خالق بقايی پاميزاد

خالق بقايی پاميزاد

خانهً مولانا در ولايت بلخ

 

ای بيــادت هی هی و هيهای من

خانهً مولانا در بلخ گشايش يافت

 

( خداش خير دهد هرکه اين عمارت کرد)

 

بشـــــــنو از نی چون حکايت ميکند                  از جـــــدايی ها شکايت ميکند

از نيـــــــــــــــستان تا مرا ببريده اند                   درنفــيرم مرد و زن ناليده اند

سينه خـــواهم شرح ، شرح از فراق                  تا بگــــــويم شرح درد اشتياق

هرکسی کو دور ماند از اصل خويش                  بازجويد روزگار وصل خويش

 

رسانه های گروهی بتاريخ 23 مارچ 2005 ميلادی گزارش دادند که « نهاد فرهنگی بنام خانهً مولانا در ولايت بلخ زادگاه مولانا جلال الدين بلخی گشايش يافت. ايجاد خانه مولانا در بلخ از اقدامات قابل توجهی است که در زمينهً توسعهً فرهنگی در افغانستان انجام ميشود.

درمراسم گشايش اين نهاد احمد ضيامسعود معاون رئيس جمهور و کولمن پارس پژوهشگر امريکايی که مثنوی را به زبان انگليسی ترجمه کرده است نيز حضور داشت و گفت که در ده سال اخير در امريکا کتابهای مربوط به افکار و ديدگاههای عرفانی ، مولانای بلخی ، طرفداران زيادی داشته است.

و من برای بزرگداشت پيوند های فرهنگی که ميان افغانستانی ها و امريکايی ها ايجاد شده است به اينجا آمده ام. به گفته اين پژوهشگر امريکايی ، پرفروش ترين کتابها ، در دهسال اخير امريکا ، کتابهای مولانا بوده است.

مهدی مهگان پژوهشگر ايرانی تبار امريکايی که ايجاد و طرح های مربوط به ايجاد خانهً مولانا را برعهده داشته است گفت که خانهً مولانا بدنبال يکنيم سال تلاش و پژوهش ايجاد شده است. او افزود که در نظر است تا در چارچوب طرحهای ديگر مراجع وابسته به خانه مولانا هم که دانشگاه عرفان و شفاخانه مولانا از اجزای آن خواهد بود تا دو نيم سال ديگر در بلخ ايجاد شود.»

 

مژده ای دل که مسيحا نفسی می آيد

اگر يک بُعد ناله های ملکوتی مولانا را که در مقدمهً اين نوشته آورديم ف با دوری او از زادگاه مالوفش و پيوستن ووصل شدنش را بع اصل به تعبير بگيريم اينک می بينيم که پس از سپری شدن سده های متوالی آن روح بزرگ ، آن عزيز عرش نشين ، آن شمع خاموشان آن آتش افروخته در بيشهً انديشه ها ، آن نادرهً تاريخ ، آن شهسوار عالم معنی ، آن فلک پيمای چست خيز ، آن مه روی بستان خدا و آن خان سالار خانقا ، حضرت مولانا جلال الدين محمد بن محمد بن حسين بلخی از راه ميرسد و به زادگاه اش نزول اجلال می نمايد. و به اصل می پيوندد. گرچه اين انتظار طولانی به همت والای فرهنگيان کشورهای ديگر  به پايان ميرسد ، معهذا جاه دارد به بارگاه حضرتش با عجز و نياز بگوئيم که مولانا !  به گهواره ات ، به شهر بخدی ، به باختريش ، به بلهيکا و باختر ، به بلخ بامی ، به بلخ بهيه ، به بلخ الحسنا ، به بلخ بامين ، به بلخ گزين ، به شهری با درفشای افراشته ، به ام البلاد ، به خير التراب و به قبت الاسلام خوش آمدی و فرهنگيان قدومت را گلباران ميکنند و افتخار دارند که از برکات فرزانگان بلخ روزگاری تمدن نوی دراين گوشهً جهان شکل گرفت تا اروپا راه پيمود و مشعل علم و دانش را برای سالهای متمادی فروزان نگهداشت و خدمتی به بشريت انجام داد. اگر ما امروز می خواهيم در مورد فرهنگ ها و تمدنها با غربيان گفتگو داشته باشيم ، بدو شک قسمت بزرگ اين افتخار به شما فرزانگان بلخ تعلق ميگيرد. از همين جاست که سترانون زادگاه ترا فخر آريانا خوانده و موسيو خوشته کلمه آريان را مترادف  آريانا بکار برده ، بکتريان « بلخ » را مرواريد آريان لقب داده است.

فرزند گرامی بلخ ! همهً ما در شگفتيم که چسان دست های مرموزی در کار بوده  و نمی گذاشته است که نامی از تو و امثال تو در سرزمين آبائيت به صفحه روزگار باقی بماند. ولی افتخار برتو که باثر طنين آوای جاودانی ات که عالم را به شور آورده است. دوست داران ( سماع ) ات ، اين روشنضميران خير انديش که به انسان و مقام او فکر ميکنند و عاری از هر گونه تعصبات و تعلقات بيجا اند از آنسوی اوقيانوس ها رقصان ، رقصان می آيند و برايت خانه می سازند و ( نيستانت ) را باز سازی ميکنند.

دراينجا ما حق داريم از دوستانيکه پيشاپيش قافله حرکت کردند و امروز هم رشتهً امور را در دست دارند نسبت به اين کوتاهی ها گله کنيم و آرزو نمائيم در نام گذاری های بعدی حين تاسيس موسسات فرهنگی ، صنعتی ، اقتصادی ، در طبع  تکت های پوستی ، در اعطای نشان ها و مدال ها وغيره فرزانگان همهً اقوام را با حقوق مساوی در نظر بگيرند تا در پيشگاه مردم و تاريخ شرمسار نباشند.

بطور مثال : همين چند روز قبل آقای کرزی مدال عالی نظامی را بنام وزير محمد اکبرخان به يکی از قوماندانان قوای ايساف در کابل اعطا کردند. همه ميدانيم که دو پطوژه بزرگ که عبارت اند از شفاخانه وزير اکبر خان و کارته وزيراکبرخان در کابل بنام ايشان وجود دارد لذا بجا می بود که اگر اين نشان عالی  به نام غازی احمدشاه مسعود و يا بنام غازی امان الله شاه اختصاص می يافت و از بی عدالتی جلوگيری بعمل می آمد.

برای اينکه گفتار خود را خوبتر به اثبات رسانيده باشيم ، تمثال مبارک مولانا را از کتاب ( نوروز انگيزه و رسالت فرهنگی ) تاليف بشير عزيزی اقتباس و تقديم خوانندگان ارجمند می نمائيم. اينها نشان ميدهد که ديگران نسبت به خودما به مفاخر تاريخی و فرهنگی ما بيشتر دلسوزی داشته ودارند . ولی ما هنوز هم در باتلاق تعصب و برتری جويی غطه ور و سرگردانيم

  

شرح عکس

دراينجا نمونهً بانکنوت ( پول کاغذی ) کشور ترکيه را ملاحظه مينماييد که در آن سيمای پرشکوه مولانا جلال الدين بلخی رومی چشمان هرروشن ضميری را از هر گوشه و کرانهً جهان که با نام و انديشه های مولانا آشنا است ،  روشن ميسازد. در پهلوی تصوير مولانا ، نمای آرامگاه آن عاشق شوريده ديده ميشود که گروهی از رهروان مکتب عشق و ازادگی ، سرمست از بادهً عشق ، همنوا با روح مولانا ، آيين رقص چرخان ( سماع) را بجا می آورند ، که مولانا ، خود بنياد گذار آن بود و تا هنوز نيز در بسيار سرزمينهای ، بويژه ميان مردمان مشرق زمين ، رواج دارد و نمودار چرخش آدمی ، چرخش همگان و چرخش زمين و زمان است که مولانا وار بدور خورشيد عشق به گردش آمده اند ، چرخشی پيرامون هستی که سرانجامش اوج است ، آزادگی ووارستگی.

سيمای مولانا ، روی پول ملتی و کشوری برون از مرزهای زادگاه مولانا بيانگر روشن آن حقيقتی است که سخن و پيام مولانا تنها ميراث يک ملت ، يک زبان و يک سرزمين جداگانه نيست ، بلکه فراسوی ملت ها و جهان است و به همه افراد انسان ازهر رنگ و نژاد و آئينی تعلق دارند

اين تصوير، پاس شکوهمندی انديشه های والای انسانی اوست که پس از قرنها ، مولانا همان جايگاه مناسب و پرشکوه را ميان ملل جهان حفظ کرده است و اکنون بخشی از ثروت فرهنگ جهانی بشمار ميرود.

بسيار جا دارد ، اين سعادت حقشناسی ، باری ، نصيب هم ميهنان مولانا نيز گردد و بزودی زينت پول نخستين دولت قانونی سرزمين زادگاه مولانا گردد تا از يکسو جبران تقصير آن حقی باشد که مولانا بر هموطنانش نيز دارد ، و از جانبی سکوت چندين قرنه را در پيشگاه اراده مولانا بشکند

شناخت شمس تبريزی و مولانا جلال الدين بلخی

شمس بار اول به حضرت مولانا جلال الدين در دمشق در ميدان شهر برخورد ، و آنزمان مولانا تحصيل علوم مشغول بود.

شمس دوبار به قونيه واقع در ترکيه امروزی ، سفر کرده و در نخستين سفر خود پانزده ماه و يک هفته نزد مولانا اقامت ورزيده و با دختری بنام« کمبا»  از دست پروردگان مولانا ازدواج ميکند. « سن شمس  هنگام ورود به قونيه شصت ساله ذکر شده و مصادف است به 642 هــ ق  مطابق 623 هـ شمسی و 1244 ميلادی. در اين جريان سه ماه تمام شمس و مولانا در حجره خلوت نشستند و اصلا بيرون نيامدند. و حضرت مولانا به به تقديس قدس اعظم شمس مشغول شد و تمام اکابر و علمای قونيه به جوش و خروش عظيم در آمده بودند که

اين چه حال است؟

و اين شخص چه کسی است؟

و کيست و از کجاست که او را از دوستان قديم بريده و بخود مشغول کرد؟

و در حيرانی ، عالميان می سوختند و به انواع ناگفتنی ها، می گفتند!...   و مريدان را به هيچ نوع معلوم نشد که :

او چه کسی است. ( 6 )

شناسايی با شمس در روح مولانا بلوغ دوم ف يک تولد ديگر و يک زايش دوباره را رهنمون ميشود. مولانا درست در آُستانه حدود ميان 28 تا 42 سالگی با مرد مرموزی شصت ساله و بيشتر  از آن ، شمس آشنا ميشود و اين آَشنايی ، توفانی ، عصبانگير و غوغا برانگيز در روح آماده او دگرگونی عميق پديد می آورد. ثمره اين توفان از نظر ادبی هنری ، از نظر کميت و کيفيت ، در تاريخ ادب جهانی بی سابقه بود منحصر است.

شادروان بديع الزمان فروزانفر می نويسد : «   .. مولانا درست از 28 سالگی شاعری را آغاز کرد ، و ميتوان گفت مولانا نابغه است ، يعنی ناگهان کسی که مقدمات شعری نداشته ، شعر سروده است و عجب است که اين شخص در مکتب شعر و شاعری مشق و تمرين ننموده ، شعر گفته و همه را زيبا سروده است.

هرگاه مولانا را با ستارگان طراز اول ادبيات فارسی ... استاد طوسی ...  سعدی  و ... حافظ مقايسه کنيم مقدار شعری که از مولانا باقی مانده نسبت به همه بيشتر است حد اکثر شاهنامه فردوسی در حدود پنجاه هزار بيت است، ليکن مجموع اشعار  مولانا بالغ بر هفتاد هزار بيت است. تنها عزليات مولانا در حرف ( ی) هشتصد غزل است. يعنی تقريبا  معادل غزليات سعدی و دو برابر غزليات حافظ... » ( 7)

مولانا با وجودی که خود به مقام قطبی و قبله گاه مردمان و دانشمندان دينی عصر خود رسيده بود ، با آنهم در سن 38 سالگی شمی را در می يابد و يکباره چون نوآموزی پر اشتياق در مکتب شمس سر اخلاص فرو می برد و از وی درس بينش عرفانی را به سرمستی قبول و به عمق سپاس دريافت می کند. برای وصف عمق شيدايی مولوی نسبت به شمس و شکوه اعتراف او تنها بايد به سخنان خود او گوش داد :

دلبر و يار من تويی رونق کار من تويی

باغ و بهار من تويی بهر تو بود بود من ...

زهرهً آسمان من آتش تو نشان من ...

چونکه بديد جان من قبله روی شمس دين

برسرکوی او بود طاعت من سجود من ، طاعت من سجود من...

پير من و مراد من درد من و دوای من

فاش بگفتم اين سخن شمس من و خدای من !

از تو بحق رسيده ام ای حق ، حقگزار من

شکر ترا ، ستاده ام ! شمس من و خدای من ...

نعرهً های و هوی من از در روم تا به بلخ

اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من

کعبهً من کنشت من دوزخ من بهشت من

مونس روزگار من شمس من و خدای من

شمس من و خدای من ... » (8 )

اين تنها مولوی نيست که در ديدار شمس می خروشد و می سوزد بلکه شمس نيز اينجا و آنجا به احساس خود نسبت به مولانا و لحظه های خود با مولانا می پردازد : « برسر گوری نبشته بود که :

ـ عمر، اين يک ساعت بود ! ... از آن ما ، اين ساعت عمر است که به خدمت مولانا آييم » ... اين ساعت در عالم ، قطب اوست ! کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم ، و روی بدو آرم که از خود ، ملول شده بودم ! ... اکنون چون قبله ساختم ، آنچه من ميگويم ، فهم کند و دريابد!». (9)

عشق مولوی به شمس و از شمس به مولوی ، اين دو ابر مرد بيقرار را نمی توان در چند سطر و چند ورق منعکس ساخت و خلاصه کرد. دنيای ايندو ابر مرد بی انتها عظيم است. هراس مولوی از بودن يا نبودن با شمس با هيچ معيار محبت ، باهيچ معيار عشق و ميزان سر سپردگی ايندو به يکديگر قايل توجيه نيست و استثنائيست.

شمس به نسبت رابطه اش با مولانای  بلخ نه تنها يکی از شگفت انگيز ترين شخصيت های تاريخی است ، بلکه از ابر چهره های حيرت آفرين نهضت عرفانی جهان است ، زيرا و ممکن اگر شمی نمی بود ، در حيات درونی مولوی هرگز جنبشی آنچنان برق آسا را از وی ابر مرد والای بی نظير ساخته است ف پديدار نمی گشت ، و مولانا هرگز آنچنان به پای کوبی ، به شعر افگنی و سرايش مثنوی سراپا تمکين و به عصيان غزلهای سراپا طغيان ، جان نمی باخت و دل فرو نمی پرداخت.

شمس سرانجام ماه می 1246 م در قونيه باز ميگردد و حد اکثر تا يک سال ديگر نزديک به پايآن سال 1247 ميلادی با مولانا بسر ميبرد ، و از آن پس ديگر هيچکس را از سرنوشت شمس بدرستی اطلاعی نيست. شمس غايب شد و اثری از او پيدا نشد که چه شد؟ و بکجا رفت؟

مولانا در دسمبر 1273 م پدرود حيات گفت. روح و روان اين فرزانه مردان تاريخ ف حبيب و محبوب خداوند و پروردگار عالميان شاد و خرم باد.

و مولانا در مثنوی در سوگ شمس چنين نوشت :

پشنو از نی چون حکايت ميکند                  از جدايی ها شکايت ميکند

کزنيستان تا مرا ببريده اند                  در نفيرم مرد و زن ناليده اند ...

چونکه گل رفت و گلستان در گذشت         نشنوی زان پس ف ز بلبل سرگذشت ...

روزها بيگاه شد روزها با سوز ها همراه شد ...

پس نيابد حال پخته ، هيچ خام

پس سخن کوتاه بايد والسلام »  (10)

 

 


بالا
 
بازگشت