پوهاند محمد بشیر دودیال

 

ماجرا های قریه ی اجدادی ما

امتحانات چهارونیم ماهه ما پایان یافته بود و رخصتیهای تابستانی شروع شده بود. من وبرادرم غرض گذرانیدن ایام رخصتی با شوق و علاقه ی فراوان با پدرم یکجا عازم قریه ی اجدادی ما شدیم.  پدرم اکثراً غرض اشتراک در مراسم فاتحه، خرمن برداری، عروسیها و خبر گیری قلعه، باغ و زمینهایش به قریه میرفت. اما من وبرادرم مصروف دروس مکتب بودیم، صرف دررخصتیها

 میتوانستیم بعضا به قریه برویم. مناظرزیبا، مردم مهربان، نعمات فراوان میوه، ماست و سبزی و کنار دریا و آن آب گوارا در شهر برای ما میسر نبود. رخصتیهای  بهترین فرصتی بود، تا بتوانیم اندکی تفریح نموده و بشاش وصحتمند دوباره برگردیم.

پدر در قریه خیلی مصروف میبود؛  وارسی از درختان، هدایت دادن به دهقان، رفتن به زیارت و دعا خواندن برسر قبور مادرکلان و پدرکلانم، و درضمن جویای احوال دوستانش نیز میشد. بااستفاده از موقع وظیفه ی مارا نیز تعیین مینمود. این وظیفه همانا رفتن نزد سه تن از قرضداران بود. پدرم چهار- پنج سال قبل برای این سه تن مبلغی قرض داده بود، ولی باگذشت میعاد معینه هنوز هم از ادای قرض ناتوان بودند. یکی از آنها بخاطر عروسی اش پول گرفته بود، دیگری برای خریداری گاوی وسومی هم برای آباد نمودن چهاردیواری  باغچه اش.

قریه جات هرکدام آنها از قریه ی اجدادی ما دورتر بودند، تا انجا ها مسافتی راه نیم یا یکساعت بود. طی دوسال گذشته نیز من وبرادرم طی چنین رخصتیهای دو-سه بار نزد آنان رفته بودیم. ما نمی توانستیم با همان الفاظی ادای قرض را تقاضا نماییم، چنانیکه پدر میگفت. امسال نیز حینیکه مصروف تفریح آببازی در آب گوارای دریا بودیم، پدر ما را احضار و هدایت جدی داد تا نزد محمد سعید برویم؛ آنکه چهار سال از وعده ی  ادای قرضش گذشته است.

طبق هدایت پدر نزد محمد سعید رفتیم. در مسیر راه خرمنکوبی، تکاندن توت، چرانیدن مواشی و جمع آوری سبزی زیباترین مناظر بود که  زنان و مردان مصروف آن بودند. محمد سعید خشتکاربود. پدرم تاکید نموده بود تا به او بفهمانیم که در صورت معطلی ادای قرض حاکم ویا علاقدار صاحب برایش جلب خواهد فرستاد، عین هدایت را سال پار نیز داده بود، ولی ما با دیدن اوضاع نابسامان محمد سعید نمیتوانستیم اورا زیر فشار قرار دهیم. وقتی امروز نزدش رفتیم، او را دریک زمین متروک زیر آفتاب سوزان مصروف خشتن زدن و گِلکاری یافتیم. او با دیدن ما وسایل کارش را کنار نهاد و به استقبال ما شتافت. محمد سعید دانست که تقاضای ادای قرض را داریم، ولی هرچه کوشیدیم نتوانستیم عین الفاظی را بر زبان آوریم که پدر گفته بود.او در وضعیتی نبود که بااو سخت ګیریم؛ چهره آفتاب سوخته و استخوانی، لباسهای پاره، دستها کفیده وگِل آلودوپاها بدون پاپوش. کمر خمیده اش حکایت از زحمات و کار ثقیل، ولی فقر وناچاری میکرد. او از ساختن گل و چگونگی قالب خشت سخن راند و بعد با عجز وناتوانی از مشقت کارش شرح داد. من وبرادرم بعد از لحظاتی بااو خدا حافظی نمودیم، اما حرفی از ادای قرض نگفتیم. دو باره بسوی قریه اجدادی ما در حرکت شدیم. مسیر ما از دامنه ی تپه ی میگذشت که در پائین آن مزرعه های سرسبز، انبوه درختان، خانه های گلی اهالی و یک جوی آب صاف و گوارا جریان داشت. خواستیم لحظاتی از بلندی دامنه ی تپه به پائین ها نظر اندازیم و این مناظر زیبا را از آن بلندیها ببینیم، درین اثنا دردامنۀ تپه متوجه یک موتر لندراور خارجی ها شدیم. ازینکه این ساحه خیلی ازشهر دور و کدام سرک موتررو وجود نداشت، در حیرت شدیم. وقتی پیش رفتیم، یک زن ویک مرد خارجی  درحال عکس گرفتن سنگریزه ها، بته های دامنه و حشرات مختلف بودند. برادرم که انگلیسی میدانست، باایشان صحبت را آغاز نمود. آنها خیلی خوش شدند، برای ما توضیح دادند که بته ها و حشراتیکه درینجا دیدیم، در سایر نقاط دنیا کمتر اند.  او تاکید کرد:   (These are rare insects)

افزود: ما میخواهیم کلکسیون از آنها را بسازیم و گفتند:

Your country is reach and fuelled from natural climate. The value of these attempts are important in science and research.

آنها درین چاشتگاه مصروف عکس گرفتن و تحقیق خود بودند، ما نخواستیم مزاحم شویم، دوباره برگشت نموده، بطرف قریه دور خوردیم. متوجه شدیم که درکنار جوی آب  سه–چهار تن از مردم قریه  دریک کاسه دوغ و دریک دسترخان پشمی نان گذاشته و پسرک دیگری یک آفتابه گلی پر از آب در دست داشت. وقتی ما رسیدیم، خطاب به ماگفتند:

-         مښتبیانو، دغه خلک میلمانه دی، زنانه هم ورسره ده، غرمه ده. دغه خواړه مو ورته راوړی، تاسې په خبرو ورسره پوهیږئ، دا به وروړئ.

من به طرف  برادرم دیدم. او متردد شد، ولی بخاطریکه آنها آزرده نگردند، غذا را گرفتیم، دوباره به سمت بلندی دامنه دشت راه افتادیم، تا طبق برداشت مردم قریه عزت مهمان بجا گردد. وقتی رسیدیم؛ آنها کمره ووسایل  شان را جمع میکردند، چون دردستهای ما ظروف غذا را دیدند ، خندیدند، ما سفره را باز نمودیم. آنها با رضایت  خوراکه  ها را گرفته درداخل صندوق مخصوص ویخچال موتر شان گذاشتند وظرف خالی شده دوغ و سترخوان را دوباره دادند وتشکری نموده گفتند:

Your food is tasteful.  Thanks, very match thanks.

چاشت روز بود و گرمای دامنه زیادبود، من وبرادرم به عجله دوباره در سراشیبی بحرکت افتادیم.  ظرف خالی را به باشنده گان این قریه دادیم و خود به سرعت جانب قلعه ی اجدادی ما که چند قریه فاصله داشت، رهسپار گردیدیم. در مسیر راه برادرم با من مشورت کرد که به پدر گزارش بدهیم که برای  محمدسعید با جدیدیت تمام تاکید نمودیم که طی چند روز به زود ترین موقع پول قرض را بپردازد در غیر آن حاکم صاحب عسکر خواهد فرستاد، ولی واقعیت چنان بود که ما با دیدن محمد سعید نتوانسته بودیم حتا کلمۀ از ادای  قرض را به زبان بیاوریم. و پدر چه خوشباور بود،  این سال سوم وبار سوم بود که پدربه حرف ما باور میکرد.

 

  


بالا
 
بازگشت