امام عبادی

 

بهار سعيد : شاعره ای که مجسمه اش را ساخته اند

 

بهار سعيد

شاعره ای که مجسمه اش را ساخته اند،

و حساس است،

باوجدان،

سنت شکن،

ووطنپرست است ...

و من پيش از آنکه درباره بهار ، اين اولين شاعره ای زن افغان که با مشعل اشعارش ، تاريکی های تعصب ، چه در داخل کشورش ، چه مرزها را شکستانده است نقدی بگويم ، کوتاه سوانح او را به قلم خودش از پشتی کتاب « چادر » ش می آورم:

بهار سعيد در شهر کابل تولد شد. مدرسه را در ليسه رابعه بلخی بپايان رسانيد. سپس درئانشکده ادبيات دانشگاه کابل  در رشتهً ژورناليزم به تحصيل پرداخت و تعحصيلات فوق ليسانس را در دانشکده ادبيات دانشگاه تهران ادامه داد.

بعد از ختم تحصيل و بازگشت به وطن عزيز مجبور به ترک ديارش گرديد. درحال حاضر در کليفورنيای جنوبی اقامت دارد.

بلی ، خانم بهار سعيد در کشوری متولد يافته و رشد کرده است که در آنجا از قرن ها به اينطرف ، از زن بحيث کالا و امتعه استفاده می نمايند ، قرن ها چه که در وطن ما حتی دراين سالهای اخير هم زنرا به زنجير می بندند ، مورد خريد و فروش قرار ميدهند. آنرا می ربايند و دختران را اختطاف می کنند.

با آن زن و با آن دختران تجاوز می نمايند و همانطور بی سيرت در کوچه ها رهايش ميکنند و يا گلويش را می فشارند. زنان مردم را پيش چشمان مردانش بی سيرت و بی عزت می سازند. در راديو ها ، تلويزيون ها و جرايد هرگاهی از اين عمل شنيع  جنايت کاران حتی ارگانهای دولتی و ارگانهای قضايی اقرار ميدارند که فلان قوماندان محلی ، جنگ سالار قديمی زن نکاحی فلان مرد را بزور به نکاح خود در آورده است و درآنجا هنوز بازخواست گری ازاين همه ظلم آشکار و ازاين همه تجاوز بيشمار در روز روشن و نه در شب تار پرسشگر واقعی تولد نشده است و تا کنون يکی از اين چنين  مجرمين را نه تنها به محکمه نشکانيده و به عبرت ديگران ننشانده اند ، بلکه با گرفتن رشوت و تهفه دوسيه ها را تا سالهای بدوران چرخ داده و ميدهند تا شاکی از شکايتش پشيمان گردد.

يگانه رسانه ای که بعضا اين جنايات برعليه دختران و زنان را افشا مينمايد ، جرايد و روزنامه های غير دولتی و غير وابسته به تنظيم های جنگی است و سازمانهای حقوق بشر. و پژواک آنها را هم کسی نمی شنود. و همانطوريکه فرياد دختر و زن افغان را کسی نمی شنود، اکثرا  آنها دست به خودکشی  و خود سوزی می زنند ، جان شيرين ميدهند و از رنج ديرين يکباره خود را خلاص می نمايند ، تراژيدی دوشيزه گان هرات  مثالی است.

خشونت و ستمگری برعليه زن رنگارنگ است و اقسام مختلف دارد ، شلاق ، زدن ، در بند وحصار چهار ديواری قلعه و منزل و خانه اسيرش کردن ، مکتب و مدرسه اش را سوختاندن ، کلام اعتراضش را درگلو خفه کردن و غريزه جنسی و خواست طبيعی وواقعی او را سرکوب کردن ، که هيچگاه زن افغان ، دختر جوان ما پيشگام نبوده و جرات نداشته تا حتی دوست بچه و يامرد زندگی اش را اولتر او ببوسد و يا به آغوش بگيرد.

در چنان فضايی ، که شمه ای از ستم بردختر و زن افغان بيان شد ، شاعرما ( بهار) قلم بدست ميگيرد و با کلام شيرينش و شعر رنگينش در دفاع دختر و زن افغان فداکارانه ، جانبازانه و جسورانه به پا ميخيزد ، فرياد از سينه و دل می کشد ، قفل زنجير های سنت را يکايک با کليد کلامش و هنر بيانش آهسته ،آهسته باز ميدارد و هم چه هنرمندانه و چه شاعرانه از عهده اين کار برمی آيد و در تازه ترين دوشعرش چنان می گويد :

 

 

پنهان

نشــــــد از پرده تنـــــها حــــــق رخ تابيدنم پنهان

مقــــام و در مقــــام خـــــــويشتن رخشيدنم پنهان

به همپيمــــــاييم بس کـــــور جهليـــــهاست دنبالم

لــــــگد مالی شدم چـــــــون بودن من ديدنم پنهان

رقم کـــــــــردن بدست ديگران شد سرنوشت من

بدست تيره بخــــــــــــتی دست و پا شيبيدنم پنهان

شنا اين عشـــق و ابرازم ، شنا اين سوزم و سازم

حــــــس انســـــانيم را همـــــرهی ورزيدنم پنهان

سيه « هستم » سيه مرگـم سيه شاخ و گل و برگم

بدست يآوه چيــــــــــنان حاصل من ، چيدنم پنهان

نهان قلبم ، نهان دردم ، نهان سوزم ، نهان سردم

کــــــه اين پنهـــــانگری ها ميکند ارزيدنم پنهان

اگر افتـــــــم اگـر خيزم زمفتی از چه نگريزم؟!

زبـــــس پنــــهان بمـــــاندم مانده پنهانيدنم پنهان

 

 

عــــــــــريــــــــــــان

 

دوشيزگان شعــــــرم اگر نيست برقع پوش

عريانی رهيــــــــــدن زن کرده روی دوش

احســــــاس را چو پيرهن از تن کشيده اند

از چنگ منــــــکران همه دامن کشيده اند

اين راهيان که آمـــــده از راه عشـــــوه ها

در سوز و ساز و ناز و نياز و کرشمه ها

ايـن عاصــــيان که پرده دريدند ز راز ها

اين چـاک دامنـــــــــــان تر و يخه باز ها

اين دلـبران که ظـــاهريان را بـرند ز ره

پنهــان گران حق مرا می کنــــــــــند تبه

پيکر نمــايی ام چـو کند واعظـان خراب

بازو کــــشيده ها نشوند عاصـيان حساب

 

او درغربت سرا نه تنها از دوری وطن و ميهنش ناله دارد ، حتی صادقانه می گويد کمبود دوری از همزبان او را رنج ميدهد و مشکلات  می بيند ، در انشای سرودن شعر و بيانش و آنچه که او ميخواهد با لطافت بسرايد آزارش ميدهد.

با آنهم چه با احساس شور خودش و عواطف درونش را با اين کمبود های می سرايد ، دلپذير و درخور تقدير و مباهات. در اين باره بخوانيم از زبان خودش که او چه ميگويد : (2)

«  من از دهسالگی به سرودن شعر آغاز نمودم ، تازمانيکه در وطن عزيزم افغانستان بودم و زبان شيرين دری ، طنين خوش آهنگ گوش و يار قلمم بود بيشتر می توانستم در وقت شعر گفتن به لطافت شعر فکر کنم ، ولی حالا متاسفانه با دو رماندن از زبان شيرين دری ، در وقت سرودن شعر ، با کمبود کلمات زيبا و دلخواهم مواجه می شوم که اين کمبود تمرکز مغزم را از لطافت شعر ربوده و برای پيدا کردن کلمه درست و يا مناسب در قالب شعر سرگردان ميسازد.

من در اشعارم هرچه ميگويم ، چه بی پروا و عريان ، چه با پرده و پنهان از زنان و احساس زن سخن می گويم  و هدف عمده شعرم همين « زن » بودن قهرمان شعرم است که اين قهرمان تنها « من » نه بلکه هر زنی می تواند باشد ، چون به گفته معروف در « من » شاعر « ما» نهفته است. و من از احساس عميق و پنهان و دست نيافته و دست نخورده ی زن می خواهم پرده بردارم و نگفته هايی را بگويم که ديگران هنوز نشناخته ، نگفته يا نتوانسته اند بگويند. و آنها احساس کشف نشده عاشقانه زن است که فقط يک زن ميتواند آنرا حس و بيان کند.»

اگر بگويم و به جرات هم بيان شود ، اين « بهار» است که برای اولين بار در افغانستان چنين بی پرده و عريان نازک خيالی ها و زيبايی های زنانه و دخترانه را يا بهتر گفته شود جنس لطيف را بيان داشته است و سنت شکنی نموده است و در هر بيان و سروده های عاشقانه اش ، و چه جانانه و چه رندانه گفته است.

هرچند : (3) آنهائيکه مانند « رابعه » يا قره العين ( طاهره ) هم که دست به سنت شکنی زد و درينراه تکفير شد و جان باخت، کاريکه دروطن ما ( بهار) آغازگر آن است نکرد.

زيب النساء متخلص به مخفی دختر اورنگ ، پادشاه هند هم که در بيان احساس و عواطف زنانه خود بيباکی هايی کرده است در شعر معروف خود گفته است :

 

بلبل از گل بگذرد ، گر در چمـــــــــن بيند مرا

کی پرستـــــــــد بت دگر ، گر برهمن بيند مرا

درسخن « مخفی » شدم مانند بود در برگ گل

هرکه دارد ميل ديدن ، در سخــــــــن بيند مرا

 

باز مثل « بهار» دل انگيز نگفته است.

درمورد شاعرهً کم نظير فروغ فرخزاد با « بهار» بايد گفت که هرکدام شانس های جداگانه خود شانرا دارند.»

(4) دراينمورد « بهار» در مقابل سوالی که گويا او متاثر از فروغ بوده است چنين ميگويد : « من به فروغ احترام خاص دارم ، اما می خواهد که راه خودش را جداگانه و مستقل داشته باشد ، که قبلا مستقلانه آغاز کرده است.»

ببينيد که « بهار » ما چه زيبای زيبا ميگويد و مستقلانه از فروغ زنده ياد :

 

بوسهً سرخی زمرجـــــــان لب داغـم ربود

حرص تاراج تنم کرد زانکه آســانم گرفت

کاش دستی برده بودم سوی گنج سينه اش

لعل فلبش می ربودم آنکه مرجــانم گرفت

 

حالا ببينيم که « بهار» چگونه در سرزين فروغ درخشيده است و جايگاه خاص را پيدا نموده است ، آنگاه که هنوز هم جوان بود و محصل و درس خوان بود : (5 ) استاد داکتر افشار در مورد چکامه بهار که در مجله ی يغما در آبان ـ ميزان 1352 چاپ شده می گويد : « می خواهم يک چکامه ی زيبا تراوش طبع گوينده افغان را نقل نمايم.

سراينده اين قصيده که بانويی می باشد به اصطلاح امروز سنت شکنی کرده ، اما قالب شکنی نکرده ، دراين منظومه نشان داده است که ميتوان با اصول و اسلوب و قالب ادبی را رايج هرگونه مطالب تازه ای را به نظم درآورد ، زيرا مطلبش تازه گی دارد...  می خواهم بدانم که کدام يک از قطعات « تازه گويان » ايران که به شيوه های نو گفته اند به خوش آهنگی ، زيبايی ، لطافت و نزاکت ، با معنی و مطلب دارتر ازاين قصيده است.

گوينده اين اشعار با تراوش طبع بکر خود نشان ميدهد که در افغانستان ، که زادگاه و گهواره ی پرورش شعر دری بوده است ، بگفته جمال الدين اصفهانی ، هنوز گويندگانی هستند ( که قوت ناطقه مدد از ايشان برد ) و برگزيده ی يک چکامه به عنوان بی تو! ... از بهار سعيد نقل کرده اند».

 

بی تو

 

بی تو يک شب دختر رويا شــــــدم

چون خيال شـــــــــاعران زيبا شدم

در دل نازک لبــــــــــاسی از حرير

همچو مه در هاله سرتاپا شــــــــدم

خوش تراش اندام در آن پيـــــرهن

چون شراب عشــــــق در مينا شدم

زانچه پيــــــــدا بـــُد زچاک پيرهن

عشق انگيز و هـــــــوس افزا شـدم

با دو چشم جادو و مخمور خـويش

صدميستان مستی و صـــــــهبا شدم

با  نگاه مست و مــــــــــــژگان بلند

معبد هر ديدهً بينـــــــــــــــــــا شدم

با لبان بوسه خيزو بوســـــــه خواه

لالهً آتش لب صـــــــــــــحرا شدم

موپريشان چهره شــــــــعر آفرين

دختر افسانه ی شب ها شــــــــدم

 

****************

 

تا که در آيينه ديـــــــــدم خويش را

کانچنان دلخواه و بی همــــــتا شدم

از فسوس « بی تويی » دادی زدم

کزچه من زيبا چنيــــــن  بيجا شدم

تو نبودی تا بگــــــــــــويی نازنين

تشنه لب ، آن شهــــــد لب ها شدم

تو نبودی تا بگويی چــــــــــشم تو

گردشی دارد که در سودا شـــــدم

تو نبودی تا زتاب گيـــــــــــسويم

گوييم آشفته و شيــــــــــــــدا شدم

 

***************

 

تو نبودی تا ز مـــــــــــــــــــــــوج دامنم

باز گويی : عشــــــــــــــــق را دريا شدم

تو نبودی کز تراش پيــــــــــــــــــــــکرم

مرد پيــــــــــــــــــــکر ساز را رويا شدم

تو نبودی تا که گــــــــــــــــويی عشق من

من فــــــــــــــــــــــــدای آن قد و بالا شدم

تو نبودی تاکه گويی کشــــــــــــــــــــته ی

اين کمر باريک مه سيمــــــــــــــــــا شدم

تو نبــــــــــــــــــــودی وای آنشب در برم

تا که گــــــــــــــــــويی فارغ از فردا شدم

بی تو اين ها را بمــــــــــــــــن آيينه گفت

سخــــــــــــــــــــت با ايينه  در غوغا شدم

گفتمش :  خامـــــــــــش ! ز حسنم دم مزن

خشمگين زان وصف وصف بی معنا شدم

گفت ازاين خشـــــــــــــــــم زيبا تر شدی

خشمـــــــــم افزون گشت و بی پروا شدم

آنچــــــــــــــــــــــنان بشکستم آن آيينه را

کز دلش نابود و ناپيدا شـــــــــــــــــــــدم

با امـــــــــــــــــــــــيدت بيم تنهائيم نيست

هست اگر ، جز رنج زيـــــــــبا ئيم نيست

 

« بهار» وطنپرست است ، سنگ ، سنگ و چوب ، چوب وطنش را دوست دارد ، ( ارزو) می کند و می خواهد هرعضو جان شيرينش را به هر سنگ و چوب وطنش و به دشت و کوه و دمن و دريا و کوه ميهنش اهدا نمايد :

 

آرزو

 

چشمــــــــــان مرا  به " بلخ"  زیبا  ببرید

د ستان مرا  به لمــــــــــس " با با"  ببرید

خا کســــــــــتر قلب  داغ  هجرت  زده ام

بر سینـــــــــه ای  داغدار " بکوا"  ببرید

یا  پیکر مـن  روان  آ مــــــــــــــو  دارید

یا روح  مرا  به جســــــــــم  دریا  ببرید

سوز جگــــــــــــــــر نشسته  در خونم  را

بر مرحم " قنــــــــــــد هار"  بی  ما  ببرید

خشت و  گل  و سنگ از ا ستخوانم  سازید

بر ساخـــــــــــــــــتن "کابل"  فـردا  ببرید

صد بوسه ای عاشــــــــــــــقانه از لبها یم

بر چهر ه ای  سنگ  سنگ  کوه ها  ببرید

دامن ، دامن  شگفـــــــــــــتن  شعرم  را

بر  جلوه ای  لا له های  صــــحرا  ببرید

 

وپرفيسيور (6) امان الله حيدر زاد مجسمه ساز مشهور کشور ، سابق استاد دانشگاه و رديس مطبعه صکوک و ضرابخانهً کابل که فعلا رياست انجمن دال سازان امريکا را بعهده دارد در محفل پرده برداری مجسمه شاعر که بدست توانای آن پيکر تراش مشهور ساخته شده است چنين گفته بود: « وقتی مجموعه بهار سعيد بدستم رسيد ، اشعار اين سخنسرا مرا به گريه انداخت ، مخصوصا وقتی شعر « ارزو» را خواندم ، قلم برداشتم تا چيزی بنويسم ، لحظه ای بعد متوجه شدم به جای نوشته ، تصوير خيالی ازاين شاعر نامور کشيده ام ، و اين برايم انگيزه ای شد تاپيکرهً اين شاعر را بسازم.»

درآن محفل بزرگ که در يکی از سالونهای نيويارک داير شده بود علاوه بر هنرمندان افغانی و تاجيکی ، منوچهر اميدوار رئيس فارسی زبانان ايران نيز اشتراک نموده بود که در قسمتی از سخنرانی خود گفت : امشب آرزوکردم کاش من هم افغان می بودم. چنين نو آوری در تاريخ ايران هم بی سابقه است که از هنرمندی بويژه از خانمی در زمان زندگی اش با ساختن پيکرهً او قدردانی کنند. بايد اين ابتکار « برای استاد حيدرزاد و اين افتخار را برای خانم بهار سعيد تبريک گفت !!.»

وخان بهار سعيد شعر زيرين را بخاطر قدردانی از پنجه های طلايی استاد حيدرزاد نوشته و به او اهدا کرده است :

 

چيره دستی

 

پسند آمد ترا استـــــــــــــاد اين ره

که طبع من سخـــــن را می تراشد

بيا زيبــــــــــــــــايی بختم نظر کن

که دستان « تو » من را می تراشد

 

زانگشت بســــــوی آفرينش

تراويـــــــدن خرام تازه دارد

تراشيدن که در دست تو افتد

توانايی دگـــــــر آوازه دارد

 

زتو تا قله های چيـــــــــره دستی

هنردرخويشـــــــــتن نازيده دارد

که نامت اين چنين هنگامه افشان

بدوش اوج ها باليــــــــــــده باشد

 

ازخانم بهار سعيد علاوه برديوان اولش « شگوفه ها » که بزيیايی يک عروس و به ارزشمندی صد الماس زيور طبع يافته ، اخيرا شعرهای تازه اش زير نام «چادر» انتشار يافته است، همچنان خواستنی ، خواندنی و نگهداستنی.

و قصه هنرمندی و شاعری اين خانم فرهيخته را با نقل دو شعرش « چادر » و « بيا مرا بتراش » بپايان ميرسانم.

 

چادر

سيه چــــــــــــــــــــــــادر مرا پنهان ندارد

نمای رو مرا عـــــــــــــــــــــــريان ندارد

چـــــــو خورشيدم زپشت پـــــــــــرده تابم

ســــــيـــــــاهی ها نميگردد نـــــقـــــــابــم

نـــــمـــيــــدارد مـــــرا در پرده پنـــــــهان

اگـــــــر عابــــــــــد نباشد سست ايمـــــان

تــــــو کـــــز شهر طــــريقت هـــــا بيايی

بـــــمـــــوی مـــــن چــــرا ره گـــم نمايی

نـــخـــواهــــم نـــاصـــح وارونه کـــــارم

که پای ضعف « تو » « من » سر گذارم

کـــــی انصــــافی درين حکمــــت به بينم

گــــنـــــه از تــــو و مــــن  دوزخ نشيـنم

بــــــجـــــای روی من ای مصلحت ساز!

بـــــروی ضــــــعــــف نفست چادر انداز

 

بيا مرا بتراش

بيا مرا بتراش ای تـــنــــــــــم بدستانت

به بت ســــــرای دلت در شبان رويايی

بيا مرا بتراش تا سحــــــــر مرا بتراش

به لمس و بوسه و ناز و نياز و زيبايی

 

بيا مــــــــرا بتراش در حرير و ابريشم

به بســـــتـــر شب تنهای سوز عريانت

به شـــوق پنجه کشيدن زپای تا به سرم

چو نور وسوسه ی شمع ذوق چشمانت

 

زبوسه ريز لبانت ببــــــــار گل به تنم

شراب تشنـــــگی عشق در گلويم ريز

ببردلم به سر بالـــهـــــــای مژگـــانت

به جذبه های نگاهت زخود فرويم ريز

 

بکش مرا به خم و پيچ های آغوشت

به کوره ی نفست آتشم کن ، آبم کن

ميان عشق قوی پنجه ی دو بازويت

بگيرم و بفشار ، بشکن و خرابم کن

رويکردها

1 ـ شاعر ، اين دوشعر تازه اش را به صفحه ادبی مجله آزادی اهدا کرده است

2 ـ ص ، ص 36 ـ 37 کتاب شگوفه بهار

3 ـ گرفته شده از مقدمه و نقد دلپذير جناب داکتر شهپر در کتاب شگوفه بهار

4 ـنقل قول از صحبت راديويی شاعر با راديو آشنا در مقابل پرسش يک هموطن از داخل کشور

5 ـص 31 مقدمه و نقد برکتاب شگوفه بهار بقلم داکتر محمود افشار دانشمند ايرانی

6 ـ ماهنامه محبت شماره 9 سنبله 1380 ـ انگلستان جناب هارون يوسفی گوينده و طنزنويس

 

مأخذ : کتاب شگوفه بهار و کتاب چادر

        ـ  کست مصاحبه شاعر با راديو آشنا

        ـ  ياداشتهای نگارنده

 


بالا
 
بازگشت