عزيزه عنايت

 

استاد عبدالحميد اسير

 

 

با اينکه فرهنگيان ، قلم بدستان و مردم کشور عزيزمان با شخصيت روحانی مرحوم استاد عبدالحميد اسير مشهور به قندی آغا ، شاعر و بيدل شناس معروف کشور آشنايی دارند و ايشان با آثار گرانبهای خويش گلستان ادب فارسی را همچو ديگر اديبان و شايسگان رنگ و رونق بخشيده اند ، خواستم در مورد مختصر استاد گرانمايه و همچنان چند برگی از مخمسات مبارک را که بر غزل های حضرت ابوالمعانی بيدل سروده اند تقديم خوانندگان عزيز نمايم

 

استاد عبدالحميد متخلص به اسير و ملقب به قندی آغا فرزند الحاج مير عبدالقادر ، يوم يکشنبه 15 رجب المرجب 1335 قمری در باغ نواب کابل ديده به جهان گشود و بعد از هفتاد و نه سال عمر پربار روز پنجشنبه بتاريخ 18 حمل 1373 خورشيدی پدرود حيات گفت و در بلندی قبرستان پروان سوم بخاک سپرده شد.

استاد عبدالحميد اسير تحصيلات ابتدايی را در ليسه امانی ( نجات) به انجام رسانيد و از ناسازگاری بخت به علت مسايل سياسی از مدرسه اخراج و در ريگستان جنوب کشور برای سيزده سال تبعيد گرديد.

استاد گرانمايه از سال 1310 خورشيدی به اثار و افکار ابوالمعانی ميرزا عبدالقادر بيدل روی آورد و تا پايآن عمر از تحقيق و تتبع گنجينه معرفت حضرت بيدل و ساير عرفای کرام دست نکشيد و همچنان با ايجاد مکتب بيدل شناسی طی اين مدت پرداخت که مرحوم استاد سرآهنگ نيز يکی از جمله ارادتمندان ايشان بود.

جناب قندی آغا از سال 1325 الی 1372 خورشيدی يعنی يک سال قبل از وفات شان ، همواره در حذر و سفر عرس های حضرت ابوالمعانی بيدل را برگزار می کردند که صدها تن شايقين عرفان و معرفت دراين مجالس اشتراک می ورزيدند. منزل شخصی استاد واقع باغ رئيس جنگلک در کنار دريا قرار داشت که در مقابل اين منظرهً سرسبز و زيبای دريای جلوهً خاصی داشت.

آثار ارزشمندی که از استاد بجا مانده  عبارت است از : خط بوريا شامل کليد عرفان جلد اول ، پيوند دل ، شاخ نبات ، نجوای شيب ، وصف عرفا ، گوشهً داغ  و پنج بنای تصوف .  يک اثر ايشان بنام « جنون شوکتان »  توسط فرزندان محترم شان عبدالعزيز مهجور شاعر و محمد احسان اسير به چاپ رسيده است. يک تعداد آثار چاپ نشده از جمله « مرد حق » و چند رساله تصوفی از استاد موجود است.

روح شان شاد و روانش مبارک و گرامی باد

 

اينک محدودی از مخمسات استاد گرانمايه بر چند غزل حضرت ابوالمعانی بيدل

 

بهار رنگ

دل بينوا زهجرت چقــــــــدر تپيده باشد

زبهار رنگ تاکی گــــل داغ چيده باشد

زجگر شرار آهــــم همه دم رميده باشد

پی اشک من ندانـــم به کجا رسيده باشد

زپيت دويدنی داشت برهی چکيده باشد

چو نفس کمال عاشق چه بود بخون تپيدن

به تلاش شوق بايد همـه تن بجــان دويدن

زهجوم عجز نتوان به مقام دل رسيــــدن

تب و تاب موج بايد ز غـرور بحر ديدن

چه رسد بحالم آنکس که تــرا نديده باشد

خطر عظيم دارد ره و رســم عسقبازان

نزنی بخويش آتش نـرسی بوصل جانان

بگداز اشک دارد همـه کس گهر بدامان

زطريق شمع غافل مگذر از اين بيـابان

مژه آب ده بخـــــاری که بپا خليده باشد

 

شده درجهان خلـــــــــقت همه گر دچار سختی

نبودنجات کـــــــــــــــس را زخمار تيره بختی

اگر آرزوی فقـــــر است و گرت هوای مستی

چه بلندی و چه پستی چه عدم چه ملک هستی

نشنيدم ايم جايی که کـــــــــــــــس آرميده باشد

 

به جهان الفت او که خروش و سوز و ساز است

صف بندگان چو مينا به ســجود و در نماز است

سرعاشقان راهش همــــــــــــه برکف نياز است

به چمن زخون بســــــمل همه جا بهار ناز است

دم تيغ اين تبـــــــــــــــــــسم رگ گل بريده باشد

 

نزنی زعاشـــــقی دم که مقام ارجمند است

به هوای شـــــعله او دل عاشقان سپند است

بگمان زاهد اين ره ره سهل و دلپسند است

بدماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است

مگر از دکان قصاب جــگری خريده باشد

برسان اسير خود را به غـبار رفته گانش

که ظهور رحمت اين را بود عالم عيانش

نگشوده اند هرچند ره خـــــــلوت نهانش

به هزار پرده بيدل زدهـــــان بی نشانش

سخنی شنيده ام مـــــن که کسی نيده باشد

 

******************************************

غبار بيدلان

 

به عشق از پا فتادم سعی رفتار اينچنين بايد

زبان هم ماند از تقرير گفتــــار اينچنين بايد

ره و رسم وفا اينست و کردار اينچـنين بايد

شدم خاک و نگفتم عاشقــم کار اينچنين بايد

زجيبم سرمه رويانيد اسرار اينچنين بايد

براه دوست چندان بايدت محــــــــو اثر گشتن

که از سودای وهم هستی  خود بی خبر گشتن

به حق پيوستن و فارغ زبند شور و شر گشتن

به نخل راستی چون شمع می بايد ثمـر گشتن

که منصور آنچنان می زيبد و دارا اينچنين بايد

محبت پيشه باش و در گـــــذر از حسرت دنيا

بشرط آنکه گيری در کمينـــــــــگاه ادب ماوا

اشارتت هاست اينجا درنگــــــاه ساغر و مينا

مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را

اگر الفت پرستی پاس بيمار اينچنين بايد

 

نداری التفاتی جانــــــــــــــــب اهل وفا ديدن

بجرات کی توان در گلشن خوبان گلی چيدن

کجا دارد غبار بيدلان اقبــــــــــــــال بالـيدن

من و در خاک غلتــيدن تو و حالم نپرسيـدن

به عاشق آن چنان زيبد بدلدار اينچنين بايد

 

اگر داری بدل ای سالــــــــک بزم وفا دردی

مشوهرگز طرف با اشک گـرم و نالهً سردی

چه باشد درجهان بهتر زوضع مهـرپروردی

زهمواری نگردد سايه بار خـــــــاطر گردی

برای خاکساری طرز رفتار اينچنين بايد

نباشد طبع دون يک  لحظه ازغفلت کشـی فارغ

مزاج حرص نتوان يافت از محنــت کشی فارغ

نشد قارون بزير خاک از دولــــــت کشی فارغ

بمردن هم نگردد خواجه از حسرت کشی فارغ

گراز انصاف می پرسی خر وبار اينچنين بايد

اگـــــــــــــــــــــر داری بدل سوزی و يا ذوق تمنايش

توخود را همچو شمعی دان که از سر نيست پروايش

ره و رسم وفا از کف مده ای گــــــــــــــرم سودايش

زپا ننشست آتش تا نـــــــــــــــــشد خاکستر اجزايش

به سعی نيستی هم غيرت کار اينچنين بايد

گرفته گرچه اندوه معــــاصی طرف دامانم

باين شادم که محو رحمت و ممنون احسانم

نه شيخخ خانقه نی صوفی و نی رند پنـهانم

زحال زاهد آگه نيستم ليـــــــکن اينقدر دانم

که درعرض بزرگی ريش و دستار اينچنين بايد

اسير ار ميتوانی زود تر ازاين و آن بگــــــسل

که خواهد گشت طوفان حوادث شمع اين محفل

کدامين خانه کو منزل چــــــرا يی اينقدر غافل

نفس هردم زقصر عمر خشتی ميکــــــند بيدل

پی تعمير اين ويرانه معمار اينچنين بايد

 

********

 

 

افسر زرين

 

صبحدم آگهيم برســـــــــــر بالين آمد

دولت فقر چه با حشمت و تمکين آمد

تا که عشقش بسراغ من مســکين آمد

فالی از داغ زدم دل چــــمن آيين آمد

ورق لاله بيک نقطه چــه رنگين آمد

چند باشی ز پی منصب و در فکر کلاه

رشتهً طول عمل مـــــــيشود آخر کوتاه

گردد اين روز مبـــدل به شب تار سياه

عافيت می طلـــبی بگذر از انديشهً جاه

شمع را آفت سرافســـــــــــر زرين آمد

ای  که داری بسر از عقل و خرد مايه هوش

از بدخلق زبان بند و عــــــــــيوب همه پوش

اين نوا را بشنيدم ســــــحر از بانگ سروش

تلخ کاميست زدرک من و ما حاصــل گوش

بی حلاوت بود آنـــــــکس که سخن چين آمد

نشه گر می طلبی رنج خمـــــــــاری درياب

بدری هجر زن ووصــــــــل نگاری درياب

همنشينی گل از پهـــــــــــلوی خاری درياب

درخزان غوطه زن و عرض بهاری درياب

عالمی رفت  به بيرنگی و رنگــــــين باشد

داغ ها چيده ام از حسرت رويت چو بهــار

سوز در سيـــــنه و در دل الم و غم به کنار

تاکجا ها کشم از دســـــــــــــت فراقت آزار

باز بی روی تو در فصل جنون جوش بــهار

سايهً گل بسرم پنجهً شاهيـــــــــــــــــن آمد

دل زبيداد جفا طرفه شبی داشت چـــــــو شمع

اشک  و آه و تپش و هم تعبی داشت چـو شمع

باوجود همه پاس ادبی داشت چـــــــــــو شمع

طبعم از دست زبان سوز تبی داشت چو شمع

عاقبت خامــــــــــــــــــــوشيم برسر بالين آمد

ذوق عشرت بمن و ما چقدر خواند افسون

که کشانيد جهان را بسوی دشـــــت جنون

رهروانند همه در طلــــــــــــب دنيهً دون

هيچ کس از غم اسباب نيامـــــــــد بيرون

بار نابســــــــــــــــتهً اين قافله سنگين آمد

در گذار است وجودم چه بروز و چه به به شب

نه نشاط است مرا در ره عشـــــــــقت نه طرب

گر بگويم که چه پيش آمـــــــــــدم از درد طلب

خون بدل خاک بسر اشــــــــک بچشم آه به لب

بی جمال تو چه ها برمن مســــــــــــــــکين آمد

تابه صحرای جنون فارغ از ادراک شديم

ذرهً مهر تو گشتيم و برافـــــــــلاک شديم

آخرالامر ز لوث دو جهــــــان پاک شديم

بيدل آسوده تر از موج گهـــر خاک شديم

رفتن از خويش چه مقــــدار به تمکين آمد

 

******

 

فرمانبر تقدير

 

دروصف تو يکسر همه لال اند زبانها

برخاک ادب خفته همه عجـــــز بيانها

محو اند پديدار تو آييـــــــــــــنهً جانها

ای گرد تک و پوی سراغ تو نشانــها

وامانده انديشهً راه تو گمــــــــــــانها

برعاشق بيباک که خواند اينهمه افسون

کزشور و نوا غلغله افگـنده به گردون

کاميست زمجنون ستم کيـش توهامون

اشکيست زچشم تر شيدای تو جيحون

لختی زدل خستهً سودای توکـــــــانها

خلقيست بياد تو پراگــــــــــــــنده و مهجور

سرگشته شوق تو چه مجنون و چه منصور

ادراک زند بوسه بخــــــــاک درت از دور

درکنه تو آگــــــــــاهی وغفلت همه معذور

دريا زميان غافل و ساحــــــــــل ز کرانها

هستيم اسيران تو بی قيـدی و بندی

درآتش سوداست همه همچو سپندی

ماييم فقيران تو بی چـونی و چندی

براوج غنايت نرسـد هيـچ کــمندی

بيهوده رسن تاب خيالند فغـــــانها

آنرا که تو خوانـدی همه تن گشت سعادت

زانرو که بحکم تو بود عــــــرض هدايت

فرمانبر تقدير تو اند اهـــــــــــــل اطاعت

هر سبزه درين دشتت شد آنگشت شهادت

تا از گل خود روی تو دادند نشــــــــان ها

ما منظر رحمـــــــــــــــــــت آواز سروشيم

بيگانه ززهد و  ورع و غفــــــلت و هوشيم

درياد تو عمريست که در جوش و خروشيم

جز ناله به بازار تو ديــــــــگر چه فروشيم

اينست متاع چــــــــــــــــگر خسته دکان ها

ای در همه عالم زوجــــود تو اثرها

پيچيده به آفاق زوصــــف تو خبرها

ليکن به تماشای تو محــوند بصرها

عبرت نگهً شوخی حسن تو نظر ها

خامش نفس عرض ثنـــای توزبانها

موسی بره عشق شنيـــدست صدايت

عيسی به فلک رفت به امـــيد ولايت

جزاحمد مخــــــتار که ديدست لقايت

آن کيست شود محرم اسرار وخفايت

آيينهً خويشند عيــــــان ها و نهان ها

هرچند اسيران ترا ذوق حضـــــــــور است

هم ياد توآيينهً صد عيـــــــش و سرور است

ليکن بزبان وصف تو خارج ز شعور است

بيدل رهً حمد تو بصــــــد مرحله دور است

خاموش که آوارهً وهمــــــــــــــــند بيان ها



بالا
 
بازگشت