یگانه پسری گل بیگم را می کشند

داستانی از قلم شیون شرق.

فرستنده محمدعثمان نجیب.

چار ماه پیش که روز جمعه بود، برهنه پاها به دهکده گل بیگم که در شهرستان فرعی پنجشیر قرار داشت ، یورش بردند. این دهکده« دوصد نفر» نفوس داشت واهلش از حکومت گذشته دوری می جستند وشغل ازاد داشتند. صبح ساعت هشت، عملیات شان آغاز یافت، ظاهرن گمان می شد که درپی بچه های بالغ دهکده اند تابه «محبس »ببرند وتحقیق نمایند، چون عادت برین کارها وبردن بدون مدرک وتحقیق های خود پسندانه داشتند. پس ازاغاز عملیات به شکستاندن در وازه ها وکلکین های خانه هاشروع کردند،هیچ کس نمی فهمید که دنبال چی اند! و برای چی کنشی کلکین هارا خراب می کنند؟! گرچن سابق هم چنین می کردند ولی حال ازچهره های شان آتش به سما می رفت، درقهر می سوختند وشبیه« گرگان کوهی نیمه گرسنه» می نماییدند. صورت شان آدم را می خورد، لحظه به لحظه مبغوض تر می شدند وحتی به فرق زنان چوب می زدند. طفل های دهکده بادیدن شان پابفرار می زدند. مردها ازکلبه های خود ناچار به سرک برامدند وزار به تماشای کنش« برهنه پاها »چشم دوختند. آنها بدل خود بودند وهرچی در ذهن شان خطور می کرد، می کردند. این طور عملیات شان یک ساعت طول کشید

ساعت نو «۹»که مردم درسرک جمع بودند، سربازان کم کم جمع شدند ودرموترهای خود نشستند. یک موتر پشت خانه «ارباب قریه» ایستاد بود. پس از چند ثانیه، ناگهان صدایی ازان سو بگوش اهل قریه رسید، چشم ازغلاف کشیدند ودیدند که«احمد فرید،پسر گل بیگم» را درحالی دستانش بسته است، باخود می برند. موترها حرکت نمودند وموسپیدان ومردم می دیدند که« فرید» را به« پوسته »خود بردند. پوسته ای که شاهد قتل دها بیگناه بود، دران هرنوع ستم بوقوع پیوسته بود، می پیوست

فرید، یک بچه نوبالغ، نونویس بود، کم کم قصه می نوشت، ازدرد مردم وکم بغلی مردم در «روزنامه ها» می نگاشت. اهل قریه اورا دوست داشتند وبچه ای لایقی بود. اوتنها بچه مادرش بود. پدرش درحکومت پیشین، کشته شده بود و هیچ خویشاوندی نداشت. اینطور یگانه یادگار پدر وچشم امید ننه اش بود. حال ازشوری بخت مردم قریه اش درسرک جمع شده بودند وباچشمان ازپوش برامده وباصورت پر از غم فقط می توانستند ببینند که چی قسم فرید را بسته اند وباخود می برند. وچی قسم از سرک وراه باریک کوه به پوسته شان بلند می روند

این عملیات بخاطر دستگیری فرید بود واو را بردند.

یک هفته پس از بردن او هیچ خبری ازش نشد، مردم گمان می کردند که پس ازتحقیق رهایش می کنند اویک پسر بیگناه است. اما نکردند. میانه هفته دوم، اهل دهکده صد دل را یک دل کردند وبه تعداد «بیست موسپید» به پوسته فرستادند، تا خبری از «فرید» بیاورند. موسپیدان صبح ساعت هشت به پوسته انها رفتند، نزدیک به یک ساعت، قریب پوسته انها ایستاد شدن وتایکی بیاید واجازه ملاقات بدهد. نه کسی می آمد ونه ایشان پیش می رفتند. آنجا مرز بود که اجازه ورود به داخل پوسته را نمی داد وباید یکی از سربازان میامدند ومردم را باخود می بردند. پس ازیک ساعت، یک سربازی که میانه قامت بود ودریشی کومندویی در تن داشت، پیش آمد د وموسپید هارا باخود برد. همه باهم به درون پوسته رفتند. شب که شد اهل دهکده منتظر آنها بودند که بیایند وخبری از فرید، بشنوند. ولی شب آنها پس نگشتند. اهل قریه باخود گفتند، حتمن شب نشسته اند وسپس رفتند به کلبه های خود وبرای فردا انتظاری می کشیدند. فردا هم کسی نیامد وهمین طور سه فردا. روزچارم که اهل واصحاب قریه مایوس شدند وازشدت غم یکی بادیگر می پیچید، تصمیم گرفتند که بقیه بزرگان دهکده نیز به «پوسته» بروند، خبری از فرید وموسپیدان بیاورند. همین طور شد وبقیه موسفیدان صبح پنجم، به پوسته حضور بردند. وقتی که آن جارسیدند وازحال موسپیدان جویاشدند، دریافتند که وجودی ازکسی نیست واصلن سراغ ازهیچکس نبود، نه از فرید بی گناه ونه از موسپیدان پیر وکور. زندان هارا کاویدن بوی از کسی نیافتند وهمه غمگین ایستاد شدند، یکی به شانه دیگری پیوند خورده بود وازچشمان شان اشک می ریخت. دوساعت درکنار چپ پوسته نشستند وپس از گریه های فربه ازجا برخاستند وقصد رفتن کردند. وقتی همه باهم جمع شدند وحرکت کردند، صدایی ازعقب بگوش شان رسید، ایستاد شدند ودیدند سربازی دارد میاید ورقی هم در دست دارد. ملک قریه پیش رفت تابرگه را بگیرد ودست دراز کرد تاازدست سرباز بگیرد، سرباز دست اورا محکم گرفت وافزود: تاوقتی به قریه نرسیدید این ورق را باز نکنید، ما اینجا شمارا تماشا می کنیم. ملک سرتکان داد وبا دوستانش به« دهکده »روانه شدند. در راه ودرحالی یکی بسوی دیگری می دید، زار زار می گریست وحیران بودند که چی بلایی سرشان آمده است، گپ می زدند

از پوسته بسوی دهکده رفتند وهمه بطرف مسجد شتافتند وملک قریه ورق را دردست داشت وجلو همه ایستاد شد، شروع کرد به خواندن آن،در ورق نبشته بود : «فرید یک بچه ناخلف است که کافرشده است، او در فیسبوک نوشته بود که تیغ زدن ریش مباح است ومشکل شرعی ندارد، اصلن عرف عرب هااست. هم چنان نبشته بود، عصر مدرن شده، چرابالای یک «استنجا» صدها قول واختلاف دارید واصلن روی همچومسایل ساده آب بپاشید. روی این دو اصل اویک کافر حساب می شود وبه بندکشیده شده... 

در پایان برگه نبشته شده بود که موسپیدان شما به جرم طرفداری ازیک کافر، به «دوماه »حبس برده شده اند وشماهم دیگر به پوسته ما نیایید ودرغیر آن کارتان راتمام می کنیم

پس از خواندن ورق تادوماه کسی جایی نرفت، همه انتظاری می کشیدند که دوماه پوره شود وخبری از بزرگان شان به سمع شان برسد. این طور دوماه، گذشت. روز سوم ماه سوم، ناگهان یک« منی بس»در جلوی مسجد پشت دهکده ایستادشد وموسپیدان پایین شدند ودرحالی همه ازشدت تشنه گی وگرسنه گی می لرزیدند، آهسته آهسته به سوی دهکده خود روانه شدند. مردم دهکده وقتی ایشان رادیدند، دوان دوان بسوی شان شتافتند، انگار اسپان چابک بودند که می دویدند وچشمان شان داشت« فرید »را می کاوید، عمیق می شدند که او دربین موسپیدها است یانه. ولی سراغ ازو نبود

همه باحالت دهشت زده پیش می رفتند تاکه یکی دیگری را به آغوش گرفت وشروع کردند به اشک ریختند. سپس همه به خانه «ملک قریه» رفتند ودرحالی موسپیدان فکر می کردند که از فرید باشنده گان قریه باخبرند وپاشنده گان فکر میکردند که موسپیدان باخبرند. ولی چنین نبود، هیچکس ازو چیزی نمی دانست. پس از پرس وپال برای چند دقیقه ای به چرت فرورفتند وسپس تصمیم گرفتند تاهمه زن ومرد به پوسته« برهنه پاها »بروند وهرطور شده سراغ فرید را پیداکنند. شب گذشت

صبح زن ومرد قریه که تعدادشان به« دوصد» می رسید، جمع شدند وبه طرف پوسته اهتزاز نمودند. لحظه ای نزدیک پوسته رسیدند، سربازان بالایشان انداخت کردند وداشتند چارطرف شان را به آتش می کشیدند. هیچ امید رسیدن به پوسته نبود. ولی فرمانده پوسته ناچارشد« سه نفر» آنها را نزدیک طلب کند وبرای شان یک چیزهایی بگوید. وقتی همرای انهامی حرفید کس نمیدانست چی می گوید. فقط گهگاهی به تپه بلند کوه که در مقابل شان بود، اشاره می کردند. پس از پنج دقیقه آن سه نفر دوان دوان به جمع آمدند وباحالت سراسیمه وژولیده گفتند که فرید پشت آن تپه است. اهل دهکده وقتی گپ ایشان شنیدند وهمه بسوی تپه شتافتند. عجولانه میرفتند، میافتادند وزخم می شدند ولی هیچ توجه ای بهیچی نمی کردند، فقط میخواستند که به فرید برسند واورا بیابند

دقیقه پسانتر همه به تپه رسیدند ولی سراغ کسی انجانبود، نالان شروع کردند به دیدن کوها وتپه های دیگر. درمیان تپه یک« چقوری» بود که ازان بوی گند وگوشت کثیف شده می آمد وحتی کسی را تاب نزدیک شدن به ان نبود. انگار سالهاشده گندخانه است وگویا صدها حیوان انجا افتیده ومرده که اطرافش را هم بوی گرفته است. گل بیگم، مادر فرید، که بدن باریک وتن لاغرداشت وچارسو می دوید. وقتی نزدیک «چقوری »رسید، شتاب درون آن پرید وامید داشت بچه اش را بیابد. شروع کرد به کندن روی غار ودور انداختن خاک درونش. هیچ کس نمی دانست که گل بیگم، در «چقوری» پایین شده، کسی هم جلونمی رفت زیرا بوی بد چقوری شدید بود. پس ازچند دقیقه چیغ ی گوش پاره کن، از چقوری بلند شد ومردم آن سو شتافتند. ملک قریه درحالی پوز ودهنش را بادستمال گردن خود پیچانده بود، بالای چقوری رفت ودید که مادرفرید، درون چقوری است وازهوش رفته. ملک عجالتن در چقوری پایین شد ومادر فرید رابلند کرد. لحظه ای می خواست که خود بلند شود، یک چیغ محکم زد که همه مات ومبهوت ماندند. پستر چارجوان چابک وپهلوان کمر بستند ودرچقوری پریدند، داشتند خاک درون چقوری را بیرون می انداختند که بناگه نظرشان به لباس های ژولیده واستخوان های دست وپا وبدن انسانی افتید. همه مات شدند و ترسیده استخوان هارا بیرون کشیدند ولی نمی دانستند، این کیست؟ آیافرید است؟ یاکدام دیگری؟ 

سپس استخوان هارا در«بوجی یی» انداختند وهیچ کس نمی شناخت، مربوط کی است. ملک قریه انتظاری مادرفرید را می کشید تابهوش بیاید، شاید چیزی بداند،یابشناسد. لحظه ای پستر او بهوش آمد وداشت باخود می حرفید وخود را می زد... هی پسرِ یکدانه ام چرارفتی! هی تنهایادگار پدر کجارفتی... همه حیران بودند،لب هابسته شده بود وخموشی حکم می راند. گل بیگم هر دقیقه به انگشتان دست او اشاره می کرد. درانگشت اویک« خال سیاه» بود. این خال نشان فرید بود،که خال طبعی بود که از وقت تولد بااوبود

مردم که فهمیدن این استخوان ها از فرید است، بوجی را درشانه انداختند وله دهکده روانه شدند درحالی برهنه پاها گلوله باران شان می کرد ولی بدون اندک ترین باک، به دهکده خود رفتند

شیون شرق

 

 

 


بالا
 
بازگشت