محمد اسحاق ثنا

 

 

شکوه

دیگر بهار نارد فصل خزان پیری

گل نشگفد ازین بعد در گلستان پیری

ای وای و ای دریغا درد است و نامرادی

بی حالی است و سستی اینست نشان پیری

در باغ زندگانی دیگر طراوتی نیست

هم کوچ کرده بلبل از آشیان پیری

آنگونه کی توانم درد وطن سرایم

قاصر بود کلامم با این زبان پیری

نی ذوق باغ و گلشن نی ذوق فکر عشرت 

فرصت ربوده از کف خواب گران پیری

پایم اگر عصا نیست آسوده ره نپوید

من نیز در قفایم با کاروان پیری

 

محمد اسحاق ثنا 

ونکوور کانادا 

۱۲ نوامبر ۲۰۲۲

 

 

مائمن اجداد

دیریست به غربت ز وطن دور و نشستم

ای وای که زیبا وطنم رفت ز دستم

ای دشمن مکار تو ای قاتل مردم

در دست من افتی سر و هم پات شکستم

ای میهن زیبا ز تو عمریست که دورم

امید به صلح دارم و هرجاست که هستم

شب ها به خیالت وطن از خواب بدورم 

در روز چنان نیز ز اندوه‌ات نرستم

آن روز تو بشناس مرا لایق نفرین 

دشمن به سلامت رود از چنگ ز دستم

مهرت نرود از دل من مائمن اجداد

من مست ز پیمانه ی مهرت ز الستم

 

محمد اسحاق ثنا

ونکوور کانادا 

۲۹ اکتبر ۲۰۲۲

 

 

 

اشک فقیر

من دشمنی از حد فزون انسان به انسان دیده ام

نه اینقدر وحشت‌گری حیوان به حیوان دیده ام

نه مهر و نه هم عاطفه نه شیوه‌ی مردانگی

مانده چنین در مُلک ما مردم پریشان دیده ام

ای روزگذار دل‌ شکن وی خصم دون سنگم مزن

بس کن ستم را بهر من رنج فراوان دیده ام

داستان چه گویم از وطن از درد و از رنج و محن

مردم پریشان و غمین با چشم گریان دیده ام

مال یتیمان برده شده در روز روشن بی حراس

هرچند در هر گوشه‌ی ایستاده دربان دیده ام

نه درس و نه هم مکتبی نه کار و بار و نه معاش

اشک فقیر از گشنگی دامن به دامان دیده ام

 

محمد اسحاق ثنا

ونکوور - کانادا

۱۰ آگست ۲۰۲۲

 

 

 


بالا
 
بازگشت