عثمان نجیب

 

روایات زنده‌‌گی‌ من

بخش ۲۰۰

یک گروهی از طالبان در دورِ اول یک بخش ساحه‌ی مسجدشریف پل‌خشتی را فروخته بودند.

مولوی قلم الدین در دو چهره‌ی مخوف و نرم.

دستِ‌بازی‌گرِ تقدیر هرگونه که خواست سرنوشت را برای من رقم زد. من هم قانع هستم و به‌حیث مسلمانی که می‌دانم تدبیر خدای‌بزرگ در تقدیرِ بنده‌اش جلوه‌ی خاص دارد مانند هر انسان و مسلمانِ‌دیگر.‌ پسا انفصال از وظیفه‌ی‌دولتی در اواسطِ سال ۱۳۷۳ بود که برای به‌دست‌آوردنِ نفقه‌ی حلال دست‌وپا زدم. آن تلاش‌ها و پرسه‌زدن‌های شهر به شهر و ولایت به ولایت بود که امتداد یافتند و به دورانِ اولِ نظامِ طالبانی گِرد شهرها خاصتاً کابل گَشتند. مصروفیتِ ساخت‌و‌ساز برایم بیش‌تر دستیاب شد. از ساختمان و اعمار مراکزِ تجارتی تا محلات‌ِ مسکونی را با‌برخی از شرکای خویش سازمان دادم و آن‌گاه روشِ کار مضاربت اسلامی در تجارت مروج بود. سرمایه‌گذار و کارگر با‌هم عقد می‌بستد. کارگر برنامه‌ی توافق شده را دنبال کرده و با پرداختِ هزینه‌‌ی مصرف از سوی سرمایه‌گذار به کرسی می‌نشاند. سرانجامِ‌ چنین‌کار نفع ‌و نقصی بود که پسابرداشتِ اصل‌سرمایه‌ی سرمایه‌دار منافع نصف مو یا هم مطابق تفاهم تقسیم می‌شود. در صورتِ‌ بروزِ خسارت بسته‌‌گی به‌ پیش‌بینی قرارداد دارد. هرچند نوعی مضاربتی را که سرمایه‌داران افغانستان رایج کرده‌اند خودش یک استثمار است اما کارگر برای امرارِ معاش و‌ درآمدِحلال ناچار به قبولی آن می‌شود. مثلاً یک‌بار سرمایه‌گذاری طرح‌ می‌کند که هفتاد‌فیصد منافع را می‌گیرد. یا حتا درمواردی که پسا کسب منافع تبعات خسارات پیش‌ بیاید پا از پرداخت مجددِ سهم خود کشیده و‌ گاهی هم متوسل به‌زورگویی می‌شود. یا می‌داند که شریکِ او آدمی است در هراس از آب‌رو ریزی و سر و‌صدا بلندکردن و یا تشهیرِ ناحق در اجتماع و‌ یا هم کم‌‌زوری. در آن‌صورت سرمایه‌گذارِ بی‌انصاف و مدعی مسلمانی نقطه‌ی فشارِ او را نشانه گرفته مجبورش می‌سازد تا همان چیزی را که شریکِ‌کارگرش منفعت گرفته است را دوباره به‌خساره بپردازد و آقای سرمایه‌گذار با تسبیح هفتصدمتره و کلاه و عمامه و جامه‌ی مسلمان‌نمایی در بالای‌خانه و صفِ‌اول‌مسجد جا اختیار کند. سوگ‌مندانه من این‌حالات را به عنوان شریک کارگر سرمایه‌گذاران بسیار دیده‌ام. جبر دیگری که سرمایه‌‌دار بالای شریکِ‌کارکرِ مضاربتی خود می‌کند آن است که در صورت بروز خساره، مناصفه‌ی مصرف انجام شده‌ی سرمایه‌‌ی خود را از شریک‌کارگر خود مطالبه کرده و از او حصول می‌کند. این‌جا تمامِ دورانِ کار و زحمت و وقت و ‌انرژی صرف‌شده‌ی شریک خود را نادیده گرفته خود را به‌نادانی زده نصف‌ خساره را از او اخذ‌می‌کند. اما روایت اسلامی مضاربت فقط سرمایه جمع نیروی‌کار در هردو حالت تقسیم دو. زیرا اگر سرمایه‌گذار پول داده، شریک مضاربت هم جان‌‌کَنِی و سرگردانی ‌را گذشتانده اما سرمایه‌‌گذار بی‌انصاف به آن توجه نه‌می‌کند. من در‌چنان موارد متحمل خسارات زیادی شده‌ام. شرکای‌‌سرمایه‌گذار من می‌دانند و حالا شاید این نوشته را بخوانند. در تجارتِ افغانستان اگر پی حفظ آبِ‌‌رُو رفتی دیگر باید همه‌ بارکَشِ سرمایه‌گذار باشی. باچنان حالات در دورانِ اول حکومتِ طالبانی کار‌کردم مگر روشِ مضاربت نه‌بود. باری آقای سیدمحمدِ څپاند آن یغماگرِ دارایی دوستان به من اطلاع داد که قرار است برای ساختن ساحه‌ی‌تجارتی در مسجدِشریفِ‌جامع پل‌خشتی مجلسِ داوطلبی در ریاستِ‌ حج و‌ اوقافِ ولایت کابل برگزار شود جریده‌ی اعلانات را هم نشان‌داد که طالبان در آن زمان مصمم به‌چنان کاری بودند. گفتم باید اول برویم ساحه را از نزدیک ببینیم و بعد محاسبه کنیم. وقتی به دیدنِ ساحه رفتیم به موردی برخوردیم که باورم نه می‌شد. جانب غربِ مسجد متصلِ‌کوچه‌ی مندوی همه از وجود درختانِ ناژوی بلند شصت و هفتادساله پاک شده و همه‌ درختانِ کهن را از ریشه‌ کشیده اند و اثری هم‌ از آن‌ها نیست محاسبه‌ی ما نشان داد که چنان یک اقدام جاهلانه و خشن‌ در داخل ساحه‌ی مسجدِتاریخی کشور آن‌هم در پای‌تخت چه‌گونه ممکن است؟ به خصوص که حکومت طالبانی هم باشد. به‌جای درختان ساحات مشرف به جاده‌ی فرعی سمت غرب و ذخیره‌‌ی آبِ‌مسجد تهداب‌های سنگ‌کاری شده‌ی بسیار ابتدایی و نامنظم بودند که نشا‌ن‌دهنده‌ی ساختمان زیرکارِ چند دکانِ‌تجارتی است. پرس‌وپال کردیم، گفتند: « طالبی به تخلص نیازی از وزارت اقوام و قبایل آن ساحه را گرفته و در چند روز همه درختان را اره و به مکان‌های نامعلومی منتقل کرده است. معلوم بود که دکان‌ می‌ساخت.

طالبان مدعیانِ دین‌داری چرا بخشی از حریمِ مسجد را ویران و تجارت را وَدان ساخته بودند؟

برای من بسیار جالب بود. زیرا وقتی همه‌چیز وقف مسجد شد و به‌خصوص که شامل حریم مسجد بود دیگر کسی را صلاحیت برای ویرانی آن‌نیست و حالاتِ استثنایی هم موجبات‌حکم‌شرعی علما را می‌طلبد. آن‌ درختان را کجا برده و با آن‌ها چی‌کردند هم معلوم نه‌بود چون اجازه‌ی استفاده از آن به گونه‌ی شخصی حرام مطلق است و درحالات‌استثنایی به مساجد دیگر استفاده می‌شود. پرسش دیگر آن بود که اگر طالبان چنین تصمیم را گرفته بودند پس چرا ساحه‌ را به آن حالت در آورده و اجازه‌ی تصرف شخص را در آن‌ داده بودند و پسا یک بخش سنگ‌کاری پیش‌برد کار ساختمان آن را به داوطلبی سپردند؟ با سیدمحمد‌خان و مولوی صاحب عجب‌‌خان از پل‌خشتی روانه‌ی ریاست حج‌ و اوقاف ولایت کابل در جاده‌ی مقابل تانک‌ تیل شهرنو رفتیم. پیشا حرکت اکبرخان راننده‌ی مولوی صاحب عجب‌‌خان یک‌درجن‌ کیله خریداری کرد و از طریق‌ جاده‌ی‌فرعی مقابل سرای‌شهزاده به پل ‌باغ‌عمومی و بعد راه شهرنو را پیش‌گرفتیم. در مسیر راه مولوی عجب‌خان ‌و راننده‌اش کیله‌ها را نوش‌جان کرده پوست‌های شان را از شیشه‌های موتر به روی جاده پرتاب کردند تا متوجه شدیم کار از کار رفته بود. من و آقای څپاند پوست‌ها را نگه‌داشتیم و قتی به کوچه‌‌ی دفتر ریاست اوقاف کابل رفتیم،‌ من پوست‌ کیله‌ها را گرفته پائین شدم. کمی دورتر از دفترِ اوقاف یک آشغال‌دانی بزرگی از سوی شهری گذاشته شده بود دوست‌ها را آن‌جا انداختم. چون من باید برای معلومات تنها داخل ریاست حج و اوقاف می‌رفتم سه هم‌راه من در موتر ماندند.

داخل ریاست حج ‌و اوقاف رفتم، یک چند تا طالب آن‌جا بودند و پرسیدم یکی را نشان دادند که رئیس اوقاف است. پشتو را بلد بودم و با ایشان صحبت کرده پیرامون شرط‌نامه‌ی داوطلبی صحبت کردم. آن‌ زمان ساخت و سازهای آهن‌کانکریت به‌گونه‌ی گسترده عام نه‌شده بود‌ چنانی که در بیست سالِ پسین شد. با آگاهی که از شرایط خاصِ‌داوطلبی‌ها داشتم دل و‌ نا دل با شرکای ما به مجلس دواطلبی رفتیم که روزِ آن معین شده بود.‌ ورودِ ما در مجلس غیرقابل انتظار بود و دیدیم که اشخاصِ گوناگون با چهره‌های خشن و بشاش و نگاه‌های‌ تیزبین و‌ ترس‌ناک زورگویان گاهی با لب‌خندِنرم‌گویانه نشسته اند و دواطلبی‌هایی که افشا شوند معمولاً چنان اشخاص را دور هم می‌آورند و کسانی‌که از قبل طراحی‌هایی داشته اند خود را در یک باختِ ناگزیری می‌بینند و‌ تازه‌واردان خارچشم و دشمنانِ شان می‌شوند. ظاهراً حالتِ ما هم همین‌کونه بود. وای به‌حال کسی که یا تنها به دواطلبی‌های از این دست برود یا توان مقابله‌ی قانونی با آنانی را نه داشته باشد که بساطِ چپاول گسترانیده اند.

آقای څپاند از موضوع خبر بوده و ما بی‌خبر:

مجلس‌دواطلبی شروع شد و قبل بر آن به‌گونه‌ی تصادف آقای څپاند گفت که نفر اصلی را می‌شناسند. منظورِ شان همان کسی بود که شهکار قبلی در ساحه انجام داده بود. من بسیار متأثر شدم که آقای څپاند چرا از قبل ما را آگاه نه‌ساخت. مولوی‌ صاحب عجب‌خان که کاری به این کار نه‌داشت و‌ فقط شریکِ ما بود که پول‌هایش را قبلاً سیدمحمدخان چپاول کرده بود. به هرترتیب، از صحبت‌های آقای نیازی معلوم شد که طرح قراردادِ عجیبی کرده اند و‌ قرار است روی آن طرح دواطلبی صورت‌‌گیرد.

گروهِ ما با برتری آگاهی قوانین و اصولِ شرعی وارد شده بود که حربه‌ی بَرنده و بُرنده داشت. تا مجلس دواطلبی شروع شد گونه‌ها به پرش آمدند و رنگارنگ اما سیاه‌کمانی از چین‌ و چُروکِ چهره‌های شسته و ناشسته را تشکیل داد. جمعی آشکارا حضور ما را در مجلس تحمل نه داشتند ولی ناچار بودند تحملِ ما کنند. پس از بگو مگو‌های زیاد دانستم که شرط‌نامه با بحثِ مجلسِ تفاوت‌های نجومی از بی‌خردی‌های عمدی یا تجاهل عارفانه و یا هم نادانی‌های‌حقوقی و شرعی مقامات در وزارتی است که مسئول تطبیق شرع و احکامِ قرآن و‌ سنت و دین ‌و مذهب است. همه مولوی‌های دستار سفید پاچه‌بلند به شمول آقای مولوی قلم‌الدین که قبلاً در آن زمان رییس‌ عمومی امربه‌معروفِ‌طالبان و‌ در زمان داوطلبی معین وزارت‌حج‌و‌اوقافِ‌طالبان بود. بی‌خبری از وضعیت دلیلی نه‌می‌شد و‌ موافقت به وضعیت مغایرِ همه چیز بود. طرح آنان به گونه‌ی غیر رسمی چنان بوده که در اول آقای نیازۍ ساحه را تصرف کرده کار‌های مقدماتی را انجام داده و با همه یا بخشی از مقاماتِ حج و اوقاف توافق نموده که ساحه را ساختمان کرده و پس از تکمیل کار ساختمان به‌مصرفِ خودش پنجاه‌فی‌صد را به امارتِ طالبان می‌دهد و پنجاه فیصد را حج و‌ اوقاف برای آن آقا قباله‌ی شرعی می‌دهد. واقعاً وقتی دانستم بسیار تکان‌خورده از رییس اوقاف پرسیدم که حالا داوطلبی روی کدام نوع قرارداد است؟ بی‌جواب بود و آقای څپاند آهسته به‌ من گفت خبر دارد و کسی است که قباله هم می‌گیرد. بنا برحکم قانون و حکم شرع اقدام و یا انجام دادن عملی بر بنای باطل مشهود باطل و در قانون غبن‌فاحش است، من دیدم چاره‌یی نیست موضوع را در مجلس به‌گونه‌یی مطرح کردیم که سبب نه‌شود زنده به خانه برنه‌گردیم. بحث وقف را پیش کشیده و پرسش‌ها را از همه‌ هیئتِ داوطلب مطرح کرده، گفتیم اصول دین همین است وقتی در موضوعی جاهل باشی باید سوال کنی و ما در این موضوع جاهل هستیم. زمزمه‌هایی برای دادن قباله را شنیدم. اگر این قرارداد را کسی برنده شود و‌ حج و اوقاف واقعاً برای برنده قباله بدهد موضوع حریم مسجد چطور می‌شود ‌و موضوع وقف‌جای‌داد مسجد چطور می‌شود؟ ریاست افتای ستره‌محکمه‌ی طالبان چی‌حکم‌شرعی می‌دهد؟ قانون که این عمل را غبنِ فاحش ‌می‌داند. این پرسش‌ها روحیه‌ی مجلس را به‌طور‌ کامل تغییر داد. من نه‌می‌توانم گناه همه‌ را به‌‌گردن بگیرم که در چنان طرح همه‌ی شان شریک بودند و یا تنها تعدادی. اما حقیقت همان بود که آقای نیازۍ آماده‌گی گرفتنِ قباله را صدفیصد داشت و بعدها من از زبان خودش شنیدم.‌ رئیس اوقاف و هیئت دواطلبی طرح ما را پرسیدند و ما توضیح کامل داده گفتیم وقتی که ساحه‌ی مسجد است و قابل فروش نیست ما حاضر هستیم ساحه‌ی تجارتی را مطابق نقشه‌ی شهرداری و وزارت شهرسازی اعمار کنیم. پس از بهره‌برداری امتیاز استفاده‌ی دکاکین تا زمانِ رسیدنِ دوباره‌ی پول سرمایه‌گذاری شده‌ی ما در اختیار ما باشد. ما ساحه را کرایه می‌دهیم و از جمع کرایه‌ی ماهوار بیست فیصد را در مصارف خود وضع کرده و هشتادفیصد را به حساب اوقاف تحویل می‌کنیم. در نتیجه هم برای اوقاف و مسجد عایدی می‌شود و هم یک عقد فضولی صورت نه‌می‌گیرد. یکی از حاضران به پشتو پرسید: « دا نور وزارتونه و او‌ شاروالی چی خپل جایدادونه په دغه شرایط ورکه‌یی هغه په قانون نه پوهیگی چی ته ځان څخه خبرې کوې » من عرض کردم چون ساحه‌ی مسجد غیرقابل تصرف است و وقف شده می‌باشد کسب عاید به نفع مسجد یا اوقاف نه باید مانع شرعی داشته باشد و علمای حاضر هم می‌دانند یا شاید ما نه‌می‌دانیم که فروش ساحه‌ی یک مسجدِ تاریخی مجوز دینی و‌ قانونی دارد یاخیر! فقط پرسیدم و چیزی که فکر می‌کردم درست است گفتم. جنجال امروز‌خوب‌تر است نظر به این‌که فردا زندان برویم. و اداراتی که جای‌دادهای شان را با شرایط مشابه این طرح می‌دهند انتفاعی اند و ملکیت‌های شان وقف شده نیست. هیئت‌‌ِداوطلبی طرح ما را قبول و فیصله کرد که هر طرح علنی و پنهانی در مورد قباله دادن ساحه‌ی تجارتی مسجد باطل است. روی طرح من داوطلبی صورت گرفت و هیچ‌کسی حاضر نه شد آن‌را قبول کند و داوطلبی به نفع ما ختم شد. همه به نوبت از مجلس خارج شدند تنها یک شخص باقی ماند و آن شخص همان زورآوری بود که می‌خواست با مصرف کردن مقداری پول آگاهانه یا غیرآگاهانه یک‌ بخش از ساحه‌ی مسجد پل‌خشتی را قباله بگیرد که اگر ساحه‌ی وقفی مسجد نه‌باشد هر مترمربع آن یک‌صدهزار هزار دلار کم نیست. آقای نیازۍ که بعدها با نام شان آشنا شدم سرگوشی‌یی با سیدمحمد‌خان کرده و سید‌محمدخان به من و مولوی صاحب گفتند برویم دفتر نیازۍ هم میایه. از توضیحات مقدماتی آقای نیازۍ معلوم شد که کارهای انجام داده‌ شده در ساحه را ایشان مدیریت کرده بودند. برای من قابل تعجب بود باچنان کاری که آقا غیرقانونی انجام داده به آن مباهات هم داشت. در عین ‌حال برای من و آقای عجب‌خان عجیب معلوم شد که چطور شده تا آقای نیازۍ نشانی دفتر آقای څپاند را داشته باشد و آن‌جا بیاید؟ یعنی کاسه‌ی آقای څپاند چندین نیم‌کاسه در ته‌یی خود داشت.

څپاندخطاب به من و عجب‌خان، پیسې‌ راولي:

هنوز در دفتر تازه داخل شده و نانشسته آقای څپاند با تحکم گفت که من و ‌مولوی برایش پیسه بیاوریم که بغداد ره فتح کرده. در حالی‌که یک‌بار دوصدهزار کلدار پاکستانی از مولوی صاحب گرفته بود که جریان را گفتم و بارِ‌دوم هم پنجاه‌هزار کلدار. پول‌هایی که از من بالایش بود مثلِ آب‌سرد نوشیده بود. من و‌ مولوی چشم به چشم شدیم و بانگاه‌ها برایش فهماندیم تا کمی متوجه باشد که جاده‌ی رفتارش مدوجذر زیاد‌دارد و به پرت‌گاهی‌سقوط نه‌کند. یارو بسیار مشتاق پیسه بود و هی پیسه می‌گفت. من دانستم که قرارداد اسمی من شده و‌مسئولیت دارم، هرچند سیدمحمد هم در استاد داوطلبی امضا کرده بود. مشکل‌پولی هم بود. من با مولوی مشوره نه‌کردم اما نه‌گذاشتم او پولی بدهد و قانوناً‌ پولِ سهم او را هم باید سیدمحمد می‌داد که قبلاً قاپیده بود. اما من بخشی از سهم خود در رستورانتِ شهرنو را برای شخصی به نام ذبیح گرو دادم که برادرانش فتاح نام و انجنیر ستار نام از او نماینده‌گی می‌کردند 3500 دلار آن زمان پولی بود که بعدها برای من بسیار گران تمام شد. اما سررشته‌ی کار را شخصاً خودم به دست گرفتم. نتیجه هم‌چنان شد که مصارف را من به‌دوش کشیدم و تنها آقای نیازۍ سهم خود نامکمل پرداخت.

نیازۍ خطاب به څپاند، ښه بازِنگر یې:

ما دفتر رفتیم و‌ از قرارداد و پنهان‌کاری های مرموزِ آقای څپاند هم آگاهی نه‌داشتیم. به آقای څپاند شکوه‌کنان گفتم داوطلبی را ما بُردیم چرا به نیازۍ سهم قبول کردی؟ در جواب گفت: « راس میگی مردکه کل کارا ره اونجه کده درختای چندین ساله را چپه کده اره کده و پیسه مصرف کده ما و تو رفتیم لُغمی “لقمه”ی تیاره از دانش “ دهنش “ گرفتیم او رام تو خراب کدی اگه نی قواله “ قباله “ هم می‌گرفت حالی میگی چرا شریکش کدیم…) من گفتم وقتی از اول خبر بودی برای ما می‌‌گفتی معلوم اس که از اول شریکش بودی اگر نه از کجا خبر شدی؟ گفتار فایده نه‌داشت. آقای نیازۍ بسیار زود رسیدند. از ابتدای دیدن دانستیم که عادت داشت یک دست‌مال بدون وقفه مقابل دهنِ خود می‌گرفت. هنوز تازه نشسته بود که خطاب به آقای څپاند گفت: ( ته ښه بازنگر یې ). آقای څپاند یکی دیگر از قلدرانِ کم‌زور بی‌تأخیر چشمان خود را بالای نیازۍ کشید و آماده‌ی حمله شد. در همین زمان خطاب به من هم گفت: ( ته خو مسلکی بازنگریې ) اما با خنده. من مداخله کردم گفتم نیازۍ صاحب هدفِ بد نه‌داره فقط ده گفتار عامیانه عادی گفت. مولوی صاحب هم از سیدمحمد خواهش کرد تا آرام باشد. من توضیح دادم، فکر می‌کنم هدفِ نیازۍ صاحب ای باشه که خودت ده مجلس داوطلبی نقشِ‌خوب‌ داشتی و مؤفق شدی. سخنان من موردتائید نیازۍ‌صاحب هم قرارگرفت و به اصل موضوع پرداختیم. از همه جریانات آن‌روز و روز دیدار از ساحه برای ما ثابت‌ساخت که سیدمحمد تمام جریان را آگاه بوده و این‌که پس از کار عملی در ساحه چرا گپ به داوطلبی رسیده را هم می‌دانسته اما تا آخر برای من و مولوی عجب‌خان چیزی نه‌گفت. نتیجه‌ی بحث چنان شد که یک سهم مستقل یک بر سه حصه را آقای نیازۍ گرفتند و متباقی بین سیدمحمد‌خان،‌ من و مولوی‌صاحب‌عجب‌خان تقسیم شد. من خواستم از نقش اصلی آقای نیازۍ اطلاع حاصل کنم که چه‌گونه چنان کار بزرگ اما غیرقانونی را انجام داده و بعد چه‌‌اتفاق افتاده که جریان مسیر اصلی اما بازهم غیرقانونی را اختیار کند تا سرحدی که با وجود دعوای دانایی و آگاهی دینی و قانونی ارکان طالبان در نظام امارتی آنان حاضر به انجام یک قراردادِ‌فضولی با بیع‌فضولی و شرایط غیرشرعی و غیرقانونی شده بودند؟

قرارداد را امضا کردیم:

رفت و‌ آمدِ ما به وزارت حج و اوقاف طالبان زیادتر شد. محتوای قرارداد به گونه‌یی که مجلس و هیئت‌داوطلبی فیصله کرده بودند آماده شد. گفتند قرارداد آماده‌ی امضا است و باید نزد معین صاحب اداری برویم. من از مقرری مقامات در ساختار تشکیلاتی حج و اوقاف آگاهی نه‌داشتم و کسی را هم نه‌می‌شناختم. با شرکای خود یک‌جا سوی دفتر معین اداری وزارت رفتیم. داخل شدیم با یک آدم قوی هیکل و قد‌بلند گندمی تیره‌رنگ برخوردیم که برخلاف دگران دفترش را با میز و چوکی کار و موبل و فرنیچر آراسته بودند. خودشان هم در کوچ یک‌نفره نشسته و امورات را انجام می‌داد.

د افغانستان هغه دهقان مې خوښیږی خو نه دارذیل عربان:

آقای معین با کسی صحبت می‌کردند و پیرامون عقیده‌مندی مسلمانان افغانستان و شیوخ عرب بحث داشتند و معلوم بود که آقای معین بسیار برآشفته اند و اگر صلاحیتی داشته باشند هر چی عرب است را مجازات می‌کنند. راستش این موضع‌گیری شان را بسیار پسندیدم. چهار سوی دفتر را دیدم هیچ نشانه‌یی از این‌که نام آقای معین چیست نیافتم و از شرکای ما هم کسی نه می‌دانست، به احتمال زیاد اگر آقای نیازۍ می‌دانستند آن روز با ما نه رفتند چون طرف قرارداد نه بودند. آقای معین با ورود ما فقط به پشتو سلام‌علیکی کرد و گفت منتظر بمانیم و صحبت را با مهمان قبلی ادامه داده در وسط بحث‌ِ شان گفتند: « … د افغانستان هغه دهقان مې‌ خوښیږی چې په‌خپل ځمکه‌ کار که‌یی او لمر ته گوری چی کی‌نني او خپل مازیگر لمونځ ادا کړي… خو‌ دا رذیل او‌ عیاش عرب مې هیڅ نه‌خوښيږی او مسلمانی نه‌لري….» من که هنوزم نه‌می‌شناختم ایشان چی نام دارند؟ از صحبت‌های شان خوش شدم چون یگانه طالبی بود که حقیقت شیوخ عیاش عرب و خاندان آل‌سعود را درک کرده بود و می‌دانست که کشور ما هم قربانی تروریزم عربی شده است.

ما با مولوی قلم‌الدین مقابل بودیم ‌و نه‌می‌دانستیم:

سر انجام سخنانِ شان ختم شد و رییس اوقافِ‌ولایت‌کابل ما را برای شان معرفی کرد و هم به پشتو گفت که مولوی صاحب قلم‌الدین معین وزارت اند. با شنیدن نام مولوی قلم‌الدین‌ همه شرایط ظلم‌افکنی در اداره‌ی امرباالمعروفِ طالبان تحت مدیریت او پیش چشمان من گذشتند. فکر کردم که صحبت‌های شان با عمل شان چقدر تفاوت دارد. هم‌چنان برخورد ایشان با ما و با عملی که در شهر‌ها انجام می‌دادند زمین تا آسمان تفاوت داشت. گاهی فکر می‌کردم شاید این آقا رُباتی به‌نام قلم‌الدین باشد. بحث بالای قرارداد شروع شد و آقای قلم‌الدین با اشاره به این‌که قرارداد را خوانده اند اما نه‌می‌دانند که مفادِ قراردادی‌ها در آن قرار‌داد چیست؟ از طرز گفتار شان معلوم بود که نسبت به توافق قبلی سپردن قباله‌ی پنجاه‌فیصد ساحه‌ی‌تجارتی جدیدالتأسیس مسجدجامع‌پل‌خشتی برای آقای‌نیازۍ آگاهی نه‌داشتند و یا هم آن طرح بین آقای‌نیازۍ و تعداد دیگری بود که با همان محرمیت به نیستی رفت. آقای قلم الدین هم‌زمان با امضای‌قرارداد رو به سوی رییس اوقاف کرده گفتند: « زه خو په نشوم چه د دوی نفع په دې قرارداد کې څه ده؟ » ما هم پس از امضای‌ قرارداد دفتر شان را ترک کردیم و تا امروز با ایشان مواجه نه‌شدیم.

آقای مولوی‌قلم‌الدین که اهل ولایت لوگر اند بعدها در نظام طالبانی کرزی شامل‌ تشکیلات دولت او شده و در قالب منتقدِ اعمال نسل‌جدید طالبان چهره‌ی جدیدی پیدا کرده و سروصداهایی را در مطبوعاتِ زمان کرزی رهبر اصلی طالبان راه انداخت. به‌عنوان نمونه رادیو آزادی در اول سرطان سال ۱۳۹۰ به ارتباط مولوی قلم‌الدین چنین دیدگاه گفتاری و نوشتاری داشت:

( افغانستان

وزیر امر بالمعروف طالبان اکنون برای توسعه صلح در افغانستان کار می کند

سرطان ۰۱, ۱۳۹۰

«مولوی قلم الدین این چهره ترسناک و شناخته شده رژیم سقوط داده شده طالبان اکنون برای توسعه صلح در افغانستان کار می نماید. حامد کرزی رییس جمهور افغانستان در سال گذشته قلم الدین سابق وزیر امر بالمعروف طالبان و پنج عضو دیگر این گروه را به شورای عالی صلح تعین نمود تا با طالبان برای آوردن صلح مذاکره نمایند. علاوتاً حکومت کرزی از شورای امنیت ملل متحد نیز خواسته است تا نام قلم الدین و نزده نفر دیگر از مقامات طالبان را از لست سیاه ملل متحد حذف کند. روزنامه واشنگتن پست می نویسد، حضور قلم الدین در شورای عالی صلح عمدتاً نشان دهنده اینست که حکومت افغانستان تا چه حد علاقه مندی نزدیک شدن با طالبان دارد. بنوشته همین روزنامه، نو سازی یا احیای اعتبار قلم الدین نه سریع بوده و نه هم صاف و بدون اشکال. باین معنی که او نسبت به یک تعداد دیگر از مقامات سابق طالبان بشمول، عبدالحکیم مجاهد نماینده سابق طالبان در ملل متحد، عبدالسلام ضعیف سفیر سابق طالبان در پاکستان و وکیل احمد متوکل سابق وزیر خارجه طالبان ستیز گرتر و جنجال بر انگیز تر می باشد. حتی امروزهم، قلم الدین از پیمانه مجازات که او و دسته هایی از پولیس مذهبی وزارت او بین سال های 1996 و 2001 میلادی به هزارها افغان هموطنش روا داشتند نادم وپشیمان نیست. قلم الدین می گوید:

«ما وظایف خود را در چهارچوب قانون حکومت و شریعت انجام دادیم. از آنچه که من کردم متاسف نیستم. اگر بعضی مردم آنرا ظلم و جبر می‌خوانند، من اعتراض می کنم.»

او میگوید، اگر با نسل جدید طالبان مقایسه شود، مانند شب و روز از هم فرق دارد. اینها دست با حملات انتحاری می زنند و گردن هموطنان مسلمان خود را قطع می کنند. قلم الدین وزیر سابق امر بالمعروف طالبان در هفته جاری در یک مصاحبه ای با روزنامه واشنگتن پست از نیروهای تازه طالبان انتقاد نموده و حملات انتحاری آنها را غیر اسلامی و غیر شرعی خوانده است.

آقای قلم الدین هر توجیه ای که می خواهد از دوره کار خود و وزارت امر بالمعروف می توانند داشته باشد، ولی مردم افغانستان هیچگاه ضرب و شتم دوره پنج ساله حکومت طالبان و خاصتاً وزارت امر بالمعروف آقای قلم الدین را فرموش نمی کنند.)

کار عملی در ساحه:

به الزام قانونی که امضای من در پای قرارداد متوجه‌ام ساخته بود مکلف به اجرای احکام قرارداد بودم.

 

ادامه دارد…

 

+++++++++++

پارسی‌گویانِ ترسو، مذبذب و‌ متزلزل بدانند که من هیچ چیزی را تصادفی نه می‌نویسم.‌

اگر به‌‌خود نیائیم‌ یا پنبه‌کاران خواهیم بود یا شالی‌کاران یا گندم دَرَوهای قبیله‌گراها. 

بخش ۱۹۹

 

     پریشان‌گویی‌های‌ آقای حفیظِ‌منصور پریشانم   کرد.

به من هدایت دادند تا امرِ آتش سلاح به موتر حامل دٰکترصاحب‌رهین را بدهم. 

در مروری به فرسته‌های دوستان یا نشراتِ‌شبکه‌های اجتماعی با موردی برخوردم که یک جوانِ پشتون برای بزرگان خودشان در آن‌سوی‌مرز دیورند سخن‌ می‌گفت و همه پشتون پاکستان و خیبر را مشران خود خطاب می‌کرد. او از هریک چنین نام می‌بُرد: اچکزی صایب، منظور پشتون صایب، شیرپاو صایب، حقانی صایب، سراج‌الحق، … تاته وایم… لینک را فشار دهید: 

آقایی پس از چهل‌وپنج‌سال خسته شده در حالی‌که همه اقتدار در دست قبیله‌اش بود. یکی از سران قبایل پشتون‌ِ داخلی را نام نه‌برد و همه پشتون‌های پاکستان را یاد‌کرد. اچکزی را که برای بودنِ یک پرچم پشتونِ افغانستان گلوپاره کرد و گفت باید زمونږ « پاکستان » خپله بیرغ په دغسې جرگو راوړۍ حالا بگوئید که حق با کی است. این جوان گله دارد که چهل‌و‌پنج‌سال است لر و بر می‌گوئیم هم لر برباد شد و‌هم بر. ما کجا برویم و‌ چی‌ کنیم؟ همه‌ی تان برای ما یک راه نشان بدهید..اچک‌زی صایب و … صاحبان دگر. وقتی اینان در چهل‌وپنج سال حاکمیت مطلقه و نوبت‌وار بالای ما حاکم بودند و لر و بر یکی نه شد و‌ پشتونِ خیبری و‌ پاکستانی بارها ایشان را از خود راندند حالا از خسته‌‌گی می‌نالند. پس ما که سه صدسال یعنی شش برابر بیش‌تر از اینان زیر ظلم و ستم و تک‌‌‌رویی پدران و‌ نیاکانِ شان گذراندیم و حد پنج تا شش نسل قربانی دادیم حق نه داریم برای سرنوشت خود تصمیم بگیریم؟ پسا انتشارِ دیدگاه ابتدایی من در مورد تجزیه‌‌ی افغانستان به بخش‌های شمالی ‌و جنوبی همان‌گونه که‌پیش‌بینی کرده بودم مورد انتقادات برخی از تاجیک‌تبار‌ها و‌ پارسی‌گویان و تاجیک‌شده‌ها قرار گرفتم. پشتون تاجیک‌شده که گناهی نه‌دارد و درک او از تاریخ تاجیک‌ها بسیار نازل است و‌ حتا تاریخِ‌اصلی پشتون را هم نه‌می‌دانند. برخی تاجیک‌تبارهایی که با شعارهای مصلحتی ‌و کهنه‌‌ی افغانستان واحد در‌ آمیخته اند فکر می‌کنند که با بحث‌های آرمان‌گرایانه‌ی شان مدال پیروزی علیه من از سوی پشتون‌ها برای‌شان تفویض می‌شود چون خودکُش و‌ بی‌گانه‌پروری کرده‌اند. نه آقا، شما‌ها یک ترسِ‌کسبی و ارثی را تجربه می‌کنید. من و امثال و هم‌سالانِ‌من از گذرگاه حقیقت می‌آئیم. سال‌ها افغانستانِ‌واحد گفتیم، تمام عمر وحدتِ‌ملی گفتیم، همه‌ی روزگاران برادری و برابری گفتیم. اما تنها ما گفتیم و نوشتیم ‌و قلقله کردیم. جانب‌مقابل فقط گاهی برای ظاهرسازی سخن‌‌بر‌ زبان آورد و در کاغذ‌نوشت و به مخازن ‌و انبارهای نوشته‌ها فرستادش و دیگر هرگز در‌پی آن نه‌شد‌ ‌و نه‌می‌شود و نه‌خواهدشد تا منی پارسی‌‌گفتارِ مادرزاد را به‌حیث‌ عضو‌ متساوی‌الحقوق کشوری و افغانستانی بپذیرد. جای‌گاه من همیشه در صفِ سوم‌ و چهارم آن‌هم به‌طور بی‌اعتماد و ناپایا است و خواهد بود و باوری هم نیست که بمانندش یاخیر؟.من حق‌دارم برای فرزندم و‌ نواده‌ام و نسل آینده‌ی کشورم برابری را ارمغان کنم یامبارزه در راه کسبِ آن‌را برای‌شان بیاموزانم تا مثل من و نسلِ من و شش‌نسل پیش از من نه‌باشند. من یقین دارم که مبارزات اقوام برای تثبیت‌ جای‌گاه‌حقوقی شان بیش‌تر و‌مدنی‌تر ‌و غیرقابل‌‌ِ مدیریت قبیله‌سالاری می‌شود. هزاره و ازبیک و ترکمن توانسته اند مسیر خود‌ها را بیابند. باو‌جود آن‌که رهبران شان معامله‌گر بودند. اما ‌دیدیم که هیبت حضور هزاره در کابل ‌و کلان‌شهرهای دیگر چی‌غوغا برپا کرد حتا ارگ نشینانِ دزد و بی‌وجدان و شرف‌‌فروشِ‌ارگ ایشان را با انتحاری‌ها بدرقه کرد چون از قوتِ‌شان ترسید. دیدیم که ازبیک و‌ ترکمن چی‌گونه ولایاتِ‌شمال را به‌لرزه آورد تا دوستم را از تبعید برگرداند. این‌که چرا دوستم برخلاف دهه‌ی‌شصت و‌ نیمه‌ی اول دهه‌ی‌هفتاد بسیار محافظه‌کار ‌و عزلت‌گزین و حتا نوعی با ترس‌هم‌راه شد برای من که بسیار و بسیار او را می‌شناسم موجب‌ِ حیرت‌زده‌گی‌ شده. از خلیلی و محقق و مهدوی ‌و بازمانده‌های کاظمی‌شهید و‌ انوری که‌ گله‌یی نیست. آنان در رزم و بزم از تقیه‌ی خود استفاده کرده خودرا با هر‌نظامی برچسپ می‌زنند و راهی برای بقای‌‌قوم خود جست‌وجو‌ دارند و خودشان هم منفعت‌های گزافِ مالی ‌و اداری ‌و سیاسی نصیب می‌شوند. فاحشه‌‌گری رهبران‌سیاسی هزاره اظهر‌من الشمس است. ‌و دیدیم که حالا در پهلوی طالب هم قرار دارند. همان‌هایی مثل مهدوی که دی‌روز فرعون‌سان به روی‌جاده‌های کابل پرسه می‌زدند. اما باخون‌شهدای ده‌مزنگ‌و‌‌ جنبش‌روشنایی معامله کردند. مارشال‌ فهیم غنیمتی از تاجیک‌تباران بود که باوجود اشتباهات‌اش ارگ از او می‌لرزید. او هم می‌فهمید که پشتون‌اقتدارگرا هرگز میانه‌ی برادری بادیگران به‌خصوص با‌تاجیک‌تباران و‌ پارسی‌گویان نه‌دارد. در معادلات‌‌سیاسی پسا مارشال‌فهیم باز هم عنان‌ قدرت به دست قانونی معامله‌گر افتاد. رهبری عمده‌ی پارسی‌گویان محور پنجشیر بود. پنجشیری که مسعود آن را بارها سربلند به جهان معرفی کرد ‌و ماندگارش ساخت. اما برخی‌ کلان‌های پنجشیرِی پسا مسعود و پسا مارشال ‌و حتا در دوران اقتدار مارشال راه شان را از همه‌کس جدا کرده و ارتباطات مستقیم با ارگ ‌و ایادی آن را پیشه‌کردند. هم‌چنان تمام امتیازات را چند نفر از نام پنجشیری و تاجیک‌تبارها به خود قاپیدند. در همه‌‌ی امور خودرا جازدند و تاجیک‌های دیگر برای بار دوم دستِ دوم شدند. حتا پنجشیری‌های مستحق برای برگزیده شدن در مقاماتِ‌دولتی از نظر انداخته شدند. در بیرون از محدوده‌ی پنجشیر من بر‌ اساس ایجاب وظیفه‌ ناظر حالاتی بودم که کسی تا هنوز نه‌می‌داند. من می‌دانم که آقای‌جنرال‌عتیق‌الله بریالی چه‌گونه قربانی‌بازی‌های‌اوپراتیفی‌ارگ شد. من می‌دانم که چرا استاد‌عطامحمد‌نور طبل‌اختلاف‌ بارهبری محوریت‌پنجشیر را پسا مرگِ‌مارشال کوبید. من می‌دانم که امرالله‌صالح چرا عروج کرد و چرا از پنجشیر و پنجشیری رو گرداند و می‌دانم که عبدالله چقدر در عقده‌مندسازی امرالله علیه پنجشیری‌های خودش نقش داشت. من می‌دانم حمیدخراسانی چه‌گونه به دستِ امرالله برای اجرای گزینه‌هایی پرورده و بعد دور انداخته شد که حالا یک‌جانی و طالب‌نمای خطرناک از او ساخته شد. من می‌دانم که شادروان مارشال تا چی‌حدفشارهایی را به سبب دریافت اطلاعات نادرست بالای آقایان ‌ایزدیار و حفیط منصور وارد کرد و بعد توسط شخص ایزدیار برای شان دلایل گفته شد که قانع گردیده و گفتند از دل شان برآمد. من می‌دانم که اشتباهات خُرد و‌ کوچک در برخورد باکادرهای دیگر پنجشیر مثل آقایان ‌ریگستانی، ضیایی، بعدها مولانا‌صاحب عبدالرحمان، آمرصاحب پنجشیر و دیگران سبب بروز کینه‌های درونی شد. روزی من در ریاست دفتر وزارت دفاع با آقای څارنوال کرام‌الدین خان صحبت داشتم گپ جالبی گفت : « هر وختی مارشال یک ملاقات رسمی داره و مه رفتیم داکتر تاج‌‌مَد ده جای مه شیشته. ده صدارت، ده وزارت و ده هرجای. ای دفه به مارشال میگم که جای مه ده کجاس…؟ » هدفش آن بود چون رئیس‌دفتر وزارت دفاع است قانوناً باید در تمام امور مربوط به‌وزارت‌دفاع در رکاب مارشال می‌‌بود اما از داکتر صاحب‌تاج‌محمد‌شکوه داشت که هیچ‌وقت جایش را برایش خالی نه‌کرده است. عقده‌های درون پنجشیری‌گری که حالا سبب شده تعدادی به‌نوعی عقده‌گشایی کرده و حتا با طالب هم‌گام و هم‌راه شده خیانت‌ را پیشه‌ کرده و پنجشیر یک دست را چنددسته بسازند. در بیرونِ پنجشیر از پهن‌دشتِ شمالی تا شمال‌کابل و نقاط دیگر افغانستان مرتبط به پارسی‌گویان و تاجیک‌تباران بود که همه فرماندهان دورانِ مقاومت در پشت دَرهای‌بسته‌ ماندند. جنرال بابه‌جان و جنرال امان‌الله‌گذر دو فرمانده زبردستی که خطوط اساسی دفاعی مقاومت را مدیریت می‌کردند و مدافعان‌اصلی‌ و اساسی سنگرها بودند. جنرال‌بابه‌جان حتا زمانی‌که آقایان بصیر سالنگی و‌ ایوب سالنگی سالنگ‌ها را رها کرده در پروان به طالب پیوسته بودند برحسب هدایت فرمانده مسعود غرض دفاع از سالنگ‌ها توظیف شد که بامتانت و مردانه‌گی آن‌جا را دفاع کرد و زمانی‌که بصیر سالنگی دوباره پشیمان شده و برگشت قهرمان‌‌ملی باوجود تأکیدات‌ جنرال‌بابه‌جان، بصیر سالنگی را تحویل نه‌گرفته و در مخابره با او صحبت نه‌کرد و گفت که بگیل شده‌ها دگه به حال نه‌می‌آیند. الماس زاهد برای منافع خود آدم‌زیرک‌وهوشیاری بود. در اول آمدنِ به کابل یکی از منازل را در محله‌ی وزیراکبرخان که بعدها دفتر تکت‌فروشی‌ و‌ سیاحتی‌سکای شد غصب‌کرد، مالک آن تعمیر صاحبِ واسطه بوده، یکی دوبار خودش را به آقای‌کرزی رسانیده بود تا به‌عرض او رسید‌گی‌کند. هرباری که کرزی مستقیم به آقای‌الماس می‌گفته تا خانه‌را تخلیه کند، وعده‌های بی‌عمل می‌داده. مارشال فقید از اولین سفر امریکایی‌خود برگشته و در رستورانت‌شاندیز همه جنرالان و فرماندهان را دعوت‌کرده گزارش‌سفرشان را می‌دادند. حین صحبت چشم‌شان به‌چهره‌ی آقای‌الماس زاهد افتاد. بی‌درنگ برایش گفتند: « همو‌خانی مردکه ره تخلیه نکدی… کرزی چند دفه مستقیم برت گفت مه برت گفتم … فکر نکو که زور کرزی برت نمی‌رسه … مگر کرزی خوب آدم اس حوصله میکنه… اگه دلش شوه دوتا از همو قطی گوگردکا “ هدف شان موترهای زرهی مجهز با سلاح‌های‌سنگین آمریکایی‌ها بود “ پشتت روان کنه خانی خوده هم برش میتی ….» الماس‌خان گفت که هزار دفه تخلیه می‌کنم صایب. همان تخلیه و همان آشنایی او با کرزی بود که دیگر کرزی بی‌ حاجی‌الماس غذا صرف نه‌می‌کرد. کرزی دو هدف داشت: منزوی ساختن مارشال از طریق استخدام فرماندهان اش. ایجاد افتراق و دودسته‌گی بین‌نیروهای به شدت مسلح و نیرومند شمال و مقاومت. باچنان‌ترفندی مؤفق شد. حتا یکی از جنرالان برازنده‌ی پنجشیر که مارشالِ‌فقید همه صلاحیت‌ها را خالصانه برایش داده بود در صحبت تنهایی با من مارشال‌فقید را جنایت‌کار گفت. من گفتم مارشال صاحب اما بیش‌تر از همه برای شما صلاحیت‌ داده است بازهم چنین گفت: ( ….پاک‌کاری جنایاتی که مارشال کده بسیار سخت اس…) من روزی را شاهد بودم که همین‌آقا از همان دفتر خود به آقای‌ معصومی رئیسِ دفترکرزی زنگ زد و درست تضرع‌کنان گفت برخی وعده‌ها مثل ترفیع و دادنِ‌مدال برای شان و سپردن یک‌کرسی دپلوماتیک برای شان باید عملی شوند که آقای‌کرزی وعده داده بود. وقتی آن‌حالت را دیدم تضرع آقای اشکریز یادم آمد که به یارمحمد برادر مزدک باگلوی پر از بغض و ‌گریه از آن ولی‌نعمت‌خود تقاضای کمک‌کرد، اما چندساعت بعد یک دوستِ من از فرودگاه‌کابل برایم در تلفن گفت یارمحمد هم گریخت. وقتی تلفن شان ختم شد من شیوه‌ی تلفظ واژه‌ی حول و حوش را که غلط کرده بودند برای ‌شان توضیح داده و‌ گفتم: بالای کرزی مرزی اعتبار نیس ناحق زنگ‌‌زدید. راستی هم چنان بود، سیاست‌مدار، استخبارات‌چی،‌ تاجر اصلی و سابقه‌دار افغانستانی به‌خصوص که از تبارِقبیله‌ باشد هرگز مدار اعتبار نیست. و‌ ما دیدیم که نادرغدار حتا به قرآن‌کریم هم اعتنا نه‌کرد. جنابِ جنرال‌صاحب عرایض منی فقیر را نادیده انگاشته و به‌تکاپوی دپلومات شدن افتادند و من تمام مراحل بعد از آن را شاهد بودم که نه و نه‌شد تا امروز نه‌شد. بعدها مفصل‌تر می‌خوانید. اما آن‌چی شد خلع‌سلاح مجاهدین و مقاومت‌گران خود‌شان شد که زراد‌خانه‌های پنجشیر و شمالی را داوطلبانه به ارکانِ‌قبیله سپردند فقط وعده گرفتند و موترهای شان اجازه‌ی دخول به ارگ را بدون تلاشی داشت و بس. اما هیچ‌کسی از اعضای کمیسیون‌های جمع‌‌آوری اسلحه که حقیر هم یک عضو آن بودم شاهد سپردن اسلحه از جنوب و شرق و جنوب غرب و مناطق پشتون نشین نه‌بود.

دلیلی که من سخن را به درازا کشانیده این‌جا آوردم آن است که وقتی‌ما به جریان یک فدرالیسم نهادینه‌ناشده در افغانستان برآئیم و سال‌ها پس باز هم با چنان روحیه و افراد و خودرهبر خوانده‌‌ها و خود‌بزرگ‌بین‌ها در نظام فدرال شمال یک‌جا باشیم، این‌گونه افراد قبرکَن‌های ما می‌شوند و مرکزیت فدرال را می‌‌فزوشند. سیاست خارجی‌ما، سیاست‌ دفاعی‌ما، سیاست اقتصادی‌ما و روابط بین‌المللی‌ام به‌صورت مطلق تحت حاکمیت‌قبیله قرار می‌گیرد و هرگز کسی برای‌ما اجازه‌ی استقلالیت را نه‌می‌دهد. درنتیجه ما یا پنبه‌کاران خواهیم بود یا شالی‌کاران یا گندم دَرَوهایی که مکلف می‌شویم تا حاصل دست‌خود را دودسته تقدیم یک جابر دیگر کنیم. چنانی‌که همین‌حالا در اروپای‌مدرن‌ برخی افراطی‌های جرمنی هالند را باغ و فارم‌های شان می‌دانند و مردمان آن را دهقانان خود.‌ در کشور ما هم به گونه‌ی آخرین مثال دیدیم، بیست‌سال فعالیت‌مجلس‌نماینده‌گان و سنا چیزی را که پشتون‌سیاسی‌اقتدارگرا خواست به هزار نیرنگ ‌و حیله‌تصویب شد. اما در چیزی‌که حتا پس از تصویب هردو مجلس به آن اعتراض کردند خان‌قبیله به بهانه‌یی آن را توشیح نه‌کرده دوباره به‌مجلسین فرستاد تا زمانی که مطابق میل شان تصویب شد. من که آن‌چی و چه را می‌نویسم آگاهانه می‌نویسم نه خیال‌پردازانه. ما درگیر تئوری‌های کهنه ‌و نو هستیم که عمدتاً انگلیس و آمریکا و به تاز‌ه‌گی‌ها چین و هند و روس و ایران نسخه‌های آن را برای ما می‌دهند. پشتون‌نگری و پشتون‌قدرت‌مداری در افغانستان از برنامه‌های پسا هندبرتانوی است که انگلیس آن را به‌ ما میراث‌شوم داده. طرح فدرال‌سازی امروزی که نماینده‌ی اروپا هم عنوان کرد اگر برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ی جهانی و به خصوص انگلیس نه باشد فقط در حدابرازنظر باقی‌ می‌ماند. مگر جهان چرا در بیست‌سالِ پسین به داعیه‌ی فدرال‌خواهی لبیک نه گفت‌؟من هم می‌دانم که تار سیدن به فدرالیسم و یا تجزیه راه درازی در پیش است و هیچ‌کدام یک‌شبه اتفاق نه‌می‌افتد، شرایط برای تجزیه آماده نیست و فیصدی بیش‌تر تحصیل‌کرده‌های تاجیک‌تبار و‌ پارسی‌گو محافظه‌کارانِ جبونی اند که حتا بانام بردن از کلمه‌ی‌تجزیه تن‌شان می‌لرزد.

آقایان! وقتی در خانه‌های‌مان دچار مشکل هم‌زیستی می‌شویم صد‌بهانه می‌تراشیم تا از پدر و مادر و از خواهر و برادر جدا شده ره خود را بگیریم. چه‌گونه است در کشور مشترکی باشیم که یک بخشی‌ملت ترا‌ نه‌می‌پذیرد ‌و تو مثل عاشق به پای او خم شوی؟ و او ادې تیرې ادې میرې… می‌گوید.

لذا بسنده‌گی و بسیاره‌گی کاری و ناکاری ما هم در سیستم فدرال و هم در مکانِ‌تجزیه زمان‌‌گیر و فداکاری‌‌خواهی دارد و ما باید از جایی آغاز کنیم. ما هنوز به خود نارسیده تشویش ظهور پان‌ترکیسم را داریم. جناب بهرمان نجیمی وعده داده اند که آن را بررسی می‌کنند. اما این بررسی‌های قبل از وقت بی‌باوری تازه است به یکی از قوی‌ترین هم‌گامانِ ما در مسیر فدرالیسم یا تجزیه. مارشال دوستمی را که من می‌شناسم هرگز تن به قدرت‌گرایی ترک و ازبیک نه‌می‌دهد. به‌خصوص که‌ حالا محافظه‌کارتر شده است. اگر ما تاجیک‌ها و‌ پارسی‌گویان شهامت پیش‌قدمی در راه جدایی را نه داریم پس بودن ما در رکاب ترک‌تباران‌ِ کاکه و عیار و هم‌سطح خود ما ظلم‌دیده‌ی دستِ پشتونِ‌اقتدارگرا بهتر است. سه‌صدسال هیچ بودیم بقیه دوران را که در یک‌نظامِ انسانی و‌ قدرت‌مداران با معنویت و درددیده باشیم هزاربار بهتر از امروز است. و یا اگر ترکیسم به عنوان یک‌قدرتِ فدرال‌طلب ظهور کند و اقدام نماید توانِ آن را هم دارد. پس بگذاریم ترک‌تباران یا حتا خود قبیله‌گرایان از تمامیت‌خواهی به سوی فدرال یا تجزیه بروند تا مترسک‌هایی برای تاجیک و پارسی‌گوی ترسو شوند. اما به تأکید و تکرار یاد

می‌کنم که روزی خواهد رسید تا اسلاف ما برای عبور از فدرال به تجزیه ناچار شوند و می‌شوند. پس‌ چرا از همین‌حالا اساسات مبارزه‌ی ایجاد افغانستان شمالی را نه‌گیریم. انگیزه که بخش اساسی این کار است بسیار قوی و بلاتغییر وجود دارد،‌ شرایط عینی و ذهنی اگر برای عملی شدن امروزِ تجزیه وجود دارد برای تداوم آن گام‌برداری های نخست ضرور است.

برخی تاجیک‌‌تبارها در بیست‌سال پسین چنان طول‌وعرض را از دست‌داده ‌و مسحور قدرت‌کاذب پشتون‌سیاسی و‌ اقتدارگرا شدند که وقتی سخنان شان‌را می‌شنوی شاخ‌ می‌کَشی. با چنین اشخاص که هرقدر مقتدر و آگاه هم باشند و برایت قابل حساب باشند ره به جایی برده نه می‌توانی.

پریشان‌گویی‌های‌ حفیظِ‌منصور بدتر از مضحکه‌های آقای کاوه‌ی‌جبران بودند.

در زمانی‌که اکثریت قاطع تاجیک‌تباران و فارسی‌گویان و ازبیکان و هزاره‌ها خواهان ایجاد افغانستان شمالی مستقل هستند و پرچم‌های محلی شان‌را ساخته و برخی ‌های‌شان ‌فدرالیسم را شعار می‌دهند،‌ حضور شکننده و‌ پریشان‌گویی‌های برخی از صاحب‌دیدگاه‌ها برخلافِ تلاطم‌امواج در شنا است. جسارت و شهامت دو نظریه پرداز و صاحبانِ کتاب وِردِ‌‌زبان‌ها بود. حفیظ‌منصور هم در گفتار و هم در کردار ‌و هم در نوشتار درست و‌ منطقی یک‌چهره‌ی پرخاش‌گرِ با استدلال بود. و سال‌هاست که برسکوی راست‌گفتاری ‌و رُک‌گفتاری ‌نویسی رسانه‌یی و‌ سیاسی و اجتماعی قرارداد. آقای جبران هم‌چنان با کمی تفاوت که گفتارِ کم‌دارند و‌ نوشتار نه‌ترس بسیار. اما هردو در برنامه‌های‌جمهوری پنجم برخلافِ آن‌چه می‌گفتند و می‌نوشتند ظاهر شده و انتظارات از خودها را به صفر آوردند. در مورد آقای جبران قبلاً عرایضی داشتم. اما دیدِ من و انتظارِ من از آقای‌حفیظ‌منصور نه‌چنانی بود که ظاهر شدند، پسا شکستِ طالبان من معاون بخش‌ اردوی نشرات‌نظامی رادیوتلویزیون ملی بودم که توسط محترم عزیزالله آریافر و حکم‌ مارشال‌فقید مقرر شدم. آقای شمس‌الدین‌ حامد رئیسِ‌نشرات‌نظامی بودند. آقای منصور ریاست عمومی رادیوتلویزیون ملی را بعد از سرپرستی جناب ایزدیار رهبری می‌کردند. چندی گذشت اما واقع‌بینانه آن بود که آقای حفیظ‌منصور یکی از نخستین مبتدیان نقد‌سیاسی از کرزی بود. و مقوله‌ی کرزی ناخوانده امضا می‌کند هم از ابداعاتِ‌نوشتاری ایشان بودکه گمانم بعدها عنوان یکی از اثرهای‌چاپی آقای منصور شد. با ایشان بر اساس رابطه‌ی‌کاری معرفی شدم ‌و با آقای حامد که رئیس مستقیمِ ما بود زیادتر در ارتباط بودم. من در تمام دورانِ کار آقای منصور اصلاً با عملِ خشن و یا عصبیت‌مزاج بر نه‌خوردم و این رابطه از خودشان به بالا و دوباره از خودشان به پائین بود. نوعِ مدیریتِ یک مقام در یک اداره‌ی‌کلان نشراتی‌ باتعدد بیش‌از یکی دو هزار نفری آن‌هم رادیوتلویزیون ملی توسط یک شخص یا تنها من نه می‌تواند معیار باشد. اما روایتِ من یا هر کس‌ِدیگر می‌تواند روشن‌گر باشد مشروط به راست‌گفتاری. به‌ هرترتیبی‌ بوده مقام وزارت‌اطلاعات و فرهنگ که استادِخردمند رهین صاحب متصدی رهبری آن بودند مصمم به ایجاد تغییرات در رهبری رادیوتلویزیون ملی شدند. قرار بود جناب غلام‌حسن حضرتی یکی از کادرهای‌سابقه‌دار و صاحب‌تحربه‌ی رادیوتلویزیون‌ِملی به‌عوض آقای منصور گماشته شوند ‌و تعداد دیگر هم در کرسی‌های ریاست‌های ماتحت. نقطه‌ی اختلاف آقای منصور با این تغییرات ظاهراً عدم انجام مشوره با‌ایشان بوده که انتقادرا متوجه آقای‌استاد رهین می‌دانستند. من از آغاز ماجرا که پس از ظهر همان روزِ تبدیلی شروع شد تا‌ختم ماجرا آن‌جا بوده، گاهی دفتر و گاهی دفتر آقای‌منصور می‌بودم.‌ هدایت‌های لازم را مستقیم آقای شمس‌الدین حامد برای من می‌دادند. در جریانِ آن پس‌از ظهر و تا شبِ ناوقت من هیچ‌نوع عملی که نوعی تمرد و چیغ ‌و فریاد باشد از آقای منصور نه‌دیدم. راستش با خوی دمدمی مزاجی که داشتند از احتمال یک رویارویی زبانی یا تسلیحی دلهره داشتم. آن‌زمان فرماندهی‌گانیریون کابل تحت قومانده‌ی جنرال‌نجیم‌خان بود. نجیم خان هم آمدند و برخی‌ دوستان دیگر هم رسیدند. اما هیچ‌کسی بنای کدام رویارویی را نه داشت. حداقل در چند موردی که من آن‌جا بودم، آقای منصور برخلاف مزاج‌گرم‌خویی، بسیار‌ خون‌سرد بودند. کلیاتِ‌تماس‌ها ‌و گفتارهای‌شان بامقامات از جمله مارشال فقید را نه‌می‌دانم. چون من متواتر آن‌جا نه‌بودم.

آقای شمس‌الدین حامد با دلاوری زیادِ‌شان و ترسو بودنِ من! 

به من هدایت دادند تا امرِ آتش سلاح به موتر حامل دکترصاحب رهین وزیرِ اطلاعات و فرهنگ را بدهم.

تشکیل ریاست نشرات نظامی هشت‌‌رَخی بود که ما از لحاظِ تشکیلاتی و اکمالاتی تحت‌ِ فرمان رئیس عمومی امورسیاسی و معاونیت اول ریاست و وزیر دفاع بودیم که هردو را مارشالِ‌فقید‌ رهبری می‌کردند. اما از لحاظ نشراتی تحت مدیریت رئیس‌نشرات‌نظامی بودیم. اما به‌‌دلیل نوعی ارتباط مسلکی برخی‌برنامه‌های امنیتی مرتبط به رادیوتلویزیون‌ِ‌ملی به‌عهده‌ی معاونیتِ‌اردو بود. هر‌قدر شام و شب‌ ‌و ساعت ‌اخبار هفت‌شب نزدیک می‌شد، لحظات حساس‌تر بودند. سرو‌صدایی شد که جناب وزیر اطلاعات و فرهنگ برای عملی‌ساختن فرمان رئیس‌جمهور از مسیر دروازه‌ی شمالی موسوم به دروازه‌ی تکنالوژی وارد می‌شوند. آقای شمس‌الدین حامد من‌ را نزدشان خواسته و با‌خود به نزدیک دروازه برده هدایت دادند:

«… وزیر میایه به پهره دارایت امر کو که اجازه نتنش… پس رخصتش کنن… » هنوز من در گیچی صدور چنان هدایت بی‌ترسِ آقای حامد بودم که دوباره برایم امر آتش گشودن به روی وزیر اطلاعات و فرهنگ را داده ‌و گفتند: «… همی که آمد کَی مرمی بزنیش…» امری که اجرای آن فقط دلی به دل‌داری خودِ اقای حامد می‌خواست. من سکوت کردم و دلیل هم واضح بود، من هم صلاحیت برای چنین‌کاری را نه داشتم و نفسِ‌امر هم غیرقانونی ‌‌و بالاتر از صلاحیت اجرایی‌ حتا رئیس‌جمهور بود. کشتنِ یک‌وزیر یا صدور امر آتش به واسطه‌ی حاملِ ایشان آن‌هم از سوی منی جنرالی که ترسوتر از من برای اجرای قانون و‌ جلوگیری از خطای‌قانونی کسی نیست و بسیار بعید بود کاری را کنم که در صلاحیت هیچ‌یک ما نه بود.‌ جناب حامد متوجه سکوتِ‌معنادار من شده و برمن عتاب‌کرده و امر دادند که به دلیلِ ترسو بودنم برگردم و ‌دفترم بروم و‌ خودِ‌شان تصمیم می‌گیرند. من در راه برگشت به دو مورد فکرکردم یکی آن‌که واقعاً آقای حامد چهره‌ی نه‌ترس داشتند و جرأتِ فراوان. دو دیگر این‌که این نوع جرأت‌ها نوعی حالت هیجان است که جریاناتِ غیرعادی براحساسات‌غلبه می‌کنند و بعد کاری از دست انسان ساخته نیست و‌‌‌ ندامت هم سودی‌ نه‌دارد. غنیمت بود که کمی فرصت برای نفس‌کشیدن بود و برای نشرِ خبرها هنوز وقت داشتیم. من عتابِ آقای‌حامد را قبول‌کرده ‌و راضی نه‌بودم که خودشان یا تعدادی از دوستان شان دچار مشکلِ پس از حادثه شوند. به آقای غلام خان فرمانده کندک محافظت تلفن کرده و گفتم از نظر اقای حامد دور باشند و پهره‌داران شان را بدون سلاح ایستاد کنند. در فکر شدم تا عاجل برای وزیر صاحب اطلاع بدهم که به رادیوتلویزیون نیایند. شادروان محمدشعیب گران رفیق و دوست و برادرم بودند و در عینِ‌حال هم‌سایه‌ی آقای حضرتی در بلاک‌های شهرداری واقع کلوله‌پشته. به گران‌صاحب گفتم تا خدمت حضرتی صاحب اطلاع دهند که مانع آمدن وزیر صاحب به رادیوتلویزیون شوند. و نظر به کمی وقت خواستم پیامم را زودتر برسانند. چون من امکانات تأمین رابطه‌ی عاجل و مستقیم را نه داشتم. هر دو کار نتیجه داد و کسی به رادیوتلویزیون نیامد و نشر خبر تغییرات هم معطل شد. زمزمه‌ی دیگری شد که خبر فردای آن‌شب در جراید و روزنامه‌ها نشر می‌شود و گروهی که نه‌می‌دانم کی بوده به مطابع‌دولتی رفته و مانع تنظیم خبر در اخبار شده اند که آماده‌ی چاپ بودند.

آقای حامد مرا امر کردند تامانع نشر خبر در جراید شوم:

وقتی اخبار تعیینات نشر نه‌شد و جناب‌وزیر‌صاحب هم تشریف نیاوردند غمِ‌دیگری برای من شگفت و آقای حامد امر کردند تا به مطبعه بروم و مانع نشر خبرهای مرتبط به مقرری شوم. من از خود پرسیدم من چی‌کاره هستم که بروم و مانع نشر خبری شوم که هیچ صلاحیتی در آن‌ نه‌دارم؟ اما تشخیص دادم بهتر است بروم و کاری که لازم است انجام دهم. پیش از رفتن وظیفه دادم تا برای همه‌کسانی که آن‌شب بودند از رستورانت شخصی ما عذا بیاورند. من به مطابع دولتی رفتم با آن که الزامی نه‌‌بود. باتوجه به شناخت گسترده که آن‌جا داشتم کسی مانع ورودم نه شد. دریشی عسکری هم به تنِ من بود. از نوکریوال‌های چاپ محترم نعمان‌خان کارگر را به‌دلیل هم‌سایه‌بودن در مکروریان شناختم و یکی دو‌ تنِ دیگر هم لطف کردند. من اصلاً نه گفتم که برای‌چی‌کاری آمده‌ام در دهن‌ دروازه‌‌ی محل چاپ دیدم اخبار تازه آماده‌ی نشر است یک نگاه اجمالی انداخته اما به هیچ کسی نه‌گفتم که چه را نشر نه‌کنند. نه عقل حکم می‌کرد ‌و نه قانون و‌ مزید بر‌آن هرنوعی مداخله‌ی من جرمی بود که باید‌جواب می‌گفتم. محترم کاکا نعمان برایم گفتند که پیش از آمدن من چند نفر آمده بودند که خبر مقرری حضرتی صاحب نشر نه‌شوه و رئیس صاحب هم هدایت داد که نشر نه کنیم. نوکری‌وال مطبعه‌خبره کشید.

من هم در جمعِ تازه‌مقرر شده‌ها بودم:

در برگشت به آقای حامد گزارش‌دادم که قبل از من کسانی رفته‌بودند. خبر نشر نه‌‌می‌شود. عدم اجرای امر آقای‌حامد سبب‌شد تا ایشان فکر‌کنند من تمرد کرده‌ام. اما دیگر هرگز موضوع را یاد نه‌کردند.‌ از فردای آن‌شبِ‌تار بود که میدان‌های معرکه‌گیری علنی آغاز شد. من اما نه‌دانستم اوامری را که آقای‌ حامد برای من می‌دادند دیکته‌ی جنابِ منصور بود یا تصمیم خودِشان؟ اما به‌گمانِ غالبِ من آقای منصور از آن حرکات خبری نه‌داشتند ‌و آقای حامد هم من را یک دلاور فکر کرده بودند ‌و نسبتِ حُسن‌نیتی که به آقای‌حفیظ‌منصور داشتند نه‌می‌خواستند چنان‌کاری عملی شود. دوستانی از مطابع دولتی به‌من چندین‌بار تلفن کرده ‌و پرسیدند چرا شب آن‌جا بودم ‌و در پهلوی آن می‌گفتند که خوب بوده در کارِ چاپ مداخله‌ نه‌کرده ام و کسانی را که قبل از من رفته بودند با مشاهده‌ی ویدیوهای ضبط شده‌ی دایمی کمره‌ها شناسایی کرده اند. گفتند پس‌فردای‌آن در کدام روزنامه‌یی‌ نوشته بودند که یک جنرال هم آمده بوده اما کسی را مزاحمت نه‌کرده. اما نَفْس آمدن او قابل پرسش است. 

من آن اخبار را نه‌دیدم ‌و از صحت و سقم آن هم نه‌می‌دانم، ولی‌گپِ‌شان راست بود.

دلیلی که من را برای عدم مداخله به‌چنان کارها واداشت همانا هدایت قانون بود که اجازه نه‌می‌داد.‌از دفتر مقام وزارت‌اطلاعات‌وفرهنگ هم جناب‌جاوید ذهاب ماجرا را پرسیدند و بعدها جناب رهین‌صاحب و حضرتی صاحب و دوستان دیگر. اما بر سبیل عادت هرگز به کسی چیزی نه‌گفتم تا اصطکاک جدیدی به وجود نیاید و به‌گونه‌ی رسمی حالا می‌نویسم.

به دلیل موجودیت‌نام من در مقرری‌های همان فرمان احتمالاً برخی‌ها فکر می‌کردند که من عمداً از اَمرِ جناب حامد سرپیچی‌کردم. نه اصلاً چنان نه‌بود‌ ‌و مقرری من یا چوکی دولتی من ارزشی نه داشت که من با اجرای یک امرِ آمرِ درحال احساسات خودم را به زندان بیاندازم. چون من به قوانین متعهد و از آن‌ها آگاه بوده و‌ تحلیفِ صداقت را انجام داده‌ام.‌

به یکی از دوستان‌که از مطبعه تماس‌ گرفته بودند گفتم هرگاه موضوع آمدن من به مطابع دولتی بسیار رسانه‌یی شود، هیچ‌کسی من را متهم به جلوگیری از چاپ اخبار کرده‌ نه‌می‌تواند، چون آن خبر به نفع من بود و من به عوض آقای شمس‌الدین حامد مقرر شده و به چوکی ریاست ارتقاء می‌کردم و انصافاً آقای حامد هم مخالف نه بودند و باری خودِشان به من گفتند تا به‌جای‌شان مقرر شوم.

آقای منصور با جمع دیگری تبدیل شدند اما نه‌گذاشتند آقای‌حضرتی در دور اول معرفی شوند:

وقتی دعواها بلندشدند ‌و پای مارشال فقید و خود کرزی در میان آمد و به نوعی اتوریته‌ی وزارت و کرزی مطرح بود،‌ ناچاری یک تصمیم دوباره گرفته شد.‌ جناب حضرتی صاحب یک قدم جلو‌گذاشته داوطلبانه از کرسی ریاست عمومی گذشتند. در عوض انجنیرصاحب اسحاق به سمت ریاست عمومی گماشته شده و آقای حضرتی در مقام ریاست نشرات رادیوافغانستان تقرر حاصل کردند. تصمیم مقرری من هم که حتا به نوعی در غیاب من گرفته شده بود،‌ بسته‌‌گی به توصیه‌ی حضرتی صاحب و بعد موافقه‌ی استاد رهین ‌و مارشال فقید بود که کرزی امضا کرد. انجنیر صاحب اسحاق از ولایت پنجشیر و آدم بسیار بامناعت و باانضباط و برخلافِ گفته‌های قبلی که درمورد شان شنیده بودیم آدم با اوصاف‌عالی خوی ‌و خُلقِ نکو‌ بودند و. سرانجام پس از مدتی برکنار و آقای حضرتی به جای شان مقرر شدند. همه‌هم‌کاران از برخورد و رفتار نکوی انجنیر‌صاحب اسحاق خاطره‌های خوبی دارند. هرچند شنیدیم که ایشان را به جبر و‌ خواهش وادار کرده بودند تا رهبری کرسی ریاست عمومی را برای عبور از مرحله‌ی پر تنشِ گذار به عهده بگیرند و خودشان دلچسپی چندانی به آن نه‌داشتند. وقتی تبدیل شدند من خدمت شان رفتم گفتند: « … جنرال بعضی ها فکر می‌کنن که مه مقاومت می‌کنم و چوکی ره ایله نِمیتم …مگم مه او کارا ره یاد ندارم…هر کی ره میارن بیارن مه بدر میرم به کارای خودم…»

دردهای بی‌درمانِ آقای منصور چی‌گونه تداوی شدند که خیانت غنی را لاپوشی و توجیه می‌کنند؟

من در شناختکوناهی که با آقای منصور پیدا کردم، ایشان را بسیار صمیمی و بامحبت یافتم و بارها هم از درایتِ شان یادکرده ام. در حالی که نه ایشان ضرورتی داشتند و نه من. اما بحث وطن جداست و هرکسی را دیدگاه خودش معتبر است. این اختلاف دیدگاهها سبب کدورت در دوستیها نهمیشوند.

وقتی افغانستان می‌گوئیم همه بدی‌های نظام‌های حاکم و انحصاری از سلطنت تا شاهی‌مشروطه و جمهوری‌های قلابی و دموکراسی‌های پاچه‌کشال و عوام‌فریب در اذهانِ‌مان تداعی می‌شوند. در پهلوی آن تفاوت‌های برخوردی پشتونِ اقتدارگرا را می‌بینیم که یک گروه با کف‌وکالر و نکتایی و پوشش‌های مدنی و شهری و اندوخته از تمدن‌های آریایی، اوستایی، جمشیدی، هروی،‌ غوری،‌ غزنوی و تلاش برای مدرن شدن داشتند و موازی به آن‌ها روش‌های استبدادی حکم‌روایی و رواداشتنِ‌ظلم به ملت را نیز می‌آموختند. حتا عبدالرحمان با آن‌همه قساوت و سنگ‌دلی‌ که داشت دشمنی با تمدنِ پارسی را در خصوصِ فرهنگِ لباس‌پوشی را کنار گذاشته و در محافل و مجامع ملی‌ و بین‌المللی از آن سود می‌‌جست. حبیب‌الله و پسرش امان‌الله هم تا دوران سقوط داود این روش را ادامه می‌دادند. اما نگاهِ‌دور و برنامه‌های بلندمدتِ‌شان در استثمار و بهره‌کشی از تاجیک‌تباران ‌و پارسی‌گویان، مصادره و‌ غصبِ‌اراضی و ملکیت‌های و توزیع آن به پشتون‌های سرحدی هیچ‌گاهی هم عقب نه‌نشستند. در دودهه‌ی پسین طرز رفتار پشتنونِ اقتدارگرا متناسب به دستور بادارانِ خارجی‌شان تغییر کرده جمع تعصبِ عمیق خودشان لباس‌های خِشتَک‌کشالِ پشتونِ پاکستانی و خیبری را به نام لباس ملی پښتانه پوشیدند ‌و کرزی بانی و غنی ادامه‌‌دهنده‌ی آن راه بود. منتقدان و اندیش‌مندان زیاد‌ی در همین‌ دو دوهه از روش‌های استبدادی کرزی و غنی و گروه‌های مرتبط به آنان مستقیم و علنی انتقاد کرده و مبارزات جدی را در راه تأمینِ عدالت پیش‌برده اند. آقای حفیظ منصور یکی از مبتدیانِ این داعیه‌ی حق‌طلبانه بود. ایشان مدام و رُک و ‌راست انحصار‌گرایی پشتونِ‌سیاسی توسعه‌طلب و مدافع هژمونی‌‌ سلطه‌گرایی تک‌قومی را زیر پرسش برده بودند. صراحتِ‌‌‌لهجه‌ی انتقادی آقای منصور تا آن‌جا بود که مثلاً اصطلاح کرزی ناخوانده امضا می‌کندِ شان به ضرب‌المثلِ عام تبدیل شد و یا دیدگاه‌شان در مورد تروریست‌پروری دانش‌گاه‌های افغانستان خریداران بسیاری داشت. نقاطِ نظرشان در دورانِ‌طولانی نماینده‌گی در هیئت مذاکره‌کننده‌ی قطر هم به همه روشن بود. از فردای غروب دادن آفتابِ زنده‌گی و آزادی ‌و نیمه‌مدنیت و شهروندی به‌دست‌ غنی وطن‌فروش ‌و کرزی و عبدالله و دیگران آواز رسای آقای منصور هم به افول و زوال رفت و علی‌الرغم انتظارهای جامعه‌ی روشن‌فکری افغانستانی و محافل سیاسی نگران از سپردنِ افغانستان به گروه متحجر طالبان،‌ ایشان هم‌چنان در سکوت بودند و تنها یک عکس فیسبوکی از ایشان با آقای معنوی در سنگر نشر شد. ظهورِ یک‌باره و شاید پیش‌بینی شده‌ی آقای منصور پسا خیانت غنی وطن‌فروش انتظار‌ها را زیادتر کرد که احتمالاً سخنان بکر ‌و نابی از ایشان شنیده شود. وقتی من در گزارشی لت‌وکوب و شکستاندن‌پای فرزندشان توسط برخی‌ها را خوانده بسیار متأثر شدم که آقای منصور سزاوار چنان برخوردی نه بودند. به هرحال نه‌می‌دانم پس از آن گزارش وضع چه‌گونه بود؟ صحبت‌های دور اول آقای منصور در برنامه‌ی جمهوری پنجم از همان دقایق اول مایه‌ی نگرانی و تأسف بودند. ایشان در پردازهای‌ عادتی بلند‌گویی گیر افتاده تناسبِ حفظ گفته‌ها را از دست دادند. به خصوص آن‌که جنایتی به آن بزرگی غنی،‌ کرزی، عبدالله و آمریکا و انگلیس را نادیده گرفته، فروپاشی کشور ‌و نظام اصلاً در نظرِ شان نه‌بود، شهادت و شکنجه‌های مردم پسا سقوط یک‌ساعته‌ی کشور را فراموش کرده، دردهای بی‌درمان خود‌شان را از ظلم و‌ انحصار قبیله‌گرایان درمان شده یافته، باوجود مظاهر، اسناد،‌ مدارک و چشم‌دید علنی خلاف انتظار به دفاع از غنی و کرزی و عبدالله و تیم شان و کابینه پرداخته و اسف‌بارتر آن‌که بر گفته‌های خود تأکید داشتند. وقتی آقای منصور با آن ‌همه پیشینه‌ی درخشان طالب پرور می‌شود و غنی دوست می‌گردد و جنایات عیان فاشیسم سیاسی و قومی را توجیه می‌کند و آن را عاملِ‌نادانی‌رهبری قبیله می‌داند،‌ چنان است که آفتاب را از غرب طلوع دهی و به‌شرق بنشانی. در تمام دوران مصاحبه چیزی که از نزد آقای منصور غایب بود حسِ عاطفه و هم‌دردی با ملتی که در نتیجه‌ی خیانت و جنایت جهانی به مجری‌گری غنی و‌ گروه او بود. گسستِ‌گفتاری‌‌شان نشانه‌یی از سردرگُمی برای عدم آماده‌گی ذهنی و روحی در مصاحبه بود. گاهی خودرا محور مقاومت خواندند و زمانی هم از گفتار خود عقب نشستند. مضحکه‌گویی‌های آقای منصور چنان صریح و سریع بودند که به محافظه‌کاری جنابِ‌جبران صاحب دعا‌گویی ماند. چه‌گونه می‌شود جنایتِ بزرگ قرن را فراموش کنیم که به اساس آن کشوری فروپاشید و ملتی از آسمان‌ها به زمین پرتاب شد و شیرازه‌ها شکستند و وزرای دفاعی و سکتور امنیتی ناکارا بر آمدند و افغانستان واقعاً به همان فغانستان تبدیل شد که تاریخ گواهی می‌دهد. فصل مبارزات متناسب به روش‌های منتهی به احبارِ سنگر گیری‌ها فرق می‌کند. غنی، کرزی، عبدالله و گروه شان بخش اساسی از برنامه‌ی دشمنی جهان با افغانستان و رقابت‌های جناحی جهان بود که فقط توسط گروه‌تبهکار و پلید غنی کرزی و بی‌مبالاتی ارکان رهبری دولتِ او عملی شد. منفعت قبیله‌گرایان در این سقوط و در این‌ تراژدی کاملاً هویدا و ملموس است. گروهی از پشتون قبیله‌سالار و تمامیت‌خواهِ مدرن به ملت خیانت کرده اما به تبارِ خود خدمت کردند یعنی گروه پشتون اقتدارگرا و جاهلی را با خٍشتک‌های کشال‌‌ِ بر ملت و گروه‌ غیر پشتون حاکم ساختند و همه‌ی ما تبعاتِ‌خون‌بار آن را می‌بینیم غیر از آقای منصوری که حداقل الگویی بودند. من نه می‌دانم آقای منصور به عنوانِ یک تحصیل‌یافته، یک محقق،

یک نظریه‌پرداز، یک انسانِ بارسالت چی‌سان در مقام دفاع از یک چنان جنایت بزرگ و عیان و روشن‌تر از نورِ روز برآمدند؟ در پَسِ ‌پرده‌ی اندیشه و گفتارهای مخالف خطِ‌ملی شان در دفاع از جنایت و خیانت کرزی غنی عبدالله و گروه شان چی رازی نهفته است که هم دردهای بی‌درمانِ خود شان مداوا شده و هم ایشان را به وکیل مدافع جانی‌ترین رهبران سیاسی قبیله و اقتدارگرا مبدل ساخته است؟ این‌جا ضرور نیست که من دوباره‌گویی جنایات غنی، کرزی عبدالله و جهان را رقم بزنم چون هزاران بار در ساعت تکرار می‌شوند و پیش چشمان ما اتفاق افتاده اند.

در بخش دوم مصاحبه مرتبط به سقوط پنجشیر کافی بود که انکار آقای منصور از اقرار و حقیقت را در مورد عدم معامله، عدم عقده‌گشایی و عدم هم‌گرایی خیانت‌کاران با طالب بشنوی و پریشان‌گویی‌های شان را درک کنی و دیگر وقتِ‌خود را هدر نه‌دهی. آقای منصور منکر اقتدار پنجشیریْ بودند که آماده‌ی برگشتِ زود به کابل بود تا هجده‌ی سنبله را در کابل یادبود کند، هزاران تن اسیر پاکستانی و پشتون خیبری داشت و امکانات وافر دفاعی و زراد‌خانه‌یی و گذشته از آن بعدِخدا نقطه‌ی‌امید مردمِ کشور در رهایی از یوغ استثمار و اشغال پاکستان بود و طالب و قوم اقتدارگرای‌ خارجی را از سرزمینِ ما می‌راند. آقای منصور حکم‌رانی مستقیمِ پاکستان بر افغانستان، بمباردمان پنجشیر توسط نیروهای‌هوایی‌ پاکستان و شکست خطوط مدافعه و دروازه‌ی ورودی پنجشیر را نادیده کرفته با دلایل باطل آن را کسب وقت و فرصت می‌نامند تا مقاومت چند‌ساله کنند. عجب است این نوعی تعقل. خانه‌ات را به دست دشمن ویران‌کن، از ویران‌گری و بی‌رحمی دشمن نسبت به اعضای خانه‌واده‌ات چشم‌بپوشان، عضو یا اعضای خاینِ خانه‌واده نادیده بگیر و بگو که همه چیز یک سره باطل و دروغ است. اما نه گفتند که عوامل اساسی دو سقوط در کم‌تر از یک هفته چی بود و عاملینِ آن‌ها کی‌ها بودند؟ و چرا از سنگرهای مقاومت عکس‌های فیسبوکی نشر کردند؟ یعنی اگر همه گفته‌های جنابِ شان را اساس قرار ‌دهیم هیچ‌کسی جنایت نه‌کرده، هیچ اتفاقی هم نیافتاده، هیچ خاینی هم نه‌بوده و هیچ خیانتی هم صورت نه‌گرفته و فقط همه یک برنامه‌ی شوقی خوش‌گذرانی بوده که از شهرنشینی خسته شدیم باید کشته شویم، خانه‌های ما ویران شود، کشور ویران شود، مردم بی‌کار شوند، فقر را شوقی بیاوریم تا مردم از راحتی‌ها خسته نه‌شوند،‌ اموجِا مهاجرت‌ها را شدید بسازیم تا کشور تخلیه شود و ما آن را دوباره از خشت‌های طلا و نگین‌های زمرد و‌ لعل و یاقوت اعمار کنیم و مانند سنگاپور برای مردم خانه‌ها و منازل متحرک تکنولوژیکی بسازیم… اسفا.

آیا با این اندیشه‌های باطل پایایی داریم؟

باچنان شخصیت‌هایی که آگاهانه جنایت را توجیه می‌کنند و می‌پندارند در‌جای‌‌گاه رهبری ملت قرار دارند هیچ‌گونه پایایی نه‌داریم. اینان اگر مقاومت هم کنند آغوش‌بازی برای برگشت فردا هم به خود دست‌وپا می‌نمایند تا از دیدِقبیله‌گرایان نیافتند. عجب مقاومتی که شما می‌کنید. جنایت‌کاری را دوست دارید که یک‌بار برای دعای خالصانه به مزار رهبر تان و رهبرمقاومتِ‌تان نه‌رفت، تاتوانست همه‌ را به دارِ شهادت و‌ کشتار فرستاد و تا توانست بین‌تان تفرقه ایجاد کرد، کشور را عملاً به دشمن تسلیم کرد، سرمایه‌های ملی را دزدید و برای دزدانِ هم‌تبارِ خود هم زمینه‌ی انجام شقاوت و بدبختی را مهیا ساخت. مدنیتِ تان را هر روزنابود کرده می‌رود، فرمان می‌دهد که زبان فارسی یعنی زبان شما ارزشی نه‌دارد باید پشتو بگوئید، فرمان مشخص می‌دهد که نام‌قهرمان‌ملی‌تان از جاده‌ها حذف شود، گروهی هم شما ها را به بنی‌قریظه تشبیه کرده حکمِ‌ کشتار تان‌را صادر می‌کند. اما شما می‌گوئید به آنان اجازه‌ی حضور در مقاومت را می‌دهید. خیال باطل. مقاومت گپ شخصی و گروهی خاصی برای کسی نیست. این مقاومت سیاسی نیست که پنجاه پنجاه باشد. این مقاومت ملی و مردمی است. اگر احمدِ مسعود هم مثل شما مقاومت را شخصی و‌ تنها پنجشیری بداند ‌و در تصامیم خوددیگران را نادیده انگارد و انحصاری برخورد کند، آن‌گاه پهن دشت‌شمالی و شمالِ کابل و شمال افغانستان و همه گروه‌های مقاومت‌گر می‌توانند صفِ‌حداذاز شما داشته باشند. مسعود دیگر تکرار نه‌می‌شود که توانایی مدیریت و کارایی در او بود و ملت را به حکمت عقل و درایتِ خودبه‌خود کشانیده بود. انتخاب مسعودِپسر هم به‌معنای آن است که او باید راه پدرش را برود و‌ مردم دنبال او می روند. امروز اگر شما خودرا محور می‌تراشید نتیجه‌ی باوری است که مردم به گذشته‌ی پنجشیر در وجود قهرمانِ ملی ‌و مارشالِ فقید داشتند نه ابتکار شما. همان مقاومت تحت رهبری احمدشاه مسعود بود که مدبرانه به مقاومت همه‌گیر ملی تبدیل شد. شما هیچ‌گاه به تنهایی محور شده‌ نه‌می‌توانید اگر منی شمالی‌وال، اگر اونِ تخاری،‌ اگر آنِ بدخشیِ اگر مردم اعم از پشتون و تاجیک و هزاره و ازبیک و ترکمنِ بلخ و سمنگان‌ و فاریاب و بغلان و پروان و هرات ‌و کابل و بامیان و دایکندی و جوزجان و باغیس و غور و در صورت آغاز مقاومت‌ها در نقاط دیگر پشتون نشین افغانستان با شما هم‌ره و هم‌راه نه‌باشیم. مشروعیت به قلقله گرفته نه‌می‌شود،‌ محوریت به درایتی نیاز دارد که فرمانده مسعود داشت و مارشال آن را ادامه داد و پسا مرگ مارشال دیگر چیزی باقی نماند. من یقین دارم که هرگز احمدِمسعود در پی‌انحصار نیست تا خودرا تنها محور دانسته و دیگران را نادیده بگیرد. او روز اول گفته که پا در جای‌ پای پدرش می‌گذارد و ملی می‌اندیشد. بهترین‌ راه این است که سخن‌ِ مقاومت و موضع مقاومت را رهبر مقاومت بگوید نه هریک که هر گاهی خواست یک طرحِ نو‌ در اندازد. من بارها قبل بر این هم نوشته‌ام که مقاومت روزی پیروز می‌شود و‌اکر احمد رئیس جمهور هم شود و من گدایی باشم هرگز به دفتر او نه‌خواهم رفت و تقاضایی از نه‌خواهم داشت چنانی بحمدالله از مارشال فقید هم نه داشتم. مکر برای مصلحت‌های ملی و مردمی. 

چی‌ می‌شود؟ 

هیچ.‌

فقط لطفِ‌خدا و عمرِدراز برای احمد.

اگر امروز مسعودِپسر نه‌باشد پنجشیر دیگر محورِ مقاومتی نیست و هیچ‌کسی در پنجشیر‌ مستحق‌رهبری مقاومت نه‌بوده و بیرون از آن‌جا هم کسی او را تحویل نه‌می‌گیرد.

مقاومتِ ملی هنوز نوپاست و نیاز به ممارست زیاد دارد تا راهِ خود‌را بیابد. ما باید به هرترتیبی شده به مقاومت جان‌ ببخشیم. با آن‌که من دیگر باوری به افغانستان واحد نه‌دارم و تجزیه را هم‌چنان راه‌حل می‌دانم و با مبارزات فدرال‌خواهی هم‌گام نیستم و درک می‌کنم که وضع کنونی بیش‌تر به فدرالی شدن متمایل است تا تجزیه اما تأکید می‌کنم این راه اگر کوتاه باشد یا دراز و محقق شود به صورتِ قطع منتج به‌تجزیه می‌شود ولو صدسال بعد. نسل امروز که از پنجاه‌سال عمر بیش‌تر دارد بعدِ امروز یارای رهبری را نه‌دارند. یا معامله‌گر اند یا محافظه‌کار یا مذبذب. در موردِ موجودیت افغانستان راهی غیر از تجزیه کارگر نیست مگر آن‌که اقتدارگرایان از خودبزرگ‌بینی‌های سه‌صدسالِ‌پسین کوتاه بیایند و راه‌ فدرالیزه شدن را باز‌کنند و جهانیان به خصوص انگلیس و آمریکای لعنتی هم صادقانه در این راستا با مردم افغانستان هم‌کاری صادقانه کنند. اما مطمئن باشید که قبیله‌سالاران هرگز چنین کاری را نه‌می‌کنند. بدرود.

 

 

++++++++++++++

کمیشن‌کاران گیلانی‌ها در ادارات

ممنوع‌الخروج سازی مردم حربه‌ی غیرقانونی برای مقامات دولتی کرزی غنی.

بخش ۱۹۴

سیدمحمد څپاند با قدنیمه‌بلند و رخسار زردگون و‌ چشمان‌ِ سبز خُوی‌‌خَشن و ‌طینت مخالف ظاهرِ آراسته را آقای زلمی ادا در چهارراه حاجی یعقوب و جوار دیوار غربی مسجد برایم معرفی‌کرد. نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتادِ سال‌های اول حاکمیت طالبانی بود و من تازه از قید زندان طالبان در همان موقعیت رهیده بودم.‌ با هم به منزل آقای څپاند رفتیم وقتی می‌خواست ما را به خانه رهنمایی کند دیدم آن خانه‌ از یکی خویشاوندان گرامی ما بود. موقعیت خانه هم در شهرنو کابل. ما را به مهمان‌خانه رهنمایی کردند که در عقب تعمیر اصلی قرار داشت. آن معرفت بعدها سبب خسارات هنگفتِ مالی و معنوی به من شدند. از آقای سیدمحمد پرسیدم که چگونه‌ در آن خانه سکونت دارند و افزودم که این خانه از کاکایم است. چیزی نه گفتند و چای صبح کاملی برای ما آوردند. گویی آن چای صبح و آن کوفته‌های بامزه‌ی ریز ریز وسیله‌ی افسون و سحر برای شخص من بودند. یک وقتی به خود آمدم که اسیرِکمندِ آقای سیدمحمد شده بودم و پایم به دفترشان در کوچه‌ی گل‌فروشی شهرنو کابل باز شد و شریک تجاری آقای سیدمحمد شدم. دور اول حاکمیت طالبانی بود یکی دو نفر از مولوی‌های طالب هم آن‌جا رفت و اند داشتند و‌ آقای مولوی هاشمی از شهرستان ازرِ استان لوگر و شریک تجاری سیدمحمد بود.

کم‌کم با آقای سیدمحمد آشنا شدم. پهلوان و حاجی‌صاحب ضیا دو برادران از چهاردهی‌کابل هم در دفتر آقای څپاند و شرکای او بودند. من نیازمندِ معلوماتِ‌کافی به‌شناخت آقای څپاند و درکِ رابطه‌های او و کارهایی که می‌کرد بودم.‌ چنان کردم و به زودی دانستم که آقای څپاند موجی از تناقض‌ و‌ تعارض اند و فقط فرضِ زبان دارند و‌ موترِکرولای‌سفید و جیب‌های خالی درست مانند سَرِشان که تُهی از خِرَداندیشی و برعکس دو دوست و‌ شریک شان مردمانِ بی‌پروا از خیالاتِ‌منفی بودند. پخت‌وپز چاشت کوفته‌ی بسیار مزه‌دار بود که پهلوان بسیار به شوق و اخلاص می‌پزیدند. روالِ عادی ادامه داشت و شناختِ ما بیش‌تر شد و مصمم شدم تا فقط در یک محدوده با آقای څپاند قرارداشته باشم. روزی یکی از هم‌صنفانِ من به دفتر آمد و‌ بادیدن هم‌دیگر بسیار خوش‌حال شدیم. پسا گپ ‌و گفت دانستم که‌ ایشان دامادِ آقای سیدمحمد اند.

چهره ی دومِ سید‌محمد، دُوپه:

من که در تمام دوران‌های فراز و‌ نشیبِ‌روزگاران از کشور خارج نه شده بودم برای امرار معاش و تداوم زنده‌گی باید کارهایی می‌کردم و بهترین گزینه برایم همان پرداختن به ساخت و ساز هایی بود که در آن زمان فقط به ساختمان دکاکین و‌ مارکیت‌ها مبادرت می‌ورزیدم و به گونه‌ی مضاربتی کار می‌کردم که سرمایه از شخص دوم و کار از من و منافع تقسیم دو. هرکسی می‌توانست در کارهای سهم خود مستقل باشد و‌ تصمیم بگیرد. قبل از آشنایی ‌‌افتیدن در دامِ سیدمحمدخان کارهایی دیگر مارکیت‌داری هم داشتم که منابع قابل قناعت عاید بودند. در سرگرمی کارها تا به خود آمدم چندماهی از شریک شدنِ من با آقای سیدمحمد گذشته بود و محاسبه کردم که در آن‌زمان همه‌ مصارف را من پرداخته‌ام برای انجام هرکار تجارتی ساختمانی و یا کاریابی. گفتم آقای‌څپاند کرایه‌ی دفتر را می‌دهند و با موتر‌شان هم هرطرفی می‌رویم. بعد محاسبه کردم که این آقا ده‌هاگونه اخاذی را به نام رفاقت از من می‌کند و من هم حسب همان پرورشِ‌تربیتی خانه‌واد‌ه‌گی خمی به ابرو نه‌‌می‌آورم و آقای څپاند را به دلیل بزرگی سن و‌‌سال هم‌چنان احترام می‌کنم.

روز‌ی ضرورتی پیش آمد ‌و روزبه برادر زاده‌ی رضایی ما را که با هم کار می‌کردیم زحمت داده ‌و گفتم که از دکان دوستان استالفی پنجاه‌لک‌‌ روپیه بیاورد و فردا دوباره برای شان بپردازد. آن زمان صددلار آمریکایی تا هشتادلک‌ پول مروج زمان طالبانی بود.‌ وقتی به روزبه گفتم دل‌ و نادل رفت و دوباره دست‌خالی برگشت. دلیل را پرسیدم سکوت کرد و من ناگزیر شدم مشکل را از مجرای دیگری حل کردم. فردا با یک‌ مقدار پولِ زیاد گرفته و به دکانِ برادران استالفی رفتم که در طبقه‌ی اولِ تعمیر قرار داشت.‌ پول را بالای میز شیشه‌یی دکان شان گذاشته و پرسیدم چرا دی‌روز مشکل ما را حل نه‌کردند. گفتند:

( … بیدر خودت اینجه نَو آمدی خبر نه‌داری اِی آدم « سیدمحمد » بسیار دُوپه آدم اس… بسیار قرض‌دارِ ما اس… از نیمِ دکانا قرض‌دار اس… خودِتام نمیشناسیم… بازام باد از ای ده خذمت هستیم…) با چنین حالتی خبر شدم که آقای څپاند دُوپه هم بود.

چهره‌‌ی سومِ سیدمحمد، قِمارباز:

در جریان آشنایی‌هاست که آدم‌شناسی‌ها هم رنگ می‌گیرند. کسی برایم گفت که آقای څپاند از قماربازهای بسیار زُبده است. من که قطعه‌بازی‌های عادی را یاددارم فکر کردم از همان بازی‌هاست به آن دوستِ خود گفتم قطعه‌بازی یک گپ عادی است و مشکلی نه‌داره. گفت آقای څپاند از قماربازهای بسیار خطرناک اس ایلیربیک کدام نوع قِمار ترکی ره هم یاد داره. این سخن من را به یادِ چند دوستِ آقای سیدمحمد انداخت که گاهگاهی دفتر می‌‌آمدن

صبح یک‌روز یکی از همان دوستانِ شان که قدِبلند چهره‌ی تیره‌‌ی‌گندمی‌ موهای‌سپید و اندام بسیار قوی داشت به دفتر آمد و من به اصول اخلاق همیشه مهمانان څپاند را حرمت و احترام کرده اما در صحبت‌های شان مداخله نه می‌کردم. بلد شده بودم وقتی که آقای سیدمحمد قمار را در شب می‌باخت فردای آن هم ناراحت می‌بود و حتمی یکی دو نفر از هم‌پره‌های شان هم می‌‌آمدند و پس از صحبت‌های پنهانی با آقای څپاند دوباره و بیش‌تر اوقات بدون خدا‌حافظی بامن دفتر را ترک می‌کردند. من در دفترِ کلان بودم که میزکارکلانی آن‌جا بود. دروازه باز بود و آقای څپاند با آن دوستِ شان گرم صحبت‌های آرام آرام بودند تصادفی متوجه شان شدم که آن رفیقِ سیدمحمدخان ریش آقای څپاند را باچنگال‌هایش کَنده می‌رود. زودسرفه کرده و وانمود کردم که بیرون می‌روم. و در عینِ‌حال از سیدمحمدخان را که من معمولاً‌ « آغاصاحب » خطابِ‌‌ شان می‌کردم پرسیدم که چی مشکلی دارند و بدون انتظار به جواب شان از رفیق قمار شان پرسیدم که چقدر پول از سیدمحمدخان طلب‌کار هستند و گفتند هفتادلک دانستم که سیدمحمد شب هفتادلک روپیه باخته است. من برای حفظ آبِ‌روی آقای سیدمحمد آن دوستِ شان را با خود گرفته به مارکیت شخصی ما در شهرآرا برده و مبلغ هفتادلک روپیه پول رایج آن‌زمان را برای رفیقِ آقای‌څپاند دادم که قمار را از او بُرده بود و نسبت عدم پرداخت ریشِ آقای‌ سیدمحمد را چنگ انداخته بود. و به دین‌سان از قمارباز بودنِ آقای سیدمحمد هم خبر شدم.‌

چهره‌‌ی چهارمِ سیدمحمد، کلان کارِ لت‌خور:

آقای سیدمحمد آدم بسیار عصبی، مغرور،‌ خشکه‌دماغ بود. روزی صبح وقت دفتر رفتم و برخلاف معمول او ناوقت‌تر آمد. از سر ‌و وضع‌اش معلوم بود که لُنگی اش را طالبان به زمین‌ زده ‌و خودش را هم به نرخِ‌ مندوی لت کرده بودند. وقتی من آن حالت را دیدم دانستم که آقا مصروفِ پاره‌کردنِ لُنگی خود بود. کوشش‌ کرده به رُخ نیاورد ولی دیر شده و من دانستم که او خوب لت‌‌و‌کوب شده و دلیل هم همان کلان‌کاری بوده که با ترافیکِ پلیس طالب درگیر شده بوده و چنان سرنوشت برایش رقم زده بود.

چهره‌‌ی پنجمِ سیدمحمد، دزد و سارق دارایی ملی:

کسانی که سال‌های پیش از آمدنِ مجاهدین در مکروریانِ اول زنده‌گی داشتند به یاددارند که دو عراده سرویس جدید۳۰۲ با رنگ‌های سبزِ روشن و‌ زیبا به طور مداوم مقابل ریاست حفظ و مراقبتِ مکروریان‌ها توقف داشتند که مربوط حمل و نقل کارمندان آن تصدی بودند. راه رفت و آمد من هم به دلیل سکونت‌ام در آن‌جا همان مسیر بود. هر روزی که از آن جاده می‌گذشتم می‌دیدم آن موترها سینه به زمین شده‌ می‌رفتند. تا آن‌که سرانجام تنها چوکاتی از آن‌ها باقی ماند و دیگر آن‌ زیبایی را نه داشتند و کسی هم پرسانی نه‌کرد. سال‌ها به دان‌‌منوال گذشتند و درزمان طالبان و شراکت‌ کار‌های تجاری با آقای سیدمحمد اتفاقِ‌ عجیبی را متوجه شدم. هرزمانی که با آقای سیدمحمد از آن مسیر می‌گذشتیم ایشان از دیدنِ آن موترها رو می‌گشتاندند. یک روزی که نه‌می‌دانم چی ضرورتی بود تا به طرف مکروریان برویم در همان مسیر و نزدیک همان موترها رسیدیم در حالی‌که چشم شان به آن موترها افتاد ناخودآگاه گفت: ( هر وخت که از ای راه تیر میشم و ای موترا ره می‌بینم وجدانم مره آزار میته…پرسیدم چرا… در کمالِ‌ناباوری گفت : ( مه کل‌پرزای موترا ره کشیدیم و آخری دفه ماشینای شانه کشیدیم.) یک‌بار به فکر رفتم که یک انسان آگاه تحصیل‌کرده و کارمند دولت، مُسن و صاحبِ زن و‌ فرزند چی‌گونه می‌تواند چنان بی‌‌وجدان شود؟ که دارایی‌عامه را دزدانه به قیمتِ آهنِ کهنه بفروشد و شاید کارهای بدتر از آن را هم انجام داده باشد. شخصی که یک عمر کارمند گمرکات وزارت مالیه بوده چی کارهایی کرده باشد. حدیث مفصل را خود بخوانید.

 

چهره‌‌ی ششمِ آقای سیدمحمد، چپاول‌گر:

در جریان کار و‌ کاسبی که فقط همه بار به شانه‌‌های حقیر بود و از مصرف تا حسا‌ب‌دهی آقای سیدمحمد یک پول هم نه داشت و نه می‌پرداخت. همه آن‌چه را از هر سویی که چپاول می‌کرد یا هزینه‌‌ی خانه‌واده را می‌کرد و یا هم به قمار می‌باخت. یک روزی من ورق‌های حسابی را ترتیب کردم تا برای او نشان بدهم. در جریان تنظیم‌ِ حسابات خنده‌ام بلند شد و باخود گفتم عجب دیوانه هستی، کار هم تو می‌کنی،‌ پول و‌ سرمایه هم از خود مصرف می‌کنی، انرژی هم از تو ضایع می‌شوه، مسئولیت جواب‌دهی قراردادها هم به دوشِ تو اما بازام به سیدمحمد‌خان دوسیه‌ی مکمل حسابی جور کدی مثلی که مدیر محاسبی او آدم باشی. در دفتر بودیم که دروازه باز شد یک آدمِ بسیار منظم بالباس‌های سفید و موهای گیسو مانند طریقتی، ریش منظم و یک اعصا و لنگی یا دستار سفید با یک بچه‌ی جوان داخل شده و نشستند. به اصول و رواج چای برای شان آورده شد و در جریانِ صحبت‌ها گفتند کسی برای شان نشانی ما را داه است و می‌خواهد با ما شراکت کند. خودش را معرفی کرد که عجب‌خان نام دارد و در قوم کوچی و از ولایت لوگر است و جوانی که با او آمده اکبرخان نام دارد و راننده‌ی شان است. پسا معرفت آقای سیدمحمد هم خودش را معرفی کرد و بنده را هم چنان. چند روزی گذشت و من فرصت نیافتم تا بیش‌تر با مولوی صاحب عجب‌خان ببینم تا ایشان را مانع شوم که از شراکت با ما بگذرند که خیری. در آن نیست اما میسر نه شد. دو هفته از معرفت با مولوی صاحب عجب‌ خان نه‌گذشته بود که یک صبح ایشان دفتر آمدند و تقریباً دفتر آمدن شان هر روز شده بود. وقتی از چای نوشیدن خلاص شدند یک ورق حواله‌ی دوصدهزار کلداری را پیش‌روی آقای ستانکزی یا څپاند گذاشته و گفتند برای مصارفِ شراکت. من که از دادنِ پول راضی نه‌بودم سکوت کردم و آقای ستانکزی څپاند عاجل حواله را در جیب شان کردند. یکی دو بار به من گفتند برویم سرای‌شه‌زاده و پول را بگیریم و من مانع شده گفتم حالی مه پول دارم کدام کارِ نَو‌پیدا کنیم باز مصرف می‌کنیم. در زمان اولِ حاکمیت طالبانی گاه‌گاهی سرقت‌ها و اختطاف‌هایی رخ می‌داد و‌ من به سیدمحمد خان توصیه کردم تا دنبال پول نه‌روند که کدام مشکلی پیدا نه شود. ایشان به گپ بنده اعتنایی نه کرده و برایم فهماندند که مالک دفتر اند و هرکاری بخواهند تصمیم خود شان است. سه روز از سپردنِ حواله توسط مولوی صاحب گذشته بود و اخلاق هم ایجاب نه می‌کرد که پس از عمل انجام شده من در غیاب آقای سیدمحمد با مولوی عجب‌خان صحبت می‌کردم. مولوی آدم بسیار پاک‌دل و عاطفی و مسلمان و صاحب طریقت بودند. آقای سیدمحمد ناوقت به دفتر آمده و نشان‌دادند که گویا یک قهرمانی زیادی کرده اند. پرسیدم چی گپ شده؟ جریان رفتن شان به سرای شهزاده را با تحریف تعریف کردند. می‌دانستند که من می‌دانم.‌ اما ساخته‌ گفته‌های از قبل جور کرده شده در ذهن خود را برای من‌ توضیح دادند که گویا اسپایدرمن گونه از نزد دزدان و سارقان فرار کرده اند. من گفتم پول را ناحق کشیدند و حالا که کشیده اند باید مواظب مصرف باشند. دوصدهزار کلدار آن زمان بسیار پول بود که چیزی کم‌تر از سه‌هزار لک پول رایج وطن بود. با اداهای مخصوص خودشان که دیگر من می‌دانستم گفتند بریم خانه تو بسیار کفتان‌باز هستی. « کفتان‌باز » تکیه‌کلامِ آقای ستانکزی څپاند بود. از دفتر پایان شدیم که دوصدهزار کلدار در چوکی پیش‌‌روی موجود است همه صدکلداری. به شوخی گفتم چی رقم دزدا بودن که پیسه ده چوکی موتر افتیده و نه بردن و خودته تعقیب هم کدن؟ دانست که دروغ‌اش برملا شد، من در پهلویش نشسته و حرکت کرد طرف خانه‌ی خود. من پول‌ها را به چوکی عقب انداختم. پیش خانه‌ی خود توقف کرده ‌و پول‌ها را از چوکی عقب گرفته زنگ دروازه را فشار داد که پسر سومی اش بیرون شد. صدهزار کلدار را برای پسرش داد و صدهزار دیگر را هم باز کرد و چهل‌هزار دیگر هم برای پسر خود داد ‌و نوید هم خوشحالی کرده با پول‌ها خانه رفت. جناب فهمید که من خوش نیستم. زیرا پول‌گرفتن جواب‌‌دادن دارد. و ما برای مولوی عجب‌خان جایی را گرو نه داده بودیم یا نه فروخته بودیم که اگر کدام حادثه‌ی غیرمترقبه پیش می‌‌‌آمد و ما ملامت نه می‌بودیم می‌گفتیم ب این سبب نقص آمد. سیدمحمد ۶۰ هزار کلدار را به من داد و گفت باید حرکت کنیم. در جریان را از خانه‌ی شان اخیر جاده‌ی عصمت مسلم و وزارت اوقاف با دست چپ آب‌های خود‌را می‌فشرد به من گفت: ( بیدر تو مره یک ده هزار و چنان وانمود می‌کرد که گویا من یک احمقی هستم ‌و چیزی را نه می‌دانم ده هزار برایش دادم کم‌تر از یک دقیقه باز گفت تو یک ده هزارِدگام بتی باز هم ده هزار برایش دادم. نزدیک هتل‌هراتی ها رسیدیم که برای بار سوم از من ده هزار خواست. آن‌گاه همه پول‌ها را برایش داده ‌و گفتم ای پول از مردم اس جواب دادن کار داره و گفتم من پایان می‌شوم و پیاده شدم.‌ برای سیدمحمد بی‌‌تفاوت می‌نمود ولی دُم‌اش در دست من بود. با اعصاب‌ نارام دفتر رفتم که آقای سیدمحمد نه‌بود. عاجل برایش یک نامه نوشته و گفتم از خوش‌باوری‌های مه استفاده‌ کردی و من نه‌می‌توانم به تنهایی مصارف شما و‌ خانه‌ی تان و دفترتان و شراکت و قرض‌های قمار تان را بپردازم و پول مولوی را بدون ضرورت گرفتین و در روزی که برای قراردادی کار شود تو نه پولی داری و نه اعتباری. مه هم دگه توان ندارم و شراکت مفت تو با مه ختم است باید نزد مولوی برویم و‌ مسئولیت پول را تو‌ بگیری ‌تا زمان ختم حسابی‌ها همه کار های مرتبط به تجارت که مه پیش بردیم ملتوی است. کلید دفترش را در داخل گذاشته و دفتر راقفل زده به خانه رفتم. به این صورت چهره‌ی چپاول‌گری سیدمحمد هم افشا شد.

 

چهره‌‌ی هفتمِ سیدمحمد، مُتضرع هنگامِ انجام

جنایت:

نامه را گذاشته و به خانه رفتم. وقتی همه دیدند من وقت‌تر از روزهای دیگر رفته‌ام تشویش کردند که شاید باز بیمار باشم یا با کسی جنگ کرده باشم. این حالت همیشه بوده که وقت رفتنِ من سبب شده تا خانه‌واده دچار سرگیچه شود. گفتم کاری نیست کمی خسته بودم وقت آمدم و در ضمن به پسرم گفتم هرکسی که آمد بگوید من نیستم. کفت پدر‌جان شما ما ره گفتین دروغ نگوییم شما ده خانه هستین چطور بگوییم که خانه نیستین؟ مجبور شده گفتم مه استراحت می‌کنم بگو که پدرم مریض بود خواب اس.. قبول کد. شامِ ناوقت بود که دروازه زنگ زده شد و پسرم بدون آن که بپرسد کی است؟ دروازه‌ را گشود شنیدم که صدای سیدمحمدخان است و پس از سلام علیکی بدون پرسان داخل خانه شده و پسرم را گفت پدرته بگو که مه آمدیم. تصمیم رفتن نه داشتم اما هم‌سرم بسیار اصرار کردند که مهمان اس و کلان اس برو ببینیش… مجبور داخل شدم که آقای سیدمحمد پسرم را در نزدیک خود نشانیده و ناز می‌د‌هد. من هم به دلیلی که خانه‌ی ما بود وضعیت بدی نه کردم.‌ جناب به توضیحات شروع کرده و با لحن تضرع می‌گویند که فرزندان من را دوست دارند و خودم را دوست دارند ‌و پول مولوی صاحب را زمانی که کارهای قرارداد شروع شد دوباره می‌‌آورند. اما هم خود‌شان می‌دانستند که دروغ‌ می‌گفتند و هم من. من گفتم کاری به پول‌ها نه دارم اگر نه تا‌حالی بسیار قرض‌دار مه هستی از پیشت نه طلبیستیم و حتا وقتی که دوسیی حسابی ره برت دادم که یک روپیه هم نه داده بودی باز به حاجی صاحب ضیا گفته بودی که حسابی ای رقم اس… چرا هر وخت پول مردمه از خود فکر می‌کنی و هرگز ده فکر گناه و شرم مال مردم خوری نیستی؟ اکر قرض‌دار باشی یک کاری میشه که قرض‌والا شرایط تره درک کنه. مکر تو ده فکر خوردن مال مردم هستی از کجا پس میتی کدام سرمایه داری؟ حالی مه کار دگه ندارم فقط به مولوی اطلاع میتم که شراکت ما ختم اس و پول پیش خودت اس… خدا را شاهد می‌گیرم که این آقای‌ سیدمحمد قلدر چنان شاریده بود که من خجل شدم. قبول کرد که پول را هنگام مصرف در سهم مولوی می‌پردازد و من به مولوی چیزی نه‌گویم و شراکت را ختم نه‌کنم. وقتی از خانه برآمد باخود گفتم این پول چقدر ارزش دارد که حتا پیش طفل من هم خجل شدی‌‌ ‌و عذر کردن ترا غیر از خدا و من و فرزندم کسی نه دید.

 

چهره‌‌ی هشتمِ سیدمحمد، اتهام زدن به رفقا و

شرکایش:

آقای سیدمحمد کاکایی‌ داشتند که ما هم به احترام بزرگی شان و هم به احترام سیدمحمدخان ‌و هم بر بنای الزامات اخلاقی احترام شان را می‌کردیم. کاکا گاهی تنها و گاهی با یکی دو نفر و‌ گاهی که از لوگر می‌‌آمدند با تعداد زیادتری یک بار به دفتر سیدمحمد‌خان سری می‌زدند و بعد هم به طرف خیرخانه می رفتند که خانه‌ی شان آن‌جا بود. یکی دوباری که کاکا آمدند ‌و ما هم انسانیت کردیم، من احساس کردم که کاکا ما را نوکران آقای سیدمحمد پنداشته اند و هرچند حیای حضور مانع گفتار با صراحت می‌شد اما چندبار به گونه‌ی عمدی بحث‌هایی را بلند کردم تا کاکا بداند که برادرزاه اش غیر از همین دفتر و یک عراده‌موتر و لاف و پتاق چیزی در چانته‌ نه دارد و این شرکایش هستند که از دست او به نقطه‌ی انفجار رسیده اند. اما گوش‌های کاکا هم شنوا نه بودند و بسیار متکبرانه برخورد می‌کرد و من یک‌بار تصمیم گرفتم که مستقیم و صریح همه چیز را در مورد سیدمحمد برای کاکای محترم شان تعریف کنم اما نه شد که نه شد. آقای سیدمحمد رفقای بسیار خوبی داشتند، حتا همان رفقای قمارباز شان هم مردمان خوبی بودند. همکارانِ محترم شان در وزارت مالیه شکورجان و قاضی صاحب برادر شان، کاکا جبار، خالقی صاحب، حبیب‌الحق خان از ولسوالی‌دای‌میردادِ ولایتِ میدان وردک، هاشمی صاحب از ولسوالی ازرِ‌ ولایت لوگر و دیگران.

یک روزی من ‌و مدیرصاحب عبدالحق خان در دفتر نشسته بودیم که کاکای سیدمحمد‌خان با جمعی از فرزندان و دوستان شان به دفتر آمدند. یکی از دوستان شخصی من از پاکستان دو بوتل تابلیت‌های نوعی مسکن آورده بودند که من یکی آن را برای سیدمحمدخان دادم و یک بوتل از خودم را در همان‌جا گذاشتم چون بیش‌تر اوقات سردرد می‌بودم یک تابلیت می‌خوردم. کاکا که روی شان جانب شرق اتاق و پشت شان جانب غرب اتاق بود به مجردی که جشم تیزبین ‌و کنج‌کاوِ شان به بوتل افتید بدونِ رعایت نزاکت و ادب مجلس و با صدای بلند به یکی از فرزندان شان گفتند: ( هغه بوتل ماته راکه بی دغه هم دلته چور روان ده. ) واقعاً بسیار متأثر شدیم و مدیرصاحب عبدالحق خان بیش‌تر از من عصب شدند. من سکوت کردم و بغض عصبیت مدیر صاحب ترکیده و با عتاب به کاکای سید محمد خان گفتند: ( تا یو څه وویل که د تا مقصد خپله سیدمحمد وی خو رښتیا وایی چی وراره دې ډیر ډوکه‌باز سړی ده او که بیا مونږ ستا مقصد یو په دې پوه شه چې تر اوسه په افغانستان کې کومی مور داسې زوی نه ده زیژولی چی د سیدمحمد حق وخوری و خو سیدمحمد دټولو حق خوړلی دی…) این سخن کاکا را بسیار شرماند و من هم گفتم که دوا را دوست من فرستاده بود و بوتلی را که ایشان گرفتن از من است و آمدن من به دفتر سبب اعتبار بخشیدن دوباره به سیدمحمد خان شد ‌و اگر نه بپرسید. ایشان هم دانستند که خطا کردند و ما هم دانستیم که سیدمحمدخان در صافِ شان چال می‌روند و جلوه می‌دهند که گویا رفیقای او تمام هست و بودش را می‌خورند. فضای ملتهبی به وجود آمد و من و با مدیر صاحب عبدالحق خان از دفتر برآمدیم تا بیش‌تر رسوایی نه شود.

 

چهره‌‌ی نُهمِ سیدمحمد، مصرف کننده‌ی سه‌صد

رانِ گوسفند از کیسه‌ی خلیفه:

سیدمحمدخان سه پسر داشتند و فکر می‌کنم سه چهار دختر. در میان پسران شان پسر کلان شان گوشه‌گیر بود، پسر دوم شان اقبال بسیار شیرین و با ادب و باتربیت و نوید پسر سوم شان هم پسر خوبی بودند. سیدمحمد خان به من گفتند عروسی داریم. پرسیدم از کی است گفت از بچه‌ها فکرکردم غلط کرده گفتم از کدامش گفت از دوتا کلان اس و از دوتا دختر. معلوم شد که آقا از جیب مردم چهار عروسی را یک‌جا انجام می‌دهد. حس کردیم که این عروسی‌ها مربوط کاکای سیدمحمدخان هم است.

گفتم چی خدمت کنم؟ صلاح نه بود که سیدمحمدخان بلا کرد. بی‌مهابا گفت اول یک سه‌صد دانه رانِ‌گوسفند بگیر. برای به دست آوردن سه‌صد رانِ گوسفند باید ۱۵۰ گوسفند را ذبح کنیم و یا کوچه به کوچه به پالیدنِ ران برویم. فکرکردم سیدمحمد‌خان پولی دارند و‌ برای من می‌دهند این ۳۰۰دانه رانِ گوسفند اگر حدِ اوسط سه‌ کیلو گوشت داشته باشند،‌ جمعاً ۹۰۰ کیلوگوشت می‌شود، اگر هر کیلو گوشت برای چهار نفر اختصاص یابد ۳۶۰۰ نفر می‌شود. من آن‌زمان چند نفر دوستان خوب خود را که حرفه‌ی قصابی داشتند وظیفه دادم تا ران‌های فرمایشی آقای سیدمحمد را تکمیل کنند. خواجه صاحب ذبیح‌الله از اخیر دارالامان و محترم قندآقاخان از مکروریان اول محبت کرده اطمینان دادند که ران‌ها را تکمیل می‌کنند. چنان شد و من با فاروق خان باجه‌ام همه‌ی این سه صد ران را آماده کردیم و تا شروع توزیع نان مثل یک دوست و برادر در پهلوی سیدمحمد بودیم و بیش‌ترین مصرف را هم من کردم. دل خوش بودم که قرض است ‌و دوباره برایم می‌پردازد اما می‌دانستم که دیگر برگردی نیست. جالب آن بود وقتی نان تیار شد من و فاروق را از بالای دیگ‌دان‌ها راندند و مانند سایر سپاهی در یکی از حویلی‌های هم‌سایه‌های شان فرستادند که آن‌جا نان بخوریم. من برای فاروق گفتم برویم یا خانه یا هتلی که در شهرنو بود و ترک محل کردیم. از آن روز تا امروز علاوه از آن‌ که سیدمحمدخان یک پولی هم برای من نه داد حتا یک تشکری خالی هم نه‌کرد. دانستم که تا مانند من احمق درجهان است مفلس پشتِ‌دَر نه‌می‌ماند و از کیسه‌ی خلیفه سه‌صدران می‌خورد.

 

چهره‌‌ی‌ دهمِ سیدمحمد، مرا تعریف کن، ماهرِ

دَه‌جانِ زدن دگران توسط دگران:

روزی با سیدمحمدخان صحبت کردم که من کارهای زیادی دارم دیگر به شراکت ادامه داه نه می‌توانم. دلیل آن بود که دیدم ضیا با پهلوان از شراکت جداگانه‌یی که با سیدمحمد داشتند کنار رفته و رفت و آمدِ شان هم کم شده. من قراردادی را در داوطلبی از وزارتِ حج واوقاف برنده شده بودم و بهانه می‌پالیدم تا کارها زود شروع شوند ‌و من از آقا جدا شوم. برایش گفتم حالا وقت دادنِ پول سهم مولوی است که باید بپردازد چون مصرف کرده است. گفتار من در گوش ایشان اثری نه‌داشت برای شان گفتم که عذر کردن شان در داخل خانه‌ی ما و مقابل پسرم را فراموش کرده اند؟ نه شد که نه شد من ناگزیر ساختمان هتلی را که در شهرنو داشتم به مبلغ سه‌هزار و پنجصد دالر به بیع جایزی کسی را داده تا مسئولیت خود در مقابل قرارداد را انجام دهم. کار را در مسجد شریف پل‌خشتی آغاز کردم ( داستان جدا دارد در بعدها می‌خوانید) آمدم دفتر برای خداحافظی با سیدمحمد‌خان. پرسید کجا می‌روم؟ گفتم حالا کمی کارها پیش‌رفته خودت هم پیسی مولوی ره ناوردی، پیسی سهم خوده هم نه دادی یک پکتیاوال اس که مصرف سهم خوده میته، مه مصرف سهم سه نفره از کجا پوره کنم؟ گویی سِحری و جادویی دارد. به من گفت یک جایی هم‌رای مه برو از اونجه پیسه می‌گیرم برت میتم. حرکت کردیم در راه پرس و‌ پال کردم دانستم نزد کدام خانم می‌رود تا از او پول بگیرد. حیران ماندم در زمان طالبانی در منزل یک خانم رفتن و پیسه گرفتن همه عرایضی اند که بالای خود می‌کند و من هم در کدام جنجال می‌مانم. من رفتنِ خود را مشروط به بودنِ در دهنِ دروازه کردم و‌ سیدمحمد گفت که همه فامیل آن خانم هم هستن و تنها نیست. در عینِ‌زمان مستقیم به من گفت که اونجه پیش‌روی شوهرش و فامیلش تعریف مره کو . پرسیدم چی رقم تعریف؟ گفت مه هم‌راه شوهرش گپ زدیم پیسه دار زیاد هستن و طلای زیاد دارن طلا های خوده می‌فروشه پیسی شه مره میته مام به تو میتم باز مه پیسی شانه پس می‌رسانم. من سکوت کردم، نه او چیزی گفت و نه من. در نزدیکی تای‌منی مقابل یک حویلی مفشن و زیبا توقف کرد. وقتی پایان شدیم دوباره تأکید کرد که از مه تعریف کنی به خاطر کارهای تجارتی. باخود گفتم خودم که خَر شدیم بس اس، حالی سر مه شکار می‌کنی و توسطِ مه ده جانِ ای بی‌چاره‌ها می‌زنی.

مَزِی تو نیس حاجی ضیا ده ای گپا بسیار ماهر اس:

پس از دق‌الباب دَر را گٰشودند و سیدمحمد به پشتو با آقا سلام علیکی کرده و من را هم معرفی کرد. میزبان را یک‌نظر دیدم، مرد بسیار مهربان بانزاکت و باادب و با رویه‌ی بسیار عالی انسانی. گپ و گفت‌ها شروع شدند و سیدمحمد با آنان صحبت می‌کرد دو سه‌بار زیر چشمی به من نگاه کرد که باید چیزی بگویم و من لام تا کلام نه گفتم. آقا خواهر ما را صدا زدند، من گفتم بیرون منتظر هستم شما گپ‌های خصوصی نه داشته باشید. آقای میزبان با شفقت لطف کردند که څپاند صاحب زیاد از شما تعریف کرده مشکلی نداریم ‌و گپ خصوصی هم نداریم. من تجربه‌ی مولوی صاحب عجب‌خان را داشتم به مجرد ورود خواهر مان که با سیدمحمدخان احوال‌‌پرسی می‌کردند با اشاره‌ی سر و چشم به آن میزبانِ محترم فهماندم که نه باید کاری کنند. چند دقیقه گذشت و هر قدر توضیحاتی که سیدمحمدخان داد و من را شاهد می‌گرفت من سکوت کردم. سرانجام مردِ دانای میزبان رو به هم‌سر محترمه‌ی شان کرده و گفتند که: ( بیا هم یو سوچ وکو او څپاند صایب ته به خبر ورکړو. ) موضوع ختم شد و‌ شکارِ سیدمحمد خطا خورد. وقتی برآمدیم تقریباً با خشونت گفت: ( بیدر ما تره آوردیم هیچ یاد نداری که چی بگویی همو ضیا بسیار خوب اس ده هرجای که ببرمش هرچی بگویمش همو رقم می‌کنه…) شخصیتی که من از ضیا می‌شناسم هرگز چنان نیست که سیدمحمد می‌گفت، ضیا آدمِ بسیار باشخصیت است. اما سیدمحمد یکی را بالای دیگری شکار می‌کند.

از اِی آدم جدا شُو اگه نی صایب روزی نه می‌شی:

 

ضیا و پهلوان ‌و هاشمی صاحب همه شراکت شان با سیدمحمد راقطع کرده و دفتر نیامدند و من هم در حال فرار بودم و ماجرای طلا هم به‌هم خورد سیدمحمد‌خان سرخورده و سرگیچه شده از من هم خوشش نه آمد اما نه می‌گفت که چی‌ها که من به او نه کردم. آخرین بار بدون گفتن به سیدمحمد دفتر را ترک کرده و یادداشتی به دکان‌داران محترم کوچه‌ی گل‌فروشی فرستادم تا آنانی که به نام من معامله می‌کردند دیگر بدون خط و کتابت و‌ امضای خودم به کسی چیزی ندهند. روزی ضیا را در دفتر رسمی دولتی اش دیدم علاوه بر صحبت‌ها به من گفت: ( هم پهلوان کفته برت بگویم هم مه میگم از ای آدم جدا شو‌ اگه تا آخر عمر صایب روزی نه‌می‌شی.) من گفتم جدا شدیم.‌ چون عین گپ تره میرافغان خیاط هم ده مورد زلمی ادا و گل‌محمد به گفته بود. هم او ها ایلا کدیم هم ای ره.

چهره‌‌ی‌ یازده‌ی سیدمحمد، مطلب آشنا وفرصت طلب:

برای سیدمحمد مهم نه بود و نیست که تو چی حالت پیدا می‌کنی می‌میری، بندی می‌شی یا گشنه می‌مانی یا بدنام می‌شی. برای سیدمحمد مهم بود و‌ است که ترا چی‌گونه استعمال می‌کند و هست و و‌ بودت را می‌ریاید.

در بحبوحه‌ی حوادثِ بخور و بزنِ زمان کرزی و غنی یک شب در برنامه‌ی سیاسی طلوع نیوز که پیرامون فساد اداری بحث می‌شد، چهره‌ی سیدمحمد را هم دیدم و بعد در تلویزیونِ ‌ملی هم‌چنان. خوب من و سیدمحمد می‌دانیم که چیزی نه ‌می‌دانیم. هرقدر پرسشی که از او شد درست مثل میدان قمارباز صحبت‌ های بی‌محتوا و یک رنگ کرد. حس کنج‌کاوی من زیاد شد که این آقا چی‌گونه؟ رئیس تعقیب قضایای اداره‌ی مبارزه با فساد شده است، در حالی که من و او لیاقت مأموریت عادی را هم نه داریم.

 

چهره‌‌ی دوازده‌ی سیدمحمد، کمیشن کارِ اسحاق

گیلانی:

من در حیرت رفتم که سیدمحمد چی‌گونه مقرر شده است؟ بحث وطن‌داری با غنی یا پشتون‌ولی با کرزی و یا کدام رابطه‌ی غیرضابطه به اساس آشنایی‌ها؟ یکی از دوستان‌ام در ریاست مبارزه بافساد کار می‌کرد. از او پرسیدم، گفت: (څپانده اسحاق گیلانی مقررکده.) همه می‌دانستیم که مقرری‌های افراد در کرسی‌های در آمدزا توسط رهبران سیاسی و قومی و مذهبی به شرطی صورت می‌گرفت که طرف به عنوان کمیشن‌کارِ او در آن مقام ابقاء می‌شود تا حق او را هم برایش‌برساند. شاید برای اسحاق گیلانی یا مهم نه بوده و یا هم از خصوصیات سیدمحمد آگاهی نه داشته، اما من می‌دانستم و می‌دانم که سیدمحمد غیر از چپاول به خودش برای هیچ کسی صادق نه‌بود و‌ نیست. این که چند فی‌صد کمیشن به آقای گیلانی می‌داده یا خیر؟ نه‌می‌دانم، اما می‌دانم که فقط به حمایت او مقرر شده بود.

 

چهره‌‌ی سیزده‌ی سیدمحمد، رشوه‌ستانِ بزرگ:

من که دیگر کار آزاد بخشی از زنده‌گی ام شده بود مدام مصروف بودم. در یکی از پروژه هایی را که یکی از وکلا گرفته بود به عنوان نماینده‌ی شان تعیین شده و بعد با فیصدی معین سهم‌دار شان شدم.

یک روزی دفتر‌ اداری برایم گفت که استعلامی از ریاست مبارزه با فساد اداری آمده و شما را خواسته. برای من موقعیت حقوقی اداره‌ی مبارزه به فساد کاملاً واضح بود که حدِ صلاحیت شان در کجاست. گفتم کار ما مربوط مبارزه بافساد نیست اگر بررسی هم شوه قضا و دادستانی است. روز دیگر گفتند هیئت های ریاستِ مبارزه بافساد آمده اند. گفتم بیایند.‌دو نفر داخل دفتر شدند که یکی شان را خوب چُقر می‌شناسم و از دورِ اول طالبان رشوه‌ستانی را شروع کرده بود. با آن که آشنای دیرین من بود چنان بی‌پروا و بی‌روی و بی‌نزاکت صحبت می‌کند که گویی من را هیچ نه می شناسد یا با کدام مجرم مخاطب است. هرقدر کردم نه شد و سرانجام کمی با نرمش گفت: ( به ما رفیقت وظیفه داده که پیشت بیاییم گفته کتی ما چی می‌کنی؟) گفتم رفیق خو کسی اس که حمایتت کنه نه که رشوه بخایه. گفتم کی اس ای رفیقم.‌ گفت سیدمحمد څپاند رئیس ما اس. مه گفتم ده تلویزیون دیدمش گپ می‌زد بدون آن‌ که من چیزی بگویم گفت: (نفر گیلانی اس.) من گفتم بروید فردا خودم می‌آیم دفتر تان. اما پیش از آمدن مه قرارداد تعمیری ره که شما کرایه گرفتین هم ملاحظه کنین. یعنی مه می‌فامم که چی فسادهایی ده فساد اداری اس.

چهره‌‌ی چهارده‌ی سیدمحمد، نامَرد:

فردا رفتم دفتر شان، خواستند من را به دفتر آقای سیدمحمد رهنمایی کنند دانستم که برنامه شده است، قصدی و مستقیم به دفترِ عمومی هم‌کاران شان رفتم. هرقدر گفتند دفتر رئیس صایب برویم نه رفتم. گفتم که صلاحیت احضار من را داکتر رئیس عمومی تان نه‌ داره حالی مره پیش رئیس تان روان می‌کنین‌. څارنوال و قاضی بگویه هزاربار به خاطر قانو‌ن می‌روم. سرانجام دیدم سیدمحمد خودش آمد. هردوی ما نگاه‌های معناداری به هم کردیم ‌و دستِ من را گرفته به دفتر خود برد. من گفتم همو‌ گپ‌ خودت راست بود همیشه می‌گفتی عثمان تو یک نقص کلان داری که از حد زیاد مردمه احترام می‌کنی. اینه احترامی که به تو می‌کدم کتِ گپ خودت سَر خورد حالی نفر روان کدی که مه برت رشوه بتم. مگر مره می‌شناسی و همیالی رضای سابقیم سرت اس.

آقای سیدمحمد از همان چال‌های کهنه‌ی قمار خود استفاده کرده و چند دروغ را سَرِ هم کرده که گویا برادر خلیلی را توسط افراد مسلح جلب کرده و در تهکابِ ریاست شان حبسش کده. گفتم آغا صایب مه بیدر خلیلی هم نیستم و آدم بی‌خبر از قانون هم نیستم. ده دفتر تو یک کتاب دویمه سقاوی بود ده زمان طالبا ولی ده خانی مه تمام قوانین افغانستان و بین‌المللی. هرکاری می‌توانی صرفه نه کو. و خداحافظی گفته برآمدُم. چند روز بعد دوباره همان دو آدم آمدند که حالا برای حفظ حیات شان نام شان را نه می‌گیرم. رُک و‌ پوست کَنده به من گفتن رییس ما میگه یا جور آمد کو کتی ما یا به خودت و شریکایت نقص می‌کنه. ناچار باعصبانیت گفتم هرکاری که میتانین بکنین.

چهره‌ی پانزده‌ی سیدمحمد، استفاده‌جویی های‌سؤ

از صلاحیت‌های دولتی و ممنوع‌الخروج ساختن مردم:

نفر های سیدمحمد‌خان رفتند و بر‌ نه‌گشتند. چند روز گذشت آقای نیرومند یکی از دوستان‌ محترم من از دفتر سرحدی برایم زنگ زدند. پسا احوال‌پرسی گفتند: ( څارنوالی ممنوع الخروج تان کده مه تا ۴۸ تا ۷۲ ساعت حوصله می‌کنم اگه برآمدنی هستی بیا و برو که باز ای حُکم ثبت میشه.) تشکری کرده ‌و ‌گفتم مه هیچ جای نه‌می‌روم رسمیات تانه پیش ببرین. مه از کابل تعقیب می‌کنم.. رفتم دادستانی عمومی که دلیل ممنوع‌الخروجی خودم و یکی از شرکایم را بپرسم و ‌قانوناً هم حقِ اگاه شدن را داشتیم. سوابق را دیدم که نامه‌یی به امضای شادروان لودین رئیس عمومی مبارزه با فساد از دفتر سیدمحمد خان و در نامه‌ی دیگری به امضای خود سیدمحمد خان نشانی‌های فرستاده شده بود… هیچ تعجب نه کردم و‌ از شریکِ ما معذرت خواستم.

ممنوع الخروجی حربه‌ی فشار برای حصول رشوه در ادارات باصلاحیت بود که مقام حکم دهنده تنها دادستانی بود. و یک دادستان عادی هرچیز می‌خواست می‌کرد و هزارها نفر را غیرقانونی ممنوع‌الخروج کرده بودند…

ادامه دارد

 

 

+++++

 

دکتر نجیب یک گروه داکوها را بر امنیت‌ملی مستقر کرده بودند.

برای خدمتِ‌وطن حتا سگرت‌فروشی کردم.

بخش ۱۹۱

روز های دشواری گذشتند و مدام در اندیشه بودم تا فرصت برای دفاع از خودم و ثبوت بی‌گناهی‌ام و احقاق حقوقِ سلب‌شده و اعاده‌ی‌حیثیت‌کاری کنم. هیچ‌‌کاری ممکن نه‌‌بود مگر آن‌که گروه باصلاحیت کاری مانند کمیته‌مرکزی‌حزب حقیقت‌یابی می‌کردند. شادروان‌عزیزمجیدزاده و محترمه مهربانو انیسه عزیز ‌محبت کرده در تکمیل روند دادخواهی من کمک کردند. البته این کمک‌ها جنبه‌های رهنمودی داشتند برای کامل‌شدن آشنایی من با جریاناتی که باید طی‌طریق می‌شدند. سرانجام روز‌ موعود فرا رسید ‌و آمریت محترم سیاسی فرقه برایم نامه‌ی رسمی را سپردند که به موجبِ آن باید در جلسه‌ی رسیده‌‌گی به دادخواهی‌ام حاضر می‌شدم. جلسه در کمیسیون‌تفتیش‌مرکزی‌حزب تحت‌ریاست رفیق عبدالرشیدآرین تا دو هفته‌ پس از آگاهی من دایر می‌گردید. وقتی آماده‌‌ی رفتن می‌شدم هوای‌سرد زمستانی بود و در یک قطار اکمالاتی سفر کوتاه‌مدت به پنجشیر را داشتم که با همه مشمولینِ وظیفه می‌رفتم. شاملانِ قوای مسلح نیرومند دی‌روزِ وطن می‌دانند که رفت و برگشت به وظایف‌امنیتی حتا گاهی در یک کیلومتری دور از قرارگاه ‌سپاه هم خطر‌آفرین بود و ما در کمین‌گاه‌های شبانه‌ی اطرافِ جنوبی‌سپاه چنان تجاربِ تلخ را داشتیم. مقامات یک‌بار دیگر هم اجازه‌ی اشتراکِ من در جلسه را نه‌داده بودند. بخت یاری کرد و قطار‌اکمالاتی با آن سردی‌‌هوا ‌‌و مشکلات‌عبوری شاه‌راها به پنجشیر رسید و تا ۷۲ ساعتِ دیگر به‌‌ کابل رسیدیم که جریان را قبلاً توضیح داده‌ام.

وقتی دوباره‌ کابل آمدیم من و همه‌ کسانی‌که شامل وظیفه بودند به خانه‌های خود رفتیم. من هم برای رفتن در جلسه آماده‌‌ی ترتیب دفاعیه بودم. اتهاماتِ‌عجیبی بر‌ضد من دست‌و‌پا کرده بودند. بخش عمده‌ی اتهامات مواردی بودند که حالا هم با یاد‌آوری آن‌ها هم می‌خندم و هم متأثر می‌شوم. پیش از رفتن به‌جلسه چندروزی فرصت داشتم و برنامه‌ی پذیرش شادروان‌دکترنجیب هم میسر بود که می‌توانست در دفاع خودم از خودم میسر باشد. وقتی یک‌روز پس از برگشت پنجشیر به اساس تاریخ تعیین شده غرض ملاقات با شادروان دکتر نجیب رفتم. پس از انتظار نوبت به من رسید وقتی داخل شدم خلافِ توقع با شادروان یعقوبی‌ مقابل بودم که آن‌زمان سِمت رهبری معاونیت سوم امنیت ملی را داشتند. در یک نگاه با خود محاسبه کردم که اگر جناب‌یعقوبی‌صاحب را مستحق ارتقای منصب می‌دانستند چرا؟ پساعزلِ آقای جمیل‌‌نورستانی در موجودیت ایشان شخص دیگری را به مقام معاونیت اول گماشتند. همه دیدیم که محترم میاخیل درکرسی‌معاونیت‌اول تکیه‌ زدند. زود به خود آمدم ‌و دانستم که در حدی نیستم تاچنان افکاری را داشته باشم و مقامات بهتر از من می‌دانند. سعد از رسم تعظیم خودم را خدمت جناب شادروان یعقوبی‌صاحب معرفی کرده و حسب هدایت شان جریانِ خواست خودرا مختصر بیان کردم. پنداشتم باید کَند وکاوِ بیش‌تر داشته باشند اما هرگز چنان نه‌بود و به‌گونه‌ی عادی داد‌خواست من را هدایت نوشتند. اصول چنان بود که هدایاتِ مقامات طور رسمی به مراجع مربوط فرستاده می‌شد. من دیدم که هم داکتر صاحب تشریف نیاورند و هم حکمی‌ که صادر شده بود چندان چیزی به‌نظرم نامد تعقیبِ رسمیات‌ را مردود دانستم. درک من از امنیت‌ ملی آن است که از اواخرِ ربعِ اولِ دهه‌ی‌شصت بیش‌تر به یک مکانِ داکوها تبدیل شده‌بود. آقایان توخی،‌ طارق، قیوم،‌ محفوظ،‌‌ باندی که محفوظ از وزارت‌دفاع آورده بود، و کسان محدودی که پس از تقرر به مقام‌ ریاست‌ سیاسی البته آقای‌میاخیل بسیار زیرکانه و خاموشانه رهبری آنان را عهده‌دار بود که در معادلات و معاملات کارته‌ی‌پروان شخص شادروان‌ داکتر نجیب هم بی‌تقصیر نه‌بودند.‌ آقای آصفِ فروزان که بیش‌تر نقش بزم‌آرایی‌ها را داشتند پس از طرح‌ دسیسه‌ی جنرال‌محفوظ علیه ما و به نوعی علیه آقای‌‌ فروزان و تعداد صاحب کرسی‌های وزارت داخله و ریاست‌عمومی‌امنیت‌ملی مناسبات شان با آقای محفوظ درز برداشت ‌‌و تاجایی پیش‌رفت که گرچی توانِ محفوظ‌خان در ضرر رسانیدن به آقای فروزان صفر به‌شمار می‌رفت اما بی‌اثر هم نه‌بود.

چند روز بعد هم به جلسه رفته و ابتدا باشادروان عزیز مجیدزاده ملاقات و هدایات شان‌را در مورد اصول جلسه گرفتم. سپس به دفتر محترمه‌ انیسه‌ عزیز رفتم که مربی رسیده‌‌گی به پرونده‌ی من بودند. توصیه‌ی هر دو بزرگ‌وار حوصله‌‌کردنِ من در جریان برگزاری جلسه بود. پیشا جلسه ‌می‌خواستم اعضای کمیسیون را بشناسم. در یک منطقِ‌ ضعیف انتظارِ دو تن از اعضای‌ کمیسیون را داشتم که دوستان گفته بودند مردمانِ خوبی اند. رفقا عارفِ‌ صخره و انور «چنگیز» تخلص غیررسمی شان. در مورد آقای صخره که اشتباه کرده بودند. یکی آن‌که من خودم نه کامل اما قسماً ایشان را می‌شناختم و هر انتظاری از آن‌ها فکر‌ باطل بود اما در موردِ رفیق‌انور نه. من کاری هم نه‌داشتم اما لازم بود اعضای محترم آگاهی قبلی ذهنی می‌داشتند هرچند آنان قبلاً از موضوع خبر بودند.‌ فرصتی دست‌داد با رفیق انور دیده و جریان را طور مختصر به ایشان توضیح دادم ‌و گفتند همه‌جریان را رو در رو به اعضای کمیسیون مطرح کنم. جلسه شروع شد و ماشاءالله تعداد اعضا زیاد بودند و درزیرِ سقفِ‌ اتاقِ‌ بزرگِ‌جلسه کرسی‌های دو سوی‌میز را اشغال کردند. آن‌سو طرفِ غرب اتاق کوچ‌‌هایی بودند که محترمه مهربانو انیسه عزیر با اسنادها نشسته بودند و یک کسی که در جلسه‌ی ریاست امور سیاسی هم دیده بودم شان نشستند دانستم که همان آقای ستار خان اند. ستار خان با اندام ‌و قد متوسط و نمایه‌ی‌حضوری‌دقیق‌ چارلی چاپلین مانند درست در مقابل چشمان من نشسته بودند. منی‌متهم دادخواه در کرسی تنهای اخیر میز نزدیک درب وروردی به‌جانب جنوب‌اتاق و رفیق‌ عبدالرشید‌آرین در مقابل من و بالاتر از همه در کرسی خودشان جانب شمال اتاق نشستند. حسب وصایای بزرگان مصمم بودم که برخلاف عادت بسیار آرام باشم و از خود دفاع کنم. آجندای جلسه خوانده شد و رفیق انیسه‌عزیز پیرامون موضوع دادخواهی من فشرده‌ی تحقیقات شان را ارایه کردند. چند دقیقه نه‌گذشته بود که دربِ اتاق باز شد و‌ آقای جنرال‌ محفوظ هم داخل شدند. جای شان‌را در کنار ستارخان مشخص‌ کردند و ایشان هم نشستند. در جریان بحث‌ها وقتی اتهاماتِ‌کذب‌ را علیه من مطرح کردند بسیار ناراحت شده اما حوصله کردم. آن اتهامات مشروب‌‌نوشی، تعیش، عدول از اصول‌کاری، تبدیلی هشت‌ مرتبه‌یی در ادارات مختلف، ما و چندتا جفنگِ‌ دیگر. من قبلاً جواب‌های کامل ارائه و همه اتهام را مستند رد کرده بودم. آدم‌‌های عجیبی بر ما حاکم بودند، آقای ستارخان به یک‌باره صدا زدند که رفیق عثمان مدام غرق تعیش بوده و مست بوده ‌و ما شاهد هم داریم که چشم‌ دید خود را نوشته اند. دنیا بالایم شب شد که انسانی به این ضلالت نه‌ دیده بودم.

ستار خان کی بود؟

ستارخان را اصلا‌ً نه می‌شناختم و حدِاقل چندین ماه پس از محبوس‌شدن من به جای محترم کریم‌زاده صاحب مقرر شده بودند. نه می‌دانم وجدان شان چرا مُرده بود؟ ولی می‌دانم که دوست وزارت‌دفاعِ آقای محفوظ بودند که با حنیف خان منشی کمیسیون حزبی ریاست ریاست سیاسی ‌و چندتای دیگر از وزارت دفاع خلاف لیاقت و شایسته‌‌گی مقرر شده بودند. دفاع من در برابر ایشان بسیار برایم لذت داشت. ایشان یکی از هم‌کاران نوجوان و کم‌ تجربه‌ی ما را که فقط سه‌ ماه کم‌تر باهم بودیم و تازه مقرر شده‌ بودند به‌عنوان شاهد علیه من گماشته بودند. به رفیق نجیب کامران حرف ‌و حدیث‌های جعلی را تلقین کرده و‌ در برابر مقرری یک بستِ‌خوب ایشان را به احساسات آورده بودند تا شاهد‌گونه‌ی ناحق دهنِ محاکم‌ شوند. (البته من هرگز از رفیق نجیب‌ِ کامران کینه نه‌گرفتم و مانند دوستان بسیار صمیمی رابطه‌ داریم.) من دیگر تاب نیاوردم خواستم چیزی بگویم که انیسه‌جان مهربانوی‌گرامی ‌و خواهر عزیز ما سوی من اشاره‌ی سَر کردند تا سکوت‌کنم. در عین‌زمان از میان همان لشکرِ سیل‌بین رفیق انور مشهور به چنگیز بلند گفتند: « بانین که رفیق عثمان گپ بزنه گپای زیاد داره به مه کمی گفته » وساطت آنان بود که رفیق آرین فرمودند نوبتِ‌دفاع من هم می‌رسد. ناگزیر بودم صبر کنم دیدم آقای محفوظ هم قد‌بلندک کرده حرافی را شروع کرد که نه‌توانستم برداشت کنم. بدون اجازه گپِ او را قطع کرده و کم‌تر از دو دقیقه اما با عصبانیت مواردی را گفتم که نه ‌می‌شود این‌جا تکرار کنم.

اعضای باوجدان کمیسیون محترمِ اگر حالا حیات باشند باخواندن احتمالی این متن ماجرای آن روز کمیسیون را به‌ یاد می‌آورند. من در جریان همان‌ دو دقیقه گفتم که زمستان سرد است و من کهدعاشق وطن هستم باوجود دسیسه و مجازات ظالمانه‌ی شما هنوز هم در خط دفاع وطن قرار دارم و چند‌روز پیش از جبهه‌ی پنجشیر آمدم و اگر بخاری‌موتر جنابِ‌عالی گرم نه‌ می‌بود در جلسه‌ی امروز هم حاضر نه‌ می‌شد. در ضمن توضیح دادم که من به شخصه همه کارهای را که باید برای وطن شود انجام داده ام از رفتن به جبهات تا سگرت‌فروشی و قبولِ‌خطر برای کشف جنایات در مناطق مختلف کشور، در کوه‌ها و‌ دره‌ها پهلوی صدها هم‌رزم و‌ هم‌قطارِ خود در سنگرهای حفاظت‌ِ وطن حضور داشته‌ام. نتیجه‌ی دفاع من شُوری را در جلسه انداخت ‌و از آن‌سو رفیق انیسه‌عزیز من را به‌ سکوت اشاره‌ می‌کردند. در این کشمکش بود که جلسه از اداره خارج می‌شد و رفیق‌ آرین برای من دستور دادند تا ترکِ جلسه نمایم.

جلسه را ترک کرده و در دهلیز ایستادم تا بدانم دستور بعدی چیست؟ چند دقیقه نه‌گذشته بود که رفیق‌ انیسه بیرون شده و به دنبال شان شادروان رفیق مجیدزاده. هر دو من را ملامت کردند که چرا؟ چنان کردم و من توضیح دادم که ما هم از خود آبِ‌رو و عزت داریم نه می‌شود بر ما بتازند. تیر از کمان رها شده بود و برگشت نه‌داشت. دوباره من را خواستند در جریان مباحثه بودیم که رفیق آرین بامحبت و‌ بزرگی فرمودند: ( رفیق عثمان تبریک باشه شما رفع مجازات شدین دلایل تان مورد قبول کمیسیون قرار گرفت ). دیدیم که آقای محفوظ با خشم و همان بی ادبی‌‌یی که دارند بدون خداحافظی جلسه را ترک کرده و آقای‌ستار هم به‌ دنبال شان رفتند. من رفع‌مجازات شده و از همه اعضای محترم کمیسیون و به‌خصوص شادروان مجیدزاده و مهربانو انیسه‌عزیز ابراز سپاس کرده و فهمیدم که مصوبه را رسمی می‌فرستند.

آقای محفوظ از جلسه خارج شد تا در آینده باز هم‌ به من مشکل‌ساز شود…

ادامه دارد…

 

----------------------

وقتی زنی به نامِ همسر و مادر هیولای بی مهری می‌شود.

بخش ۱۸۸

در پی بُروز روی‌داد های اسف‌بار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتون‌خواه سلسله‌ی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زنده‌گی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.  

  پیوست به بخش های ۵۴ و ۵۵

پس از آن که وقت ملاقات با شادروان دکتر نجیب را گرفتم، هنوز ایشان در مقام رهبری ریاست عمومی امنیت ملی قرار داشتند.‌ در فکر بودم اگر به ملاقات مؤفق شوم حدِاقل از جنایات آقای جنرال محفوظ،‌ زمان آرزو، قیوم، حنیف حنیف، رزاق عریف یا حریف و دیگران به راحتی و آسانی پرده برداری کرده و هوشدار هایی را گوش‌زد شان نمایم که یا خبر نه بودند و یا تجاهل می‌کردند و نادیده می‌انگاشتند. دلیل جرأت من برای بازگویی ناگفته ها روشن بود.‌من چیزی برای از دست دادن نه داشتم. آخرین مرحله‌ی مجازات همان سربازی بود که با اخذ رتبه‌ی نظامی به آن سوق شده بودم و یک تفاوت بین دورترین قطعه‌ی نظامی و نزدیک ترین بود. آن هم دیگر در صلاحیت دکتر صاحب نبود. چون وزارت دفاع مستقل و بود و محاسبه هم کرده بودم که از لحاظ اخلاقی هم شادروان دکتر نجیب تصمیم نه می‌گرفتند تا به خاطر یک سربازِ عادی و‌ یک شخص بی رتبه و بی منصب و بی مقام با وزیر دفاع تماس بگیرند که من را به جای دیگری تبعید نمایند. به همان فکر رفتم سوی دفتر کادر و‌ پرسونل قوای مرکز یا قول اردوی مرکزی. کار های تایپستی من هم‌چنان ادامه داشتند و یک روز صبح زمانی که در دفتر رفتم حوالی ساعت ده صبح محترم دگروال صاحب امین الله خان سلامت باشند هر جایی که هستند، من را احضار کرده و فرمودند تا به آمریت سیاسی قول اردو بروم. آمر صاحب سیاسی فرماندهی به فکرم آقای مختار خان بودند وقتی آن‌جا رفتم، دفتر آمریت سیاسی برایم گفتند که به جلسه‌ی کمیسیون کنترل ‌و تفتیش حزب جلسه است و ترا خواسته اند. هم چنان گفتند که به آمریت محترم سیاسی فرقه‌ی ۸ و جناب غازی خان یکی از مسئولان آمریت سیاسی فرقه هم تلفن کرده و از آن‌جا دانسته بودند که من خدمتی کادر و‌ پرسونلِ قول‌اردو هستم. تاریخ تدویر جلسه‌ کمی فرصت را برای من می‌داد تا آماده شوم.‌ برگشتم به دفتر کادر و‌ پرسونل. محترم مدیرصاحب کادری چرایی احضار من را به محبت پرسیدند ‌و من هم جواب دادم. ایشان فرمودند که فرقه بسیار تقاضا کرده تا دوباره به وظیفه بروی و خدمتی بودنت ختم شد. من هم عرض کردم برای سرباز هر جا سربازی‌ست هر امری کنید من آماده‌ی اجرا هستم.‌ نامه‌ی ختم خدمتی بودنم را نوشتند و من آن را تایپ کرده پس از امضا و اصدار گرفتم. مدیر صاحب هنگام خدا حافظی گفتند: ( … مبارک باشه منظوری تثبی رتبیت هم رسیده به خیر کوشش می‌کنم پیش ما تعیین بست شوی ولی مشکل تو ای است که بخش سیاسی هستی… مه به ربانی خان تلفن کدیم از سربازی خلاص شدی مکتوبته هم زود روان می‌کنیم حالی برو پیش ربانی خان. محترم غلام‌ ربانی جبل‌السراجی مدیر عمومی کادری فرقه‌ی ۸ بودند… ) خدا حافظی کرده خانه رفتم و از فردا دوباره به فرقه‌‌ی ۸ در کندک ۱۳۱ استحکام.

در عین روز یک قطار اکمالاتی رفت و برگشت به پنجشیر بود، زمستان سال ۱۳۶۴ وقتی دیدم چند تا از منصب‌داران ما و سربازان هم کاغوش ما نبودند پرسیدم کجاستند؟ گفتند همه به وظیفه‌ی پنجشیر رفته اند و مطابق هدایت من هم باید می‌رفتم پنجشیر. به محترم دگروال صاحب عبدالرحمان خان لغمانی فرمانده قطعه و محترم عزیزالرحمان خان کُنری معاون سیاسی قطعه عرض کردم که من باید به جلسه‌ی کمیسیون بروم چون یک بار دیگر هم محراب الدین خان اجازه نه داده بودند. ایشان گفتند که قطار یک روز تا بازارک می‌رود و فردایش بر‌می‌گردد مشکلی هم نیست. آمریت سیاسی فرقه رفتم مسئول سازماندهی محترم غازی خان بودند جریان را برای شان گفتم و ایشان هم گفتند تاریخ جلسه دور است و وظیفه دو روز رفت و آمد است. اما همه‌ی ما می‌دانستیم که آن‌چه برنامه می‌بود هرگز تطبیق نه می‌شد. مشکلات عبوری از کابل تا پنجشیر زیاد بودند و‌ در نقاط مختلف مسیر راه کمین های دشمن افراز بودند، ماین ها تعبیه شده بودند، انداخت های سلاح ها سنگین از مواضع ثابت بالای قطار هم در اکثر مسافتِ راه مداوم بودند.‌ نزد مدیر صاحب کادری فرقه رفتم، ایشان هم عینِ قصه‌ی مدیر صاحب کادری قول اردو را تکرار و در موجودیت خودم به فرمانده محترم کندک تلفنی گفتند که من از سربازی خلاص شده ام ‌و به صفت بریدمن تا تثبیت رتبه‌ی بعدی ایفای وظیفه کنم. برگشتم قطعه و آن گاه منحیث یک افسر به ناچار آماده‌ی رفتن پنجشیر شدیم و قرار شد شب را در کندک بخوابیم تا فردای آن حرکت کنیم.‌ پیش از ما و در زمانی که من خدمتی بودم، گروهی از سربازان و‌ صاحب منصبان ما به پنجشیر رفته بودند. حوالی ساعت دوی شب یاسین پهلوان یکی از سربازان استحکام که از ولایت پنجشیر بود، با جثه‌ی ماشاءالله کلان و لباس منظم همه در فرقه او را می‌شناختند دروازه‌ی اتاق خواب سابقه‌ی من که با سربازان دیگر یک جا بودیم دق‌الباب کرده به همان ژست خاص خودش صدا زده گفت: (… بخیزین که اندیوالای ما شهید شدن…) من که آخرین شب را در کاغوش (خواب‌گاه) با سایر هم‌رزمان خودم می‌گذراندم از شنیدن آن خبرِ تکان دهنده بسیار شوکه و بیدار شدیم. در غیر آن ساعت ۴ صبح هم باید بیدار می‌شدیم تا پس از وضو ‌و نماز آماده‌ی رفتن به پنجشیر می‌بودیم. از پهلوان یاسین که علاوه بر سرباز بودن ما رفیق من هم شده بود پرسیدم چی گپ شده؟ گفت:

(… شاه عبدالحمید خان معاون سیاسی تولی، جعفر خان غزنیچی افسر، ظاهر سرباز و

فیض محمد سرباز شهید شدن… وقتی که ده بازارک پنجشیر مین پاکی می‌کدن…). هیچ باور ما نه

می‌آمد. همه فطعه بیدار شدند و فرمانده ما هم آماده شدند… وظایف تقسیم شد،‌ فرمانده ما به من امر کردند که پنجشیر نه روم و با دیگران ترتیبات خبر کردن فامیل های شهدا را بگیرم و در همان وقت شب با چهره‌ی اندوه‌گین ناشی از روی‌داد شهادت منسوبان و همکاران شان، بار دگر به همه گفتند که: ( … عثمان خان از ای باد « بعد » افسر اس… ) اطلاع دادن به فامیل های شهدا یکی از کار های دشوار و غمگنانه‌ی زنده‌گی در قوای مسلح بود که باید هر حالت را قبول می‌کردی. من چنان کرده و به وظیفه‌ی پنجشیر نه رفتم، اطلاع حاصل کردیم که جنازه ها توسط چرخ‌بال به شفاخانه‌ی آکادمی علوم‌طبی قوای مسلح انتقال می‌شوند.

شهدا کی ها بودند:

شاه عبدالحمید خان از شهرستان زیبای زیباک استانِ بدخشان با دو طفل قد و‌ نیم قد مسکونه‌ی فامیلی های مقابل حوزه‌ی یازدهم پلیس در خیرخانه مینه و منشی حزبی کندک و معاون سیاسی تولی. شاه عبدالحمید خان آدم بسیار با مناعت و بادانش و مؤدب که الگوی اخلاق بودند.‌ با من از ابتدای سربازی ام بسیار با محبت برخورد می‌کردند و زودتر یکی دیگر را درک کردیم و شناختیم. ایشان همیشه ترس از آن داشتند که اگر روزی شهید شوند هم‌سر و اولادهای شان چی سرنوشتی خواهند داشت؟ بار ها در آن مورد صحبت می‌کردیم و من برای شان تسلی می‌دادم و ایشان هم به من. سر انجام ایشان هم جام شهادت را نوشیدند و چنانی که پیش‌بینی کرده بودند، دو فرزند یک پسر و یک دختر و همسر جوانی اما به تنهایی و با خویشا‌ندان شان باقی ماندند. دولت در آن زمان همه کمک ها را به خانه‌واده های شهدا می‌کرد. اما مهر پدری یا شُکوهِ پسری و فرزندی معنوی را به هیچ کسی داده نه می‌توانست. 

بار سنگین اطلاع رسانی از شهادت شهدا من را چنان زیر فشار گرفته بود که حیران بودم چی کنم؟ سوگ‌مندانه پیش از آن هم شاهد ماجرا های شهادت هم‌رزمان و هم‌کاران و‌ هم‌سفران خود بودم.

به هر ترتیب، یاسین پهلوان موتر جیپ فرمانده کندک را راننده‌‌گی می‌کرد و من همراه او بودم یکی از سربازان را که هم کاغوش من و دوست نزدیک‌تر من بود به نام اکبر هم با خود گرفتم و به اطلاع رسانی تصمیم گرفتیم. هوا روشن شده می‌رفت و مسئولان محترم لوژستیک آماده‌‌ی انتقال مواد کمکی به فامیل های شهدا بودند و بخش مالی هم پول اکرامیه ها را آماده کرده بودند. نظر به هدایت فرمانده کندک منتظر بودند که چی زمانی آن ها را انتقال بدهند. قطعه‌ی ما با دیگر بخش های فرقه رأس ساعت شش صبح فرقه را به قصد پنجشیر ترک کردند.

ما اولین کاری که کردیم در خیرخانه به منزل شاه عبدالحمید خان رفتیم. بسیار سخت و بسیار غم انگیز بود و دست و پا و زبان ما یاری نه می‌کرد، اما راهی نه داشتیم. وقتی نزدیک خانه‌ی شان شدیم همه خاطرات از جمله همان گفتار شهید شاه عبدالحمید خان یادم آمده می‌رفت و روح من را می آزرد. پس از آن که اکبر دروازه‌ی شان را تک تک کرد، یک آقایی میانه سال دروازه را باز کرده و سلام دادیم. پرسیدیم از فامیل شاه عبدالحمید خان کسی است؟ گفتند با هم خویش هستیم …چی شده…؟ ناگزیر جریان را گفتیم… ایشان بسیار جاخوردند و گویی از سخن گفتن مانده بودند و بعد گفتند… (…صبر ما به خدا…) ما دیگر نوع قرابت ایشان را نه پرسیدیم و مشوره‌ی شان را گرفتیم. گفتند خود شان جریان را به خانم شهید می‌گویند و ما باید کمی بعدتر دوباره بیاییم. چنان کردیم و حوالی ساعت ۹ صبح برگشتیم. دیدیم در خانه محشری برپاست و چند تن از مردان ما را به یک اتاقی رهنمایی کردند. و خواهر ما هم‌سر شاه عبدالحمید هم که از قضیه آگاه شده بودند تشریف آوردند. ماجرا را تا جایی که می‌دانستیم توضیح داده و‌ تسلیت عرض کردیم و قرار شد که پس از مواصلت جنازه ها در چهارصد‌بستر با هم ببینیم. فضای عجیبی بود.‌ دخترک و پسرک به جا مانده از پدر ‌و بی خبر از مرگ پدر در دو سوی مادر نشسته و حیران حیران می‌ دیدند. چهره های خواب آلود، بی خبر از آن که غبار غم نشسته بر جبین شان چقدر سنگین بود. و ذهن من پی‌هم همان جملات و کلماتِ شاه عبدالحمید شهید را تداعی می‌کرد. یعنی یتیم شدن و بی‌پدر شدن اولاد ها و بیوه شدن و باری از مشکلات تازه را بر دوش کشیدن هم‌سر و هم‌راه زنده‌گی که هنوز شش فصلی از عروسی را نه گذشتانده بود. راه دور و دراز پرورش اطفال همه و همه پیش چشمان من سبز می‌شدند. سر انجام همه تدابیر گرفته و جنازه‌ی شاه عبدالحمید به منزل شان منتقل شد. اموری را که دولت مکلفیت خود می‌دانست انجام داد و فرمانده قطعه به من وظیفه سپردند تا در ترتیب وراثت خط فامیل شان هم‌کاری کنم و یکی از آقایانی که می‌گفتند از خویشاوندان شهید شاه عبدالحمید بودند و آن زمان در دانش‌گاه کابل درس می‌خواندند ‌و متأسفانه نام شان را فراموش کردم هم‌راه من بودند و به سرعت طی مراحل ترتیب وراثت خط به هم‌کاری آقای محمد ناصر عصر ولی پسر عمه‌ی من که آن زمان در حوزه‌ی یازده‌‌ پلیس ایفای وظیفه می‌کردند تکمیل و از طریق فرماندهی قطعه به سلسله تا وزارت دفاع و ریاست خزینه‌ی تقاعد رسید. بخش مهم سرپرستی اطفال بود که خواهرِ ما و خویشاوندان شان عجزِ خود را نشان دادند و بسیار اندو‌ه‌گین بود. گاهی اوقات تفاوت های عاطفی بین مرد و زن یا شوهر و هم‌سر به اندازه‌ی عمیق می‌باشند که هیچ فکری به آن نه می‌داشته باشی. هنوز دو ماهی از شهادتِ شاه عبدالحمید نه‌ گذشته بود که همان آقای خویشاوند شان توسط محترم اکبرشاه خان بدخشی یکی از هم‌کاران ما در قطعه برایم اطلاع دادند تا غرض مشورت امر مهمی باید به خانه‌ی

شهید شاه عبدالحمید خان بروم. دلیلی برای رفتن من نه بود چون همه کار های مربوط مواظبت از فامیل یک شهید مطابق امکانات و قانون دولت را اجرا کرده بودم و حتا کارت های صحی تداوی رایگان هم برای شان داده شده بود. از فرمانده محترم قطعه خواهان تعیین تکلیف شدم که بروم یا نروم؟ هدایت دادند تا بروم. برای من رخصت دادند تا بروم و من رفتم. آقای خویشاوند شان را با همان مرد‌ِ میان سالی دیدم که بعد ها فهمیدم خویش و صاحب خانه‌ی شان بودند. بیوه‌ی شاه عبدالحمید هم تشریف آوردند. سَرِ صحبت باز شد و دانستم که خواهرِ ما افکار بلندی دارند و‌ زودتر از انتظار رخ از روی شوهرِ شهید شان برگردانده و به بهانه‌ی نه بود امکانات می‌خواستند شاملِ دانش‌گاه ‌و از آن طریق شامل خواب‌گاه بانوان دانش‌گاه کابل شوند که در جوار وزارت زراعت و مقابل دانش‌‌گاه کابل موقعیت داشت. بحث زیاد شد ‌و حقیقت هم همان بود که دولت کمک هایی قابل توجهی به فامیل های شهدا می‌کرد به خصوص در ماه های اول شهادت که حتا هم‌کارانِ یک شهید هم برابر توان شان کمک های مالی جمع‌‌آوری می‌کردند تا سهم اخلاقی شان را در حمایت از فامیل هم‌کار شهیدِ خود ادا کنند چون آن اشتر سفید پشتِ دربِ خانه‌ی هر کدام ما خوابیده بود، مگر آن که حیات باقی می‌بود. من گفتم که دلیل درستی نه دارید برای آن کار تان. اما زود دانستم که تصمیم شان نهایی بود. علت احضارِ خودم را پرسیدم، بهتر بود نه می‌پرسیدم. خواهر ما گفتند: (…‌مه مجبور هستم درس بخانم… میرم پوهنتون… شما از طرف فرقه یک کمک کنین که دو تا طفلِ مه به پرورش‌گاهِ‌وطن شامل کنم…) گفتم: (… خوار «خواهر» جان اولادایت بسیار خُرد هستن بر شان مشکل… هم پدره از دست دادن هم حالی خودت بی مادر می‌سازی شان کمی صبر و حوصله کو حالی همی امتیازات که دولت داده برت کافی اس…) اصرار های من بی فایده بودند و دو مردِ حاضر بیش‌‌تر از آن خواهر تأکید داشتند. جداً که بالای من بسیار سخت گذشت و برای شان گفتم: (… معاون صایب میفامیدن که هر وخت از شهید شدن خود و بی سرپرست شدن خانم خود و اولادای خود تشویش داشتن…و به شما فکر می‌کدن…. خفه هم نشین مگم خودت همو میعاد شرعی ره هم پوره نا کده دروازی خانی معاون صایبه بسته می‌کنی…) اما گوش های هر سه ناشنوا و گفتارِ من سودی نه داشت. من گفتم در آن صورت دولت امتیازات را از شما پس می‌گیرد. گویی فرزندان برای مادر یک شی و یا یک بار اضافی شده بودند. جواب شان هم آن بود که قطع امتیازات برای شان مهم نه‌بوده. وقتی گاهی آن حالت ها را می‌بینی و به یاد می‌اوری فکر می‌کنی که آیا واقعاً برخی مادران یا پدران هم سزاوار ستایش و احترام اند؟ مادری که نتواند سه ماه چهار ماه و شش ماه دو طفلِ زاده شده از بطنِ خود را تحمل کند و پسا بیوه شدن از شوهرش فکری هم برای اولاد خود و چهار روزی که سر به بالینِ مشترک با شوهر خود گذاشته نه کند چی حقی بالای فرزندان خود دارد و کدام بهشت زیر پای او خواهد بود؟ ایهات. من حامل پیغام به فرمانده محترم قطعه شدم وقتی روایت را کردم همه حاضرین بسیار گریستند و نفرین به چنان مادر فرستادند. همه گفتند که حدِ‌اقل یک سال گذاره‌ی کامل شان با آن کمک های دولت و قطعه و اکرامیه و تقاعدی شوهرش می‌شد. سر انجام نامه‌یی به سلسله‌ی مراتب عنوانی مقام وزرات دفاع فرستاده شد و اطفالِ یتیمِ شهید شاه عبدالحمید به پرورش‌گاه کابل معرفی شدند.

برای من روز سخت و‌ دشواری بود:

نامه‌ی بخش شهدا ‌و معلولینِ وزارت دفاع را گرفته و برای همان آقایان در محضرِ بیوه‌ی معاون صاحب سپردم و اطفال را آماده‌ی رفتن کردند. منی بی‌خبر در فکر آن که خواهر ما بعد ها ثبت نام می‌کنند ‌و دانش‌گاه می‌روند. اما آن روز دانستم که ایشان گاه شامل خواب‌گاه هم شده اند. اطفال را گرفته روانه‌ی پرورش‌گاه شدیم. هر دو طفل خواهرِ بزرگ و برادرِ کوچک را که حالا باید حدود چهل ساله باشند به پرورش‌گاه بردیم. قیامت را آن‌گاه دیدیم که آن مادر بی‌رحم به فریاد های اطفال خود وقعی نگذاشت. خواهر و برادر چنان ناله و فریاد داشتند و مادر می‌گفتند که گویی دروازه ها و پنجره های پرورش‌گاه را به هم می‌ریزند. برای من که آن زمان مجرد هم بودم و هنوز احساس پدری نه‌داشتم، اما به عنوان یک انسان چنان سخت گذشت که تا امروز و زمانی که این نوشته را می‌کنم آن صحنه مقابل چشمانِ من ظاهر می‌شود و هر دو طفل را می بینیم که کماکان گریه دارند و‌ پنجره های پرورش‌گاه را در هم می‌کوبند.

کاری که من می‌توانستم برای مجازاتِ آن مادرِ بی رحم بکنم آن بود که سریع نامه های قطع امتیازات را به ریاست خزینه‌ی تقاعد رسانیدم و به آکادمی علوم نامه بردم تا کارت های صحی شان را باطل کنند.

چندی از آن ماجرای جان‌کاه نگذشته بود که من به سفر عملیاتی ولایت هرات یک‌جا با دیگر هم‌کاران و هم رزمانِ فرقه‌ی ۸ رفتم. مدتی آن جا بودیم. در برگشت شام ناوقت به کابل رسیدیم. خانه‌ی ما قفل بود، از همسایه‌ی محترم ما پرسیدم مادرم و برادرانم کجاستن؟ گفتند: (…عاروسی « عروسی » دختر عمیت رفتن و یک خویشای دگی تانام ده پلازا هوتل عاروسی داره مچم ده کدامش رفتن…) عادتم بود و است زیاد تشریفاتی نیستم. دنبال لباس هم نه گشتم و با لباس نظامی که در تن من بود رفتم هتل پلازا. همه خویشان دورِ ما آن جا بودند به عروس و داماد و فامیل محترم شان تبریکی دادم و پرس و پالی کردم که نشانی هتل عروسی دختر عمه ام را پیدا کنم. احتمالاً نام هتل زرافشان ولی موقعیتِ در مقابل ولایت کابل بود. همه‌گی با دیدن من خوش شدند و‌ من هم‌چنان. بعد از آن که مادرم را پیدا کردم و عمه‌ی بزرگ ام با دیگر خویشان ‌و قوم های عزیز و مهربان خود را دیدم تصمیم گرفتم بروم دختر عمه ام و دامادِ محترم ما را تبریکی بگویم داکتر صاحب عبدالرزاق خان حالا ماشاءالله خود شان صاحب داماد ها و عروس اند خدا را شکر. چشمم به میزی افتاد درست و دقیق شدم که چند خواهری آن جا نشسته بودند، دقیق شدم که بیوه‌ی شاه‌ عبدالحمید خانِ شهید هم آن‌جا حضور داشتند. حیران شدم که ایشان به کدام مناسبت آن جا بودند؟ تصادف یکی از عمه زاده هایم نظام خان را پرسیدم که دلیل حضورِ آن خواهر در آن‌جا چی بود؟ گفتند آن ها هم‌صنفانِ دانش‌گاهی او هستند. و دلیل پرسش من را جویا شد گفتم او خانمِ یک رفیق ما بود شوهرش شهید شده. پسر عمه‌ام چیز زیادی نپرسید. در خیالات خودم فرو رفتم، مهربانو چنان بی‌فکر و بی خیال از دوری اولاد و شهادت شوهر نشسته بودند که گویی در زنده‌گی شان هیچ اتفاقی نیافتاده بود… و باز هم ماجرای شهادت شاه‌عبدالحمید یادم آمد و آن دل تنگی‌هایی که احتمالات شهادت خود را پیش‌بینی کرده بود. چیزی نه گفتم و دانستم که ایشان من را هم دیدند. فضا برایم بسیار تنگ شد و حتا همه دیدو ‌بازدید من چهل دقیقه نه شد و کلید خانه را از مادرم گرفته برگشتم خانه و در هتل چهارراه ده‌مزنگ نان خورده و خانه رفتم. اما فکرم همیشه به ناسپاسی های برخی انسان هایی به نام زن و شوهر مشغول بود و خدا را شکر کردم که آن تعداد بسیار اندک اند… با شاه عبدالحمید شهید قصه های گذشته را در خیالات خود تداعی می‌کردم. زمان کوتاهی گذشت و خبر شدم پسر عمه ام به بورسیه‌ی شوروی می‌روند… او را دیدم تا خدا حافظی کنم… گفتم چند نفر می روید؟ گفت: (… تعداد ما زیاد است دو گروپ هستیم یکی دخترا یکی بچا و ده گروپ دخترا همو خانمِ رفیق تام اس که گفتی شوهرش شهید شده…) آن‌جاه و آن‌گاه بود که دیدم ‌و گفتم برخی و تعداد محدودی چگونه ادعای انسانیت می‌کنند با آن حالاتی که همه چیز حتا فرزندان شان را یک شبه نادیده می‌گیرند؟ و نه می‌دانم کهدحالا کجاستند و آیا آن دختر و پسر مادر خود را پیدا کرده اند و آیا آن بی رحمی های او را فراموش کرده اند و آیا آن مهربانو حالا در کدام وضعیت هستند؟ یقیناً که به حکم عقل بنده‌گی از شاه‌عبدالحمید شهید جز خاک قبر چیزی نمانده است و آیا آن دختر و پسر قبر پدر شان را دیدند و اشک های بی‌کسی و دوران محرومیت های عاطفی پدری و بی مهری مادری را بر مزار پدر شان ریختند؟ شاید خود آن ها حالا صاحبان خانه‌ و خانواده و فرزند شده باشند آیا دوران سخت زند‌ه‌گی شان را به یاد خواهند داشت که بی هیچ اجباری از سوی مادر بالای شان تحمیل شده بود؟ آیا بهشت زیر پای چنان مادران یا پدران هم خواهد بود؟

 

بخش ۱۸۹

شهدا هریک بریدمن جعفر خان غزنی‌چی و سرباز محمد ظاهر و سرباز فیض محمد کی ها بودند؟

۱- من سرباز بودم و همه منصب داران آمرینِ مستقیم و غیرِ مستقیم من بودند. بریدمن جعفر خان غزنیچی مسکونه‌‌ی اصلی ولایت غزنی بودند و شهرستان شان را نه می‌دانم. جوان زیبا و برومند و تن ‌و‌ اندامِ بلند و رخساره‌ی با رنگِ انار گونه ‌‌و خُلقِ نکو هم یکی از آمرینِ‌ من ‌و همه سربازان بودند. شهید جعفر خان آدمِ محجوب و محبوبی که مُدام تشویشِ آینده را داشتند و سیمای شهادت را نزد همه تصویر می‌کردند. به خصوص زمانی که یا شب های نوکری والی شان و یا روز های رسمی سَر‌ِی به خواب گاه ما سربازان می‌زدند و به یکی از چپرکت های سمت راست کاغوش اتکا کرده و درست مانند سربازان خودمانی با ما صحبت می‌داشتند. با ایشان بسیار راحت بودیم هر چند با هیچ یک از منصب‌داران مان دقِ‌دِل نه داشتیم. آقای جعفر هم با چنان نارامی های ناشی از شهادتِ احتمالی به شهادت رسیدند. 

۲-فیض محمد سرباز از تنگی للندر ولایت کابل و دهقان بچه‌ی چهارده زمین با چهره‌ی مدام خندان و قد بلند، گندمی چهره البته در جمع کهنه سربازان قبل از‌ من بودند. مدام در این جبهه و آن جبهه و از غنیمت های ماهر و‌ کاردانِ‌ صنف استحکام فرقه‌ی ۸ بودند. من از روزی که پسا تکمیل دوره‌ی تعلیمات عسکری در مرکز تعلیمی فرقه‌‌ به کندک استحکام فرقه‌ی ۸ تعیین بست شدم، هم‌کار و هم‌راه و هم‌رزم مشترک عسکری بوديم و موردی را به یاد نه دارم که زمان رفتن به جبهه می‌بود اما فیض محمد سرباز در آن وظیفه حضور نه می داشت. گاهی مجبور بودیم به نوبت عوض یکی از سربازان به‌ وظیفه برویم چون متأسفانه او معتاد تریاک و از ولایت جوزجان بود. در کابل هم کسی را نه داشت و می‌دیدیم که چگونه رنج می‌کشید و تداوی ها هم برایش کافی نه بودند.

۳- و اما محمد ظاهر سرباز کی بود؟ 

محمد ظاهر از برادران هزاره و باشنده‌ی غرب کابل بود، مادر اصلی نه داشت و با مادر دومی و پدر محترم شان یک‌جا زنده‌گی می‌کرد. پسری بین ۲۲ تا ۲۴ ساله یا کم و بیش بود. سگرت زیاد دود می‌کرد و با قد میانه و کمی سابقه دارتر از ما به حیث سرگروه یا دلگی مشر همان اصطلاح تحميلي پشتو وظیفه داشت، یعنی درجه دار بود. هيچ گاه خوش نه‌بود و کم‌تر خوش‌خو و کم‌تر اجتماعی بود. دلایل مختلفی از جمله جوانی، عقده‌ی بی مادری و شاید بی مهری مادر اندر، کمی هم فرصت دادن مسئولان برای او به دلیل مهارت های ویژه‌ی مسلکی که داشت ظاهر را آدمِ دمدمی مزاج بار آورده بود.  گاهی پاس‌داری های شبانه‌ی من و او پی هم می بودند و گاهی که خوش‌خوی می‌بود با من یا کس دیگری می‌خندید اما بسیار به ندرت.  به دلیل بُعد فاصله ها برای خبر کردن خانه‌واده های شهید جعفر و شهید فیض‌محمد کسان دیگری توظیف شدند و قرعه‌ی اطلاع رسانی خیر نامیمون شهادت ظاهر به فامیل محترم شان به نام من برآمد که تا دی‌روز سرگروه من بود و نه دید که من دیگر افسری برای او شده بودم. منزل شان را در ساحه‌ی دشت برچی کابل پیدا کرده و بسیار ترسان و لرزان خانه‌واده اش را خبر کردیم. مسئولان محترم لوژستیک هم کمک های کندک را به داخل حویلی بزرگ شان تخليه کردند و پدر شان با خواهران و برادران همه در همان یک حویلی بودند و ما از شیون و فریاد آن ها دانستیم که خواهران جای مادر را به ظاهر پر کرده بودند. بر گشتیم تا جنازه را از چهارصد بستر انتقال دهیم.  فرمانده قطعه برای ما در اول توصیه کرده بود تا به دلیل وضعیت خراب ناحیه‌ی سر شهدا حد‌اعظم سعی شود که تابوت ها باز نه شوند. « متأسفانه چنان نمونه ها در قوای مسلح زیاد رخ می‌داد.» آن کار برای ما ساده هم نه‌ بود و ممکن هم نه بود. چون درک می‌کردیم که خانه‌واده ها در چی حال بودند و مدیریت آنان کار ساده نه بود. گاهی اتفاق مي‌افتید که خانه‌واده ها اطلاع دهنده ها یا مقامات را به چالش می‌کشیدند و حتا الفاظ رکیکی هم نثار شان می‌کردند و همه درک داشتند که آنان غم‌دیده ها اند و باید تحمل کرد. جنازه‌ی ظاهر را هم انتقال داديم و به مجرد گذشتن از زمین های بایر به سوی دروازه‌ی منزل شان نه دانستیم که خواهران ما و خانه‌واده‌ی شان چگونه از رسیدن جنازه خبر شدند؟ و همه به موتر جنازه حمله کردند. یارای مقاومت نه بود عقده‌ی زیادی داشتند و به مداخله‌ی پدر قامت شکسته‌ی ظاهر شهید جنازه را به داخل منزل انتقال داديم. سراغ برادران ظاهر را گرفتیم تا بگوئیم که از باز کردن تابوت خود داری کنند. گفتند همه برادران اش کوچک اند و در سنين ده تا پانزده سال عمر دارند اما خواهران ما بزرگ‌تر از ظاهر بودند. برای ما مشکل بود تا با آنان صحبت کنیم. باالاخره پسر جوان و با تهذیبی را به ما معرفی کردند که پسر کاکای ظاهر شهید بودند. حقیقت جریان را برای شان گفتیم و بسیار تلاش کردیم که هر حالت و عکس‌العمل را تحمل کنیم. آن جوان گفتند سعی می‌کنند. هنوز گپ های ما تمام نه شده بود که غریو دوباره به آسمان ها بلند شد و دانستیم که سر تابوت را باز کرده و حالت جنازه را دیده بودند. جوان برای ما گفت تا یا داخل یک اتاق برویم و یا هم بيرون حویلی باشیم که خواهران ما بسیار نارام اند. معنای گفتار شان آن بود که ما را به دشنام و یا اهانت نه بندند. ما گفتیم آماده‌ی پذیرش هر عملی هستیم اگر بر ما روا ببينند. آنان داغ‌دیده ها اند. حالت همان‌ گونه بود و ما پرسیدیم جنازه را به تپه‌ی شهدا ببریم؟ <چون بخش، تجهیز و تکفین آکادمی علوم طبی متواتر قبر هایی در تپه‌ی شهدا حفر می‌کردند.> یا در آرام‌گاه خود شان دفن می‌کنند؟ پس از شور و مشورت گفتند خود شان جنازه را دفن می‌کنند. برای ما هم رخصت دادند چون قرار شد جنازه را دیرتر به خاک بسپارند و ما فردای آن روز به فاتحه رفتیم.  

چی شده بود که همه یک باره شهید شدتد؟  

در بخش های گذشته روایت کردیم که ولایت کندهار و آن زمان شهرستان پنجشیر دو محل

 در سراسر کشور تعبیه‌ و حمایت از ماین ها و خطرات تطهیر ماین ها را زیادتر داشتند. در مورد ماین گذاری های مخالفان نظام در شهرستان پنجشیر توضیحات کافی قبلی داده ام و در ولایت کندهار بعد ها با تفصیل‌تر از گذشته می‌نویسم.  

استحکام‌چی یک اشتباه می‌کند و به همان اشتباه شهید می‌شود.

این گفته از صنف انجنیری قوای مسلح است. هرچند من به این تعریف و مختص ساختنِ آن تنها به صنف انجنیری موافق نیستم و دلیل هم آن است هر کسی در مسلک خود اشتباه کند دچار مرگ و شهادت می‌شود. اگر خلبان اشتباه پروازی داشته باشد. شهریان محترم کابل حادثه‌ی سانحه‌ی میرویس خلبان جت جنگی را در دامنه های کوه های جنگلک به یاد دارند که به خاطر یک مانورِ شوقی نه توانست کنترل جت را به دست گیرد و‌ سقوط سبب شهادت خودش و آسیب پذیری مردم و خساره‌ی بزرگ یک بال جت جنگی شد. یا اگر یک توپچی اشتباه کند و مرمی هاوان یا توپ را بر خلاف بیاندازد اشتباه مرگ باری دارد. و همین گونه حتا مسلک پیاده و استفاده‌ از سلاح های مختلف اکر مسلکی نه باشد و‌ با احتیاط نه باشد مرگ را در قبال دارد که پشیمانی بی‌فایده است. به هرحال آن اشاره در قوای مسلح به صنف انجنیری جا افتاده بود.

اشتباه شهدا چی بود؟

همکاران ما از جمله محترم محمدیوسف خان “ قطعه‌ی ما هم یک خُرد ضابط محترمی به نام یوسف داشت و هم یک افسر محترمی به نام یوسف‌ “ که در چرخبال ها شهدا را انتقال داده بود «…‌یوسف‌‌ خان با چند نفر دیگر پس از ختم وظیفه‌ی خوست در نفر کشی از دهن دروازه‌ی هواپیمای در حال پرواز توسط محترم دگروال صاحب عبدالرحمان لغمانی به فرقه‌ی ۲۵/خوست تحویل داده شد و ما حدود یکًسال بعد ایشان را در شهرستان حصارک دیدیم که به انجام وظیفه آمده بودند و از فرمانده ما شکوه داشتند…» چنین نقل کردند: 

(… قطار باید به طرف آستانه می رفت و ساحه تا موقعیت تانک سوخته نزدیک ساحی مقابل تنگی وات خول “نامی که مادامی دانستیم و‌ نام اصلی آن چیزی دیگری‌ست.” تطیر “ تطهیر “ می‌شد.‌ جعفر خان و ظاهر و‌ فیض رفتن تا منطقه ره پاک کنن… از قرارگاه بازارک کمی تیر شده بودن و ظاهر مخابره ره هم ده پشت خود کده بود…هر لحظه ارتباط می‌گرفتن… شاه عبدالحمید خانه اجل کَش کده یک دفه گفت مام کتی شان میرم و سلاح خوده شانه کده از پشت شان رفت. هنوز بازارک را ختم نه کده بودن که راپور کشف مَینه “ ماین “ دادن و گفتن شاید زیاد باشه به کشیدن یا انفجار دادن شان شروع کدن… دادن راپور از کشف ماین به دو دلیل بود: 

یکی ایجابات وظیفه‌وی و‌ دیگری امتیاز مالی که کشف و خنثا سازی هر ماین داشت و افتخاری هم بود که بخشی از قطعات را مجال عبور مصئون می‌داد. کله‌‌گی راپورای ظاهره ده مخابره 

می‌شنیدیم… چند دقه “ دقیقه “ از راپور دادن شان تیر نه شده بود که یک صدای بسیار قوی شنیده شد و طرف منطقه سیل کدیم که خاک ده آسمان اس… اول گفتیم شاید هر چی مَین بوده یک جای انفجار دادن و منتظر شدیم که راپور بتن… کمی که آرامی شد … راپور شان مالوم نه شد آقاگل خان سر ظاهر صدا کد … هرقدر صدا کد کسی جواب نداد … فامیدیم که کدام گپ اس… آمبولانس صحیه هم که از پشت شان دورتر حرکت می‌کد مالوم نه شد… آقاگل خان و مه «یوسف» کت دو نفر سرباز رفتیم طرف شان… موتر جیپه دوان دوان کده رفتیم که از دور موتر آمبولانس و پرسونل صحیه ره دیدیم… نزدیک شدیم و نزدیکای دیگر هم شده بود … دیدیم که وضعیت بسیار خراب اس… هیچ کس از ۴ نفر ما زنده نه بودن کل شان شهید شده بودن…ما نفامیدیم که چی رقم شهید شدند ‌و چی اشتباه کدن؟ اما پرسونل صحیه که دور تر از او‌ وا 

“ آن ها “ بودن قصه کدن که علت شه نه می فامیم ولی فامیدیم که مَینه کشف کدن مخابره چی و یک نفر دگیش خوده ده روی زمین انداختن… “ پس از کشف ماین برای حفظ احتیاط اقدامات ابتدایی از جمله ‌و در صورت لزوم انداختن به روی سینه برای تخلیه‌ی اطراف ماین جزء تدابیر اند” دو نفر شان بالای سر شان سیل می‌کدن…که انفجار شد و ای حال پیش آمد…) طبق روایتی که یوسف خان کردند پرسنل محترم صحی شناختی از منسوبان استحکام نه داشتند و آنان را به نام نه می‌شناختند. و موضوع طبیعی هم است در یک لشکر ۱۲ هزار نفری فرقه مشکل است همه‌گی یک دیگر را بشناسند. یوسف خان ادامه دادند، وقتی ایشان با آقاگل خان ماجرا را خبر 

می‌شوند به مرکز فرماندهی صحرایی فرقه مخابره کرده و‌ نزدیک می روند که از چهار نفر فقط تنه ها باقی بوده ‌آن ها هم پارچه پارچه و سر های همه یا نیمه بوده یا اصلاً نبوده. حتا یاسین پهلوان سرباز بعداً روایت کرد که پارچه‌ی استخوانی سر یکی از آن ها در درخت های مجاور ساحه‌ی انفجار پرتاب شده بوده و‌ کسی متوجه نه شده و چند روز بعد کسی دیده و‌ آن را پایان کرده دفن کرده‌اند. یعنی در آن حالت شاه عبدالحمید خان حتمی و از جعفر خان یا فیض محمد یکی شان در حالت قامت نیمه خمیده و درست بالای سر ماین ایستاده بوده و به اصطلاح عام “ کَله کَشَک “ کرده بودند و انفجار مستقیماً در زمین ظاهر و یا جعفر و یا ظاهر و فیض محمد را نشانه گرفته و یا برعکس اما بدون شاه عبدالحمید خان که ثابت بود ایستاده بوده و نظاره‌گر. 

حالا قضاوت کنید فر ندان افغانستان به خاطر دفاع از افغانستان با چنان حالات حماسه ها می‌آفریدند و هزاران تن گم‌نام و بانام شهید شدند… جواب این همه را حالا که می‌دهد؟ غنی، کرزی عبدالله و یا باداران و‌ هم دستان شان که شهادت ملت را حتا به جهاد خود شان نادیده گرفتند ‌‌و به هدایت انگلیس و‌ آمریکا و چین و‌ روس و هند و ‌ایران وطن را به پاکستان تحویل کردند و چند تا شبشی های مزدور داخلی را به نام طالب بالای ملت حاکم ساختند؟ از چهل سال که فرزندان وطن برای وطن شهادت دادند و جان های شیرین شان را فدا کردند و حالا بی وطن شدیم…

من که هنوز منتظر رسیدن منظوری احیای رتبه ام بودم، نه می‌توانستم به آن دلیل و به دلیل معلوم نه بودن تصمیم کمیسیون محترم کنترل و‌ تفتیش حزب برای رفع مجازات ام فعالیت مشخص داشته باشم مثل هرکاره‌ی آشپزخانه مورد کاربردی داشتم.‌ و هنوز به غند ۷۲ هم معرفی نه شده بودم و‌ من بودم و همان قطعه‌ی استحکام و دو ستان من از جمله به قول آقای جنرال محفوظ لڼدۍ هایی مثل من …

 

بخش ۱۹۰

مرتبط به بخش های ۹۴، ۹۵، ۹۶ و ۹۷

و با چنان وضعی بود که مدت تقریباً‌ طولانی در کندک ۱۳۱ استحکام سرباز و ضابط و‌ گویی من توپی در اداره‌ی پای روزگار بودم که هر سو‌ می‌خواست پرتابم می‌کرد.‌

در بخش های گذشته خاطراتی از سفر های جنگی به ولایت خوست را نوشتم. پس از آن که همه وظایف ختم شدند ‌و در پی بی تدبیری آقای دگروال و بعد ها جنرال هاشم خان معاون فرقه با تلفات زیاد برگشت. البته قبلاً‌ هم تذکر داده بودم که آقای ټنۍ آن زمان رئیس ستاد ارتش و محترم جنرال محب‌علی خان فرمانده فرقه‌ی ۸ هم تازه از سفر شوروی برگشته و وارد ولایت خوست شده بودند. آقای ټنۍ هنوز دست به خیانت نه زده بودند و در ناوقت های شب در همان نزدیکی های تپه‌ی خرسین آقای هاشم خان را سرزنش جدی کردند. تا سرحدی که حاضرین به شمول من کلمات اهانت بار ټنۍ به هاشم خان را شنیدیم: 

(… نه پوهیگم “ نه پوهېږم “ چی ته خریې ته معاون د فرقې یې…). 

غمگنانه‌ترین حالت در برگشت ما به کابل افزون بر از دست دادن تعداد زیادی از هم‌کاران و سبربازان ما آن بود که تعدادی از افسران و سربازان فرقه به اساس تجویز مقام وزارت دفاع از دهن دروازه‌ های هواپیما ها برگشتانده شده و شامل تشکیل فرقه‌ی ۲۵ خوست شدند. بیم من آن بود تا میرظفرالدین خان آن جوان داوطلب شامل نفرکشی نه شود. کاری هم از دست من پوره نه بود اگر حتا من هم شامل نفرکشی می‌بودم مشکل و تشویش ظفر من را کلافه کرده بود. با آن که سخت پشیمان بودم از سوق کردن او به صفت سرباز. چرا که مسئولیت زیاد داشت و مصمم شدم که اگر ظفر در نفرکشی داده شود من هم در خوست بمانم. چون مقابل سایر منسوبان از ظفر دفاع کرده نه می‌توانستم. نتیجه‌ی یک عمل احساساتی ‌و داوطلب شدن ظفر هر دوی ما را در مضیقه قرار داد و به خصوص من در حالی که نوبت ام هم نه بود به خاطر ظفر مجبور به سفر شدم. متأسفانه محترم محمد یوسف خان افسر که روایت شان را در بخش ۱۸۹ نوشتم هم شامل گروه تبدیل شده به ولایت خوست گردیده و از صف در حال بلند شدن به هواپیما دوباره برگشتانده شدند تا در فرقه‌ی ۲۵ ایفای وظیفه کنند. ایشان با اندام ضعیفی و با چشمان زیبای سبز و مو های طلایی و رخسار سفید گاهی مصروف کار های سیاسی هم می‌بودند که من پیش از احیای رتبه‌ی افسری در جمله‌ی سربازان شان بودم. واقعاً همه متأثر شدیم که هم‌راهان ما دوباره با ما بر نه گشتند. اما چاره نه بود آن حکم بالای همه فرقه تطبیق شد و جزوتام های بزرگ‌تر مثل غند ها تعداد بیش‌تر منسوبان شان را به فرقه‌ی ۲۵ خوست تحویل دادند تا بخشی از کم‌بود نیروی رزمی فرقه‌‌ی ۲۵ تکمیل شود. 

وقتی به کابل رسیدیم، همه شکرگزرای خدا را برای برگشت با سلامت به جا آوردیم اما هیچ یک ما اثری از سُرور و شادی در روح مان ‌و جسم های مان نه داشتیم. به یاد ما می‌آمد که چی‌گونه بهترین فرزندان وطن و هم‌رزمان خود را در دفاعِ وطن از دست دادیم در حالی خدا می دانست خانه‌‌واده های شان چی حالتی داشتند. چون جنازه ها را مثل خشت در موتر هایی به نام گاز۶۶ چیده و تحویل مرکز صحی فرماندهی صحرایی جنگ در شهر خوست داده بودیم و چند روز قبل از ما به کابل منتقل شده بودند. اولین کاری که من کردم با قبول مجازات ‌‌و پی‌آمد های منفی آن برای میرظفرالدین پسر عمه‌‌ام گفتم که عاجل ترک وظیفه کنند. هر احتمالی وجود داشت که اگر رخ‌ می‌داد همه ملامتی در عیان و نهان از طرف خانه‌واده‌ی خود ما ‌و عمه‌ی محترمه ام و قوم های عزیز ما متوجه من می‌شد. چون روال طبیعی زوال افکار انسانی و قضاوت ها در حالات فوق‌العاده و حُزن‌انکیز درست در نقطه‌ی مقابل نیت و اراده‌‌یی قرار می‌گرفت و می‌گیرد که پیشا آن روی‌داد احتمالی نسبت به تو وجود داشته بود. یکی دو روز پسا استراحت خانه راهی فرقه شدیم. تصادفاً سه ماهه غله‌گی های افسران را آورده بودند و من که هم دیدم فرصتی برای رخصت کردن ظفر بود، غله‌‌گی ها را تسلیم او کرده و به تنهایی گفتم هرچی که در کاغوش و کندک دارد بردارد و لباس های نظامی را هم از تن بیرون کند و دیگر به قطعه بر نه‌گردد. تصمیم دشواری بود ولی باید می‌گرفتم هر گاهی احتمال تصمیم گیری برای فرستادن او به وظیفه‌ی جبهه و یا تبدیلی اش به یکی از ولایات وجود داشت. آن زمان اگر حادثه‌یی متوجه او می‌بود یا می‌شد هم درد و هم ملامت 

به من متوجه می‌شد. ‌و چنان بود که مجازات به خاطر غیابت ظفر را پذیرفتم و از همان لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا هرگز ضامن کسی یا واسطه‌ی کسی برای سرباز شدن نزد خودم یا هر قطعه‌یی که من تحت امر آن بودم نه شوم. 

تجارت من با یک سرباز در بی‌خبری از قوانین خدمات داخله و اصول‌نامه های عسکری:

تأمین امنیت گارنیزیون فرقه‌ی هشت و آگاهی از شرایط امنیتی با پهنا و وسعتی که فرقه داشت مشکلی نه‌بود و مقامات همه مساعی شان را به خرچ داده بودند تا امنیت گرفتن حدود بی سروپای چهار گانه‌ی گارنیزیون فرقه به شکل ممکن و بهتر عملی گردد. کندک استحکام مؤظف بود دیده‌بانی ثابتی در بخشی از موقعیت جنوبی گارنیزیون فرقه مُشرف به جاده‌ی عمومی منتهی به بند آب قرغه و دره‌ی پغمان احداث کند. این که چه گاهی آن دیده بانی بنا شده بود من نه می‌دانم. اما زمانی که من در کندک استحکام سرباز بودم دانستم که یک پاس‌گاه دیده‌بانی دایمی معروف به “ پوسته‌ی برج “ تحت مدیریت کندک استحکام قرار داشت و یک افسر و یک خُرد ضابط و چند سرباز به گونه‌ی دورانی آن‌جا گماشته می‌شدند. درست مانند کاکا قهار که در پاس‌گاه کوه پارنده پنجشیر دایمی خوابیده بود، یک سربازی با سن و سال بالا دوره‌ی احتیاط خود را می‌گذراند. ایشان محترم تورسن خان ازبیک از ولایت فاریاب بودند. فارسی را خوب یادداشتند و صحبت های شان با شکسته‌گی لهجه‌یی و بیان گفتار فارسی بسیار دل‌پذیر بود. کمی هم کمر شان به طرف ناحیه‌ی شانه خمیده بود. حیرت من آن بود که روزگار کمر شان را خَمیده ساخته بود و‌ یا آن که کهن سالی؟ به هر حال ما به عنوان سربازان با هم آشنا شدیم و یکی دیگری از سربازان که بیش‌تر آن می‌بود به نام جبار هم حضور داشتند و دیگران نوبت‌وار اما ۲۴ ساعته از کندک مؤظف شده ‌و هر کس مطابق جدول قبلی منظور شده نوبت خود را می‌گذراند. گوشه‌ی تنها دور از غوغای فضای عسکری با بهار زیبا و آب روان جوی‌بار در حال گذر از مسیر برج و تابستان و خزان و حتا زمستان گوارا ما را بیش‌تر به طرف برج می‌کشاند و گاهی هم بدون آن که نوبت پهره‌ی ما یا نوکری منصب‌داران محترم ما می‌بود روانه‌ی آن‌جا می‌شدیم و شوربا می‌پزیدیم. اما چنان فرصت ها به دلیل کثرت وظایف جنگی و محاربه‌وی اندک می‌بودند.

در یکی از روز هایی پسا منظور شدن رتبه‌ی بریدمنی ام به برج رفتم که در گذشته به عنوان سرباز می‌رفتم.‌ دیدم تعدادی قالین‌چه های سر دوشَکی در کنج اتاق مُدَوریرج بالای سر هم انبار شده‌ بودند. از اَکَهَ تورسن که دیگر با هم آشنای کامل و‌ اندیوال عسکری شده بودیم پرسیدم قالین‌چه ها از کی‌ست؟ گفتند از خود شان است و خویشاوندان شان هر از گاهی برای فروش می‌آورند و بعضی منسوبان قطعه یا فرقه هم خریداری می‌کنند. اجازه گرفتم تا ببینم شان. اکه تورسن همه را هموار کردند و بعضی های شان نقش جانمازی هم داشتند. قیمت ها را پرسیدم و سر انجام هر شش تخته را از نزد تورسن خریداری کردم. آن شب نوکری در قرارگاه کندک بودم. فردا عصر وقت رخصتی قالین‌چه ها را گرفته و در موتر های فرقه موسوم به عمله جانب خانه حرکت کردیم. موتر ها معمولاً از محل معینی در داخل فرقه زمانی حرکت می‌کردند که همه رونده‌گان از قطعات مختلف در آن ها جا به جا می‌‌شدند و موتر ها دارای خط‌السیر های معین و معلوم‌دار بودند. من آن زمان مجرد بودم ‌و در خانه‌ی غریبانه‌ی پدرم زنده‌گی داشتیم.‌ اصول آن بود که هر موتر حین رسیدن به درب خروجی یا همان نظام قراول عسکری توقف می‌کرد ‌و مسئولان بازرسی را شروع می‌کردند تا کسی جنسی یا کدام اشیای فرقه را انتقال نه دهد. نوبت بازرسی موتر ما رسید و سربازِ مؤظف متوجه قالین‌چه ها شده و پرسیدند: «از کی است؟ من جواب دادم از من . باز پرسیدند امر‌ دارین که قالین‌چا ره ببرین؟» من گفتم مال شخصی من است و آن را از سربازی خریداری کردم. باز هم خواستار امر شدند و من که با ایشان سلام‌علیکی قبلی هم داشتم گفتم: « صبور خان تو خو مره می‌شناسی. مال شخصی مه چی امر کار داره؟ با محبت گفتند: هدایت همی رقم اس هر چیزی که از فرقه خارج میشه باید امر داشته باشه و در عین حال دگروال صاحبی که آمر سیت بودند و نام من را هم نه می دانستند گفتند: ضابط صایب صبور خان راس “راست” میگه اگه امر نداری پایان شو… » چون صبور خان سرباز مطرح و بسیار منظم و سرگروه انضباط های دروازه بود همه او را می شناختند و آدم بسیار با خُلقِ نکو بودند،عمر شان دراز هر جا که باشند. دیدم اگر موتر برود ناگزیر شب را در فرقه بگذرانم توافق کردیم تا صبور خان قالین‌چه ها را پایان کنند و من فردای آن ‌روز امر بگیرم.‌ درسی جدیدی برای من بود البته در گذشته‌ی کاری من هم گاهی کاکا جمیل زمانی برای من و تعداد دیگری برنج می‌‌آوردند و مشکلی نه بود. 

عذری بدتر از گناه:

فردای آن روز به فرقه رفتیم و موتر ها بر خلاف زمان برگشت که از داخل فرقه به شهر می‌رفتند،‌ صبحانه در گوشه های جاده‌ی عمومی مشرف به درب ورودی فرقه توقف می‌کردند و گاهی هم از مقامات محترم رهبری فرقه برای کنترل وضعیت ظاهری افسران و نوع لباس پوشیدن شان کمین گونه حضور می‌داشتند و نادیده صدایی را می‌شنیدی که ترا به توقف کردن امر می‌کرد و می دیدی یکی از اعضای چهارگانه‌ی رهبری فرقه بودند. عجب نظامی داشتیم و عجب نظمی داشتیم همه را نقش بر آب کردند. زمانی که داخل محوطه‌ی گارنیزیون فرقه شدم از دروازه گذشته صبور خان رسم تعظیم کرده و گفتند من باید نزد رئیس صاحب ارکان فرقه بروم. پرسیدم چرا؟ گفتند زمانی که راپور شب را تقدیم کرده بودند و نتیجه‌ی بازرسی سرویس ها به اطلاع شان رسانیده بودند از خاطر قالین‌چه ها باید نزد شان بروم. من به قطعه رفتم پس از امضاء کردن حاضری حوالی ساعت های ده صبح خدمت رئیس صاحب ارکان رفتم. محترم شرف‌الدین خان در دوران سپری کردن تعلیمات نظامی دیده بودم که یک باره پیدای شان می‌شد و سراپای سربازان را و حتا برخی حصص داخلی اندام سربازان را هم معاینه می‌کردند. فکر من جمع بود که مشکلی هم نه‌داشتم و با رسیدن خدمت شان که در دفتر خود تشریف داشتند، پس از رسم تعظیم خودم را معرفی کرده و موضوع قالین‌چه ها را مطرح کردم. علی‌الرغم نبود هیچ مشکلی فکر می‌کردم شاید من را سرزنش جدی نمایند. پرسیدند قالین‌چه ها را از کجا کرده بودم؟ من جواب دادم. زود دانستند که با تورسن خان یک جا سرباز هم بوده ام. فرمودند: «… بچیم ده عسکری تجارت با سربازا اجازه نیس قانون اجازه نمیته… مه از قومندانت پرسان کدم بچی خوب هستی اگه نی گناه کلان کدی، فامیدیم که خریدی … دگه کسی حق نداره ده داخل فرقه خرید و فروش شخصی کنه او سربازام حق نداره قالین داخل فرقه بیاره … من گفتم… صایب “صاحب” معذرت می‌خایم مه نه می‌فامیدم… آن جواب من ایشان را برآشفته ساخت و با عتاب فرمودند عذری بدتر از گناه و سکوت کردند…من هم منظم ایستاده ‌و منتظر امر شان بودم. کمی بعد امر کردند تا مسئولانِ محترم قراول اجازه بدهند قالین‌چه ها را خانه ببرم و جدی برایم تفهیم کردند که اشتباه اولین و آخرین بار من باشد… پس از آن هرگاهی که آن قالین‌چه ها می دیدم یا ببینم یا به خاطرم بیاید همه نظم و قانون و‌ اصول به یادم می‌آیند. روزگارانی کشور ما و ملت ما و نظام های ما داشت اصول و‌ قوانینی داشت و بر خلاف تبلیغات دشمنان هیچ کسی هیچ امتیازی فراتر از قانون نه داشت. حتا یک حزبی بیش‌تر از همه زیر ذره‌بین کنترل قرار داشت و استثنا های نادر که کشف می‌شدند مجازات در پی داشتند…. 

ادامه دارد…

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

بخش ۱۸۷

در پی بُروز روی‌داد های اسف‌بار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتون‌خواه سلسله‌ی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زنده‌گی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.

  پیوست به بخش های ۵۴ و ۵۵

و چنان بود کار های من که یاد داشتنِ تایپ در هنگامِ سربازی کمک زیادی به من کرد.‌

برنامه های کاری من در فرماندهی قول اردوی مرکز به سرعت دادنِ رسیده‌‌گی‌ پرونده‌ی رفع مجازات اجباری ام زیاد اثر داشت. زیرا وقت کافی بود و به خاطر جمعی می‌توانستم پی‌گیری آن ها را داشته باشم.

در بخش های ۵۴ و ۵۵ تذکرا داده بودم که چی گونه گاهی برخی انسان ها به نام شوهر یک حیوان وحشی می‌شوند. این جا برای رعایت ملحوظاتی نام های مستعار ( نجیبه برای خواهر ما و زرغونه برای مادر دینی ام انتخاب کردم. ) حبیبه خواهر ما شوهری داشتند که بدتر از من چیزی در بساط اش نه بود و اما در مقابل خانه و امکانات همه از مادر زن شان یعنی همان زرغونه مادرم بود. اما آن آقایی که حالا خبر شدم فوت کرده، با بی رحمی اصلاً به جای فکر کردن در سهم گیری بدون مصرفِ مواظبت از همسر بیمارش و در حالی که پنج طفل قد و نیم قدی داشت همواره او را تهدید به زن کردن دوم می‌کرد. یکی از عواملی که بیماری سرطان نجیبه خواهر را شدت بخشیده بود از همان تشویش هایی ناشی می‌شد که آقای … نه تنها از گرفتم همسر دوم، هر بار به رخ او می‌آورد که داشتن مسئولیت در مقابل همسرِ و فرزندان اش را اصلاً در فکر خود هم نه داشت. نه اصول انسانی اجازه‌ی مداخله را می‌داد و نه آگاهی من از حقیقت داخل زنده‌گی شان چنانی بود که باید می‌بود. به هر حال ظواهرِ روی‌داد ها چنان وانمود می‌کرد که نیم کاسه‌یی زیر کاسه‌ی شوهرِ ناکارِ شان بود.‌ روزی در اواسط سال ۱۳۶۲ باید برای بار سوم خواهر نجیبه جهت عملیات به هند می‌رفت. من که بیش در دفتر می‌خوابیدم، صبح به خاطر چای خوردن به رستورانت نظامی می‌رفتم که واقعاً تندوری با طعم عالی می‌پزید. از دروازه‌ی غربی صدارت بیرون شدم که زرغونه مادرم در آن پگاهی وقت دهن دروازه‌ی مراجعین ایستاده بودند. اول فکر کردم به خاطر کدام کار دیگری آمده بودند‌، بعد که مرا صدا زدند و احوال‌پرسی کردیم پس از آن که دست های شان را بوسیدم‌ گفتند ضرورت به موافقه‌ی مجددِ دولت غرض سفرِ نجیبه است. نمبرِ نامه‌ی وزارتِ صحت عامه را با کاپی پاسپورت از ایشان گرفته و گفتم خودم احوال می‌دهم. به دلیل دو بار سفر قبلی در اعطای موافقت نامه‌ی سفر تداوی مشکل چندانی نه داشت اما باید کاری می‌شد.

غرور بلندِ زرغونه مادر در حدی بود که باوجود شناختِ کامل در سطح رهبری و به خصوص شخص شادروان دکتر نجیب هرگز به ایشان یا دیگران مراجعه نه کرده بودند تا مشکل شان را رفع کنند. آنان تا گاهی و جایی که مقدور بود احوال‌گیری داشتند. از زرغونه مادر پرسیدم که داماد شان کجاست و چرا به خاطر کار های همسر خود نیامده؟ اشک ها هم‌چو مروارید روی گونه های زیبای شان جاری شد. چین ‌و چروک داری رخسار شان بابت کهولت عمر و رنج بیماری دختر شان بود. ما آراسته‌گی تمام عیار داشتند ‌و درست مانند مردانِ ستبر می‌درخشیدند. در پاسخ به پرسش من سکوت با معنا کرده و آهی کشیده و گفتند:

« … جان مادر پشتش نه گَرد… اینه حالی خو چند وقت زیاد شده خودت دیدی… همو خوارت تداوی شوه ‌و جور شوه … دگه مهم نیس…و در عین حال گفتند… که … اگر زن دوم هم بگیره عیبی نیس اما باید ده ای حال متوجه خوارت و اولادا هم باشه… » واقعاً سخت متأثر و پسا خدا حافظی با زرغونه مادر، راهی رستورانت شدم و مدام فکر می‌کردم چطور امکان دارد یک شوهر به آن اندازه وحشی باشد که حتا برای همسرِ در حال نزع خود هم توجه نه کند؟ در حالی که همه‌ی ما نقایصی داریم. مصمم شدم تا در یک فرصت مناسب با زرغونه مادر مفصل صحبت کنم و باید می‌دانستم چی کمکی انجام داده می‌توانستم. نمبر نامه را به دوستان در قلم مخصوص داده و خواهش کردم تا کمکی کنند. چون قبلاً جناب محترم رئیس اداره‌ی ما در یکی دو مورد به خاطر من همراه آقای توخی صحبت کرده بودند و رابطه‌ی کاری هم داشتیم.‌‌ بعد از سپردن نمبر نامه‌ی صحت عامه، دوستان وعده دادند که زودتر موافقت نامه را به صحت عامه می‌فرستند. در عین زمان از چگونه‌گی صدور موافقت نامه‌ی تجارتی برای پدر محترم حاجی احمدشاه پرسیدم که قبلاً رئیس محترم اداره‌ی ما از آقای توخی خواهش کرده بودند. حاجی احمدشاه یکی از خویشاوندان دورتر به ما از طرف برادرِ مادرم هستند، که فعلاً در لندن زنده‌گی می‌کنند و حرفه‌ی تجارتِ قالین داشتند و پدر مرحومی شان به سفر ها می‌رفتند. پاسپورت هم مربوط پدر شان بود. دوستانی که با تاجران سر و کار دارند عادت تاجران را می‌دانند. ۹۰ در صد تاجر افغانستان بسیار بی رحم و صد در صد آنان مردمان مطلب آشنا هستند، حتا اگر برادرت هم باشند. مخصوصاّ اگر توسط یک آدمِ سومی کاری را برای تو بسپارند و تو خبر نه باشی که آن نفر سومی ترا فروخته است و از نام تو پولی برای خودش دست و پا کند. خواهر زاده‌ی حاجی احمدشاه با من چنان کرده بود. در حالی که من در فکر کمک اخلاقی به آنان چند بار به حل مشکل شان و بی مدعا پرداخته بودم. آن حقیقت تلخ را روزی دانستم که پدر و مادر محترم حاجی احمدشاه من را در منزل شان واقع شهرنو کابل نزدیک مسجد شریف جامع هراتی ها دعوت کردند. پدر مرحوم و مادر مرحومه‌ی حاجی احمدشاه بسیار محبت کرده هم به لحاظ خویشاوندی دُور که نواسه‌ی شان داماد یکی از نزدیکان مادری من اند و هم ظاهراً به دلیل تشکر از کمک هایی که من برای شان کرده بودم. در میان صحبت های شان شنیدم که گویا ایشان به من تحایفی از جمله یک جوره بوت فرانسوی به دست نوه‌ی کلان شان فرستاده اند. نوه‌ی کلان شان در تجارت خانه‌ی آنان کار می‌کرد ‌و حلقه‌ی وصل خانواده های ما هم بودند و‌ هستند. من دیدم که بحث آن دو بزرگان نوعی آمرانه است یعنی این که در مقابل کار های که من برای شان انجام داده بودم ایشان هم‌دست نوه‌ی شان به من پول نقد و هدایای دیگری فرستاده اند. من برای شان گفتم از هیچ چیزی خبر نه دارم، اگر از نام من کسی شما را فریب داده حتا پسر تان هم که باشد دروغ می‌گوید من اهل تحفه گیری نیستم و رابطه‌ی من با نوه‌ی تان در حد شناخت خویشاوندی است. این که من را به شما فروخته اند کار بسیار پستی را انجام داده اند. دیدند که من ناراحت شدم موضوع را تغییر دادند. و ‌من باکی هم نه داشتم چون پاک بودم‌ از محاسبه باکی نداشتم. اما گفتم انسان شناختن چقدر سخت است. حالا نزدیک به چهل سال از آن خیانت نسبت به من می‌‌گذرد ولی نه می‌دانم ضمیر آن زن و شوهر چگونه ایشان را راحت می‌گذارد؟ به هر حال روزگار برای آدم درس می دهد. اما من هرگز از درس روزگار نیاموختم و آن‌ چه در توان داشتم بار ها و بار های دیگر در سایر عرصه ها به آنان کمک کردم. آنان بدانند که در فردای محاسبه‌ی خداوندی جواب دادن سخت است.

از جنایت خودی ها بر ما بگذریم و برگردیم بر آقا دامادی که همسرش با مرگ دست ‌و پنجه نرم می‌کرد اما خمی به ابرو نه می‌آورد. چنانی که گفتم مصمم شدم تا جریان بی تفاوتی داماد زرغونه مادر را درک کنم. فرصتی دست داد و رفتم، همه چیز را و همه داستان را قصه کردند.‌ در جریان صحبت ها از تمایل شدید و‌ عضویت داماد شان در باند حکمت‌یار هم سخن‌ راندند. من به دلایلی از جمله احتمال کینه ‌و نفرت از داماد و اتهام زنی در بخش فعالیت سیاسی آقا داماد علاقه نه گرفتم. وقتی آقا داماد می‌‌گویم تصور نه کنید که ایشان یک جوان چهارده ساله بودند. مردی با سن حدود پنجاه سال در دهه‌ی شصت با مو های سفید و هیکل قوی و بسیار شیک و مقبول. میانه‌ی شان با من هم بسیار خوب بود و ‌از بدو آشنایی دانستند که دوستان خوبی خواهیم بود. در بخش تصمیم های شخصی شان هم من صلاحیت انجام کاری را نه داشتم، اما می‌توانستم سبب بازدارنده‌گی از اقداماتی شوم که با وجود دانستن مرگ حتمی همسر در اثر ابتلا به سرطان انجام می‌دادند. ایشان معاونیت ریاست عمومی یکی از ریاست های وزارت زراعت را عهده دار بودند و گاهی هم در مقام سرپرست ریاست عمومی کار می‌کردند. آگاهی شان برای کمک خالصانه و واقعاً برادرانه‌ی من به همه خانواده‌ی شان موجب شده بود که بدانند آرزوی خوبی شان را دارم. به موافقت مادر زن شان سری به دفتر کاری آقا داماد در وزارت زراعت زدم. دیدن من برای شان در آن‌جا درست مثل انفجار یک بمی غیر قابل انتظار بود. معلوماتی را که لازم بود در مورد شان پیدا کردم که صحت ادعا های زرغونه مادر را تائید می‌کردند. ایشان هم آدم زرنگی بودند و صاحب تحصیل و کمال و جمال و منصب. زود دانستند که من چرا آنجا رفته بودم. به من توضیح دادند که تنها سرگرم کار های شان اند و بس. اما چشمان شان دروغ های شان را بازگو می‌کردند. به هر حال رفتن من آن‌جا سبب شد که ایشان وعد‌ه‌‌ی داده شده به بانوی دوم در حال انتظار عروسی را تا زمان مرگ هم‌سر اول شان ملتوی سازند. نه می‌دانم چه‌گونه تشخیص داده بودند که ما نه می‌گذاریم رنج اطفال معصوم و همسر بیمار شان و مادر زن شان با عروسی احتمالی دوم شان بیش‌تر شود. اما هرگز در پی آن نه شدند تا به عنوان یک انسانِ دارای عاطفه‌ی پدری و شوهری متوجه خانواده‌ی خود که همه دختران و زنان بودند باشند.

موافقت نامه‌ی سفر نجیبه خواهر صادر و تکت های رفت و آمد خریداری شد. من وظیفه‌ی بسیار مهمی داشتم که باید انجام می‌شد. چون به فرودگاه رفته نه می‌توانستم و باید آماده‌‌گی اجرای وظیفه را می‌گرفتم از دوستانِ ما در فرودگاه کابل کمک خواستم تا در تسهیل پرواز و نصب آکسیژن در داخل هواپیما برای نجیبه خواهر کمک کنند. یقین من هم صد در صد آن بود که شوهر شان او را تا فرودگاه همراهی می‌کردند. چون سفر معیتی را کمیسیون صحی اجازه نه داده بودند. اقدامی که اصلاً در عقل نه می‌گنجید. یک بیمار در حال نزع و زنده به کمک آکسیژن چگونه سفر تنها می‌کرد؟ وزارت صحت عامه آن زمان چنان نارسایی ها هم داشت با آن اهتمامات در هر دو فرودگاه بود اما رفتن یک معیتی حتمی بود که اجازه نه دادند. گاهی از زرغونه مادر می‌پرسیدم که همه مقامات مثل مادر شان به شما احترام دارند و من که یک آدم معمولی هستم، صلاحیتی هم نه دارم و هر کار را به اساس رابطه های کاری یا دوستانه انجام می‌دهم، چرا از آنان کمک نه می‌گیرید؟ با محبت می‌گفتند: ( حالی کله‌گی میفامه که تو بچی مه هستی … اگه تام ایلایم می‌کنی مه غیرت دارم خدا دارم…) می‌گفتم هرگز ایلای تان نه می‌کنم و شکر که خدا توان داد تا به قول خود وفا کنم.

صبح روزی که قرار بود خواهر ما به فرودگاه بروند تا در پرواز تنظیم گردند، زرغونه مادر تلفن کرده ‌و گریه گفتند: (‌…بیا خوراته میدان ببر … کسی نیس که ببریش… ) دانستم که آقا داماد شانه خالی کرده و بی خیال به دفتر رفته بودند. با آن که بسیار کار داشتم، همه را رها کرده با کسب اجازه از مقام دفتر رفتم و با موتر آمبولانس شفاخانه‌‌ی جمهوریت که نجیبه خواهر آن‌‌جا بستر بود و ریاست شفاخانه هم به خاطر برخی بزرگان و آشنایان امکانات خوبی را مهیا کرده بودند به فرودگاه رفتم. مسیر ترمینال تا داخل هوا پیما باید با بالون کوچک آکسیژن قابل انتقال در ویلچیر پیموده می‌شد. من تنها همه کار را انجام دادم و دوستان هم محبت کردند تا بیمار را داخل هواپیما نقل دادیم. پس از آن که بخش صحی از فرودگاه یا صحت عامه همه وسایل تنفسی آکسیژن را در داخل هوا پیما به خواهر ما نصب کردند، با چشمان اشک‌بار خدا حافظی کردیم. باور هم نه داشتیم که دوباره زنده برگردد و متأسفانه سرطان پستان بسیار کُشنده‌تر بود اما توکل به خدا کرده از هو‌ا پیما پایان شدم. دوباره دفتر برگشتم و تلفنی به زرغونه مادر اطمینان دادم که پرواز به خیر صورت گرفت. از دوستان ما که در فرودگاه بودند خواهش کردم تا از نشست هوا پیما در دهلی خبر ما بدهند و از عمله‌ی پرواز در مورد مریض ما معلومات بگیرند خدا همراه شان همه محبت کردند. سر انجام دانستم که خواهر ما در بیمارستان بستری شدند. حیرانی من باز آن بود که فردا چگونه آن آقا داماد در نقش آدمکِ بی مروت ‌و بی عاطفه دعوای آدمیت خواهد کرد؟ در گیر و دار همان جنجال ها بود که روزی خبر شدم زرغونه مادر منزل کلوله پشته را فروخته و آپارتمانی در چهارراه شهیدِ شهرنو خریداری کرده بودند.

ساعت های ۱۲ ظهر فردای پس از رفتن نجیبه خواهر من سخت مصروف گرفتن تدابیر امنیتی با دیگر هم‌کاران بودم تا کاری برای جلوگیری از انتقال اسلحه را در بانکسی داد غرب کابل انجام دهیم، زنگ تلفن دفتر ما به صدا در آمد و یکی از دوستان ما که در فرودگاه بودند مرا پرسان کرده بود و مدیر محترم دفتر من را صدا زدند. جواب دادم آن دوست عزیز من با تأثر به من گفتند: «… تا نیم ساعت باید میدان بیایی که طیاره میایه… و همشیره ره پس آورده… پیلوت آمبولانس خاسته…» دانستم که دیگر آخرِ خط رسیده بود. باز هم کسب اجازت کرده و فرودگاه رفتم … آن دوست خود را دیدم… گفتند طیاره در حال پایان شدن است… پرسیدم پیلوت دلیل برگشت مریض ما ره نه گفته … جواب سر درگم داد… خیر ببینن آمبولانس را وقت خواسته بودند. ناچار شده از دفتر فرودگاه به زرغونه مادر زنگ زده، جریان را ‌‌گفتم. گویی روح شان قبلاً خبر شده بود، گفتند: (… بچیم خوارت جور نِمیشه مه تیاری مه گرفتیم… شفاخانه برین مام میایم و بغض شان ترکید… با آن که بسیار شجاع بودند.). پس از فرود هواپیما مسئولین عاجل مریض ما را به آمبولانس انتقال دادند و من با اشاره به خواهرم سلام دادم در حالی که آکسیژن در دهن و بینی شان برای تنفس مصنوعی پمپ می‌شد از دو گوشه‌ی چشم های شان اشک سرازیر شد و با اشاره‌ی چشمان سلام دادند. درک می‌کنم که در آن زمان به چی فکر می‌کردند؟ به شوهر نامرد شان. به اولاد های قد و نیم قد شان به آینده‌ی اطفال شان بعد از خود شان و به مادر نستوه اما خسته و زار شان که جز خدا و او کسی را نه داشت، به مرگی که شاید با حسرت از بیداد روحی همسر شان زودتر به سراغ شان آمده بود. با چنان حالات و نگاه های ملتمسانه‌ی شان و تپش لرزنده‌ی قابل احساس قلب شان و با سختی نفس کشیدن های شان که درد ها مانع آن می‌شدند به شفاخانه‌ی جمهوریت رسیدیم. مکانی که فقط چند روز بعد در وضع بسیار اسف باری جان را به جان آفرین تسلیم کرد. اما آن جا شوهرش حضور داشت و به شمول من و زرغونه مادر و یکی دو نفر آقایا و مهربانو های دیگر از اقوام نزدیک شان و کاکای مرحوم شان هم شاهد جان سپردن خواهر ما بودیم… و ماشین ها از پمپ کردن آکسیژن ایستادند، وجود خسته‌ی نجیبه خواهر به آرامش ابدی رفت، خاطرات رفت و برگشت های نومیدانه اش و تقلای مادر فداکارش همه به نیستی رفتند. فریاد ها غوغا برپا کردند و بیمارستان ماتم‌کده بود و اشک ها مجال ایستادن نه داشتند، اما نه می‌دانم آقا داماد که الحمدالله در چند روز آخر عمرِ همسر نامراد شان آنجا بودند و زنخِ تن بی جان همسر شان به رشته‌ی باریک سفید بسته شد ‌و سر انجام به خاک‌اش سپردیم. اما مادر او ‌و مادر من ‌و مادربزرگ دختران قد و نیم قدِ او با متانت یتیم های دختر خود را پرورش داد و تا جان به جان آفرین سپرد هیچ نگذاشت نوه هایش احساس کمبودی کنند. خبر شدم، آقا داماد هم بسیار زودتر عروسی‌یی را کردند که بیمِ آن را سال ها قبل برای همسر شان داده بودند….

ادامه دارد…

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت