نقد ادبی

 

به قلم: محمد یوسف واقد عثمان

چند روز قبل شعری تحت عنوان «تاریکی» از نویسندۀ شناخته شده و پرکار کشور، آقای محمد محق در صفحۀ فیس بوک به نشر رسیده بود که بیشتر از یک و نیم هزار نفر آن را پسند و نزدیک به سی نفر اقدام به باز نشر آن کرده بودند و این گویای آن است که جمعیت بزرگ و قابل ملاحظه‌ای از گردانندگان این شبکۀ اجتماعی، به خصوص جوانان، نه تنها علاقمند خواندن مقاله‌های علمی و سیاسی و دینی و اجتماعی ایشان اند، بلکه سروده های ایشان را نیز به دیدۀ تکریم و تحسین می‌نگرند.

در این شکی نیست که آقای استاد محق از چهره های شاخص فرهنگی و دارای ید طولا، در ارائۀ نثر هستند، به سبب همین وجهۀ بارز نویسندگی شان بود که اخیراً به حیث مدیر مسؤول روزنامۀ پر خواننده و معروف «هشت صبح» توظیف یافتند. دعا می‌کنیم خداوند به ایشان در جهت خدمت به فرهنگ توفیق بیشتری نصیب فرماید.

اکنون بر میگردیم به بررسی ابعاد سروده‌ای که از ایشان تحت عنوان «تاریکی» به نشر رسیده است.

ناگفته نگذاریم، طرز نگاه ما به شعر "تاریکی" به گونه‌ای خواهد بود که با نقل هر بیت، تبصره و نظر خود را داشته باشیم، تا دانسته شود که شعر یادشده از چه جایگاهی برخوردار است؟

شایان ذکر است که نگارنده (صاحب این قلم) به عنوان شاگرد نوآموز علم و فرهنگ که مجنون وار عاشق شعر و ادب است، هرگز خدای نخواسته قصد سوء نیت و اسائۀ ادب نسبت به شأن دوست دانشمند و جایگاه علمی استاد محق ندارم. بلکه به بهانۀ نشر شعر شان می‌خواهم زمینه‌ساز احیای یکی از سنن برجسته و بسیار ارزنده‌ای شوم که سال‌های مدیدی شده از حوزۀ فرهنگ و نشرات کشور ما بنا به عواملی، متروک و غریب مانده است، و آن سنت حسنه، عبارت از نقد است.

روش ارزنده ای که به قول تی اس الیوت (دیچز، ص 592): به خودی خود هدف نیست، بلکه وسیله‌ای است برای فهم بیشتر اثر ادبی و التذاذ عمیق تر از آن.

با نشر این مطلب سوای بحث شعر تاریکی، از فضلای بزرگوار و اهل دانش با کمال احترام تقاضا به عمل می‌آرم تا بدون دخیل ساختن حب و بغض شخصی و گروهی و احیاناً تفاوت‌های فکری عقیدتی، و بدون تعرض به شخصیت این و آن، به سوی هر اثری، چه نثر و چه نظم (از هر کسی که باشد) با دید منصفانه و صمیمانه بنگرند و به فن شریف نقد، بها و ارزش بنیادی قایل شوند، تا مجال و دامنۀ گفتگوهای دوستانه بین ارباب فضل و صاحب نظر، بیشتر فراهم گردد. فکر می‌کنم این کار از هر نگاه بسی سازنده و ارزنده خواهد بود و خدمت به علم و فرهنگ و زمینه‌ساز تنویر افکار و رشد و تبارز مزید قرایح! هرگاه نویسندگان و شاعران، در مورد یک مسألۀ علمی و تحقیقی به تضارب آرا و افکار بپردازند، مسلماً مجال خوبی فراهم می‌شود که چراغ دانش را بیشتر برفروزد، و شایقین به خصوص نوآموزان خواهند توانست از این سفرۀ رنگین بهره های بهینه بردارند و به میزان فهم و دانش خود بیفزایند.

دکتر شمیسا بدین باور است: « در کشورهایی که نقد ادبی رواج و اهمیت بیشتری دارد، وضع نویسنده و شاعر و نشر و مطبوعات و جریانات فرهنگی معمولاً به سامان است. حق به حقدار می‌رسد، و متغلبان فرهنگی کمتر مجال سوء استفاده می یابند».

بر گردیم به اصل موضوع:

شعر"تاریکی" طوری که سرایندۀ محترم آن در آغاز اشاره کرده اند، به مناسبت سالگرد حاکمیت گروه طالبان در افغانستان انشاد گردیده و دورۀ کنونی از نظر ایشان، به معنای رخت بر بستن روشنایی و چیره شدن تاریکی در کشور است.

مطلع شعر یاد شده چنین است:

"فرو رفت آفتاب و ماه ما، در کام تاریکی

به رقص آمد سیه عمامه‌ای بر بام تاریکی"

اکنون نگاهی بیفگنیم به تجزیه و تحلیل این بیت:

می‌پذیریم که با فرورفتن آفتاب، تاریکی در جهان حکمفرما می‌شود. اما خاصیت و یا وظیفۀ ماه عکس آنست، یعنی پدیدۀ ثانی الذکر، با فرا رسیدن شب، در افق جلوه گر می‌شود.

به سخن دیگر: ماهتاب را - بر خلاف خورشید که او را حاکم بلامنازع روز می شمارند- سلطان شب می‌خوانند و حکمش جز در هنگام پدیدار شدن شب، نافذ نیست! پس فرو رفتن هردو در زمان واحد نمی‌تواند در این بیت عاری از اشکال و تناقض باشد.

منوچهری دامغانی می گوید:

چو شب آید برود خورشید از محضر ما

ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.

مقدمتاً باید گفت:

یکی از مهمترین برجستگی ها و ضرورت های شعر در آن است که مصرع های هر بیت شعر هماهنگ و مکمّل همدیگر باشند و تناسب لازم را به هم رسانند و یا حد اقل با معنای مصراع ماقبل در تضاد واقع نشوند!

طوری که هویداست: تناسب یکی از آرایه‌های ادبی بالاخص در شعر شمرده می شود و اهل فن، وجود نوعی نظم و توافق و هماهنگی میان چند چیز را تناسب گویند؛ معنای اصطلاحی تناسب عبارت از متابعت از یک روش خاصی هم‌چون تضاد، مقابله، مراعات النظیر، تبادر، توجیه و افتنان می باشد.      

با این اشارات باید گفت: این بیت از صنعت مراعات‌النظیر که جزء صنعت تناسب است، بی بهره مانده است. طوری که گفتیم: الزاماً روح هر اثر هنری بر تناسب و تقارن استوار است، دریافت درست مراعات‌النظیر در آرایش سخن اهمیت و ارزش ویژه‌ای دارد.

حال ببینیم شعر شاعر محترم مورد بحث ما، توفیق پیروی از این صنعت مهم را رفیق خود ساخته، یا خیر؟

در مصرع اول، سخن از فرورفتن خورشید است که در کلام شعرا  کاربرد آن فراوان دیده می‌شود. معهذا در پهلوی آن سخن از فرورفتن ماه نیز رفته، و نظر به تصریح این مصرع، هر دو در یک زمان اتفاق افتاده است.

در مصرع دوم از رقص فرد عمامه به سری (آنهم عمامه سیاه) گفته آمده است که تصدیق عمل رقص، نیاز به مشاهده ناظران دارد. بدین معنا: وقتی که تاریکی همه جا را فرا بگیرد، مشاهده عمل رقص و پایکوبی در غلظت شب چگونه ممکن است؟ مگر اینکه بگوییم:" ما صدای پای رقصیدنش را می شنیدیم یا می شنویم!"

چند مشکل:

همان قسمی که گفتیم، سخن از غروب خورشید در شعر ،کاربرد بسامدی دارد، اما فرو رفتن ماه ( مستثنی از مواقیت معینی که از سوی صانع حکیم برایش در نظر گرفته شده) کمتر در تاریکی فرو می رود! به خصوص اینکه ادعا شود هردو جرم فلکی در آنِ واحد به این مشکل بزرگ مواجه گردیده اند! فلهذا، در یک وقت، هم آفتاب از بین برود و هم مهتاب، از نادرات چه، حتی محالات است. مگر اینکه هستی شاهد وقوع رستخیزی شود!

مهمترین بحث در این جا این است که شاعر چگونه توانسته ببیند که عمامه به سری به پا خاسته و آنهم با داشتن عمامۀ سیاه رنگ، به بام رفته و بنای رقص گذاشته؟! این مشاهده که بدون وجود نوری که از مهتاب ساطع می شود، غیر ممکن خواهد بود!

پرسش دیگر این است که شاعر با پسوند یای وحدت، یا یای نکره ( سیه عمامه ای) می گوید: فرد عمامه به سر، به رقص آغازیده! که احتمالاً منظور شان رقص فردی از خیل منسوب به گروه طالب، از سر سرور و خوشحالی به خاطر حاکمیت شان در کابل و ولایات افغانستان باشد! جواب لازم دارد تا گفته شود، این عمامه به سر کیست؟

دوم، وقتی که میگوییم عمامه به سری- که اتفاقاً داشتن آن از جملۀ عنعنات پسندیدۀ مردان ( چه ملا و چه امی) است – بنای رقص نهاد، نوعی سبک نگری به سنتی از سنت های دین ما نیز شمرده می شود.

زیرا، محدثین بزرگی همچون امام نسائی رح نیز عمامه را جزء زینت دانسته و احادیث مربوط به آن را در  کتاب‌الزینه می آورد، علاوه بر آن ، مبارکفوری که خود نیز از غیر مقلدین است در تحفةالاحوذی ، احادیث عمامه را در زیر باب و کتاب " اللباس "ذکر می کند.

پس شاعر گرامی نمی بایست به عنوان یک کارشناس اسلامی، به آن طوری برخورد کند که به نحوی خفت‌بار و اهانت‌آمیز است! درست است که ما با طالبان سر سازگاری و همسویی نداریم، اما حقیقت امر این است که همۀ مردان وطن در ردیف طالبان قرار ندارند! و هم باور نمی‌کنم که  محق صاحب ندانند، هیچ یکی از پدران و پدربزرگان. ما بدون داشتن عمامه به کوی و برزن سر نزده اند؛ تا جایی که به خاطر دارم زیبایی و وقار مردان بزرگوار نگین خراسان را، لنگی فراهم ساخته است و رشد روز افزون صنعت لنگی بافی در هرات باستان، مبین آن است. لذا هر عمامه به سری را نمی توان طالب شمرد و به سوی دارندۀ آن به دیدۀ استخفاف نگریست!

این را نیز از یاد نبریم اهل دین به خصوص چیز فهمان تشیع بدین باورند که : سادات به سبب جریان‌های تاریخی و انگیزه‏های مذهبی و اجتماعی و... از شعارها و علائم خاصی پیروی می‌کردند. از نظر دینی، استفاده سادات از عمامه سیاه، تأسی و پیروی از جد بزرگوار شان حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) می‌باشد.

به باور آنها: روایات زیادی وجود دارد که آن‌حضرت عمامه سیاه داشته اند. همچنین نقل شده است که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) از رنگ های دیگر مخصوصاً سفید، عمامه برسر می گذاشته اند.

مجدداً  وارد بحث ادبی می شویم:

 از مصرع دوم چنین می‌توان استنباط کرد: اگر چراغی بر افروخته نبود (که نیست، زیرا شاعر مدعی است که تاریکی مطلق حکمفرماست)و یا ماه، نور نمی‌پراگند چه کسی قادر به مشاهده و نظارت رقص فرد سیه عمامه، یا سیه عمامه‌هایی می شد؟ و یا چگونه می شد محل رقص عمامه پوشی را - که به قول شاعر بالای بام صورت گرفته- تشخیص داد؟!

پس معلوم است که اگر آفتاب به کام ظلمت فرو رفته، ماه یا ماهتاب بدین سرنوشت شوم دچار نشده، هرگاه شاعر مدعی است که نه هردو محکوم به نیستی و فرو رفتن به کام تاریکی شده، پس ناچار است که از خیر ذکر ماه بگذرد و یا از مصرع دوم صرف نظر کند، تا پای سخن رقص اصحاب عمایم به میان نیاید!

از منظر دیگر! فکر می شود که ذکر بام و به میان بودن پای ماه، شاعر را به یاد استهلال و آیین گذشتگان انداخته، اما نتوانسته آن را به صورت درست در قالب شعر جا دهد و آن اینکه:

در زمانه های سابق معمول بوده که مردم برای دیدن هلال رمضان و یا هلال عید، بر سر بام می‌رفته اند. چون مشاهدۀ ماه نو از سر بام، نسبت به زیر بام و یا زمین پایین، مساعد تر بوده، هرچند کمتر اتفاق می افتاده، نظاره گران ماه نو یا هلال مثل آن صاحب عمامۀ مورد بحث آقای محق، بنای رقص و پایکوبی بگذارد! و این برآمدن بر سر بام و استهلال، خبریست متواتر و مشهود که از سده ها بدین سو زبان به زبان می شود.

چند اشکال دیگری که با پرسش همراه است:

معلوم نیست، مراد از آفتاب و ماه که شاعر از آن ها سخن گفته، چه می باشد؟ این موضوع باید ابهام زدایی می شد و خواننده را در پیچ و خم کوچه های پرسش و تعجب، سرگردان نمی ساخت!

منطور گوینده از ذکر "سیه‌عمامه" با اضافه (حرف یاء) کدام عمامه به سر است و یا کدام طالب؟ و چرا تاکید شده این رقص بالای بام صورت گرفته! در حالی که جای بهتر رقصیدن ملاء عام است و در میدان وسیع و یا در داخل سالونی بزرگ!

از نگاه علم بیان، اگر این «سیه عمامه» به‌عنوان مستعارله در نظر گرفته شود، مستعارمنه‌ِ آن چه چیز یا چه کسی است؟ و نیز در مصرع نخست مطلع شعر «آفتاب و ماه» نیز مستعارله اند، زیرا «آفتاب و ماه» نه به معنای اصلی واژه‌ها، بلکه در مفهوم مجازی آن به کار رفته‌اند، قرینۀ آن هم ضمیر شخص اول جمع «ما» است. پس منظور شاعر از «آفتاب و ماه» (خود و همگنانش) که با به «رقص آمدن یک نفر سیه عمامه – سمبول طالب» به کام تاریکی فرورفته اند، کی‌ها بوده اند؟ آیا در نظام گذشته چنان شخصیت‌هایی وجود داشتند که بتوان ایشان را به «آفتاب و ماه» تشبیه کرد؟

پرسش دیگر اینکه: چرا در این "مصرع" لنگی سیاه استثنا قرار گرفته؟

مگر چنین نیست که همۀ طالبان عمامۀ سیاه به سر نمی‌کنند، بلکه بسیاری از این گروه به شمول سرکرده آنها (ملاهبت الله و رئیس الوزرای شان ملا محمد حسن آخوند و... ) عمامۀ سفید می پوشند!

نکته دیگر اینکه ترکیب " بام تاریکی" در شعر مانوس به نظر نمی‌آید! چون تاریکی یک شیء جامد یا دارای جسم نیست که عمامه به سری بتواند با گذاشتن پای به آن اعلام بدارد:

" رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست...!"

بیت دوم:

شگفتا، دام دیو ددمنش در رهگذاران پهن

دریغا، در رگ باغ و چمن اندام تاریکی!

شگفتا، به معنای "عجبا" و یا برای اظهار تعجب است.

اظهار تعجب در هموار شدن دام از سوی "دیو ددمنش" نا متجانس است. این واژه باید با یک کلمۀ دیگری که دارای بار منفی بیشتری می بود، تعویض می شد.

ضمناً می توان گفت: دام گستری بیشترینه شیوه و فن ارباب خدعه و فریب است. اما دیو فطرتاً تکیه بر روز و جبر و اکراه و خیره سری دارد تا فریب دادن جهت رسیدن به هدف! دیو موجودی سخت مغرور است، مغرور به داشتن نیروی قوی و بازوی زورمند! لذا برای غلبه بر حریف نیاز به گذاشتن دام و دانه نمی بیند، بل مقابلۀ او  به صورت مستقیم است!

قاآنی در بیتی، واژه شگفتا را اینگونه مورد استفاده قرار داده است:

در پهلوی گل خار شگفتا به چه ماند

مانند رقیبی که هم آغوش نگار است.

کار برد بهتر "شگفت یا شگفتا" در کشکول شیخ بهایی:

"بزرگی گفته است شگفتا از آن کسی که خدای خویش بشناسد و لحظه‌ای از او غافل ماند!

صوفیی گفت اگر پرسند چه چیزی ترا بیش از همه به شگفت می‌آورد، خواهم گفت دلی که خدا را بشناخت و سپس عصیانش کرد ..."

و یا:

"شگفتا که صاحبان دانش چگونه غافل اند و جامۀ آز به مهلکه می‌کشانند.

و شگفتا که گرد ستمکاران چنان همی‌گردند که گویی زاهدی هنگام مناسک، گرد کعبه می‌گردد."

به‌باور راقم اگر ادعا کنیم که جنایت یا دام گستری ظالمان مایۀ شگفتی است، درست نمی‌باشد. چون:
نیش عقرب نه از ره کین است// اقتضای طبیعتش این است!

عیب دیگر بیت، پذیرا شدن تنافر کلمات در قالب خود است.

طوری که در مثالی از تنافر در کلمات گفته اند:
گر تضرع کنی و گر فریاد 

دزد، زر باز پس نخواهد داد
کلمات «دزد»، «زر»، «باز» در کنار یکدیگر به ‌آسانی تلفظ نمی‌شوند. بیت شاعر مورد بحث ما نیز به عین مشکل مواجه است و نیز، تکرار حرف "دال" در کلماتِ: دام، دیو، دد و متعاقباً حرف ربط (در)! به تشکیل تنافر نقش آفریده اند.

و یا هم مشابه به این بیت است که شاعر می‌گوید:

چو داند بخواندت نزدیک خویش

 دل مادرت گردد از درد ریش
"این‌که چرا برخی از کلمات نه تنها گوش‌نواز نیست، بلکه کراهت در سمع دارند، بحثی است که قاعده مربوط به آواشناسی و واج‌شناسی از شعبات علم زبان‌شناسی است، اما در اینجا به‌طور کلی می‌توان گفت که تلفظ غیر طبیعی کلمات ایجاد غرابت می‌کند".

دام توسط شکارچی یا صیاد زمانی در مسیر راه نهاده می شود که صیدی به کف آید. اما اگر منظور شاعر به دست آوردن مقصود باشد، اکنون نیاز به آن دیده نمی شود، چون اکنون به صورت قطعی به آن نایل آمده، به تمام کشور سلطه می راند. و حالا زمانی است که می‌کوشد به تحکیم سلطه و اجحاف بپردازد.

ضمناً سیطرۀ امارتیان در کشور و حتمی بودن سقوط جمهوریت، به دلیل بروز انگیزه های غیر قابل انکارش، از مدت‌های بسیار پیش قابل درک و پیش‌بینی بود! این طور نبود که ناکهانی سقوط رخ داده باشد. علاوه بر آن از دیو که ددمنشی، درنده خویی و وحشیگری اش مشهود و بر همه معلوم است، انتظار بردن رحم و عطوفت، ابلهی است! بنابر این هنگامی که دیده شد دشمن را با مدارا سرسازگاری نیست و از ظلم و اجحاف مضایقه نمی‌کند، چرا چنین خصلت را به دیده تعجب نگریست و گفت که " شگفتا، دیو ددمنش در رهگذاران دام پهن [کرده]" ! بلکه حرف و پیام شاعر ضد حاکمیت کنونی، مصداق این بیت ویس و رامین باشد که می‌گوید:

"چرا از دیو جستم مهربانی

چرا از کور جستم دیده بانی؟

هکذا قابل یاد آوری است که: ترکیب «دیو ددمنش» نیز پرشس برانگیز و غیر متعارف است. زیرا «دیو» یک موجود خیالی و افسانه‌ای قوی هیکل، تنومند، زشت و مهیب و همچنان موجود گمراه کننده و بدکار است. اما «دد» حیوان وحشی درنده مانند شیر و پلنگ و گرگ می‌باشد. در این مصرع «دیو» مستعارله، طالب مستعارمنه است. اما باز دیو به شکل اضافت تشبیهی به «دد» (وحشی درنده) تشبیه شده، یعنی دیو مشبه و دد مشبه‌به واقع شده است، این خلاف اصول علم بیان است. زیرا در وجه‌شبه که همانا ترسناک و مهیب بودن و درندگی باید باشد، دیو این صفات بد و منفی را بیشتر از دد دارا می باشد. در تشبیه قاعده بر این است که صفتی که به عنوان وجه‌شبه میان مشبه و مشبه به در نظر گرفته می‌شود، باید در مشبه‌به تفوق و برتری داشته باشد، در حالی که در بیت محترم محق درست عکس قضیه است. یعنی صفات درندگی و زیانبار بودن در دیو که مشبه واقع شده، بیشتر از «دد» (مشبه به) است.

مصرع دوم: "دریغا در رگ باغ و چمن اندام تاریکی"

مستثنی از اینکه خواننده نمی‌تواند مفهوم روشن و پیام واضحی از آن فراچنگ آرد، نأمانوس بودن ترکیب "اندام تاریکی" است که شاعر ما بدون توجه به معنای آن بنابر ضرورت قافیه آورده است!

زیرا، همان گونه که لغتنامه‌ها تصریح کرده اند، مترادف اندام، بدنه، پیکر، تن، تنه، جثه، جسم، قامت، قد، کالبد، هیکل، آلت، جوارح، عضو، ارگانیسم است.

با این تعریف، اندام، پدیده ای است دارای جسم و قابل لمس، اما تاریکی فاقد آن. بنابر این در جایی که کاملا تاریک باشد، هیچ چیز مرئی ( قابل دیدن) نیست؛ زیرا در محیط تاریک – بر خلاف اندام- هیچ نوری از اجسام به چشم نمی‌خورد. زیرا! تاریکی به خودی خود به عنوان یک موجودیت فیزیکی منحصر به فرد وجود ندارد. در اینجا موضوع بحث دو چیز به میان می آید. یکی فیزیکی و دیگری غیر فیزیکی هر دو مخالف هم قرار دارند. افزون بر آن، رگ در اندام جا می‌داشته ‌باشد، نه اندام در رگ!

از همین سبب ترکیب یادشده، منجر به آفریدن مشکل بزرگی شده است.

بیت سوم:

من از مرز سحر، از سرزمین صبح می‌آیم

به پیکار تو ای پیغمبر پیغام تاریکی!

در مورد مصرع اول – که حاوی پیام حماسی است و بازتاب دهندۀ ارادۀ میمون و درخور تقدیر شاعر- علی العجاله سخنی برای گفتن نداریم. و اما مصرع بعدی مستلزم مکث ژرف است. از آن  جمله:

ذکر واژۀ "پیغام"، در جایی که واژۀ " پیغمبر" بوده باشد، چیز اضافی است. تنها " پیغمبر تاریکی!" می توانست پیام شاعر را القا کند. معلوم می شود شاعر به قلت قافیه مواجه شده و مجبور گردیده از واژۀ " پیغام" نیز کمک بگیرد! در حالی که کمک کنندۀ اصلی در این مصرع- مستثنی از استنباط مثبت مفهوم آن- همانا صفت "پیغمبری" است!

دهخدا، پیغمبر را "برندۀ پیغام، رسول، نبی، فرستاده خدا و وخشور معنی کرده است.

فردوسی میگوید:

به گفتار پیغمبرت راه جوی

دل از تیرگی ها بدین آب شوی

آنچه در رابطه به کاربرد واژه یا صفت " پیغمبر" بیشتر از هر چیز دیگر در ذهن خواننده و یا شنونده متبادر می شود، عبارت از شخصیت عظیمی است که از سوی پروردگار عالمیان برای رهنمایی بشر فرستاده شده اند. از تعریف علامه دهخدا نیز می‌توان چنین استنباط کرد؛ "پیغمبر" به قول وی:

نام مبارک کسی است که تاریکی و ظلمت را از میان بشریت زدود و نورانیت را به بشریت به ارمغان آورد.

با این اشارۀ مختصر باید افزود: بهتر بود این صفت که بیشترینه تداعیگر خوبی و خیر و روشنایی است، با پدیدۀ منحوسی به نام " تاریکی" یا "ظلمت" همکنار نشود!

هرگاه گفته شود: مراد از آوردن پیغمبر در اینجا بار منفی و زشت آن است، با توجه به نکاتی که در فوق ارائه شد، به مشکل می‌توان آن برتابید! در عین حال، اما باید به خاطر داشته باشیم که همه خوانندگان از مافی‌الضمیر گویندۀ محترم واقف نیستند. بناءً سزاوار همان بود که واژه‌یی یا صفت دیگری، به جای آن استخدام میشد.

علی ای حال، به باور این قلم هرگاه گوینده محترم می‌گفت:

(  ... به پیکار تو ای آرندۀ پیغام تاریکی) پیام این بیت مقداری از نعمت رسا بودن برخوردار می شد و یا اینکه مطابق اقتضای بیت به خصوص به دلیل ذکر کلمۀ " پیکار" و برجسته بودن اراده شاعر برای رزمیدن، باید می‌گفت: ( به پیکار تو ای سردستۀ بدنام تاریکی)! تا ثابت می‌شد که سخن از تشکیل دو صف متخاصم است: یکی پهلوان شهر صبح و دیگری سرلشکر فرقۀ تاریکی!

و یا هم می‌گفت: ( به پیکار تو ای سر لشکر بد رام تاریکی) و یا به جای صفت "بدرام"، کلمۀ "بدکام" آورده می‌شد. چنانکه هویدا است، معنای "بدرام" سرکش و نا فرمان است و معنای "بدکام" بداندیش، بدطینت و بدخواه و بد نیت...، کلمات یا ترکیب های یاد شده بهتر می‌توانستند، معرِّف صفت مذموم آن گروه باشند.

معهذا، هرگاه کلمات شامل در ترکیب "پیغمبر پیغام..." معکوس واقع می‌شد، شاید با مفهوم درست تری همراه می‌بود، مثل: "پیام پیامبر" یا "پیغام پیغمبر"، چنان که عیوقی در قصۀ ورقه و گلشاه می‌گوید:

چو پیغام پیغمبر دادگر /  شنیدند آن قوم بیدادگر

بگفتند: یکسر مسلمان شویم / ز راه خطا سوی ایمان شویم.

بیت 4:

فراز منبری کاز نور باید آیه‌ها خواندن

شدی دستان سرای هرزۀ اوهام تاریکی!

در این بیت پرسشی که پیش از هر چیز به ذهن خواننده خطور می‌کند، کیستی یا مخاطب بیت است! ناگزیر به بیت بالا (...توای پیغمبر پیغام تاریکی) مراجعه کرد و فهمید که طرف خطاب شاعر کسی می‌باشد که از یک سال بدین‌سو، اختیار همه مساجد و قدرت سیاسی در دست اوست!

به هر صورت!

طوری که فهمیده می‌شود شاعر می‌گوید. "منبر برای ارائۀ پیام نور و ابلاغ احکام دین و ارشادات قرآن و حدیث و... است!" این درست! اما باید این پیام به صورت واضح تری القا می شد! واژه "باید" به سوی رجا، چشم داشت و توقع و آرزو ...، تمایل بیشتری دارد و "خواندن" که مصدر"خواند" است، قادر به رساندن هدف واضح گوینده نخواهد بود. اگر گفته می‌شد: منبر جایی برای تبلیغ و ارشاد و انتشار نور است، سخن را رسا می‌ساخت. طوری که فرخی می‌گوید:

ثنات گویم کز گفتن ثنای تو من
ثواب یابم همچون ز خواندن قرآن.

فرخی در این بیت، فعل خواندن مضاف واقع شده و قرآن مضاف الیه، لذا پیام به صورت مشخص و واضح به شنونده القا یافته. همین طور، در ترکیب بیت زیر، (خواندن نامه) که فعل خواندن مضاف و نامه (مضاف الیه) واقع شده و به رساندن پیام و هدف شاعر کمک شایانی نموده است.

ناصر خسرو می‌گوید:

تا به‌هنگام خواندن نامه
خجلی نایدت بروز نشور.

از این هم می‌گذریم، اما مصرع دوم: اگر ادعا کنیم هر کی اختیار منبر مساجد را در دست دارد، "هرزه سراست"!، این ادعای معیوب است. به چند دلیل:

1-    منابر مساجد در کشور، همه در اختیار هواخواهان طالبان قرار ندارند.

      2- حاکمان کنونی افغانستان معمولاً امر و نهی و گفته‌ها و یا به قول شاعر " داستان سرایی‌های" خود را از طریق منابر مساجد نه، بلکه بیشتر ضمن ترتیب اجتماعات و همایش‌های بزرگ، رادیوها و تلویزیون‌ها و مصاحبه‌ها و رسانه‌های گروهی و ...، به مردم می رسانند.

       اگر منظور شاعر آن است که طالبان از منبرها سوء استفاده می‌کنند! باید گفت که این کار شان قبل از سیطره به‌کشور، بیشتر معمول بود، چون زمام اختیار مساجد دهات و قریه‌های زیادی را به زور و جبر از دیگران ستانده بودند. اما حالا که به تمام کشور حاکم شده اند، مؤثر ترین منبع تبلیغات شان، رسانه های گروهی و برگزاری مجالس عمومی و ... شده است.

       هر گاه منظور شاعر از سوء استفاده از منبر باشد، بهترین مصداق و نمونۀ برجستۀ این کار، گلبدین حکمتیار است که خوراک تبلیغ هر جمعه اش فقط و فقط زهر افشانی و غیبت شهدای بزرگوار و سم پراگنی است. بیشترین کار او هذیان سرایی و پرت و پلا گفتن به آدرس استاد ربانی شهید و آمر احمدشاه مسعود شهید است، چه جایی که انتظار مردم را برای رساندن پیغام خدا و رسول و تبلیغ احکام دین به دیگران، برآورده بسازد...!

البته در این سخن هدفم به هیچ صورت تبرئه یا تزکیۀ منسوبین حاکمیت کنونی یا طالبان و شرارت گستری‌های آنان نیست!

بیت 5:

افق اندر افق آبستن خورشیدهای نو !

تو می‌خواهی وطن اندر وطن را رام تاریکی!

       هرگاه ما بخواهیم بحث را بر سر این موضوع - که سرو کار ما با یک خورشید است و همه روزه پس از سپیده‌دم طلوع و شامگاهان غروب می‌کند- متمرکز بسازیم، بدیهی است که سخن ما بسیار به درازا می‌کشد، لذا از این بحث می‌گذریم؛ زیرا نیاز ما به دانستن مراد شاعر از گفتنِ " خورشیدهای نو" – که قالب شعر را از آن خود ساخته) بیشتر است و مبرم تر!

باید پرسیده شود: مراد شاعر از "خورشیدها"، چیست؟ خورشیدهایی که به قول گوینده، "نو" و "جدید" هستند و انوار خود را به "افق اندر افق" گسترانیده اند! 

سراینده شاید بگوید: مراد از آن قیام‌های مقاومتگرانۀ مردم بر علیه حاکمیت کنونی در سراسر کشور است! اما اگر به دقت نگریسته شود، اینجا از حقیقت نشانی نیست. زیرا کار نیرو های ضد امارت تا هنوز به آن مرحله نرسیده است که فراگیر شده باشد! هرگاه گفته شود: مراد از آن تابش انوار امید و صلح و آشتی و امثال آن است! در این جا نیز خواننده با درک واقعیت موجود، ناچار است که این ادعا را، غیر قابل تأیید قلمداد کند.

نکته بارز دیگر در این مصرع حذف فعل است یا غایب بودن خبر که همانا "بودن" یا "دیدن" این پدیده هاست. به‌نظر قاصر بنده، بهتر می آمد اگر گفته می شد: «افق یا سپهر از جلوۀ انوار خورشید آرزوها و یا خیزش های مردمی و یا آزادی، روشن شده و یا منور است و این حالت، به وضوح به چشم سر مشاهده میشود...»

 و یا میشد به گونۀ مثال دیگر گفته شود: " افق اندر افق آبستن خورشید آزادی است"، و یا " افق آبستن خورشید آمال نوین گشته" و امثال آن...، و در مصرع دوم گفته می شد:

و اما توای طالب و یا ای گسترندۀ ظلمت و تاریکی! یقین داشته باش که وطن برای همیشه رام تاریکی نخواهد شد و آرزوی خام تو به پختگی نخواهد رسید..."!

در چنین صورت اقتضا می‌کرد که برای قامت مصرع دوم، عبایی به لون آتی را به عاریت گیریم:

« تو می‌خواهی وطن گردد همیشه رام تاریکی"!

 یا: « مَپنداری که خواهی ساخت میهن رام تاریکی».

بیت 6:

فروشی بر سر هر چار سو دیوان خفاشان!

نوازی هر طرف آهنگ شوم شام تاریکی!

قبل از اینکه بگوییم، "فروش دیوان خفاشان" جداً مستلزم ابهام زدایی و نیازمند ارائۀ توضیحات درخور از سوی شاعر است، لازم می افتد که لغتنامه ها را ورق زنیم و برای "دیوان" و "خفاش" معانی بجوییم! تا بعداً بدانیم که دلیل کاربرد آن دو واژه از سوی شاعر محترم، چیست؟

"دیوان" در فرهنگ عمید:

۱. (حقوق ) دادگاه، عدالت خانه.
۲. دفترخانه.
۳. دفتر حساب.
۴. ادارۀ حسابداری.
۵. [منسوخ] در عهد خلفا و پادشاهان ایرانی بعد از خلفا، دفتر محاسبات.
۶. دفتر شعر و کتابی که اشعار شاعری در آن چاپ شده باشد.
*
دیوان استیفا: [قدیمی]
۱. اداره یا محلی که مالیات‌ها و درآمدها در آنجا جمع آوری می شد.
۲. دیوان محاسبات که حسابداران و مستوفیان در آن مشغول کار بودند، دارالاستیفا.
*
دیوان برید: [قدیمی] اداره یا محلی (در زمان خلفای اسلام ) که نامه های نوشته شده را به قاصدان یا چارپاها می‌دادند که به مقصد برسانند، دفتر پست.
*
دیوان بلخ: [قدیمی، مجاز] گویند قاضی یا دادگاهی بوده در بلخ که حکم ناحق می‌داده و بی‌گناهان را محکوم می‌ساخته. اکنون هر دادگاه یا قاضی که حکم ناروا بدهد او را به دادگاه یا دیوان بلخ و یا قاضی بلخ تشبیه می‌کنند.
*
دیوان تمیز: [قدیمی] = * دیوان کشور
*
دیوان خراج: [قدیمی] محل جمع آوری مالیات‌ها.
*
دیوان رسائل: [قدیمی] دارالانشا، دیوان انشا، محل نوشتن نامهها و فرمان های خلیفه یا پادشاه.
*
دیوان قضا: [قدیمی] ادارۀ اجرای احکام شرعی.
*
دیوان کشور: [قدیمی] دیوان تمیز، دادگاه فرجامی، دادگاه عالی که به محاکمه ای که به مرحلۀ فرجام برسد رسیدگی می‌کند.
*
دیوان محاسبات: اداره‌ها در وزارت دارایی که به حساب‌های کل کشور رسیدگی میکند.
*
دیوان مظالم: [قدیمی] دیوان رسیدگی به شکایت‌ها.
مبل یا نیمکت بدون پشتی که تشک داشته باشد.

خفاش در لغت‌نامه دهخدا:

خفاش . [ خ ُف ْ فا ] (ع اِ) شب پره . وطواط. موش کور. مرغ عیسی. شب باره . شب باز. شب بازه ، شب پرک . شب بوزه . شب یازه . شبینه . شیوز. شب کور. شیرمرغ . شیرزج . شیرزق . در زبان عرب ،این پرنده را وطواط نیز گویند، ولی عقیدۀ پاره ای بر آنست که خفاش پرنده صغیر و وطواط پرندۀ کبیر است. وطواط را خطاف نیز نام است . خفاش از خواص پرندگان چیزی ندارد. او را دندان‌ها و خصیتین است و حائض می‌شود و چون آدمیان می‌خندد و مانند چهارپایان ادرار می‌کند و بچۀ خود را از پستان خود شیر می دهد. از آنجا که در روز نمی‌بیند، همواره برای قوت خود در وقت غروب آفتاب از لانۀ خود بیرون می آید و در همین وقت است که پشه ها نیز برای خوردن خون حیوانات خارج می‌شوند و به خفاش برمی‌خورند و خفاش به آنها حمله می‌کند و قوت خود را درمی‌یابد. قتل این حیوان در اسلام نهی شده است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 84) :
بود خفاش و نتواند که بیند روی من نادان
ز من پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش .

ناصرخسرو.

نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است .
سنائی .

چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید
جرم بر دیدۀ خفاش نه بر خورشید است .

ابن یمین .
با توجه با معانی و مفاهیمی که از دیوان و خفاش به دست آمد، باید پرسید که چه رابطه ای بین خفاش و دیوان وجود دارد که شاعر به جای استفاده از واژه هایی چون متاع یا امتعه، کالا، سامان، جنس و ...که برای خرید و فروش معمول است، از فروش دیوان خفاشان سخن گفته است؟

از سر شوخی نمی‌گوییم، بل این یک واقعیت است که فروش خفاش در افغانستان هیچ سابقه و اساسی نداشته و بعد ازاین هم تصور آن نحواهد رفت و لو که هزاران قلم جنس و کالای کشور چین در افغانستان وارد و به بیع و شراء گذاشته شود. لذا بر شاعر محترم بود تا در اطراف کاربرد و تشبیه این واژه ها دقت لازم را مرعی دارد و خوانندگان و علاقمندان خود را در وادی حیرت سرگردان نسازد!

مصرع دوم: گذشته از این سخن که: " نوازی هر طرف آهنگ شوم شام تاریکی"! معلوم نیست بار چه تعبیر رسا و یا نارسایی را به دوش می‌کشد، به منظور اختصار سخن، ناگزیریم به دور ساختمان ترکیب "شام تاریکی" بچرخیم تا بنگریم چه تعداد مشتری را توانسته به سوی خود بکشاند؟!

طوری که مبرهن است، در ادبیات فارسی، ساختن ترکیب" شام تاریک" بسامد فراوانی دارد. اما "شام تاریکی" نی، و اگر باشد بسیار نادر است که گفته اند: النادر کالمعدوم...!

عارف قزوینی میگوید:

بهار خوش و خرمی شد چو طی /  رسد شام تاریک یلدای دی !

و یا ادیب الممالک می گوید:

شام تاریک وطن را فکرش افروزد چراغ /  همچنان کاندر فروزد آتش از آتش‌زنه.

نظامی گنجوی می گوید:

شد آن راه از موی باریک تر /  زتاریکی شام، تاریک تر

و بیتی هم از ملا مسیح "رام و سیتا":

دلش گفتا که این کارست نزدیک /  امید صبح ما این شام تاریک.

بیت هفتم:

چه منزل ها که رفتی در دل شب های قیر اندود

چه نوشیدی ز جام سعی نافرجام تاریکی!

این بیت نیز مانند دو سه بیت دیگر عجیب‌الخلقه است! حتی مخاطب شعر درست معلوم نیست.

فکر نمی‌کنم، ریختن مشروب "سعی"، در  "جام نافرجام تاریکی!" جز با کلمه " نوشیدی" یا فعل نوشیدن- که قبلاً آمده- رابطه ای باهم داشته باشند. مهم تر از این ترکیب عجیب، تصور نمی‌کنم "تاریکی" قابل نوشیدن باشد.

تا جایی که به فکر قاصر این قلم رسید، شاعر می‌گوید: ای طالب و یا ای...! منازل زیادی را هنگام شب، طی کردی، اما هنگامی که در جریان سفر، احساس تشنگی کردی، "از جام سعی نافرجام"، هیچ  چیز دیگری جز تاریکی ننوشیدی...!

مطمئناً درست نمی‌دانم آیا مقصود شاعر همین خواهد بود، یا طور دیگر؟ اما امر مسلم این است که بیت گنگ است و معنای آن فی بطن الشاعر! امیدواریم گویندۀ محترم شرحنامه ای برای این شعر شان بنویسند و ما بی بضاعتان را نیز سعادت استفاده از آن میسر گردد!

بیت آخر:

تمام افتخارت کشتن فانوسها، ای وای!

تو با مرگی سیه باید گذاری وام تاریکی!

اگر بگویم در فهمیدن این بیت نیز پای ذهن من لغزید، مبالغه نکرده ام. اما بازهم ناگزیرم تعبیر خود را داشته باشم و درک خود را با دیگران شریک سازم!

تصویری که از این بیت در مخیله ام نقش بسته، چنین است:

ای طالب! "تمام افتخار تو این است که فانوس‌ها را بکشی!"

چنان که می‌بینیم این تذکر با کلماتی دال بر دریغ  تأسف نیز همراه است! ( ای وای، یعنی دریغا و حسرتا!)

مراد از "کشتن فانوس" احتمالاً امید و آرزوی مردم و یا خاموش ساختن صدای اعتراض و به شهادت رساندن بی‌گناهان است که شرارت گستران در برابر این کار شان افتخار هم می‌کنند!

گوینده در مصرع بعدی می افزاید:

[ ولیکن ] تو ناگزیر و مجبور و یا محکوم به پرداخت وام یا غرامت برای "تاریکی" هستی و آن چیزی جز مرگ سیاه نیست که سراغ ترا می‌گیرد.

این بود عرایض نگارنده به شعر محترم استاد محق.

در اخیر ضمن احترام خاص به ایشان و  علاقۀ وافری که به نوشته‌های منثور مشارالیه دارم، از خداوند برای شان توفیق بیشتری را خواهانم. امیدوارم اگر جسارتی از این قلم شکسته سر زده باشد، بنده قاصر را ببخشند.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت