... و آفتاب دیده نمی شد

 

    از قادر مرادی

 

             روز با زار بود  وشهر کوچک  در طوفانی از گر د وخاک  دست وپا می زد . روستاییان از قریه های دور ونزدیک  به شهر آمده بودند . باد های تند  درکوچه ها  وجاده ها  دیوانه گی  می کردند . فضا از گرد و خاک غبار آلود شده بود و آفتاب دیده نمی شد .

مقابل دکان تاغه  که نزدیک رسته ء آهنگری  موقعیت داشت ،  چند نفر از روستاییان ایستاده بودند  تا اسپ های شان را نعل  بزنند . تاغه  درحالی که اسپی را نعل می زد ، عرق های رویش را با آستین پیراهنش پاک کرد  وبه جوانی که نزدیکش ایستاده بود ، با ناراحتی گفت :

-  من اشتراک نمی کنم ، من روزنامه را چه کنم ؟

جوان که قلم  وکاغذ به دست داشت ، با لحن خشونت باری صدا زد :

-  تو باید اشتراک کنی ، دکانداران همه اشتراک  می کنند .

باد ها مثل دیوانه هایی که تازه از بند رها شده با شند ،  به هر سو  می شتافتند  و خاک هارا به سروروی آدم ها  می پاشیدند . تاغه با نگاه هایی که از آن نفرت  وانزجار می بارید ،  سوی جوان  نگریست . حالش مثل هوا دگرگون شده بود . انگیزه ءناشناسی در دلش ترس می ریخت . به نظرش آمد که امروز برایش یک روز عادی  وبی حادثه نیست . نمی دانست با این دو جوانی  که مقابل دکانش ایستاده بودند ، چه کند ؟ یکی  از آن ها قلم وکاغذ به دست داشت  ودیگری تفنگی بر شانه .

جوان مسلح با لحن آمرانه یی گفت :

- باید اشترا ک کنی !

تاغه حوصله اش سر رفته بود . چکش را به زمین انداخت  و بانگاه نفرت باری به جوان مسلح نگریست . تا حال چند بار به دلش گفته بود  که با چکش بر سر آن ها بکوبد  وخودش را از شر آن ها برهاند . اما کسی در دلش می گفت :

- نمی بینی ؟ آن ها تفنگ دارند ، تفنگ ...

آب دهانش را که آمیخته با گرد وخاک  بود ،تف کرد  ومثل کسی که تصمیم نهایی اش را اعلام کند ، با لحن محکمی گفت :

- من روزنامه را چه کنم ؟ من اشتراک نمی کنم .

جوانی که قلم وکاغذ به دستش بود ، برروی مو های بلند  وخاک آلودش دست کشید .دو قدم به سوی تاغه رفت  وگپ قبلی اش را تکرار کرد :

-  باید اشتراک کنی ، تمام دکانداران اشتراک کردند .

تاغه که عصبانی شده بود ،  پرسید :

- به زور می خواهید اشتراک کنم ؟

لحن گپ هایش قاطع  و آمیخته با خشم  ونفرت  بود .جوانی که قلم  وکاغذ به دست داشت ، از این جسارت او خوشش نیامد ، بیشتر جدی شد وگفت :

- بلی به زور است ، باید همه ء دکانداران به روزنامه اشتراک کنند .

تاغه خشمناک زیرلب غرید :

- لاحول ولا...

قوطی نسوارش را بیرون کشید  ونسوار به دهان انداخت .  به سوی مرد مسلح نگریست  وگفت :

- من از تفنگ تان نمی ترسم . من اشتراک نمی کنم .

مرد مسلح که نمی توانست به درستی چشم هایش را بگشاید ،صدا زد :

-  باید اشتراک کنی . اگر قبول نداری به ناحیه می بریمت !

از این گپ بیشتر ناراحت شد . غرورش اجازه نمی داد  که گپ آن هارا بپذیرد . تحکم  وزور گویی آن ها برایش تحمل نا پذیر بود . احساس  می کرد  که آن ها اورا سخت توهین  وتحقیرش می کنند . هر لحظه دلش می خواست به آن ها حمله کند  وهر چه ازدستش ساخته است ، انجام دهد . دردلش گفت :

- بگذار هر چه می شود ، شود . می زنم شان .

به فکر فرورفت . از هوا گرد  وخاک می بارید . به نظرش آمد  که بادهای دیوانه ، گرد و خاک  وهوای داغ خفقان آور دست به دست همه دا ده اند  تا نفس هار ا  در سینه ها خفه  سازند . آدم ها سراپا به خاک آلوده شده بودند .چهره های شان به درستی دید ه نمی شدند . کسی نمی توانست چشم هایش را کاملا باز  کند . گاه گاهی صدای کسی که با آواز فریاد گونه سخنرانی می کرد ، از بلند گو ها شنیده می شد . باد صدای سخنران را می آورد  و می برد . معلوم می شد  که کسی در محفلی با هیجان  وخشم  صحبت  می کند :

- ... حمایت مرد م باماست . مستبدین را از بین بردیم  و شمارا از زنجیر های اسارت رها ساختیم  وما ...

تاغه مثل این که منفجر شده باشد ، فریاد کشید :

- اشتراک نمی کنم ، هر چه از دست تان می آید ، دریغ نکنید !

صدای غرش تانک زرهدارکه ا زداخل شهر می گذشت ،  شنیده شد . روستاییان که اسپ های شان را به خاطر نعل زدن آورده بودند ، سراسیمه به سوی تاغه می دیدند وحادثه ء تلخ وناگواری را انتظار می کشیدند .

جوانی که قلم وکاغذ به دستش بود ، صدا زد :

- می بریمت ، می فهمی یانی ؟

تاغه گفت :

- نی ، نمی روم ، نمی روم .

مرد مسلح که پهلوی جوان ایستاده بود ، فریاد کشید :

- دهانت را ببند ، باید اشتراک کنی  !

تاغه در لحظه ء کوتاهی احساس کرد که دیگر صبر وحوصله اش سر رفته است . به اطرافش نگریست  . متردد بود . نمی دانست چه کند ؟ همه جا پراز گرد  وخاک بود . صدای ترنگ ترنگ آهنگران  به گوش می رسید . سخنران هنوز هم با هیجان بیانیه می داد :

- ... کسی که باماست ، دوست ماست . کسی که با مانیست ، دشمن ماست  و ما عدالت  ومصوونیت را تامین می کنیم  وما ...

باز هم سوی مرد مسلح دید وگفت :

- اگر بکشید هم اشتراک نمی کنم .

می لرزید . تصمیم داشت آن چه را دلش می خواست ، انجام دهد . فکر کرد .آن چه که واقع شدنی بود ، حالا باید آغاز می یافت .به نظرش آمد که طوفان بزرگ  وزلزله ء سختی در اطرافش آغاز می یابند . خونش به جوش آمده بود . کسی در دلش با سراسیمه گی می پرسید :

- تاغه بگو چه کنم . تاغه بگو چه کنم ؟

مرد مسلح نزدیکش آمد و از بازویش کشید :

- برویم .

تاغه گفت :

- نمی روم .

مرد مسلح باردیگر بازویش را کشید :

- می برمت  !

جوانی که قلم وکاغذ به دستش بود ، تمسخر آمیز گفت :

- پدرت را هم می بریم ، می دانی ؟ پدرت را ...

تاغه که حالش کاملا دگر گون شده بود ، چیغ زد :

- از پدر گپ نزن ،  نمی توانید مرا ببرید ، نمی توانید !

بدنش داغ شد . سراپا می لرزید . به تفنگ نگاه کرد . به کمربند پر مرمی مرد مسلح نگریست . کسی در دلش گفت :

- باید آغاز کنی . حالا وقت آن رسیده است .

مرگ  وزندان یادش آمد . فکر کرد . اگر با دستان خالی به آن ها حمله  کند ، کار بدی خواهد شد . به ذهنش گشت :

- نی ، این طور درست نیست .

جوان تمسخر کنان گفت :

- هنوز ازدنیا بی خبر هستی ، بیا باما  تابدانی  که روزنامه چیست .

تا غه خودش را حقیر وزبون  یافت . نمی توانست این همه حقارت  واهانت را تحمل کند . فریادی تکانش داد :

- تا غه شروع کن !

دست ها  وبازوانش بی اختیار می جنبیدند . نیروی تازه یی در وجودش  بیدار می شد. می خواست شروع کند . به خودش گفت :

- مرگ ، مرگ است بالاخره یک روز آمدنی است .

بازهم به تفنگ  دید . به کمر بند پرازمرمی مرد مسلح .فکر کرد  اگر با دستان خالی حمله کند ، در آن صورت بیشتر حقیر  وزبون خواهد شد . نسواردهانش را تف کرد  وبعد  در حالی که از خشم می لرزید ، گفت :

- هر جا ببرید ،  می روم . اما به روزنامه اشتراک نمی کنم .

روستاییان که آن جا منتظر ایستاده بودند ، حیران شدند . باور نمی کردند  که تاغه به این آسانی ا ز تصمیمش بر گشته باشد .

 

***

                 ساعتی بعد ، باد هنوز دیوانه وار می وزید . فضا بیشتر تیره و گرد آلود شده بود . طوری به نظر می رسید  که گرمی هوا گرد  وخاک  وبادهای دیوانه دست به دست هم داده اند  تا نفس هارا در سینه ها خفه سازند . آفتاب دیده نمی شد  و ازهمه جا خا ک می بارید . بادها هنوز با صدای کسی که سخنرانی داشت ، بازی می کردند .

تاغه از ناحیه برگشته بود . در چهار راهی  ، در مسیر باد ها  وطوفان  گرد و خاک ، اندوهگین ایستاده بود و نمی دانست چه کند ؟ از خودش خجالت می کشید .  اندوه کشنده یی روانش را می آزرد . به نظرش  آمد آن چه را که به خاطرآن زنده گی می کرد ، از دست داده است . دیگر زنده گی ، کار ، دکان  وخانه برایش ارزشی نداشتند . تحقیر شده بود . پدرش را اهانت کرده بودند . دشنام های زشتی را شنیده بود . دلش می کفید . نمی توانست باور کند  که چنین لحظه های تلخ زجرآلودی را سپری کرده باشد  .  ا زخودش پرسید :

- چرا ترسیدی تاغه ،چرا تر سیدی ؟

             ناگهان تفنگ یادش آمد . آرزوی داشتن تفنگ به دلش چنگ زد . از این گپ خوشش آمد . احساس لذتبخشی  برایش دست داد. بازهم به نظرش آمد  که د ر اطرافش ، درهمه جا ، درخانه ها ، درکوچه ها  وبازار ها طوفانی بزرگ و زلزله ء وحشتناک و دوامداری  در حال آغاز شدن است .  باید راهش را دراین طوفان  انتخاب می کرد . از خودش پرسید :

کجا بروم ؟ خانه  ویا دکان ؟

نمی توانست  به خانه  و یا به دکانش برود  . خودش را تحقیر شده می یافت . آتش انتقام  در دلش جوش می زد . روی مقابل شدن  با کسی را نداشت . دیگر نمی توانست  مثل گذشته ها به زنده گی ادامه بدهد . کس باور نمی کرد  که تاغه از تصمیمش برگشته باشد . کسی با ور نمی کرد  که تاغه در برابر آن ها  ساکت وخاموش مانده باشد .

غوغایی در درونش اوج گرفت   . تمام صحنه ها مقابل چشم هایش مجسم  شدند . گپ های اهانت آمیز آن ها در گوش هایش تکرار  شدند . بیش از این نتوانست  در چهار راهی بیایستد . با گام های سریع به راه افتاد . میان گرد و خاک ها  ودر فضای غبار آلود  راه ناشناخته یی  در پیش گرفت . خودش هم نمی دانست  کجا می رود ؟چشم هایش را بسته بود  وبه پیش می رفت  . باد های دیوانه خاک ها وسنگریزه هارا به سرو رویش می کوبیدند . به نظرش می آمد که خاک ها ، سنگریزه ها وباد ها مسخره اش می کنند . صدای ترنگ ترنگ آهنگران شنیده می شد . صدای سخنران  که هنوز بیانیه می داد ،  در گوش هایش می خلید تانک های زرهدار جنگی جاده های شهر را می لرزانیدند . اسپ های رهگذران نعره  می کشیدند . باد های دیوانه فضار ا بیشتر غبار آلود  می ساختند . آفتاب دیده نمی شد وتا غه در فضای غبار آلود  ناپدید گشت .

پس از آن ، دیگر کسی اورا دردکانش ندید . رفته بود تا زخم های دلش را درمان  کند . رفته بود  تا تفنگی  به دست آورد  و با تفنگ زنده گی دیگری را بیاغازد .

                                پایان ، شبرغان 1358خورشیدی

برگرفته شده از مجموعه ء داستان های کوتاه  (( صدایی از خاکستر )).سال  1374. پشاور

 

 


بالا
 
بازگشت