محمد ادريس بقايي

 

 

 

حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی


خطا ب به آن عده دانشمندانی که همیشه از ایرانی بودن تعدادی از دانشمندان وعارفان افغانستان یاد میکنند!

مقدمه :
در جواب آن عده ایرانی هایی که همیش گفته اند مولانا جلال الدین محمد بلخی و دیگر عارفان و بزرگان افغانستان ایرانی اند  باید یا د آور شوم که حضرت مولانا جلال الدین بلخی در زمان حکومت بعد از آریایی در شهر بلخ ( مادرشهر ها) دیده به جهان گشود ه و جد اندر جد افغانستانی بوده از آب و هوای همین کشور استفاده کرده بود و تازگی روح وروانش از همین جا آغاز شده بود . این که چه باعث شد حضرت مولانای بلخ با پدرش که سلطان العلما ( بهاء الدین ولد ) به شهر های دیگری سفر کرد قضای حق رفته بود از بلخ بیرون روند و این عاشق و معشوق دلسوخته به هم دیگر وصل شوند تا عشقی که از انوار الهی است در وجود حضرت مولانا جلال الدین بلخی و شمس الحق تبریزی لبریزشود واز موجودیت دودلسوخته گان عشق مردم آن دیار نیزبهره مند شوند.
شنیده ام در همه جا از این دو سخن مدعی های ایرانی استفاده کرده اند ، اول اینکه در قدیم ما همه یکی بودیم کشور ها همه یک کشور آریایی بود و حضرت مولانا بلخ و دیگر عرفان و دانشمندان افغانی هم ایرانی است. کشور ايران کنونی درگذشته نه چندان دور بنام فارس ياد ميشد و ايران شامل تمام منطقه فارسی زبان  منطقه را در بر ميگرفت . ولی پس از آنکه کشور فارس نام ايران را برخود گذاشت اين پاليسی رسمی دولت ايران تعيين گرديد تا تمام افتخارات گذشته منطقه را منسوب بخود سازد،  در حاليکه دولتمندان افغانستان بنابر سياست های فاشيستی و ضد ملی دراين زمينه هيچ اقدام مقتضی انجام ندادند. و دوم اینکه نابسامانی های خصوصا 3 دهه اخیر افغانستان اکثرقلم بدستان کشور مصروف مهاجرت ها و هزار نابسامانی های دیگر شدند ونتوانستند کاری را در غنامندی ادب و فرهنگ خود انجام دهند . اگر قضیه ازیکجا بودن این چندین کشور در منطقه در قدیم هست ما نیز باید بگوییم که حضرت سعدی و حافظ علیه رحمه از افغانستان است چون قبلا همه کشور ها یک کشور واحد بود .

قلم به دستان ایرانی ! هر دانشمند و عارفی را که جد اندر جد از افغانستان بودند از جمله رابعه بلخی ، سنایی غزنوی ، حضرت خداوند گار بلخ ، و علامه سید جمال الدین افغانی را به کدام دلیل میگویید که ایرانی اند. این نه یک اشتباه بزرگ هست که در جلسات ، نشست های ادبی ، و سالگردهای از عرفان و دانشمند افغانستان به نام ایرانی بودن شان یاد آور میشوید بلکه این عمل کرد جفایی است در حق هر عارف و دانشمندی که هویت اور را تغیر میدهند.
اکنون به نوشتن چند سطری دراين زمينه اکتفاکرده ، آروز دارم که دیگر از واقعیت ها و حقایق نگذرند واعتراف نمايند که کدام عارف و دانشمند از کجا بوده و در هر نشستی که انجام میدهند باید از حقایق چشم پوشی نکرده از هویت اصلی این بزرگان نام برند.

بیوگرافی و مطالبی چند از حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رحمت الله علیه:

 

زاهد کشوری بدم، صاحب منبری بدم
کد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو


روح بی قرار و جان شیفته ای در برخورد با پیری دریا دل حوزه وسیعی علمی و کرسی بحث و خطبا و فقه و اصول و تفسیر و حدیث و کلام و عرفان را رها کرد. اگر گونی و تحولی عقلیم برجانشین مستولی شد. شخصیت دیگر یافت واله و شیدا شد، زبان به شعر و شاعری گشود و دریایی خروشان و مواج و متلاطم در غزلیات غنایی و فخر عرفان دوستان بنام دیوان شمس بوجود آورده و که تشنه کامان وادی عشق و معرفت در هر عرصه و زمان از نشه حیا ت بخش آن سر مست گردید و صاحبدلان جان آگاه از رایچه گلهای همیشه بهار آن شام جان را معطر و عطراگین ساخته اند
سراینده این شاهکار حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی رحمت الله علیه است که از اثر معرفت با شمس الحق تبریزی رحمت الله علیه خورشید عشق در وجودش شعله ورشد و از خامی به پختگی و از پختگی به سوختن کشاند.
مولانا جلال الدین محمد بلخی در سال 604 هجری در شهر بلخ کشور افغانستان پابه عرصه وجود گذاشت . پدرش محمد بن حسین بن احمد خطیبی است که به سلطان العلما بهاء الدین ولد شهرت داشت.. بهاو الدین ولد از دانشمندان زمان خویش بود به علامه عصر شهرت داشت از بزرگان صوفیه بوده و مولانای بزرگ خوانده میشد.
جلال الدین کودک خورد سال بود که با پدرش از بلخ مهاجرت نمود انگیزه این مهاجرت رنجش و دلخستگی بها الدین ولد از مردم بلخ بود در این سیر و سفر بهاالدین ولد درمسیر راه نیشاپور شیخ فرید الدین عطار را دیدار کرد و شیرخ فرید الدین عطار در روی سیمای جلال الدین محمد آثار نبوع و عظمت را دریافت و نسخه ای از اسرار نامه را به او هدیه نمود . مولانا بعد ها از مضامین این مثنوی بهره فراوان گرفت. و یعنی از حکایات آنرا در مثنوی شریف اقتباس نمود. پدر مولانا آموزگار بزرگ او در تعلیم و تربیت وسیر سلوک و مراتب عرفانی بود. چون در سال 628 هجری جان به جان آفرین تسلیم کرد مولانا بر مسند پدرنشست سالی از وفات بهاالدین نگذشته بود که یکی از خلفای او بنام سید برهان الدین محقق ترمزی از مرگش مطلع شد به قونیه آمد و مولانا را وادار کرد تا در شام و حلب به تکمیل تحصیلات و معلومات خویش بپردازد. خود او نقش مهمی در حیات علمی و معنوی مولانا داشته است. مولانا مدت 9 سال از مجالس درس او کسب فیض کرد. در مدت و سالی که جلال الدین با او بسر میبرد . سید برهان الدین با رها معارف سلطان العلما را به وی تلقین کرد. و چون در سال 637 هجری در گذشت غم و اندوه مرگ وی چنان در روح مولانا تاثیر گذاشت که تا پایان عمر او را از یاد نبرد. و از مثنوی و فیه مافیه به نقل سخنان او پرداخت. 5 سال از مرگ سید برهان الدین گذشته بود که شمس الحق تبریزی به قونیه وارد شد ملاقاتی بین مولانا و شمس رخ داد و این ملاقات چنان انقلابی عظیم در روح مولانا ایجاد کرده که از برکت آ ن دوشاهکار بزرگ دیوان شمس تبریزی و مثنوی در ادبیات فارسی دری بوجود آمد.
مولانا پیش از آن که پیمانه جانشین از عشق شمس الحق تبریزی شود شعر نمیسرود وزبان به سخن منظوم نمیگشود. و پس از آن شاعری آغاز کرد و سرود عاشقانه در پیوست و جهانی را به آهنگ عشق بر انگیخت و در حلقه سماع کشید و بر قص آورده پس محرک او در بیان این اسرار عشق یا معشوق بو دکه این هردو باحق متحد و یگانه اند و این شعر ونوای روح انگیز که از گلوی وی بر میاید از اوست بلکه عشق یا معشوق است که بزبان او سخن میگوید و بر پرده های گلویش آهنگ میریزدو هرچه او بگوید یا بسراید خواه لطف باشد یا قهر، ترانه و خیال باشد یا ناله درد آمیز فراق، تصریح یا تقبیح و توبیخ ، همه گفته عشق تعلیم معشوق است و این رشته را عشق برگردن وی افکنده و بی اختیار او را تا آنجا یی که خاطر خواه اوست میکشاند. در دفتر مثنوی مولانا با بیان موثری از شمس الحق تبریز سخن میگوید و او را به آفتاب و نور مطلق حق تشبیه میکند.


 

شمس تبریــــز که نور مطلــــق است
افتـــاب اســــت زانوار حــــق است
ایــــن نفــــس جانــــم بـــرتافته است
بــــوی پیـــراهان یوسف یافته اسـت
کـــز بـــرای حــــق صحبت ســالها
بــازگوی رمزی از آن خوشحال ها
من چه گویم یک رگم هوشیار نیست
شر ح یاری را که آنرا یــار نیــست
خود ثـــنا گفتن ز من تــرک ثناست
کایـــن دلیل هستی و هستی خطاست
شرح این هجران و این خون جگررا
ایــن زما ن بگــــذار تا وقت دیـــگر
گفتنـــش پوشیده خوشتر ســر یـــــار
خود تو در ضـمن حکایت گوشـــدار
خــوشتر آن باشــد که سر دلـــــبران
گفتـــه آید در حدیــــث دیگــــــــران

 

اما این افتاب جهان افروز این عارف مجذوب که با گیرائی کلام و سحربیان خویش توانست اندیشمند سترگی چون مولوی جلال الدین محمد بلخی را در دریای محبت غوطه ور کند و در مستی عشق از خود بیخود نماید کیست.؟ ما هنوز نمیدانیم بین این دو سوخته عشق الهی چی گذشته است که جهانی را به حیرت و شگفتنی واداشته اند ولی در یک کلمه میتوان گفت که این دو آفتاب وجود یکدیگر را کمک نموده اند یکدیگر را ساخته اند یکجا شده اند.

 


جـــــــان مـــــن و تو بود یکی زاتحـــــــاد
این هردو یکـی است حزکه همان یک مباد
جام دوی در شکن بـــا ده مده بـــــــاد را
چـــون دوشود پادشا شهر شــود در فســـاد


متاسفانه از زندگانی شمس الحق تبریزی اطلاع درست دردست نیست اما مقالات اطلاعات ارزشمندی از حیات ............. و مترب عرفان خویش بدست میدهد که روشنگر نکات مهم و تاریک زندگانی خود او و مولانا ست گذشت از انم وی که افلاک محمد بن علی بن ملک داد ذکر نمده خودش در مقالاتش میگوید از مریدان ابوبکر سله بافم در من چیزی بود که شیخم نمیدید و هیچ کسی ندیده بود. آن چیزی را خداوند گارم مولانا دیده آنچه باری خاطر مولانا کردم باری شیخم انجام ندادم این چیزی که شمس از آن دم میزند همان جاذبه های عشق الهی است که مولانا را مجذ وب کرده است. رازهایی است نا گفتنی که شمس میداند و مولانا نیز میداند اسرار طریقت است که آنها برای یکدیگر فاش ساخته اند این همدلی روحی و معنوی که میان شمس و مولانا برقرار شد یکنوع اتحاد و یگانگی شان است . اتحادی است که مریدو مراد نمیشناسد نسبت به یکدیگر هم مراد و هم مرید . به همین مناسب به غم اینکه هردو بسیاری از مشایخ زمان خودش را دیدار کرده بودند هیچ کدام نتوانسته بودند این همدلی را بوجود آورند که متحد جان های شیران خداست. بر نگاه شمس مولانا در اوج اندیشه است و چشم مولانا شمس آ،فتاب صحبت و معرفت او کسی جز مولانا را قبول ندارد و مولانا کسی جز او در هر دو چنان از اوج به همه چیز نظاره میکنند که فکر بلند و روح منیعشان در هیچ چیز محدود نمیشود.

 


گفتم تو کیستی؟ گفت مراد همه
گفتم من کیستم؟ گفت مراد مراد

 
با احترام

 


www.fakhriafghanha.persianblog.com
idrees_qhatra2000@yahoo.com

 


بالا
 
بازگشت