مواد مسجد استفاده می کنند و به خانه های شان هر چیزی می سازند. به من اطلاع دادند… که مهندس و آن وطندار شریک تان مواد را یا کلکین های ساخته‌ گی یا انتقالی می برند… چون تو برای شان صلاحیت دادی ما در خروجی و ورودی پنجشیر برای شان چیزی نه می‌گوییم. بعد ها من از عبدالرازق راننده‌ی محترم شرکت که اهل پنجشیر اند پرسیدم …که چرا در انتقالات دزدانه‌ی مهندس و آن شریک ما سهم داشته و به مه گزارش ندادی… گفتند… ولا صایب مه خیالم که خبر داری… بعد از مهندس و آن شریک ما پرسیدم … گفتند ما در برداشت خود حساب می کنیم. دلیل بسیار احمقانه. من گفتم شما دزدی کردین…و اگه نی چرا تا مه خبر نه شدم چیزی نه گفتین… در ضمن گفتم چیز هایی که وقف مسجد می شود انتقال و استفاده‌ی کاملاً حرام است شما چرا حرام خوری و دُزدی کدین…؟ برای جلوگیری از اصطکاک های وطنداران موضوع را مختومه اعلان کردم. و دیدم با دزدانی که از مسجد دزدیدند…کاری نه می شود… تلفنی خدمت مارشال فقید عرض کردم که ما کار های آهن پوش و فرش مسجد را نه میکنیم… ایشان پنداشتند…مشکل پولی است…عرض کردم نه…صایب…مشکل دزدی است. خندیدند…و پرسیدند …جنرال از مسجد چطو دزدی می کنن…؟ من عرض کردم که شما قرارداد ساختمان مسجد را به اساس لطف و نظر جلال جان برای ما منظور کردید، من آرزو ندارم باور جلال و شما و دوستان دیگر نسبت به من خدشه دار شود…شادروان مارشال فقید قبول کرده ‌و من در منزل شان واقع کارته‌ی پروان رفته و بخش آهن پوش را از قرارداد حذف و هر دوی ما به توافق زبانی قناعت کردیم. به اساس آن توافق پول بخش آهن پوش مسجد وضع شد. دلیل آن دستبرد وسیع مهندس که در عین حال مسئولیت بخش انجنیری شرکت را هم داشت و آن شریک ما در دارایی غیر نقدی شرکت بود. روزی برایم تلفن احوال فرستادند … که یک محله از وطندار های پنجشیر اجازه‌ی بارگیری ریگ دریایی را نه می دهند ‌تقاضا دارند تا در مقابل هر یک لاری ریگ پول قیمت آن را به آنان بپردازیم… موردی که ما در محاسبات قرارداد مدنظر نه گرفته بودیم و فکر میکردیم کسی مزاحمت نه می‌کند… چاره نبود و من قبول کردم که برای مردم پول بدهند تا از التوای کار ها جلوگیری شود… بعد ها ما هم فراموش کردیم تا حقیقت را از مردم محل بپرسیم. وقتی گفتند برگشت انتقالات از مسجد به کابل تکمیل شد، پنجاه فیصد موادی که انتقال شده بود دوباره بر نه گشت،

مهندس و آن شریک ما حتا تیر ‌‌دستک وقفی مسجد را هم دزدیده بودند.‌

اهالی و بزرگان محله‌ی ما در ده‌مزنگ کابل به من هدایت دادند تا چند متر مکعب تخته برای پوشش بام مسجد شریف ما بفرستم. محترم اسد چوب فروش تخته ها را مطابق فرمایش ما بریده و به محل انتقال دادند. محترم حاجی صاحب کاکا نعیم و شادروان محترم حاجی صاحب کاکا فضل محمد خان با چند نفر دوستان دیگر و‌ پدر مرحوم من به پروژه‌ی کاری ما واقع خیرخانه مینه تشریف آورده و گفتند که حدود صد ‌و ده دانه چوب های شش متره‌ی « دستک» های مسجد شریف را برداشته اند و‌ از این که همه سالم اند و وقف مسجد بودند، فروخته نه می شوند ‌و کسی هم آن ها را خریداری کرده نمی تواند چون اجازه‌ی کاربرد غیر از مساجد را ندارد، لذا آن را شما در شرکت نگاه کنید شاید به کدام مسجد ضرورت شود. من وظیفه دادم ‌و جوان های محله‌ی ما کمک کرده و دستک ها را به پروژه انتقال دادند… واقعاً همه سالم کار آمد بودند… به محترم سلیم نجار باشی شرکت وظیفه دادم تا هنگام قالب بندی های مسجد پنجشیر یا مساجد دیگر از آن ها استفاده کنند. به همان دلیل چون معمولاً سقف مساجد ارتفاء زیاد دارند اولین محل انتقال همه‌ی آن تیر دستک ها مسجد جامع پنجشیر بود…در برگشتاندن همه ساز ‌‌و برگ ساختمانی اثری از آن چوب ها نبود…وقتی پرسیدم… آن شریک که اول منکر بود … بعد گفت مه به خانیم بردیم… در برداشت من حساب شود… من گفتم تو خو مجاهد بودی … دینه میفامی حق استفادی مال وقفی مسجده کی داری … او ره هم به خانیت ببری…خلاصه کاری که به نفع برخی های ما بود دین در کار نیست و اگر به ضرر ما بود… باز میگوییم… شرع هزار پره داره….

خطاب شاد روان بهلول تاجیک بهیج به مولوی صاحب عجب خان پشتون:

«تو والی پنجشیر مه عسکرت…»

محترم مولولوی عجب خان از آیچکان لوگر و‌ در قوم کوچی اند. ایشان آدم بسیار مسلمان و بسیار صادق و خدا دوست اند و‌صاحب سرمایه‌گذاری که همه از رنج کار و زحمت شان در عربستان به دست آمده بود و من با ایشان در جریان کار های آزاد ساختمانی در دور اول طالبان آشنا شدم. پسا سقوط نظام طالبان هم چنان با من دوست و‌ برادر خوانده ماندند تا امروز… من ایشان را به صفت یک عضوی از شرکت در ترکیب گروه ساختمانی مسجد به پنجشیر فرستادم. مهندس و آن شریک ما به کدام طریقی که بوده مولوی صاحب را به اصطلاح دوپه کرده و با ایشان طرح شراکت جداگانه بسته بودند. وقتی پروژه های شان در حال ثمر گیری کم و بیش بوده، راهی را برای کنار زدن و‌ راندن مولوی صاحب سنجیده بودند… آن شریک ما به فکر پنجشیری بودن فکر کرده بود که مولوی از اتَکَه و پَتَکه می‌ترسد و‌ میدان را به او رها می کند ‌و می‌رود… شاید هم مقامات پنجشیر به دلیل پنجشیری بودن جناب، از او دفاع کنند…اما چنان نه شد ‌و مولوی عجب خان هم کسی نبود که کسی دَم‌ِ او را بگیرد. وقتی میداند که دیگر مهندس و آن شریک ما واقعاً برنامه‌ی مضحک حق خوری دارند… مستقیم نزد شادروان حاجی بهلول بهیج والی می روند… مولوی عجب خان مدام از برخورد نیک همه مسئولان رده های مختلف پنجشیر با خودش یاد می‌کردند… حتا چون آدم بسیار عاطفی و ذاکر بی ریا بودند… وقتی از مسئولان خوشی می کردند…گریه های شان مثل مروارید های نور بر ریش شان جلایش داشتند. به من روایت کردند…. کله چې د‌ والی دفتر ته ورسیدم… او روغبل مې ورسره وکا…داسې انسانیتی وکه … چې…د هغه دواړه … حالات زما هیر شو…. والی صیب راته وویل…څه… زَی نزن از ای باد تو والی پنجشیر هستی ‌و مه عسکرت…امر کو … که چی‌ کنم…هیچ کسی حق تره خورده نمیتانه…دلت ده مهمانخانه می باشی از ای باد یا میری کتی مه خانی …» مولوی صاحب ادامه دادند…. خدای منې کله چي د والی صایب شفقت ته مې وکاته…او هلته نور جرنیلانو و رییسانو… انسانیت ته مې وکاته… ما ویل خدایه … ته څومره لوی یې …دې دواړه یو دِروازه زما په مخ وتړل … او ته سل نور دروازې زما په مخ خاصه کړله…» ایشان قصه های پیور وطنی دارند…و‌ بعد ها آن شریک ما دانستند که در پنجشیر کسی به خاطر پنجشیری گری او از حق نه می‌‌گذرد… مخصوصاً که مولوی صاحب مهمانِ پنجشیر بود…مولوی آدم بی ساخت و بی تشریفات .. در حالی که من در دفتر کاری خود بودم و یکی دو تا از دوستان هم حضور داشتند… آن قصه را کرده…بسیار خودمانی گفتند… ولا … رئیس صایب که دا والی د پنجشیر زما لور په شرعی واده و غواړی ورته ورکوم… او که د پنجشیر کوم ځوان ته هم وغواړی زه به دا خپله لور په شرعی نکاح ورکوم او پنجشیریانو سره خویښی کوم…» من به شوخی گفتم … بیا و نه وایې څه جِنَکي په جِن‌َکي بدلوم…. گفت …نه ….هڅې هیڅ کله نه وایم… والی او معاون یی او د پنجشیر ټول مشران ما سره داسې نیکي کړیده …څه اوس حریان “حیران” پاټې یم څه نیکي دوي سره وکم… خپل الواد” اولاد “ نه تیر یم….خو ددوي احسان نشم پوره کولای… خلاصه من گفتم …مولوی صاحب خیر ببینند و تشکری شان ره هم مه به مقامات پنجشیر می رسانم.

ای بریژنفک چی خورده که حل کده نمیتانه؟

چند روز از صحبت های بسیار عادی من و مولوی صاحب نگذشته بود که روزی … یکی از شرکای ما … دفتر آمد … پریشان و وارخطا… وطندار ها به من قصه کرده بودند… که در زمان نظام های …هیاهوی آمدن روس ها زیاد بوده … کدام مجلسی یا چیزی وطنی بوده…‌پدر مرحوم آن شریک ما عصبی شده که چرا روس ها بیاین…ای بریژنفک چی خورده که حل کده نِمیتانه… پس از آن در سراسر پنجشیر این مقوله پخش شده بود… که روس ها میاین…. عمکی قبول نداره… خود این شریک مام گپ های عجیبی داره ‌‌و مسلمان پاک و راست است…دیدم پریشان اس… دلیل را پرسیدم … گفت… اینه به گپ مه بُکُوُ همی حاجی عجب خانه … دگه پنجشیر روان نکو… گفتم چرا چی کده… مولوی … گفت… نه شه … ده پنجشیر خویشی کنه… یا دختر بته یا دختر بگیره … ما کل عمر قَی از ای ده جنجال بانیم… مه شنیدم… که به تو…اِیطَرِی گفته… به شوخ گفتم … اگه گرفتام … دلش … اگه دادام دلش دخترش… آن شریک ما قانع نبود … سر انجام گفتم… برو خاطر جمع باش چیزی…گپ نمیشه… موضوع ختم شد….

نتیجه این است که مردانه‌‌گی شهید بهلول مکمل یک قوم کوچی را شادمان ساخته بود.

احمد مسعود و مقامات تحت فرماندهی او متوجه تمام معامله گران… سودجویان باشند. و خدای نه خواسته اگر کسی خیانت کار باشد او را برانند و از صفوف خویش خارج سازند.

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

مقاومت ملی شکل گرفته حیثیت ‌و پرستیژ بسیار عالی در جامعه و جهان دارد. پیروزی هم یک شبه به دست نمی آید. آگاهان سیاسی و‌ مسلکی که همه با فرمانده رزمنده‌ی جوان اند بهتر از من می دانند… هیچ کسی حق انتقاد و یاوه سرایی ندارد و علم جنگ هم این را حکم می کند که محاکمه‌ی وضعیت در محل جنگ می شود نه از دور.

پس اگر احمد مسعود و یاران اش متوجه این امر بزرگ نشوند و‌ فتنه های خاموش و فعال را شناسایی نه کنند و از بین نبرند… روزی خدای نه خواسته سبب انفجار درونی می شوند

ادامه دارد…

 

از تیتر دفاع مقدس:

روایات زنده‌گی من بخش ۱۲۶

مرتبط به اوضاع، اما داستان غم انگیز حقیقی مرد و نامرد

خدا را شاکرم فرزندان با احساسی به من عنایت فرموده. حیات باقی بود پس از حادثه‌یی زنده‌‌ برگشتیم، فرزند ارشدم که خسته‌‌گی و تپنده‌گی برای برگشت پدر در چهره‌ی نوجوانی داشتند چنین گفتند: 

پدر‌جان…روزانه پشت خلاصی خودت  می تپیدم، شَو ها که خانه میامدم جوال جوال پرسان  هر کسه جواب میدادم …میفامیدم که دروغ میگم…مگر کسی راضی می‌شد … کسی راضی نمیشد …‌دخترایت یگان کور مُشتی هم مره …میزدن…مگر …ده. بین…او…ماشر تنا ..،ای صدف خانم …چپ. بود… یک شَو خسته و‌ کوفته آمدم. ..ای صدف خانت …اجازی. شیشتنه برم ..،نداد و دست ‌مه گرفت …مره… بَرنده بورد و خوب قفاق کاری  کدیم…ماکم…گرفته که همیالی مره … پیش پدرم…ببر …مه میفامم… تو دروغ میگی …کله‌گی ره بازی‌…میتی …مره بازی داده نمیتانی …پدر چان دگه. چی بگویم … که او  وخت چی رقم. تیر شد…خو… صدف…گنایش نیس…۹ ساله ده ساله اشتک اس…گپ. بچیمه قطع کدم از دو نفر پرسان کدم …که. ای دو نفر  چطور. بودن…؟. گفت …ده. بین اقدر دوست و رفیقت  چطور نام …ای  دو  نفره گرفتین…گفتم … هر شب هر دوی شانه خواب میدیدم …و‌ بی اعتنا. می بودن…. یکی از آن جمله  جنرالصاحب ایوب. سالنگی آن زمان معین ارشد امنیتی وزارت امور داخله بودند…که در دوره‌ی کاری شان به فرماندهی عمومی گارنیزیون کابل و مناسبت های مشترک وظیفه‌ی آشنای بسیار چُقر بودیم و همیشه  لطف و محبت می‌کردند …اما رفیق. شخصی نه ‌بویم…گفت … پدر جان روزای اول خوب بودن…پسانا تلفن های حاجی صاحب ذکی بچی کاکا بابه جانه هم  جواب ندادن و تامروز  ندیدمش… کفتم ….خی ..خَو دیدن های مه هم بی جای …نبوده… بعد …ادامه دادم و نام نفر دوم ره …گرفتم….حالا لازم. نیست نامی از ایشان ببرم…گفت…پدر جان ما  و صمیم …پیشش رفتیم…به جای که کمک کنه ….میگه. پیسه  میسه …زیاد نتین…که…باز  مرام  میبرن…برش گفتیم … خیر. باشه خدا از تو. پرسان کنه….اکه. نی وزارت داخله و قوماندان صاحب امنیه  گفتن. پیش ما همی نفر. مظنون است شما قبول کنین ما ای ره گرفتار میکنیم … مگر مام و کاکاهایم و ماما هایم…گفتیم…ای دوست و رفیق  حاجی صایب …ما. هرگز  سرش. داوا و ادعا نداریم ….باز…گفتم… خدایی …ده خَو   و ده بیداری کتی ای آدم ده بحث و جنگ…بودم…” خدا شاهد است که شش سال از. آن ماجرا  میگذرد بسیار کم اتفاق می افتد که آن آقا را خواب های عجیب و غریبی می بینم”.  

فرزندم …ادامه دادند…باد از ای که از شر صدف خلاص شدم …مثل  شَوای دگه  خوده … ده …اتاق رومل  قید… میکدم .. عکس تانه…پیش رویم. می. ماندم …و گریان …میکدم…که پدر. بودی پشتم ده کوه بود …نیستی پشتم. خالیس…غیر. خدا چطو  کنم ..،هر سو  میپالمت. نیستی  تناستم پدر …تجربه. ندارم… پدر. …توان ندارم. پدر …اگه  خدا  ناخاسته بابیم  نباشه….پشت …تام خالی میشه…بیا…پدر. جواب ندارم ….به  مادرم …بیا ..پدر جواب. ندارم ….به بی‌بیهایم….بیا. پدر هردو بابیم خبر ندارن…که ..کجاستی..،بیا ‌پدر. بابی. دهمزنگیم‌ بسیار سرت قار اس…هر سات  میگه…حاجی …بی دیدن مه…و. نه نی  

خود جای نمیرفت …بیا. پدر جواب ندارم … بابیم…میگه …حاجی چطو  …سنگدل شده …که. کتی مه….ده تلفنام. گپ نمیزنه….بیا‌ پدر رمضان خلاص شد…هیچ کدام …ما ره  به. ساری. بیدار. نکدی….بیا. پدر  توان ندارم. شیمه نمانده … برم…بیا پدر. مه جواب ای  صدفه چی. بتم…یک‌ دختر شقبام  … داری که…بیه…پوره کو…باز همو. رقم  یک  خَوِ مرغی. میبردیم…از. صدای تلفنا چی بگویم …..که چقه میتر سیدم…. خو‌ شکر. پدر جان که آمدی باز. قصای ‌کنم. برتان که حیران. بانین….

مگر. فکر تان باشه  پدر جان  ما. و بیدرم ‌و بچای کاکاهایم ده دست ششتن و‌ نان بردن و‌ مهمان داری تان کلان  شدیم….خوارم و زَنای کاکاهایم و عمیم شان کت مادرم ده اشپزخانه ها پیر  شدن … اما. وقتی که  روز بد. آمد خودت فقط ۴ تا رفیق داشتی … پرسیدم …چی چار تا؟ به. شوخی گفت بلی پدر جان…چار تا،  چهار تا….څلور تا….یک، دو، سه، چار…انگشت. هایش شمرد ….گفتم. بگو….

گفتند: 

 بابه وزیر ( رویگر ) صاحب، کاکا بابه جان، کاکا قومندان امان الله گذر و  کاکا هدایت (دستگیر  هدایت)….

آقایی که باید جواب می‌داد مصروف در گشت و گذار کوچه  های  دسیسه شد …و صدف  هم کلان  شده قد کشیده…

ادامه  

 

 

+++++++

 

خیانت ها و فرار دو احمدزی

                     تفاوت ها و مشابهت ها :

تاریخ عجب رونمایی ها دارد، وقتی حالات در حال گذر کشور را از رسانه های دیداری دیدم و از شنیداری شنیدم به یادم آمد که اواخر دهه‌ی شصت و شروع دهه‌ی هفتاد افغانستان در کدام مرحله قرار داشت. من این جا کوتاه بحثی را تقدیم تان می‌کنم با دو تفاوت زمانی.

من زمان فرار شادروان دکتر نجیب احمدزی در کابل و شامل انتقال نظام و آخرین فرد هم‌رکاب شادروان استاد عظیمی صاحب بودم.

بخش ۱۲۵ روایات زنده‌گی من

مبدا‌ء فرار ها:

ارگ ریاست جمهوری‌ افغانستان.

ذرایع فرار:

عمل کردن دکتر نجیب احمدزی در یک اقدام بی‌سنجش و فرار ناکام زمینی منتج به دستگیری و بعد ها اعدام با شکنجه و فضیحت.

اقدام فرار دکتر!؟ اشرف غنی احمدزی با چرخ بال ها از داخل ارگ و‌ بدون دغدغه و مؤفقانه.

نتیجه‌ی فرار ها:

نمایش ناکامی های استخباراتی شادروان دکتر نجیب که منتج به اعدام خود شان و برادر شان.

نمایش پخته‌گی نشانه های استخباراتی اشرف غنی احمدزی که ظاهراً جهان را شگفت زده ساخت.

تفاوت برخورد های قومی:

دکتر نجیب را قوم خودشان و اعتماد به نفس خود شانب ه جوخه‌ی اعدام طالبان سپرد که نقش توخی ‌و جبسر هم در آن بی اثر نه بوده است. دکتر!؟ اشرف غنی را قوم خودش حمایت کرد و هم چنان مقربین دربار او مثل محب و فضلی و مرتضوی برایش حاضر به جان دادن شدند.

مجری هر دو برنامه‌ی فرار:

برخلاف ادعا ها من مجری هر دو فرار استخبارات منطقه تحت رهبری KGB و در برنامه‌ی فرار غنی دست شخص پوتین و نبوغ استخباراتی او را می‌دانم.

چرایی به شهادت رسانیدن و زنده گذاشتن احمدزی ها…؟

زنده ماندن شادروان دکتر نجیب خطر بر آیند فعل و انفعالاتی را داشت که مُچ بسته‌ی سیاست اتحاد شوروی سابق رو می‌کرد و برای kGB بسیار هزینه برادری داشت. زنده ماندن و مردار شدن اشرف غنی ارزشی برابر مرگ سگ اوباما هم نزدکرملین KRIMLEN‌‌وقصرسفیدWHAITHAUS

نه دارد، چون غنی عقلی برابر یک انگشت دکتر نجیب نه داشت.

همراهان فرار:

دو نفر نامرد مثل توخی و جبسر با قُربت دربار شادروان دکتر نجیب.

سه نفر جان فدایان غنی مثل بی‌بی‌‌گل، فضلی و محب با چانته برداری مرتضوی که همه برای غنی مَردانه و مَرد بودند.

خیانت ها در دارایی های عامه‌:

شادروان دکتر نجیب هواپیمای در حال پرواز را دوباره به‌گونه‌ی اضطراری دوباره فراخواند و مهربانو فتانه را با فرزندان اش و هشت دانه بکس هایی سنگین درست مثل حادثه‌ی تراژدی اخیر به اصطلاح پایه دان کشال در راه رو های هوا پیما جا به‌ جا کرد که محتوای داخل آن را توخی شخصاً میداند، چون در آن ها شریک بود.

آگانِ عاقل استخبارات به خصوص استخبارات پولی در بانک مرکزی افغانستان می دانند که باری در سال ۱۳۶۸ کامیونی حامل یک مقدار زیاد پول چاپ شده در خارج هم زمان رسیدن به کابل از فرودگاه کابل به طرف بانک مرکزی حرکت کرد و پول ها قبل از راجستر شدن نمرات آن و تحویل دهی در خزانه‌ی ملی به گونه‌ی مرموزی به سرای شهزاده تحویل بصیر عمرزی داده شد که شریک تجاری شادروان دکترنجیب بود. مزید برآن یک مقدار قابل توجه سرمایه‌ی اسعاری $ دکتر نجیب از سال ها به این در آمریکا نزد کاکای نامرد شان بود که آن را انکار کرد و اما سالانه بین 18000 تا 20000$ برای خانه‌وادی شادروان دکتر نجیب می پرادخت که پسا مرگ کاکای شان آن مستمری توسط پسر همان کاکای متوفی ملعون داکتر نجیب به فامیل شان خیرات گونه داده می‌شود اما اصل سرمایه را همچنان غضب کرده و در آمریکا بالای آن عیش و عشرت دارد.

دکتر!؟ اشرف غنی احمدزی در چنان برنامه ریزی ها دست های همه خاینان را از پشت سر بسته بود. او در اولین اقدامی به دزدی میلیونی$ از آمریکا آغاز کرد و سرمایه های هنگفتی به نام هزینه‌ی کمک به مردم افغانستان را دزدید.‌ حسب گفتار آقای فرهنگ وزیر اقتصاد در حاکمیت کرزی، زمانی که غنی سِمَت رهبری وزارت مالیه را به عهده داشت برای جلوگیری از افشای دزدی هایش همه دیتابیس های وزارت مالیه و شرکت مخصوص خود را سفید کرد تا رد پای و سرنخی به جای نه‌گذارد. پسا انتصاب به ریاست جمهوری خدا داد که به حمایت مارشال دوستم نصیب غنی گک شد، اندازه‌ی سرقت های میلیاردی او و بانو رولا غنی را همه رسانه ها بار ها و مستند نشر کرده اند که سودی نه داشته و اخیراً هم خبری از گزارشنامه افغانستان نشر شد که دولت قطر معادل یک صد و هفتاد میلیون $ پولی را که غنی هنگام فرار با خود برده بود بلوکه کرده است. می‌ترسم که گنجینه‌ی باختر را هم نه دزدیده باشد. طالبان مکلف اند برای جلوگیری از بد نامی خود شان هر چی زودتر سرنوشت گنجینه‌ی باختر را معلوم و به مردم اطلاع رسانی کنند.

یادداشت : من آقایی را می‌شناسم که جنرالان ارشد قوای مسلح هم بودند و استند و در زمانی که برای چاپ پول هایی موسوم به پول دوستمی و نمبر بالا توظیف شده بود و با مرحوم عمر آغه برای چاپ پول به خارج سفر کرده بود، هنگام برگشت با پول ها، یک بسته‌ی کلان چند میلیاردی از همان پول ها را در منزل شان واقع شرق پارک وزیر محمد‌اکبر خان و جوار دیوار غربی رادیو تلویزیون ملی انتقال دادند. از شاهدان عینی آن جریان عمر آغه فوت کرده خدا ببخشاید شان. از آگاهان آن سرقت من و شخص مارشال صاحب دوستم زنده هستیم و الحمدالله که خود آن آقا هم زنده اند…

فواید و اضرار هر دو فرار:

به خارجی ها :

بُرد سراپا با منفعت برای CCCR و kGB ‌و سرافکنده‌گی سراپا ذلت به CIA و USA.

به داخلی ها یعنی مردم:

باخت سراپا زنده‌گی ملت افغانستان که توضیح را نیاز نه دارد ‌و همه دیدیم و می بینیم.

میراث فرار دو احمدزی:

پسا فرار دکتر نجیب، نظام با اقتدر‌ و ساختار دست نه خورده و کشور آباد و مجهز با امکانات همان عصر و زمان بدون رسیدن کوچک ترین ضرر به ملت و دولت.

پسا فرار دکتر!؟ غنی، کشوری به شدت آشفته حال بیماری های القاء شده‌ی فساد در عرصه های گونه‌گون، تفرقه‌ی

غم‌انگیز قومی توسط غنی‌گک و تیم او، رشد اقتصاد و اقتدار تک تباری، جلوگیری از رشد متوازن قدرت و ثروت و ساختار ها. ویرانی همه ساختار ها در کم‌تر از یک ساعت پسا فرارِ‌ دزدانه، ایجاد فاجعه‌ی بشری بی نظیر و بی پیشینه و حتا بی باوری به جنایت کاران هم‌دست خود غنی. نمایش غم انگیز تراژدی واقعی فیلم های زامبی ها در زمین و آسمان فرودگاه کابل که مو‌را از بدن جدا می‌کند.

گفتار قبل از فرار شادروان دکتر نجیب احمدزی:

اواخر عمر سیاسی ایشان مانند اوایل تا ختم عمر سیاسی غنی احمدزی همان قلدری تک محوری و تک تباری بود و ناشنوایی ها بود… خط خود را روشن کرده بودند. در یکی از جلسات روز های آخیر آن زمان حاکمیت سر قوماندانی اعلا با خطاب غیر قابل انتظار تفرقه‌ جویی قومی و تباری به محترم جنرال صاحب دلاور استاد عزیز من و آن زمان گفته بودند … رفیق دلاور تو از موضع شمالی گریت… نمیبرایی… و فرار بدون گذاشتن یک پیام روشن برای ملت و مردم. اما زمان حضور شان در ملل متحد به قلم خط و کتابت خود شان چنین نوشتند:

 

 

++++++++++++++++++++

 

نمونه های خیانت حزب ما از رهبر تا کارگر!؟

بخش ۱۱۴

رفیق کارمل رهبرِ گرسنه و مرگ در کانتینر

رفیق آرین نسوار فروش

رفیق رویگر اخبار رسان و دریور در دیار مهاجرت

شادروان رفیق وطنجار کراچی وان در ماسکو

رفیق نیک محمد کابلی کراچی وان سگرت فروش...

 

رفیق علیشاه سرگردانِ کار

رفیق عثمان نجیب تکسی رانِ نابلد…

و… هزار ها عضو حزب همچو ایشان…

رفیق جمعه اڅک مرگ در فقر و ناچاری…

بازی های دست بازیگر تقدیر با من!

سرنوشت انسان به دست خودش نیست و دست بازیگر تقدیر است که هر گونه خودش خواست و دلش شد سرنوشتی را برای آدم رقم میزند که در مخیله اش هم نمی‌گنجد.

همه‌ی ما به حیث مسلمان و انسان میدانیم که در تقدیر انسان تدبیر الٰهی جلوه‌ی خاص دارد.

روزگاری پسا فراغت از امور رسمی توسط آقای یونس قانونی، برای به دست آوردن نفقه‌ی حلال دست ‌و پا زده و مانند هر انسان دیگر دنبال کار هایی که آبرومند باشند،‌ شهر به شهری در چهار سوی کشور رفتم.

رابطه‌ی برادرانه‌ی من با رفقای حزبی ما در بخش های مختلف و ارتش همچنان حفظ بود. پولی برای امرار معاش نه داشتم، فقط سیزده هزار کلدار پاکستانی نزد یکی ارفقای شخصی ام محترم نذیر عمری حالا معاون اتحادیه‌ی پیشه‌وران بود که آن را برایم در شهرنو کابل آورد. منزلی از شادروان حاجی محمدقل یمی دیگر از دوستان من نزد ما امانت بود که از آپارتمان رفیق بامداد آنجا نقل مکان نمودیم. نذیر جوان احساساتی اما خوش قلبی که یک ساعت آب است و یک ساعت آتش. بنای آشنایی با او روابط برادرانه‌ی من با قبله‌گاه مرحوم شان بود. 

شادروان حاجی محمدحسن یکی از تاجران نامدار ‌و مهربان کشور بودند که رابر و چینل و‌ دیگر و لوازم ضروری موتر های مختلف را وارد می‌کردند. که بع ها میخوانید. نذیر وقتی پول را به من داد گفت: «… مه به تشویش توستم چی خات کدی… ای پیسی تام خلاص میشه… مه خو کمک میکنم کتیت… ولی زنده‌گی اس و تو …هیچ فکر نکدی… گفتم توکل به خدا… پرسیدم کلدار ا به پیسی ما چند میشه… گفت کلدار ارزان شده… شاید هفت و نیم هشت هزار پیسی ما شوه…». پسا رفتن نذیر فکر کردم که واقعاً مشکل است و خدا رحم کند… کاری باید کرد…مدتی بیکار ماندم… صدیق یکی از برادرانم وظیفه‌ی رسمی داشتند در بخش نرسنگ شفاخانه‌ی امنیت ملی… و دیگران کاری نداشتیم… روزی صبح وقت به وظیفه میرفت… چند روپیه برایم داد و گفت: «… لالا ای پیسه ره بگی کمی تخم تکراری بخر و ده حویلی بکاری شان…»، تنگنای زنده‌گی بر من تنگ‌تر شد و به گمان غالب نیت برادرم هم بد نبوده، اما بیجا بود…چندی باغبان حویلی تحت هدایت برادر کوچکتر از خود شدم… و زنده‌گی همچنان ادامه داشت…

روزی همسرم گفتند: «… آغایم میگه اگه عثمان پیسه کار داره مه برش میتم… اگه ننگ میکنه باز که پیدا کد پس برم بته…»، محاسبه کردم که پیشنهاد بدی نیست… کاکایم محبت کردند. سوگمندانه حالا با پدرم هر دو سر بر بالین مرگ نهاده اند و جنات اعلا جای شان باشد. رفتیم منزل شان در خیر خانه مینه الحمدالله بساط خوبی در زنده‌گی داشتند. مشوره شد که یک موتر تکسی خریداری میکنم و پول حسنه هم کاکایم برایم میدهند، چنان شد و موتر را خریدم… کار تکسی را با یک تویوتای 72 &خدا کند غلط نکرده باشم& شروع کردم. چندی گذشت فکر کردم که پول زیاد از کاکایم و پدر معنوی ام پیش من است و حکم اخلاق نیست که من بالای موتر کار کرده و پول پیدا کنم اما آنها که پول شان است هیچ کاری نکنند.

 می دانستم که پرداختن پول موتر در کوتاه مدت توسط من امکان نداشت. رفتم نزد کاکایم و دیدگاه خود را برای شان توضیح داده عرض کردم تا به تجارت مضاربت که روش اسلامی است با من موافقه نمایند. در تجارت به مضاربت پول جمع کار شده و حاصل مفاد مناصفه یا حسب موافقه توزیع و اصل سرمایه در جایش و مربوط مالک است، هرگاه خسارتی وارد شود مناصفه‌ی همان سرمایه از جانب صاحب پول گذشت میشود ‌و مناصفه را کارگر میپردازد چگونه که با هم موافقت نمایند. خُسر مرحومم قبول نکرده و من را سرزنش کردند. من بعد ها آن پول را دوباره پرداختم و مشکلات هم مرفوع شد، اما آن کمک در آن زمان هرگز یادم نمیرود. هر صبح وقت پس از نماز راهی کار میشدم، مسیر کار همه تکسی رانان مارکیت ترکاری در شهرآرا و بیمارستان زایشگاه در چهار راه قوای مرکز بود و از آنجا ها استقامت های کاری شروع میشدند، مگر آنکه بر روی تصادف کسی برابر میشد و مسیر را تغییر میداد. هی میدان و طی میدان کار هایی را در تکسی انجام دادم که دو سه ماه اول را نسبت نابلدی متحمل خساراتی شدم:

اول… قیمت های رفت و برگشت از یک محل تا محل دیگر را نه میدانستم، مثلاً نمیدانستم از چهارراه حاجی یعقوب تا دهن باغ زنانه چند مطالبه کنم، یا بلند میگفتم که فریاد مشتری می برآمد یا ارزانی میگفتم که نادانسته خودم را به خسارت مواجه میکردم.

دوم‌… ندانستن ظرفیت قوت و‌ برداشت موتر را نمیدانستم، خوش بودم که وزن و نفر زیاد برده ام نمیدانستم که کمر موتر و اقتصاد ناتوان خود را شکسته ام. روزی از سرک آریانا موسوم به سرک کوه تلویزیون یک ضابط صاحب دست داد و گفت کمی کچالو دارد … حصه‌ی سوم خیرخانه می‌رود نزدیکی پوسته‌یی به نام پوسته‌ی کچالو… من فکر کردم که ایشان هم مسلک من هم بودند باید کمک هم کنم و راه دور است کرایه هم خوب میگیرم، وقتی آن بوری کچالو را در تول بکس موتر انداختیم و زورِ هر دوی ما نمیرسید، فکر نکردم که موتر آن همه وزن را با پنج نفر راکب و دیگر اجناس آنان را برداشته نمیتوانست. همزمان گذاشتن بوری کچالو به آن سنگینی طرف راست موتر بالای تایر یک آوازی داد، من فکر کردم که صدای پرتاب بوری کچالو بود، حرکت کردیم و. به نوبت همه را پایان کرده و در آخر ضابط صاحب را با کچالوی شان پایین کردم. در برگشت آواز و هم چنان یک بغله رفتن موتر از سمت راست و عقب زیاد شده رفت و من هنوزم ندانسته بودم که کمایی سر سرمایه را خورده بود.

سوم… آن که در چند ماه بطری موتر کدام رقمی شد و از نزد من خراب گردید، توان خرید بطری جدید نبود باید هر صبح وقت برادرانم موتر را تیله می‌کردند تا چالان می‌شد، سر انجام آنان هم خسته میشدند…

چهارم …آن که من فقط به سویچ کردن و حرکت کردن موتر بلد بودم و بس. امور تخنیکی را هیچ نمیدانستم، موتر در هرجایی که میماند مانده بود.

پنجم …آنکه ترفند های برخی جوانان را نمیدانستم: در روز اول شروع جنگ های حزب وحدت و آقای سیاف، مثل سابق وقت از خانه بر آمدم هنوز به گولایی سرک فرعی سالن فاتحه خوانی شهرنو نرسیده بودم که جوان چاق و تندرست با موهای چنگی، رخسار گندمی، لشمک های دوران واری، پیراهن و‌ تنبان پاک به تن داشت گویی عروسی یازنه اش می‌رفت، دست داد: «… سلامالیک استاذ…والیکم… استاذ جان مه امروز زیاد کار دارم … گذرگاه میرم … دهمزنگ میرم… پس فروشگاه کار دارم…باز خیرخانه لیسی مریم… تا میشم… چند بتمت…؟ من دلخوش که آن روز از صبح حاجت رفتن مارکیت و زایشگاه نبود…نمیدانم…چند فیصله کردیم آقای پدر حرام سوار شد، تسبیح در دست چپ اش جلوه‌ی ذکر کردن به من میداد، درست مانند غنی که نمیداند تسبیح برای دست راست است نه زینت کُرته و ایزار ‌و در هر جا تسبیح را با لزوم و بی لزوم با خود میبرد.

وقتی از پل آرتل سوی گذرگاه پیچیدیم صدا های فیر سلاح های مختلف به گوش ما آمدند، تا پل گذرگاه رسیدیم که راه مسدود بودند و گفتند جنگ سیاف ‌و هزاره ها شروع شده… جوان مادرخطا به من امر کد… استاذ جان خی …بریم…‌سون فروشگاه، دهمزنگام رفته نِمیشه … رفتیم فروشگاه کمی کار داشت چند دقیقه بعد دوباره برگشت… رفتیم سوی خیرخانه و من در دلم پول هایم را بالای آن آدم پَست حساب میکردم… در لیسه‌ی مریم پایان شد، نزدیک ساحه یی که حالا مارکیت شام شبان است و آن زمان کانتینر ها و تانک تیل بود.

 برای من گفت که … استاذ جان … چند دقه صبر کو … مه از دکان بخچت پیسه میارم… منم قبول کردم… از سرک گذشت در کوچه‌ی نماینده‌‌‌گی فعلی کابل بانک و رستورانت برگ سبز دهن دروازه‌ی یک دکان ایستاد و هر دو دستش را به چوکات های راست و چپ دروازه‌ی دکان چسپانید… منم مطمئن شدم و فکر کردم دکان اوست و‌ پول را میاورد…چشم از دیده بانی او برداشته مصروف پاک کاری موتر شدم… هنوز شیشه‌ی موتر را پاک نکرده بودم که مرحوم کاکا شیر لالا بارکزی از خویشاوندان بسیار نزدیک ما بالایم صدا زدند، ایشان با نیک محمد خان برادر مرحوم شان در همان منطقه خانه های‌ متصل هم دارند… سلام دادم ‌به رسم معمول دست های شان را بوسیدم… گفتند… نزدیک چاشت اس بیا که بریم …خانه … نان بخو…باز برو… تشکری کرده …گفتم … منتظر سواری استم که پیسی مه میاره … از صبح تا حالی کتیش گشتم… محبت کرده… پرسیدند… پیسی ته نگرفتی… گفتم…‌نی …‌ با اشاره‌ی دست … نشان داده گفتم… ده … دکان خود رفت که پیسه بیاره… دیدم … پدر حرام نه بود… حاجی صاحب با لبخند ملیحی… فرمودند… چرا ایلا دادیش … جان کاکا … ای بچای لشمک مثل تو واری روانه ده ها تا تکسی وانه… باری میتن… برو … یا خانه بیا… منم زهرخندی زده و به قول عام پس کلی خوده خاریده حرکت کدم…

ششم …آن که معیار پرداخت هزینه های ترمیم را نمیدانستم… چهاراهی قوای مرکز آن زمان ساختمان و سرای های گل آلودی داشت، مستری معلم صاحب در یکی از سرای ها ترمیمگاه موتر داشتند، چون نذیر که در همان ساحه دکان داشت من را به ایشان معرفی کرده بود میشناختم شان… روز دیگری از چهار راه حاجی یعقوب سه نفر گفتند به سرک تلویزیون میروند… یک هزار افغانی پول مروج آن زمان فیصله کردیم…کلان آن ها آدم مسن اما ماشاءالله بسیار چاق و اندام داشتند… در چوکی پیش روی نشستند…به مجرد تکیه کردن در پشتی چوکی اول آن را شکستاندند. وقتی سواری ها را رساندم دیدم سرای معلم صاحب نزدیک است دور خوردم تا محترم سید رحیم آغای بسته‌کار در دکان خود بودند،‌ گفتم پشتی چوکی ره کسی شکستانده همی جور کو… آغا صاحب از دکان بیرون شده در روی سرای از بین خاک زار های سرای یک توته آهنی کهنه المونیم مانند را پیدا کرده، چون آن زمان کرونا نبود و مقاومت های وجود هم بلند بود ناشسته توسط برمه‌ی دستی هر دو سر آن را سوراخ کرد ‌و با پیچ ها بستندش. پرسیدم چند شد، پول بسیار زیاد گفت… گفتم … پیش رویم از قات خاکا او ‌پتری مرداره گرفتی کت دو سوراخ اقه پیسی زیاد میخایی… بی تأمل گفتند…حالی تام هوشار شدی… دانستم که دنیا دنیای جان زدن است…البته نه عامِ مردم بلکه یکعده‌.

هفتم … آن که روزی در جاده‌ی سینما پامیر ایستاده بودم، مهربانویی دروازه‌ی عقب تکسی را باز کرده و پرسیدند… بیدر تا تیمورشایی… چند میبری … در آن لحظه با خود گفتم … خاله چقه تنبل اس… پیاده برو… ولی قیمت را گفتم … چون پشت سر بود هیچ ندیدم… فقط صدای بستن دروازه را شنیدم… فکر کردم خاله … سوار شده اند …حرکت کردم …در گوشه‌ی راست بین لیسه‌ی عایشه‌ی درانی و بازار امید توقف کردم تا خاله …پایان شوند…یکی دو دقیقه نه صدای دستکول را شنیدم که پول میدادند و نه صدای باز کردن دروازه را که پایین شوند…گفتم…خاله رسیدیم‌ بخیر یا پیشتر

میری…صدایی نامد…رویم را دور دادم که پشت سر هیچ کسی نیست…ههههه خودم را چنان خنده گرفت که پسا سی و چند سال در حال نوشتن آن خاطره خنده مجالم نمیدهد…خاله اصلاً بالا نشده و من هم در شیشه‌ی عقب نما سیل نکده بودم… تشکیلات خیالی دکانداری غنی و کرزی و فاروق وردک وزیر معارف شان و وزرای قوای مسلح ‌و ساختمانی شان واری منم خیالی رفته بودم.

هشتم …آن که شرایط جنگ بود و احزاب جهادی جزایر قدرت انحصاری داشتند و رفتن به مناطق شان بازی با حیات بود. صبح وقت یک روز در دهن دروازه‌ی زایشگاه ایستاد بودم تا نوبت من برسد و یا کسی به خواست خود من را برای انتقال اش انتخاب کند. متوجه شدم یک مادر پیره زن و یک زن جوان چادری دار که طفلی در بغل داشتند نزد هر تکسی رانی که میروند نمیدانستم که به کدام سبب به اصطلاح جور نمیامدند… بی انصافی اکثریت مطلقِ تکسی ران ها ناوقت های شب، بردن مریض ها به شفاخانه ها یک رواج بدی تا حال است.. مخصوصاً که کسی از زایشگاه با طفلی خارج می‌شد، سرانجام هیچ کسی با خاله جور نیامد و خاله ناچار پیش من آمدند….سلام باچی مه…قلای فتح الله موری…مو ره کسی ..نه موبره…گفتم … خاله دلیلشه میفامین که چرا نمیبری..تان… به خاطری که اولادای ده پوستا .. دور شان میته … اسیر میگیری شان…می کشی شان… شما چرا نمیگین…بر شان …که رحم کنن… سر مردم …یا تکسی وان بیچاره…خاله گفتند… تو موبری مو ره …پیسه زیاد میتم … در تو… کفتم … پیسی زیاد نمیگیرم … چیزی که حقم اس …بتی … توکل به خدا میبرم تان…مخصد مره نماندین که بچای تان مره اسیر بگیرن یا بکشن پوسته والا…خاله قبول کردند…خدا گفته حرکت کردیم از راه چهار راه شهید طرف لیسه‌ی زرغونه پیچیدیم و از سمت راست جاده منتهی به قلعه‌ی فتح الله تا قسمت تکیه خانه رفتیم …خاله خیر ببینن… چند پوسته‌ی سر راه را گفتند که کسی ایشان را نمیبرد اما مه بردم شان مره چیزی نگویند… اما خاله هیچ نگفتند که از دست شما ها مردم عام چی مشکلات

می بینند… پس از پیاده شدن خاله و عروس یا دخترش با نواسیش نفس را در سینه قید کرده خدا گفته به سرعت عبور کردم….وقتی در سه سرک لیسی زرغونه رسیدم … شکر خدا را به جا آوردم . و خالصانه که انتقال آنان فقط به پاس انسانیت و‌ مسلمانی و دلسوزی بود، خدا لطف کرد. اما خاله یک دعا هم نکردند…

نهم …آن که فضای شهر آکنده از بوی باروت و رگبار فیر ها و کثافت موها و تن های اکثریت جنگ آورانی بود، بسیار مشکل بود در میان صد تن کسانی که داخل شهر با سلاح های گوناگون و گروه گروه پرسه میزدند، ده تن آنان را مثل آدم میافتی که پاک و‌ منزه میبودند… دروازه های تورخم و سپین بولدک باز شده بودند و شهر های ما بی دروازه، از نقاط سرحدی و خیبر پشتون خواه همه کثافت ها سلاح برداشته راه افغانستان را پیش گرفته بودند، درست مانند امروز. در دراخل شهر ها هم گروه های مختلفی از اکثریت جوان های بیکار و‌ پدر آزار و مادر آزار هرچی از دست شان آمد صرفه نکردند تا مردم را رنج بدهند. روزی نزدیک های شام یک گروه از آن قماش در ساحه‌ی باغ زنانه بی پرسان دروازه های موتر را باز کرده یکی شان در چوکی پیش رو و سه تن دیگر در چوکی های عقب نشسته، مو های کشال، پیراهن و‌تنبان های جگری تیز، کلاه هایی که حالا بیشتر بنام منظور پشتون معروف شده اند در سر، حیران ماندم آنان که سوار موتر شدند آدم بودند یا وحشی های فرار کرده از باغِ وحش…؟ نفر پیش روی که جَرَس را در کف دست چپ اش خُرد میکرد، آمرانه گفت… استاذه نوی ښار ته مو بوځه… صد متری از حرکت ما نگذشته بود که دست چپ خود را طرف من دراز کرده و گفت… استاذه … لاس دې راوړه…‌من دست راست ام را پیش کردم …ریزه های چرس را در کف دست من ریخت… گفتم … مه باید گیر تبدیل کنم … کسی نه شنید… و آقای کثافت تنباکوی سگرت را در دامن خودخالی کرد و چرس را دوباره از من گرفت… به سرعت موتر افزودم … تا چرس را دود نکنند که من مشکل شدید تنفسی داشتم و‌ دارم، لطف خدا شد که یکی از آنان گفت… ده پارک روشن …کو… به طرف تانک تیل شهرنو پیچیدم…نزدیک جاده‌ی فرعی هتل ستاره … همان آقای پشت سر نشسته صدا کرد… دست راس اِستاد کو… بدون پرداخت پول پایان شدند…

دهُم… آن زمان در ستلایت ها که کم هم بودند، برخی سریال ها نشر میشدند که جالب بودند، سریال دزد بغداد یکی از آن ها بود و من پس از ختم کار به منزل پدری همسرم میرفتم تا آن سریال را ببینم. شام یک روز دیگر از شهر جانب خیرخانه میرفتم به سه راه بره‌کی رسیده بودم… که یک تن از همانگونه افراد دست داد، یا نسبت تاریکی شام و یا هم از بی فکری متوجه نه شدم که او مسلح بود… بر عکس گروه های دیگر آدم واری کفت … استاد جان … تا همی …سینمای بارستان «بهارستان» میریم… گفتم… مه طرف خیرخانه میرم… اگر میری… می برمت… رای «راه» مه چپ اس…نمیرم …بسیار شله شد و‌ منم گفتم…درست اس … نمیدانم چند فیصله… کردیم … آقا دروازه را باز کرد… که داخل موتر شود… صدای دروازه‌ی دست راست عقب موتر هم برآمد… در. آئینه‌ی عقب نما دیدم سه تن دیگر هم با سلاح و همان قیافه های کثیف تکرار سوار موتر شدند…من از نفر اول پرسیدم… چرا دروغ گفتی… تو‌ خو‌ گفتی تناستی… سلایته کجا پُت کده بودی… گفت ببخشی فکرم نه شد که میگفتم … البته به قول رفیق منان رزم مل و استاد حاجی محمد کامران، آن ها دزدان پدر کده بودند …شهری که مثل امروز پرسان نبود … تاریکی بود ‌و غیر از خدا کسی هم نبود که دادرس باشه… در جریان صحبت با نفر اول… پشتی چوکی من بسیار بافشار برطرف پیش روی حرکت کرد… در آئینه دیدم که نفر نشسته در عقب چوکی من با اشاره‌ی طرف دیگر های شان…چیزی را رساند… من با عصبانیت حرکت کردم و به طرف چپ پیچیدم تا از راه جاده‌ی بره‌کی منتهی به باغ بالا بروم و چون ترسیده بودم نخواستم داخل جاده های فرعی شوم… کمی حرکت کرده بودیم که باز هم همان نفر عقبی بلند صدا کرد… خی ده مو قرارگاه دگه بریم… دانستم که در دام افتاده بودم… وقتی به چهارراه لیسه‌ی عمر شهید رسیدیم، نفر پیش و همه یکجا کمی با پتکه گفتند … استاد روبروی برو… محاسبه کردم که ازدحام نسبی بود و جاده هم عمومی… به سرعت طرف چپ چهارراه پیچیده و گفتم … کتی مه سینما بارستان …گفته… لطف خدا شد و به هدف شان نه رسیدند… وقتی نزدیک زیارت نارسیده به سینما بهارستان رسیدیم … همه صدا کردند… استاد پایان میشیم… باز هم گفتم مره تا بارستان گفتین …گفتن … نی پایان میشیم…دلیل انصراف شان از بردن به جبر من آن بود… که جاده یک طرفه و امکان تهدید منتفی بود…دزدان هم کمی پدر کده های نو کار معلوم میشدند…

یازدهم آن که از برکت جنگ های شیخ پغمان و آخوند های غرب کابل و ‌درکیری جانبی دیگران شان برق ها تا امروز با افغانستان قهر کردند…نزدیک شام از حصه‌ی اول خیرخانه طرف مکروریان می رفتم که سه تن دست دادند… در هنگام سلام علیکی آدم های محترمی معلوم شدند…بزرگ شان گفتند… استاد جان…به کانتی ننتال میریم…لهجه‌ی شان برادران هراتی ما واری بود…دیدم آدم های مطمئنی معلوم میشدند…گفتم… بفرمایید… نه ایشان و نه من از کرایه چیزی نگفتیم… دوستان و‌ هموطنان که در آغاز دهه‌ی ۷۰ کابل تشریف داشتند اوضاع مختنق جنگی آن گاه را به یاد‌دارند. چون هر کسی از جنگ جویانِ درگیر در موضع خود بی وقفه برای کشتن ملت ماشه به دست بودند… وقتی عصر ناوقت و نزدیک های شام می‌شد … رفتن به باغ بالا و‌ هتل کانتیننتال تا سه راه دانشگاه پولیتخنیک محال بود مگر با چراغ های خاموش. در غیر آن با دیدن روشنی رگبار مسلسل ها و سلاح های سنگین به سوی روشنایی ها هجوم میاوردند، چون از سپی تاریک دلان شلیک می شدند. من هم با چراغ های خاموش حرکت و آن راکبین محترم را در کانتیننتال پیاده و با چراغ های خاموش البته توأم دلهره از سقوط نکردن به طرف گودال راست جاده‌ی فرعی منتهی به جاده‌ی عمومی حرکت کردم… در برگشت عجله هم داشتم، چون هم ناوقت شده بود و هم دارو های بیماری همسرم را گرفته بودم…باید وقت‌ تر میرسیدم… از کانتیننتال خارج شده و طرف چپ پیچیده و چراغ های به اصطلاح عام دیم موتر را روشن کردم… دیدم طرف راست دو تن در سایه روشن فضا و چراغ های موتر نمایان شدند، یکی راکت انداز بر سرشانه داشت با مرمی داخل آن و دیگری کلاشینکوف…و طرف من اشاره داشتند… ایشان را نادیده گرفته حرکت را آهسته آهسته ادامه دادم… صدا های شان بلند و بلندتر شدند… در طرف راست من یک بایسکیل سوار حرکت داشتند … با اشاره‌ی دست چپ شان به من فهماندند تا شیشه را پایان کنم…گفتند … بیدر اِستاده کو … از پشتت میدَوَن... سگ مردم استن… فیر میکنن سرت… من توقف کرده از شیشه‌ی عقب نما دیدم که با دست هدایت میدهند به عقب بروم نزدیک شان… پیش شان رسیدم هردو با خشونت از دو دروازه‌ی عقبی موتر در چوکی ها نشستند…پرسیدند…چرا ایستاد نکدی… گفتم… ندیدم تان… تا که او … بایسکیل والا …‌گفت… چهره های تکرار ‌و خسته کن … موهای کشال و ژولیده، بدن های به وضوح ناشسته و چرکین…اما غرور دزدانه ی چون کوه … جهل و جعل … دلیل مرا قبول نکردند و معلوم بود که بسیار خشن اند… راکت والایش گفت… یک دقی دگه…اِستاد نمیکدی ای راکته …صتقی سرت میکدم…. پرخچایتام کسی پیدا نمیکد کت موترت… کفتم…‌مه مریض دارم …‌اینه سر سوچبورد سیل کو‌ یک عالم دوا گرفتیم خودمام مریض هستم…گفتن … ما ره غازی استدوم ببر… بعد بین خود گاهی پشتو ‌و گاهی فارسی گپ میزدند و به هردو زبان تسلط کامل داشتند… از چهار راه باغ زنانه به طرف شفاخانه‌ی قوای مرکز حرکت کردم … تا با عبور از جاده‌ی وزارت داخله آنان را به استادیوم ورزشی برسانم و‌ خودم برگردم به خانه در شهرنو. یکی از آنان به خشونت گفت چرا از راه شار نرفتی … گفتم … ای راه نزدیک اس… استادیوم ورزشی کابل مکان گروه های مختلف از هر گروه بود و بدون استثنا…و تقریباً جای‌گاه مرگ آفرینان… رفتن به آن جا برگشتی نداشت مگر آن که از سوی خدا معجزه‌یی می‌شد … حرکت را ادامه دادم … در ختم جاده‌‌ی فرعی طرف راست سه راه قوای مرکز یک جوانی با کمی ترکاری در دست شان اشاره … دادند … چون چوکی پیشرو بیکار بود ایستاد کردم و ایشان گفتند… تا چهارراه انصاری میروند…من گفتم … ما از راه وزارت داخله میریم…در موتر سوار شده بعد از سلام علیکی رخ شان را طرف دو نفر مسلح کردند تا با ایشان هم سلام علیکی کنند… با تعجب دیدم آن دو را بسیار عمیق می شناختند…پرسان و جویانی از آن ها کردند…دیدم صحبت های آن جوان « هر جا باشند خدا عمر دراز و صحت کامل نصیب خود شان و خانواده‌ی محترم شان کند، انسان های نکو‌ مثل فرشته ها میایند ‌و زود برمیگردند که در حسرت دیدار شان میتانیم…»،‌ پیام هایی به گوش من میرساندند… سرعت را کمتر کردم تا بدانم اصل گپ چیست…؟ جوان به طریقی با آن ها صحبت کردند تا من بدانم که رفتن با آن ها خطر مرگ دارد. نزدیک سه راه زایشگاه یک باره گفتند استاد جان … خیر. اس مره تا همی چاررایی انصاری برسان باز برو…به خیر … یکی از دو مسلح هم … گفت … راس میگه استاذ… همو رقم برو… من با. همان سرعت کم حرکت داشتم… تا بیشتر بدانم… جوان خیراندیش خلاف گپ اول شان… همین که نزدیک منزل مرحوم احمدظاهر رسیدیم… صدا کردند…استاد جان ببخشی …چیزی یادم رفته… مه تا میشم …شما برین… بخیر… پول را در کف دست راست شان گرفته بودند بر عکس روال عادی … دست شان را پیش کرده و گفتند… استاد جان …همی کم ما و کَرَمِ خودت….هنگام سپردن پول دست من را بسیار با معنا فشار دادند و با نگاه کوتاه برایم. فهماندند… که خودم را از تهلکه نجات دهم… من که همه چیز را دانستم و تاریکی هم کم کم بر روشنایی غلبه میکرد هر قدر کردم که پول را نمیگیرم… جوان قبول نکرده و پیاده شدند… راه نجات من از دست آن آدم کشان به دست خدا و آن جوان و تدبیر بود…از فهوای صحبت ها دانستم که آن دو افراد مسلح آقای سیاف اند و مانند آن ها صد ها تن دزد و آدم‌کش ‌‌قاتل و رهزن اکنون هم دارند… جاده‌ی منتهی به چهارراه حاجی یعقوب از چهارراه انصاری یکطرفه است…دیدم شام هم‌ تاریک شده و راه نجات هم به دست خدا و عبور غیر قانونی از آن جاده‌ی یکطرفه بود… خلاف انتظار مسلح ها به سرعت مستقیم داخل جاده‌ی یکطرفه شدم تا خودم را نزد پرسونل محترم عارف خان استرغچی برسانم که آن زمان در تحت هدایت جنرال صاحب بابه جان تأمین امنیت آن محله و منطقه را عهده دار بودند… بمیرد رسیدن… به چهارراه در دست راست و خلاف قانون توقف کرده به. سرعت از موتر پیاده شدم تا از مؤظفین کمک بگیرم… در همان فاصله هر دو مسلح از موتر پیاده شده و فرار کردند… که. تا من. دوباره برگشتم خبری از آن دزدان نبود…

یازده… در همان چهارراه با آن که خودم ملامت و مستحق جریمه بودم نه کتک خوردن توسط آدم های غیر مسئول ‌‌و قُلدرِ …. درد زیادی دارد آن روز….

دوازده … آن که روزی در چهارراه باغ زنانه توقف داشتم تا کسی بیاید و به مقصدی برود… مصروف کتاب خوانی بودم… کسی هم نه پرسید که جایی برود… سروصدایی هم نه شنیدم … سه چهار صفحه از کتاب را خوانده و تصادف چشم از کتاب دور کرده به جانب راست نگاه کردم که آقای اصغر جاوید یکی از همکاران عزیز و دوست شخصی من به کلکین دروازه‌ی راست تکیه زده بودند که من هیچ متوجه نشده بودم … عاجل سلام علیکی کرده معذرت خواستم … تا چیزی بیشتر بگویم… دیدم اشک از گونه های شان جاری بود… و گفتند… چی شد سر تان شما به ای حال استین…پایان شده جانب شان رفته و‌در آغوش کشیدم شان… گفتم …تقدیر همی ره میگَن… داکتر صایبه «صاحبه» سیل کو… دیروز رئیس جمهور بود… امروز ده ملل متحد پناهنده شده.. نان حلال پیدا کدن …افتخار اس…ممنونم از هم‌دردی شان.

سیزده … آنکه …روزی… از سوی خیر خانه طرف شهر میامدم… راکبی در حصه‌ی دوم کارته‌ی پروان از موتر پیاده شد… و من برای یافتن یک راکب دیگر … جانب دهن باغ حرکت کردم… از سه راه بره‌کی و کل‌زاد مارکیت گذشته نارسیده سمت راست جاده‌ی فرعی منتهی به باغ بالا مقابل سرای ترمیم‌گاه موتر ها کراچی سگرت فروشی ایستاده…بود…متوجه که رفیق نیک محمد کابلی رئیس محترم سابقه‌ی نشرات اردو و یکی از قلم به دستان چیره دست و توانای کشور آنجا ایستاده اند… چون متوجه نه شده بودند … کمی پیشتر توقف … از موتر پیاده شده و جانب شان رفتم… تا اگر جایی بروند برسانم شان…با هم خیلی سلام‌علیکی گرم کردیم… بعد… پرسیدم… جای میری…که برسانمت … گفتند … چی کار میکنی… گفتم تکسی … دارم…با غرور و سر بلندی …و خنده …گفتند… بیدر مام موتر دارم… جای که رفتنی باشم کتیش میرم… گفتم … کجاس … دست شان را طرف کراچی سگرت برده … گفتند… اینه موترم…پرسیدم …راستی سگرت میفروشی… گفتند … اه دگه… چی کنیم…ما و شما باید مقاومت کنیم… هر دوی …با نگاه هایی که ظاهر ما را. می آزردند… اما وجدان های ما را نوازش میدادند…با نگاه های معنادار و سکوت با افتخار به هم خیره شدیم و سر انجام از هم خدا حافظی کدیم…

چهارده … در چهارراه حاجی یعقوب توقف داشتم … نو جوان با تمکینی …پهلوی یک کراچی سگرت و نسوار فروشی نشسته بودند…کمتر از پنج دقیقه نگذشته بود… دیدم …مرد لاغر اندام کم جثه… با بایسکیل کهنه نزد جوان آمده توقف کوتاهی کرده .. از جیب های شان چند بسته‌ی کوچک پلاستیک های نسوار را کشیده بالای کراچی گذاشتند…حس کنجکاوی من… بیشتر شد … و یکی دو دقیقه بعد شناختم که ایشان محترم رفیق عبدالرشید آرین وزیر اسبق وزارت عدلیه، عضو ارشد رهبری حزب و دولت و رئیس کمیسیون کنترل و‌ تفتیش حزب بودند… خدا میداند … که آن‌گاه چه آهی کشیدم…به خاطر آوردم روز جلسه‌ی کمیسیون را که تحت نظر ایشان دایر و من رفع مجازات شدم. « بعد میخوانید»…

پانزده …رفیق علیشاه خان آمر سیاسی قوماندان امنیه‌ی کابل را بیشتر ما ها می شناسیم…روزی ایشان را در جاده‌ی ولایت دیدم… پس از احوال پرسی…پرسیدم … چی کار میکنی… گفتند … بیدر غیر از بی ناموسی … هر کاری ره میکنم …که یک کمی نان حلال داشته باشه…دانستم که ایشان هم از کراچی وانی بالا کاری نداشتند…در جریان. صحبت ها خنده کنان گفتند… رفیق عثمان… ما و شما غافل بودیم … پرسیدم چطور…گفتند… وطن گفتیم و‌ مردم گفتیم… خدمت گفتیم… صداقت گفتیم… کمی فکر آینده و‌ اولاد خوده نکدیم… مجاهدین ما و شما ره یاددادن…اول که آمدن… ۹۰ فیصد شان چور و‌ جپا‌ل کدن …خانه ساختن و اولاد خوده آرام … کدن … گفتن…بلا… ده پس وطن… باقی مانده های وطنام… ده جنگ های بین خود ویران کدن…‌خیر و‌ خلاص یک ده فیصد شان مثل ما و شما بی عقل بودن … هیچ کاری نکدن یا کشته شدن… یا زنده‌گی بخور و نمبر دارن… تا من چیزی بگویم… خود شان ادامه دادند… شوخی کدم …رفیق عثمان ای افتخار ما شما جهل پنجاه سال باد یاد میشه… و باوجدانای آرام …خات مُردیم…

شانزده … آنکه سیدمیر آقای هاشمی برادر شهید استاد محمدگل خان را رفقای زیادی به خصوص حوزه پهندشت شمالی میشناسند…روزی با ایشان مواجه شدم که در اداره‌ی امور انجام وظیفه می‌کردند … پس از یاد کردن گذشته ها که یک جا با هم در یک اداره بودیم… با خنده گفتیم… چی احمق هایی بودیم… پاکی و‌ صافی گفته … نی به خود و نی به اولاد خود چیزی کدیم…که حالی مثل اکثریت مجاهدین…آرام میبودیم…بعد … هر دوی ما گفتیم…همی افتخار ماس… خدا نشرمانی ما ره و رفیقای ما ره… خندیدیم و من از نزد شان رخصت شدم.

هفده… آن که محترم احمدبشیر رویگر وزیر اطلاعات و فرهنگ که امکانات خوبی هم از داشته های پدری داشتند… برای من روایت کردند… که چند سال موتر های کلان اخبار رسانی در آلمان را راننده‌گی کرده و صد ها بار با انگشتان شان صد ها بسته اخبار را روزانه تخلیه و توزیع کرده اند…

اسف‌بار تر … آن که … داستان اسف بار کراچی وانی مرحوم رفیق وطنجار در ماسکو را همه‌گی ما از قلم آقای جنرال عبدالملک خواندیم…‌

هجده… آن که رفیق کارمل رهبر فقید و بزرگ حزب، شادروان ها رفیق اناهیتا مادر معنوی مان و وزیر زمان اقتدار حزب و رفیق محمود بریالی اعضای رهبری حزب در چه حالاتی جان به جان آفرین سپردند

داستان گرسنه بودن چند روز رفیق کارمل در حیرتان را همه خواندیم…

بحث رفیق کارمل فقید را برای آن در شماره ۱۸ آوردم تا اشتراک کننده های خفاش گون کودتای هجده آن را بخوانند و سرافکنده باشند…

با چنان دلایلی بود که تشخیص دادم دیگر تکسی رانی کرده نمیتوانم، باید راه و چاره‌ی دیگری بسنجم برای امرار معاش…

در جریان انتقال یک راکب از قوای مرکز به کارته‌ی پروان به روی تصادف با ایشان موافقه کرده و موتر را برای شان فروخته… پول کاکایم را دوباره مسترد و‌ در پی کار دیگری شدم…

در بخش بعدی می خوانید:

دزدان و لیلام کننده های

دریشی های تشریفاتی عسکری از جنرال تا پایان‌ترین رتبه‌ی عسکری.

پیشا پیش تشکر از رفیق بابه جان جنرال قهرمان و فرمانده نستوه برای حرمت نهادن شان به رفقای ما در غیاب آن ها

 

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت