مهرالدین مشید

 

یاد جوانی و زیستن در سوگ  آرزو های برباد رفته
نوستالژی و نوخواهی و کمال جویی

از آنجا که بحث بر سر جوانی و فصل سرشار از احساسات و عواطف و شور انسانی است. بیرابطه نخواهد بود تا در مورد جاذبه های جوانی و تحولاتی سخن گفت که جوانان با عبور از مرز نوستالژی به قلمرو نوخواهی و کمال جویی نقش مرکزی را در تحولات اجتماعی داشته اند. دورهء حساسی که دریای خروشان و عصیانی و شکوهمند آن باغستان های سرخ شهادت را در هر عصری برای هر نسلی آبیاری می کند و سرزمین های خشکیده و تفتیده را سیراب خون می سازد و به بار و برگ می نشاند؛ اما هزاران دریغ و درد که جوانی های ما و آرزو های پاک و انسانی هزاران هزار جوان مظلوم افغانستان نه تنها بوسیلهء مهاجمان و متجاوزان؛ بلکه بیشتر از آن بوسیلهء بسیاری رهبران شیاد کمونیستی و جهادی و غیر جهادی بی‌رحمانه به خاک و خون کشانده شد و امروز همه بر آن آرزو های پاک و شستهء انسانی دیروزی اشک می ریزیم و تنها آن خاطره ها را گرامی می داریم. خاطره هایی که از ژرفنای سکوت فریاد های همدلی و صمیمیت را هنوز هم یدک می کشند. خاطره هایی که آرزو های ناشگفتهء هزاران جوان دیروزی را در افکار تداعی می کنند. حالا که فرصت ها به تاراج رفته و غربت بر برج و باروی زنده گی ما سخت سنگینی می کند و تنها فرصت گریستن در سوگ آن خاطره ها باقی مانده است و بس. چه باید کرد تا در این ماتمکدهء غربت ادای دین نمود و دست کم نزد آن جوانان رشید و با همت و پرغرور احساس شرمنده گی و خجالت نکرد که جان های شیرین شان را صادقانه فدای آزادی و شکوفایی افغانستان کردند؛ اما بی آنکه ثمرهء قربانی های شان را ببینند و احساس کنند؛ همه بوسیلهء رهبران کاذب و مزدور و خودخواه از پشت خنجر خوردند.
مگر جبر تاریخ بوده است که هر تحول و انقلابی در هر برهه ای از تاریخ که محصول برحق کار و پیکار عاشقانه و جانبازانهء جوانان بوده است؛ در هر زمانی این شور های عاشقانه و صمیمانه و احساسات و عواطف شسته و سرشار قربانی اهداف شوم و ضد انسانی سیاستگران و ایده ئولوگ های خودخواه و انحصار طلب و از خود راضی شده است. باتاسف که ایده ئولوگ ها در هر زمانی انقلاب ها و تحولات بزرگ اجتماعی را در پای ایده ئولوژی های راست و چپ و میانه و افراطی قربانی کرده اند و اهداف کلان و روایت های بزرگ انقلاب ها را به قول ناصر خسرو چون در دری در پای خوکان ریخته اند و به شکست فاحش دچار کرده اند.
تحولات نامیمون و ناشاد
۴۳ سالهء افغانستان با توجه به نقش منفی و آزمندانه و ضد انسانی و ضد ملی و ضد ارزشی رهبران کمونیستی و جهادی و لیبرال و طالبان گواه آشکار قربانی شدن هزاران هزار جوان است که با داشتن آرزو های انسانی شماری در زیر چکمه های ایده ئووژی مارکسیسم  و شماری در پای ایده ئولوژی اسلام سیاسی و شماری در پای ایده ئولوژی لیبرالیزم  و شماری هم ناشیانه در زیر پا های آهنین و مقدس ایده ئولوژی طالبان بی‌رحمانه قربانی شدند. این به معنای آن نیست که تحولات یادشده در افغانستان همه باطل بوده و عاری از حقانیت بوده اند؛ بلکه در عمق کودتای ننگین هفت ثور هم حقانیتی وجود داشت که مبارزه برضد تمامیت خواهی داوود و جمهوریت استبدادی او هدف اصلی هزاران جوان بود که قربانی خواست ایده ئولوگ های کمونیست افغانستان شد. به همین گونه داستان جهاد و مبارزه با تهاجم شوروی که با قیام انقلابی و شور دینی هزاران جوان آغاز شد و تا پیروزی ادامه یافت؛ اما دیدیم که چگونه آرمان های پاک هزاران جوان که در قلب های پاک شان زیگنال های آگاهی و آزادی و عدالت می تپید و صادقانه و صمیمانه برای رسیدن به آن‌ ارزش ها قربانی دادند؛ همه یکسره قربانی ایده ئولوگ های اسلام سیاسی شد. رهبران جهادی که بی شرمانه و ناآگاهانه از حکومت اسلامی و عدل عمری سخن می گفتند و این حکومت را در بالاخانه های آی اس آی زیر ریش ملا فضل رحمان و سمیع الحق و نورانی و زیر تیغ مکر و فریب جنرالان پاکستانی چون عبدالرحمان و حمید گل و ضیاالحق و بابر و کرنیل امام در موجی از تیوری توطیه جستجو می کردند. در حالیکه این رهبران خودخوانده از الفبای چگونگی حکومت اسلامی آگاهی نداشتند و تنها از این سخنان به گونهء شعار های فریبنده سود می جستند‌. حکومت اسلامی که در اصل در اسلام، حکومتی نه در زمان پیامبر و نه بعد از آن وجود داشته؛ بلکه میثاق مدینه نمونهء بارز یک حکومت بود که رفتن به سوی جمهوریت نوید میداد؛ اما بنیاد های آن پس از حادثهء ثقیفهء بنی ساعده از هم پاشید. چنانکه گواه بودیم که شماری رهبران جهادی در نخستین روز های سرنگونی نجیب یک باره نقاب ها را دور افگندند و قربانی و فداکاری های هزاران جوان رشید و ایثارگر را قربانی خواست های شخصی و خودخواهی های خود کردند تا باشد که خواست های آی اس آی در افغانستان برآورده شود.
همین گونه پس از سرنگونی جهادی ها و به قدرت رسیدن دور اول طالبان دیدیم که چگونه رهبران طالبان آرزو های انسانی هزاران جوان طالب و غیرطالب را قربانی شریعت کذایی و امارت خود ساختهء طالبان نمودند. بار دیگر دیدیم که احساسات هزاران جوان قربانی بازی های زمامداران و سیاستگران مفسد و خاین زیر چتر مبارزه با تروریزم شد و چگونه کرزی و غنی و دار و دستهء آنان زیر نقاب جمهوریت آرمان مردم و بویژه آرزو های جوانان افغانستان را به بازی گرفتند. این مفسدان و خاینان روی خود را به مردم افغانستان و پشت خود را به طالبان رها کردند و آنقدر به طالبان فرصت سازی کردند تا آنکه غنی با تسلیمی ارگ به طالبان ماموریت ناتمام کرزی را تمام کرد. امروز می بینیم که طالبان امارت خودخواندهء خویش را با زور میلهء تفنگ بر مردم تحمیل کرده و هرگونه ستم روایی بر مردم را مشروع می پندارند. طالبان مدعی اند که آمریکا را شکست داده اند. حال باید مردم افغانستان منت دار آنان باشد و هرگونه ظلم و گرسنگی و فقر و بیکاری را قبول کنند و امارت آنان را امری الهی قبول کنند.
این در حالی است که امارت طالبان نه اسلامی است و نه با روحیهء اسلام سازگاری دارد. امارتی را که طالبان برمردم افغانستان تحمیل کرده اند؛ نه در آیات قرآن نه در احادیث پیامبر صراحت دارد. اگر طالبان معنی " آمرهم شوری بینهم" و " اطیعوالله و اطیع الرسول و اولی لامر منکم" را به عوضی گرفته و از آن تعبیر اولی الامر کرده اند.. این بر مشروعيت آنان دلالت نمی کند. این در حالی است که اولی الامر منکم صراحت دارد؛ اولی الامر کسی است که از میان مردم برخاسته و بوسیلهء مردم برگزیده شده باشد. پس طالبان  زمانی مشروعيت پیدا مي کنند که مشروعيت خود را از رای مردم بگیرند. امروز مردم حاضر اند که حتا طالبان تک حزبی رای گیری کنند و ادعای حقانیت خود را ثابت کنند. باتاسف که طالبان از رای فرار می کنند و به زور میلهء تفنگ بر مردم حکومت می کنند. این رویکرد طالبان بیانگر تخطی از آرمان صدها طالب است که اکنون رهبران طالبان سرنوشت آنان را به بازی گرفته اند.
تنها سرنوشت هزاران جوان در طول چهل سال در افغانستان به بازی گرفته نشده؛ بلکه خاطرهء ناشاد تاریخ پر از این گونه ستمروایی و استبداد در هر انقلاب و در هر کشوری است. هرگاه تحولات اجتماعی از سرآغاز تاریخ از نبرد هابیل با قابیل به بررسی گرفته شود و به نتایج خونبار انقلاب ها در جهان از انقلاب آمریکا تا انقلاب صنعتی انگلستان و انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب اکتوبر و انقلاب اسلامی ایران اندکی تمرکز سود؛ به ساده گی فهمیده می شود که تمامی انقلاب ها در جهان محکوم به شکست بوده و بالاخره داد در پای بیداد به قربانی گرفته شده است. انقلاب امریکا یک انقلاب ایدئولوژیک و سیاسی بود که طی سال‌های
۱۷۶۵ تا ۱۷۸۳ در مستعمره های آمریکای شمالی رخ داد. در نتیجهء آن سیزده ایالت آمریکای شمالی از پادشاهی بریتانیا جدا و ایالات متحدهٔ آمریکا به عنوان نخستین لیبرال دموکراسی مدرن در جهان تشکیل گردید. در جالی که در پای این انقلاب هزاران جوان آمریکایی قربانی دادند؛ هرچند این انقلاب بزرگ ترین دموکراسی را بحیث یک ارزش بزرگ برای بشریت ارايه داد و اوباما ها فرصت صعود به کاخ سفید را پیدا کردند؛ اما آنانی که در این انقلاب جان های شیرین شان را قربانی کردند. این انقلاب آنان را دست بسته در پای سرمایه داران افگند و به اسارت روابط غیرعادلانهء نظام سرمایه‌داری درآورد. امروز می بینیم که هنوز هم آمریکا از تبعیض نژادی و جنسیتی و ده ها تبعیض دیکر رنج می برد. چنانکه چند روز پیش کاملا هریس معاون بایدن به این حقیقت تلخ اعتراف نمود‌.
انقلاب صنعتی انگلستان در سال 
۱۶۸۸ بدون درگیری به پیروزی رسید و نظر به توافقی که صورت گرفت، حکومتی دموکراتیکتر، جایگزین نظام پادشاهی شد. این انقلاب زمانی شکل گرفت که شاه ویلیام سوم و ملکه ماری دوم به جای شاه جیمز دوم نشست و تاج و تخت او را به دست گرفتند. شاه جدید موافقت نمود تا به عنوان یک پادشاه محدود عمل نماید و اختیارات و قدرت بیشتری به پارلمان واگذار کند.
این انقلاب اگرچه کوتاه و بدون شور و هیجان انقلاب‌های دیگر بود؛ اما نه تنها نتیجهٔ آن، یعنی سلطنت مشروطه، تا به امروز نظام حاکم بر انگلستان را رقم زده بلکه؛ دستاوردهای این انقلاب، موجب پدید آمدن رویدادهایی شد که نخستین دموکراسی مدرن را پایه‌ریزی کرد؛ اما دریغ ودرد آنانی که در این تحول جان های شیرین خود را قربانی کردند و خواهان حداکثری عدالت در جامعهء بریتانیا بودند و هنوزهم در زیر چکمه های ستم سرمایه داران بزرگ ضجه می‌کشند و بحیث برده ها در کمپنی های بزرگ معنویت خویش را از دست داده و به پرزه های بیروح نظام سرمایه داری بدل شده اند.
 انقلاب کبیر فرانسه (
۱۷۹۹–۱۷۸۹) دوره‌ای از دگرگونی‌های اجتماعی - سیاسی در تاریخ سیاسی فرانسه و اروپا است که به دست ملت فرانسه رقم خورد. این انقلاب، یکی از چند انقلاب مادر در طول تاریخ جهان است که پس از فراز و نشیب‌های بسیار، منجر به تغییر نظام سلطنتی به جمهوری دموکراتیکی فرانسه و ایجاد لائیسیته شد که دخالت دین در دولت را قدغن نمود. پس از انقلاب فرانسه در ساختار اجتماعی، روشنفکران حکومتی فرانسه، که پیش از آن سلطنتی با امتیازات فئودالی برای طبقه اشراف بود، تغییرات بنیادی به صورت امپراتوری دیکتاتوری نظامی و سپس در ساختار های مبتنی بر اصول امپریالیسم، جدایی دین از سیاست، سرمایه‌داری، رشد برده داری در کنار مافیای مالی، روشن‌گری، ملی‌گرایی دموکراتیک، نظامی گری، استثمار و استعمار جدید در کنار حقوق شهروندی پدید آمد. این انقلاب با یورش به باستیل آغاز شد و در آن زمان نیز مردم هنوز به براندازی سلطنت فکر نمی‌کردند و برخی آغاز آن را ماه مه ۱۷۸۹ (میلادی) می‌دانند. پایان آن را ۱۷۹۵ یا ۱۷۹۹ می‌دانند و برخی سال ۱۸۰۴ که ناپلئون اعلام امپراتوری نمود و گاهی تمام دوره ناپلئون را تا ۱۸۱۵ نیز جزء انقلاب فرانسه می‌آورند ولی اغلب آغاز عصر ناپلیون را پایان دوره انقلاب می‌شمارند.
این تحولات و تغییرات آشفتگی‌های خشونت‌آمیزی شامل اعدام‌ها و سرکوبی‌ها در طی دوران حکمرانی وحشت و جنگ‌های انقلاب فرانسه را به همراه داشت. در این دوره سر های بسیاری از انقلابیون با گیوتین بریده شد. گیوتین نام دستگاهی است که برای اجرای مجازات اعدام از طریق قطع سر به کار می‌رفت. آتش این انقلاب هم مانند سایر انقلاب ها سر های بنیانگذاران خود را بلعبد. وقایع بعدی انقلاب فرانسه شامل: جنگ‌های ناپلیون و بازگرداندن رژیم سلطنتی و دو انقلاب دیگر بود که فرانسه امروزی را شکل داده است.
 انقلاب بلشویکی اکتوبر
۱۹۱۷ دومین و آخرین حرکت بزرگ از انقلاب روسیه بود که سبب‌ساز به‌قدرت رسیدن حزب بلشویک در روسیه و برپایی نظام شورایی شد. هرچند این انقلاب در آن زمان و در سطح بین‌المللی شناخته شده نبود، اما زمینه‌ساز جنگ داخلی روسیه میان سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۲ و به دنبال آن، ایجاد اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی گردید.
ستالین در سال
۱۹۲۲ به جانشینی لنین برگزیده شد و به‌تدریج قدرت را در اختیار گرفت. بر اساس برآوردها استالین دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی سابق در قتل بیش از ۲۰ میلیون نفر از مردم کشورش در دوران زمامداری سرکوبگرانه‌اش دخالت داشته است. این انقلاب هم فرزندان اصیل خود را بلعید و کسانی مانند تروتسکی  که در انقلاب اکتوبر نقش سازنده و تعیین کننده داشتند، وادار به  تبعید کرد.
انقلاب ایران هم با سایر انقلاب ها در جهان هم سرنوشت است. این انقلاب که حاصل خون هزاران جوان ایرانی بود و اسلام را یدک می کشد و ادعای جمهوری اسلامی دارد. دیدیم که خمینی و حواریون او چگونه هزاران جوان را قربانی اهداف شوم خود در جنگ عراق نمود و هزاران جوان ایرانی را که اعضای گروه های فعال در انقلاب چون فدائیان خلق و مجاهدین خلق و حزب توده و نهضت آزادی و جبههء ملی و گروه های دیگر بودند، روانهء زندان ها کرد و رهبران آنان را تبعید نمود و یا مجبور به ترک ایران کرد.
بالاخره این که تاریخ در هر مرحله ای مبارزهء داد برضد بیداد است و اما هزاران دریغ و درد که در هر برهه ای از تاریخ داد قربانی بیداد شده و دستاورد های اصلی انقلاب ‌که همانا آزادی و عدالت بوده، بوسیلهء کسانی نابود شده و به تاراج رفته که نقاب انقلابیون را به رخ کشیده بودند. در این شکی نیست که هر انقلابی دستخوش بیراهه روی ها می شود و افراد نفوذی شبکه های استخباراتی به نحوی وارد آن می شوند تا مسیر انقلاب را به بیراهه ببرد. از مطالعهء انقلاب ها و سرنوشت آنان فهمیده می شود که چگونه انقلاب های بزرگ به تاراج شبکه های استخباراتی شده اند و هیچ انقلابی از نفوذ شبکه های استخباراتی درامان نمانده است. در انقلاب روسیه شبکهء استخباراتی آلمان توانست، مجال نفوذ پیدا کند و به همین گونه در انقلاب آوران سی آی ای نفوذ داشت و حتا خمینی را حمایت کرد تا ایران بدست حزب توده سقوط نکند.
در مبارزات آزادی خواهانهء مردم افغانستان در برابر تهاجم شوروی دیدیم که چگونه کسانی با آرمان های هزاران هزار انسان انقلابی و بویژه جوانان مرد و زن این سرزمین شماری رهبرانی بازی کردند که خود را زیر نام زیبا و قشنگ رهبر جهادی پنهان کرده بودند. در حالی که در اصل سخت وابسته به شبکه های استخباراتی آی اس آی و سی آی ای بودند و با شبکه های جهنمی آی ام
۶ و ایران و اسرائیل و روسیه و چین و هند نیز کله می جنباندند. این سخن ریگان در حصهء یکی از رهبران جهادی چقدر مصداق روشن دارد. به وی گفته بودند که فلان رهبر جهادی آمریکا را زیاد دشنام می دهد. وی پاسخ داده بود که هر قدر دشنام می دهد و پول بیشتر به کیسه اش بریزید. بالاخره دیدیدم که چگونه رهبران خودفروختهء جهادی خون و حماسه ها و قربانی‌های میلیون ها انسان این سرزمین را قربانی اهداف استخباراتی و گروهی و قومی و شخصی نمودند و امروز افغانستان و مردمش را در زیر کیبل و شلاق طالبان افگنده اند و خود در کاخ ها و ویلا ها در داخل و خارج از افغانستان به زنده گی ذلت بار ادامه می دهند. اکنون شماری از آنان از منبر ها برای طالبان لابی گری می کنند و شماری دیگر با جمع شدن در کافی های ترکیه و کشور های دیگر لالایی شورای مقاومت را سر می دهند تا باشد که غارت های شان از سوی طالبان مصادره نشود.
این به معنای آن نبوده که جوانان در راس رهبری قرار نداشتند؛ بلکه بنیادگذار بسیاری جریان های فکری و اجتماعی جوانانی بوده اند که ادعای روشنفکری نیز داشتند؛ اما با تاسف که آنان در مراحل بعدی بویژه در زمان استقرار بزرگ ترین خیانت را در حق احزاب و مردم همان جوانان دی مرتکب گردیده اند که خود را منادیان آگاهی و آزادی و عدالت می خواندند. شگفت آور این که شماری از آنان که هنوز زنده اند و لابی طالبان شده اند و در خطبه های نماز جمعه برای طالبان مداحی می کنند. در مورد رهبران امروزی جهادی و غیرجهادی یعنی روشنفکران دیروزی این سخن معروف صدق می‌کند که به روشنفکر مرتجع خطاب شده است. این سخن مصداق خوبی برای آنانی باشد که دیروز با ادعا های کلان روشنفکران دینی و امروز افغانستان را به تباهی و فلاکت افگنده اند. این در حالی است که روشنفکر دارای خودآگاهی طبقاتی، ملی و انسانی است و سعی می کند تا آگاهی خود را به جامعه انتقال بدهد. یا به گفتهء داکتر مطهری
روشنفكرى کسی که به موضع و مسوولیت طبقاتى خود، آگاه بوده، با فرهنگ و شخصیت ملى خویش و به روابط خود باهمه ى انسان هاى دیگر، آشنایى داشته و قدرت آگاهی دهی جامعه را در راستای رهایى و آزادى دارا باشد (انسان وقرآن ص٧٣) به سخن دیگر، روشنفكر را باید در میان تمام اقشار جامعه در میان دهقان و چوپان تا داکتر و فیزیكدان و انجنیر و غیره می توان جستجو کرد؛ زیرا ظهور افرادی دارای تفکر در میان هر قشری ممکن است.
از آنچه گفته آمد، شاهرگ تحولات و انقلاب های بزرگ در هر کشوری جوانان بوده اند و این نقش آفرینی آنان سبب شده تا بیشترین قربانی را متحمل شوند. بیشتر این جوانان از طبقه های پایین و بخشی هم از قشر متوسط جامعه های شان بودند. بیشترین بار انقلاب ها بر شانه های استوار و نیرومند جوانان بوده و در هر زمانی کشتی توفان زده و در گل نشستهء انقلاب ها را به منزل مقصود و ساحل نجات رسانده اند.
حال پرسش این است که چه عواملی دست بدست هم داده تا جوانان در موجی از شهامت و ایثار و با شور و همدلی های بی پایان یک باره با نوستالژی گذشته و با احساس و عواطف غم انگیز و همراه با شادی و سرور و به تعبیر مولانای بزرگ بلخ با " جفت خوشحالان و بدحالان شدن" های گذشته که با همه زشتی ها خیلی عزیز و دوست داشتنی اند، بدرود می گویند و به انقلاب روی می آورند. در حالی که یادآوری گذشته‌های درخشان و تلخ با همه زیبایی ها و زشتی های شان یک سره شیرین اند؛ البته شیرینی های برخلاف قدیم که دریغ خوردن برای گذشته نوعی بیماری تلقی می‌شد، برعکس امروز بسیاری معتقد اند که این احساس نتایج بسیار مثبتی را به بار می آورد. زیرا نوستالژی هیجان آور و هم‌زمان وقار آفرین است؛ عزت نفس و ارتباطات اجتماعی را رشد می‌دهد؛ پل ارتباطی بین گذشته و حال است و به زندگی معنی می‌بخشد؛ حتا بیشتر از این با احساس مرگ مقابله می‌کند. جامعه شناسان و روان شناسان بدین باور اند که هر انگیزشی از طریق حواس چندگانه می‌تواند انسان را به جایی برگرداند که خاطره‌ای از آن دارد. بروز چنین اتفاقی تصور بهتر گذشته از حال را در انسان زنده نگه میدارد. چنان می نماید که امروز اوضاع به خوبی قدیم نیست. این احساس نوعی گذشته گرایی خوشایند را در ذهن تداعی می کند که نوعی انحراف و کژکاری در مرکز پردازش عواطف در مغز تلقی می شود.[
۷]
بعید نیست که گذشته گرایی ریشه در ارزش های معنوی گذشته داشته باشد که با افزایش بار مادی فرهنگ و تمدن بشری، به نحوی رنگ می بازد و از معنویت تهی می شود. این تهی شدن ها هر لحظه عطش در گذشته ماندن را در انسان بیشتر می کند. از همین سبب سارتر می گوید که اروپا برای رهایی از فاجعهء تمدنی امروز نیاز به یک فرهنگ و تمدن جدید دارد و در غیر این صورت فاجعه های رنگارنگی غرب را تهدید خواهد کرد.
پس چه نیروی جوشان و خلاق در انسان وجود دارد که او را برای بریدن از گذشتهء مطلوب به آیندهء مبهم و نا روشن وادار می سازد. این نیرو قدرت سیال و جوشان کمال جویی و نو خواهی است که از آن بحیث نیروی شدن انسان یاد شده است و به گونهء بالقوه انسان را به سوی دگرگونی می کشاند و یا حس نوجویی و یا حس نفرت از زشتی های حال؛ هرچه باشد، قدرت حماسی و شور انگیز درونی است که انسان را حرکت درمی آورد و احساس حماسی او را به عشق سیال و شکوهمند حماسی بدل می کند. این نیرو است ‌که ضریب بازگشت انسان به گذشتهء مطلوب را به صفر تقرب می دهد. فقط همین نیرو است که در هر مقطعی از تاریخ هزاران جوان را عاشقانه و دیوانه وار به سوی تحول و تغییر کشانده است. این احساس انقلاب های بزرگ را با خون آبیاری می ‌کند و به بار و برگ می نشاند؛ اما هزاران دریغ و درد که این چشمهء جوشان عشق در شوری از حماسه ها به تاراج رهبران و سیاستگران فاسد و خاین و وطن فروش رفته است و ثمرهء آن در هر برهه ای از تاریخ قربانی شدن داد در پای بیداد بوده است.
هزاران هزار دریغ و درد که این احساس عالی و جذاب جوانان پاک دل و ایثارگر را  برای تحقق حقیقت و تأمین عدالت تا پای دار کشاند؛ اما رهبران جنایت کار و فاسد جهادی و غیرجهادی و طالبان بی‌رحمانه به بازی گرفتند که امروز جوانان دیروز در سوگ آرزو های بربادرفتهء خویش رجز خوانی می ‌کنند و به تمامی رهبران و سیاستگران نابکار و مزدور و خاین افغانستان نفرین می فرستند. حال که من و هزاران دیگر از قربانیان این راه بی بازگشت هستیم و دار و ندار خویش را در این راه به ودیعه گذاشتیم و نه تنها مصدر خدمت به مردم بلا کشیده و مصیبت زده و گرسنهء خود شدیم و عذر بدتر از گناه آنان را زیر شلاق و کیبل طالبان رها کرده و "از بدی حادثه اینجا به پناه آمده ایم."  چه باید کرد تا با توجه به شرایط موجود در برابر آنان کمترین ادای دین نمود و به جوانان امروزی دست کم پیامی داشت. یا این که دست دعا به سوی آسمان بلند کرد و با این سخنان لعل نهرو بسنده کرد که در کتاب" نامه هایی به دختری" خطاب به اندراگاندی می نویسد، دخترم نمی خواهم برایت بگویم که کدام راه را انتخاب کن و چه راهی را پیشه کن و فقط این قدر می‌گویم که چنین انتخاب حق تو است و تو باید خود راه خود را انتخاب کنی تا در چالهء نیفتی. گفتنی است که‌ وی در جایی از این کتاب به آندرا می گوید، اگر نیم قاره به اسارت انگلیس نمی رفت و امروز این نامه ها را به زبان فارسی برایت می نوشتم. توصیه "من" ناکام و شکست خورده و غربت زده برای جوانان کشورم این است که پس از این با آموختن از ناکامی های ما راهء خود را روشن‌تر و آگاهانه تر و رسالتمندانه و مسوولیت پذیرانه تر انتخاب کنند تا چون ما در گودال سیاستگران و رهبران فاسد کنونی نیفتند. یاهو 

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت