گریه های درخت

 

داستان کوتاه

 

نوشته ء قادر مرادی

 

                     نام پدر الماس  است و نام خودم ؟ نمی دانم .  من نام ندارم . نه ، چرا ؟ دارم . نام من شب است . نام من برگ است .  نام من دود است .  نام من تنباکوست   نام من راه رفتن بر سر برگ های خشک ونمزد ه ء پاییزی است .  نام من فشردن  ومچاله کردن قوطی های نازک آبجوست . نمی بینی  که روی صورتم  با خط درشت  نوشته اند ، نامم را : کشنده است … نه من در این ده ، یازده سال ، آن قدر این تنباکوی تلخ را در کاغذ پیچیدم  و دود کردم که مپرس . نگاه کن ، او چقدر لاغر شده است . شکمش به پشتش چسپیده است .  تافردا می میرد  و من می روم دیگری را می خرم .خوراکم است . روی پاکتش نوشته اند ، نامش را  : کشنده است .

 در فروشگاه ها این داروی  رهایی بخش را به قیمت بلند می فروشند .  در مغازه ها مر گ می فروشند . عجب دنیایی ،  بابه الماس ، شاید حالا استخوان هایت هم پوسیده باشند . نه ، گمان نمی کنم . شاید استخوان هایت را برده اند ، در فابریکه تا ا ز آن استفاده های دیگری بکنند . شاید همین حالا گرده های تو در بدن یکی از آدم های نود ساله ء این دیار باشد . کس چه می داند ، بابه الماس .

          شب هولناکی است . به نظرم می آید  امشب بیشتر از شب های دیگر هولناک است . نا آرام و بی قرار هستم . نمی توانم با چیزی کنار بیایم . نه دود ،  نه آبجو و نه چرت ها وخیال های  خوش . به نظرم می آید که این اتاق کوچکم امشب بیشتر تنگ وتار شده است . یک بستر خواب مندرس ودود زده ، پهلویش  منقل گاز برای پخت وپز ، کنار شیر دانی  آب و دستشویی  ویک چوکی برای نشستن ومیزکوچکی هم هست ،  و یک در  ویک دریچه  وخرت وپرت های فراوان دیگرزنده گی  . این اشیا که تنگا تنگ پهلوی هم افتاده اند ، از دلتنگی فریاد  می زنند . از دریچه به کوچه نگاه می کنم . سکوت وخاموشی ، مثل شب های دیگر . به خیالم می آید که دیگر آفتاب طلوع نخواهد کرد  وفردا آغاز قیامت است . به نظرم می آید که در بیرون از من همه چیز مرده است . همین حالا مرده است .

      من هر گز الماس را ندیده ام  ، ترا ندیده ام بابه .  مادرم می گفت : الماس سنگ گرانبهایی است  که درتاریکی می درخشد . اما من هیچ گاه ندیده ام . می شد یک بار می دیدمش .  در این تاریکی می درخشید . بیرون هم تاریک است . چراغ های خفیفی در کوچه نور دلتنگ کننده یی پخش می کنند . از بیرون بوی مر گ  بر گ ها می آید وبوی گریه ء درخت های برهنه  ، از تاریکی ، از زیر پوست گندیده ء شب  . دلم می خواهد بروم بیرون ، روی بر گ های خشکیده  ونمزده قدم بزنم . بر گ های زرد ، برگ های سرخ ، قهوه یی  به هر سو مات ومبهوت سرهم انبار شده اند . گرد هم جمع شده اند . شاید می اندیشند  که چگونه دوباره سبز شوند . به خیالم می آید که آن ها می خواهند کاری کنند  تا دوباره سبز شوند . برگ ها برای میوه ها بودند . میوه ها رسیدند . میوه هارا بردند  .  برگ ها ماندند  و شاخه های برهنه ء در خت ها ،  می خواهم صدای شغر شغر پامال شدن برگ هارا بشنوم . برگ ها به راز  این بازی پی بردند . به راز گریه ء درخت ها . صدای شغر شغر پامال شدن برگ ها خوشم می آید . نمی دانم چرا . انگار صدای شغر شغربرگ ها و له له شدن آن ها به من چیزی می گویند . به من چیزی را ، رازی را انتقال می دهند .  کاش من هم  مانند آن جوانک پلاستیکی  بودم . عقب شیشه ء خوشبختی  و لباس های گرانقیمتی بر تن،همیشه که از روبروی این مغازه می گذرم ، دلم می شود شیشه های  این مغازه را بشکنم . نه به خاطر سرقت ما ل مغازه ، بل که یک تمایل وعطشی را برای شکستن شیشه های این مغازه  در خودم  می یافتم . جوانک آرام وآسوده آن سوی شیشه ایستاده بود . ها  همیشه از آن سوی شیشه ها ، به سوی کسانی  ، به چشم های کسانی می نگریست که با حسرت به او ولباس های او نگاه می کردند  ومی گذشتند  . نه پاییزی داشت   ونه راز ونیازی با الماس گمشده اش . ونه بوی مرگ برگ ها و گریه ء خاموش درخت هارا در پاییز  می شنید . و نه ناگزیربود  شب وروز تنباکو در کاغذ بپیچد  و دود کند  و یا باخشم و غضب  - درحالی که دندان هایش را بهم بفشارد - قوطی های فلزی آبجو را  ترق ترق  کنان مچاله  کند . این کار نیز برایم دلچسپ  وآرامبخش  بود . وقتی قوطی  یی را مچاله می کردم ، صدایش ، صدای گوشخراشش  به گوش هایم خوش آیند می آمد . وقتی مچاله اش می کردم ، دلم آرام می شد . به خیالم  می آمد  که با این کار اندک باری از دوشم دور می شود . و همین طور،  ته مانده سگرت را زیر کفشم ، روی زمین  آن قدر می مالیدم  که دیگر از آن اثری نمی ماند … و با این کار  حس می کردم که  از بار سنگین روی شانه هایم اندکی کاسته  شد ه است  ، درست مانند بار سنگینی که خیال می کردم روی دوش آدم های این کره ء خاکی قرار دارد . همیشه همین طور حس می کردم .  به نظرم می آمد که شش میلیارد آدم  ، کره ء بزرگ خاکی مارا بردوش می کشند  و به سمتی می برند .

       حس می کردم تاریکی و شب هم روی شانه های من سنگینی می کنند . سنگینی شب وتاریکی را حس می کنم  وسنگینی آفتاب را  که تا چند ساعت دیگر  از راه می رسد  ومن باید اوراهم  بردوش بکشم  و از آن سمت به این سمت برسانم . صدای ترق ترق قطار آهن را  می شنوم ، صدای ایستادن  و صدای  دوباره رفتن ، دوش مسافران سر گردان  با کوله بار های شان ، از این سو به آن سو ،  و تیلیفون های دستی . بوی تند ادویه ء پاک کاری تشناب ها ،  بوی سگرت های سوخته ، بوی تشناب ها  و می بینم که در هر قدم لکه های  چرکین سپید رنگی روی سنگفرش ها نقش بسته اند  . ساجق های چسپیده وتهوع آور ، برگ ها د راندیشه ء آنند که میوه ها چه شدند ؟ و شاید به این فکر می کنند که دوباره سبز شوند ، الماس شوند .  نه ، بابه ، من می خواستم ترا پیدا کنم . ترا در سرزمین خودمان گم کردم  و به این سرزمین ها کشانده شدم . می توانی به یاد بیاوری که پس از آن که ترا بردند ، گرده هایت را ، قلبت را ، و شاید هم دیگر اعضای سالم بدنت را کشیدند  و فروختند .  بابه ، چرا ما این قدر خوشبخت شدیم ودیگران بدبخت ؟ نام تو الماس بود و من الماس زاده  و حالا هیچ نام ندارم . آیا احساس می کنی که زیر پاکردن  برگ های خزان چقدر لذت بخش است  و مچاله کردن یک قوطی خالی آبجو  و زیر پا مالیدن یک ته سگرتی کو چک  تا نابود شود ؟ و یا مرا ، مارا ، هزاران تا مرا  می بینی که به دنبال تو ، در جستجوی گمشده  های شان در این سر زمین ها شب وروز تنباکو د رکاغذ می پیچند  و دود می کنند ؟ راستی ، ازمادرم چیز های به یاد دارم . مادر م  نمی خواست من تفنگ بگیرم . به بچه ها ، به کودکان  ، به بچه های نوبالغ تفنگ های ماشیندار اتومات می دادند . کسی که  تفنگ می گرفت ، برایش تنباکو  ویک کاسه آب ونان هم می رسید . من چه می دانم جنگ به خاطر چه بود و بر سر چی ؟ یادم می آید  که جنگ بود ، بین ما و آن روستای بدتر از مای دیگر . بهانه یی  ساخته شده بود تا گاه گاهی جنگی در بگیرد  وعده یی فرستاده شوند به جمع  رفته ها . تفنگ و پول ، نه اصلا بگویم پول ، تفنگ و جنگ . همه چیز داشتیم ، صرف تفنگ های پیشرفته نداشتیم  . مادر گفت برو ، تو برو ، با به ات را پیدا کن . خوشبختی ما نزد اوست  . شاید زنده باشد . شاید بتوانی پیدا کنی . نامش الماس است  . هر جا که باشد ، خودش ترا صدا می زند  ومی گوید : من الماسم ، من الماس توهستم . وقتی گریه درخت یادم می آید ، به یاد مادرم می افتم . مادرم ازسنگ بود . هیچ وقت گریه نکرد . من اشکی روی مژه هایش ندیدم . وقتی بابه الماس ما گم شد ، وقتی خواهر کوچکم مرد ،   و وقتی برادر کوچکم  ا زاین دنیا رفت ، مادر م هیچ گریه نکرد . اما از آن روزها سا ل ها گذشتند . تو صدا نکردی . نه ، اصلا این ها چه معنی دارند ؟ مادر ، پدر ، خواهر ، برادر  ، همروستایی های ما ... هر کس برای خودش کاری باید بکند . این مشکل توست . این مشکل من است .  نمی دانم چر ا مادر م مرا به این جا ها فرستاد تا ترا پید ا کنم .  اگر می جستمت ، در همان محلی می جستمت که ما ترا گم کرده بودیم . اما این مادر م به من گفت تا به این جا ها بیایم و ترا جستجو کنم .

         تو پیدا نشدی   ومن حالا خسته ودرمانده شده ام . اعتقادم را نسبت به بسیار چیز ها از دست داده ام . حالا دیگر از هیچ کس و از هیچ چیز نمی ترسم . اول ها می ترسیدم . خیال می کردم کسانی که در این دنیا مانند من هستند ، گنهکار ند  وتحت تعقیب . اما حالا این عقیده ام تغییر کرده است . حالا به این اندیشه هستم که من گنهکار نیستم . گنهکاران کسانی دیگری اند . مادرم به من گفته بود . خودم هم به خودم گفته بودم که اگر پنجصد سال هم عمر کنم ، من همینم که همینم . یعنی ما همینیم  که همینیم . نه صاحب بایسکلی خواهم شد  و نه صاحب ... کدام یکش را بگویم . صاحب هر چیز ، حالا هم همان طور فکر می کنم . اگر پنجصد سال دیگر هم درهمین دهلیز ها و خط های قطار آهن  کار کنم ، خوشبختی هایم از همین تنباکو وکاغذش   با لا نمی رود .در این همه مدت که صد ها خواری وذلت کشیدم ، نه ترا یافتم بابه الماس و نه به آرزوهای احمقانه ء دوران نوجوانیم  رسیدم . نه تنها نرسیدم ، بل که احساس می کنم  چیز هایی را هم که داشتم ، از دست داده ام . چه داشتم ؟  نمی دانم . این جا با شکم خالی  ، جیب های خالی  و یک دست لباس نازک و کهنه وفرسوده  آمده بودم . حتی کتابچه یی در نزدم نبود تا ثابت کند که نامم چیست . به هر جا رسیدم ،  یک نامی گفتم و گذشتم . به هیچ کس نگفتم  که من فرزند بزرگ بابه الماس هستم .  اما تنها چیزی که داشتم ،آرزویی بود  که حالا ندارم . شاید مرده ام  وقبرم را شگافته  وقلبم را گرفته  و آرزویم را برده اند .  شاید آرزو یم را به همروستایی ها ی ساده وپاکدلم تحفه می دهند .

           حالا ساعت دوی نیمه شب است . این همسایه ء ما درست هر شب ، ساعت سه شب  ازخانه اش بیرون می شود  ودر خانه اش را چنان به شدت می زند  که خانه های فرسنگ ها دور تکان می خورند . مثل این که من و همه ء این خانه های کرخت وخاموش دورو پیش  پدر وپدر کلان اورا کشته ایم  و یا کشتی های تجارتی را او را به دریا غر ق ساخته ایم .

           حالا زمان او فرارسیده است .  دررا محکم می بندد  وبعد سوار موترش می شود ، درموترش را هم چنان سخت می زند تا ملکه ء مملکت که قصرش فرسنگ ها دور تر از این جاست ، از خواب بپرد .  من همیشه این صد ا هارا می شنوم . ابتدا می پنداشتم  که او مر ا می زند  ، نسبت به من عصبانی است  اما نه ، او نسبت به همه عصبانی است . با همه قهر است .  حتی نسبت به ملکه که هر بار با درزدنش اورا از خواب شیرین بیدار می سازد . پس از رفتن  او نوبت من می رسد .  من هم همین کار های نیک  اورا تکرار می کنم . من موتر ندارم .  اما همه یی فشار  وشدت در بستن  وگاز دادن موتر اورا به زدن در خانه ام وارد می کنم . بایسکل کهنه  و دست دوم را که از ده سال بیشتر به این سو رفیق و یار من است ، سوار می شوم  وشروع می کنم به چرخاندن  چرخ ها ، معمولا هوای زیبایی است . بارانی ، سرد ، همراه بابادشدید ، یادم می آید ، در نوجوانی شعری در کتابی خوانده بودم در باره ء باران . اما حالا دیگر باران  آن زیبایی های گذشته و شاعرانه اش را ندارد . یادت می آید با به الماس ، که باران می بارید ، شاعر می خواند : پس از قرن ها باران روستای تشنه ء مارا شست ...  اما او درست نمی خواند . زیرا باران پس از ماه ها ما بچه ها را می شست  وتن های تشنه  به آب ما چند لحظه  از باران  لبریز از لذت می شدند .  اما در هوای باد وباران دوساعت بایسکل رانی جان می خواهد . یادم است که ازمن می پرسیدند :

- چه آرزویی داری ؟ می گفتم : - یک بایسکل .

  حالا  از بایسکل و  باران بیزارم . زیرا به هردو رسید ه ام . به فصل های همیشه باران  ویک بایسکل دست دوم ...  مگر به تو ، بابه الماس ، به آن چه که می خواستم برسم و پیدایش  کنم ، نرسیده ام . به عوضش همین پاکت تنباکوست  که رویش با خط درشت نوشته اند :  کشنده است .

از کلکین ، به بیرون  ، به کوچه نگاه می کنم . می بینم که مرد همسایه ء همیشه عصبانی من سوار موترش می شود  ودر موتر را به شدت می کوبد و با همان شدت موترش را روشن کرده  وچنان گاز می دهد که انگار تصمیم دارد با این کارش همه رااز خواب بیدار کند .  او می رود . هر زمانی که او مرا می بیند ، می پرسد :

- چطور است، مزه دار است  یا نی ؟

               او هم می داند  و من هم می دانم که معنی گپش چیست . مثل دیوانه هاست . عاصی و همیشه حرکاتش را که می بینم ،  می ترسم  . طوری به نظرم می آید که من مسوول زنده گی نابسامان او هستم . روزو شبش در کار گم شده است و خوشبختی هایش از همین تنباکویی که من می کشم ، فراتر نرفته است  واگرپنجصد سال دیگر همین طور کار کند  وبتپد ، بازهم همین خواهد بود که هست  .  من هم همیشه در پاسخش یک جواب دارم :

- ها ، خیلی مزه دار است ، خیلی ...

 و او هم می داند که من چه می گویم .

          از او هم کاملا خسته شده ام . فکر می کنم با او هم با اوهم  یک کاری بکنم . یک کاری که از شرش رهایی یابم . احساس می کنم که دیگر توان  دیدن چهره ء او و  شنیدن همان جمله ء همیشه گیش را ندارم . نمی دانم ، باید یک کار ی کرد . به برگشتن فکر می کنم ، تفنگ یادم می آید .  نه ، هر جا که بروم بازهم همین خواهم بود که هستم . به چراغ های که نور خفیف شان روی کوچه افتاده است  ، نگاه می کنم . به برگ ها  ودرخت ها ، همه گریه می کنند ، مانند درخت ها ، چرا غ ها هم گریه می کنند ، برگ ها هم گریه می کنند . همه زیر فشار های سنگینی خمیده اند . قامت های شان خمیده اند .  به نظرم می آید که آن ها هم مانند من در مضیقه ء کشنده یی قرار گرفته اند  و به این نتیجه رسیده اند که باید کاری صورت گیرد . تاریکی و خاموشی آبستن است . خیال می  کنم که اتفاقاتی در حال جان گرفتن است .  در زیر پوست شب ، در زیرپوست کو چه ها ودرخت ها . احساس تنهایی می کنم ، برای انجام یک کاری که باید بکنم . با آن که نمی دانم چه کاری . رویا هایم را یک سر برباد رفته می بینم . تنباکو در کاغذ می پیچم  و دود می کنم .  نا گهان می بینم کسی با لباس سپید کنار در خت ها و موتر ها هست ،  شاید شب زنده داری همانند من هست که از چهار دیواری خانه سر به کوچه زده است تا هوای تازه یی بگیرد . آخرین ته مانده ء آبجو را سر می کشم ، سگرتم را خاموش می کنم ، می روم تا دمی مژه بر مژه بنهم . شاید حالم اندکی بهتر شود . هی بابه ، الماس ، چرا دنیا این طور شد. باز به دنیا فکر می کنم ، کشتار ، سوختاندن ، جنگ ، بمباردمان ، فرار ، فقر ، گرسنه گی،حقارت  ، آشوب ، خون ، ویرانی ، به دار زدن ،تعرض، حمله ، تجاوز، امراض ، زور گویی ، پامال شدن کمزوران ، نا برابری ، انتحار ، بم های انتحاری و ... و... مردم دیوانه می شوند . مردم دیوانه شده اند . چه دنیای وحشتناکی است، خدایا .  در این افکار هستم  متوجه می شوم که کوچه با نور سرخی روشن شده است . با عجله کنار کلکین می روم .  شعله های آتش کوچه را روشن ساخته است .  موتری  در آتش می سوزد . همسایه های دیگر نیز بیدار شده اند . صدای شکستن شیشه ها - شاید شیشه های مغازه یی - از چند کوچه آن سوتر شنیده می شود . جوانک پلاستیکی  وهوس شکستن شیشه های مغازه به یادم می آید . شعله های آتش سرکش اند  . بوی سوختن رابر همه جارا فرا می گیرد . درخت ها باچشم های اشک آلود سوی شعله های آتش می نگرند . پولیس ها می رسند  و کسی را می بندند  ومی برند . او لباس سپید دارد ، همانی که من  دقایقی پیش او را کنار درخت ها و موتر ها دیده بودم . د ر نور شعله های آتش من توانستم صورت  اورا ببینم . یکی از همسایه های ما بود . به من شباهت داشت   و موی سر و رویش  مانند من  سیاه بودند  .

 

ختم 2005-11-13

 


بالا
 
بازگشت