دکتر رازق رویین                         

این نوشته رابه روان پاک مادرم میبخشم که اگرنتوانست ازمن رستمی بسازد، شغادی هم نساخت.

                                                                                                

رستم نماد ماند گاری ملت

 

  وقتی کودک بودم به داستانهای رستم سخت دلبسته بودم. دراین راستا مادرم ومامایم این دلبسته گان سرگذشت واستوره مراهمچون خودشان به دنیای رازناک افسانه ها واستوره های کهن سرزمینشان اشنا کرده بودند. قصة « رستم ودیو مازندران» مادرم، و داستان« رستم وسهراب» کتابی که مامایم خریده بود تا شبها برایش بخوانم، مراشیفتهء رستم وکارنامه های او ساخته بود. اینراهم بگویم که درزادگاهم بلخ ودیگر شهرهای کشورم رسم قصه خوانی ونقالی رواج بسیارداشت که امروزه دراثرپیشرفت تکنالوژی، جایشانرابه رادیووتلویزیون وکمپیوتر وانترنت داده اند. درآن هنگام مردم به ویژه کتابهای حماسی چون: شاهنامه، ابومسلمنامه ، امیرحمزهء صاحبقران، امیرارسلان رومی و.....راچه درخانه ها یشان چه درحجره های مساجد محل،به ویژه در شبهای دراز زمستانی یا شبهای رمضان پس از نماز تراویح میخواندند ولذت میبردند. من خود بیاد دارم که درچنین شبهایی همراه با مامایم در چهارباغ سخی درحجرهء متولیان روضه میرفتیم، مردلاغراندام وسیاه چهره، درحالیکه تبرزینی منقوش وزیبایی راد م دست خودمیداشت باصدای بلند کتاب ضخیم ابومسلم خراسانی را میخواند وشنونده گانشانرا سرمست مردانه گیها وکارنامه های ابومسلم خراسانی( بهزادان) ویارانش میکرد.(ازآنروزگار تااکنون باهمة اشتیاق یافتن وخواندن، ازاین کتاب نسخة چاپی یا سنگی، ندیده ام) این یا دآوری برای آنست که بگویم سیمای رستم ودیگرمردان حماسه وداستانهای رزمی، گمان میکنم درآیینه تصور خورد وبزرگ ودرخانه خانة مردم وملت ما جا داشت وتاهم اکنون جا داردکه با وحود بیگانه گیهای معین ما از گذشتهء پدرام، هنوز هم کم وبیش از آنها نبریده ایم. داستان رستم وسهراب ومادرخردمند سهراب، شاهدخت سمنگانی تهمینه، این بانوی آزاده وعاشق وارسته که بنابرسنت نیاکانش، به خودش وتصمیم دادگرانه اش متکیست، درهمین سمنگان کهن که تاهم اکنون با وجود دستبردهای خودیهای کوتاه بین وهمسایه های خویشتن خواه، باهمان نام ونشان پارینه برجا مانده است، شکل پذیرفته وآواز رخش در دشتهای پر گل آن، هنوز از حافظهء تاریخی ما فرار نکرده است واستوپهء بزرگ سنگی به نام  {تخت رستم } در سمنگان و{ آخور رخش رستم} بنا به روایت تاریخ سیستان، در ده قرنین در ولایت نیمروز، یادآور حضور استورهء قهرمانیهای رستم واسپ کار آگاهش رخش میباشد که جهان پهلوان زابلی آنرا برای سواری از میان خیل اسپان برگزیدهء کابلی، برگزیده بود. اینها همه از دورانهای کهن تا اکنون برچشم ودل وگوش مردم ما نشسته اند. نام رستم تاهم اکنون در میان مردم ما زنده است. جوانان درهنگام پرخاش با یکدیگر برای نشاندادن نترس بودن خویش غالبآ میگویند: مه از رستمت نمیترسم ! دستت خلاص! یا میگویند: رستم خونیستی که ازت بترسم ! یا ضرب المثلی هست که به شهرت جهانشمول رستم دلالت دارد. میگویند: نام رستم به از رستم ! پرسش اینجاست که چرا نام رستم چه در گفتار وچه در نوشتار از گذشته های دور بدینسو با رنگینی تمام زنده گی خودش را تا دوران ما حفظ کرده است؟ پاسخ بدین پرسش مضمون این مقالت است که در دایرة امکان بدان پرداخته میشود.

    استوره های تاریخی که امروزه به گونة افسانه وداستان بر زبانها وروانهای ما جاریست، هرگز درپویهء تاریخ ازحرکت نیاسوده وبه فراموشی نرفته واز سده یی به سده یی دیگر راه خودشرا گشوده است. برای آنکه درجهان هیچ ملتی را سراغ نداریم که به گذشته اش بی علاقه باشد وباگسست از آن رازی . «ایلیاد واودیسه» یونانیان و« رامایانای» هندوان هنوز زنده است وخواننده دارد. حماسهء « منس» هنوز بر روانهای مردم قرغز حکومت میکند و« کوراغلوی» ازبیکان وترکمانان نیز بر زبان قصه گویان ونقالان آنان جاریست. درمتن همة اینها عنصر پاینده وسازنده یی وجود دارد؛ عنصر، انسان برین. افلاتون گفته بود:« کسیکه عمل بیداد گرانه انحام نمیدهد، شایستهء بزرگداشت است. ولی آنکه اجازه نمیدهد دیگران عمل غیر دادگرانه انجام دهند، دوبار سزاوار بزرگداشت است.» (1) ویژهگیهای چنین انسانی یعنی انسان برین را میتوان چنین بر شمرد: آزادیخواهی، خوبی، مردعمل بودن، دادگربودن، شایسته بودن، مددگار بودن وبرضد بیداد وبرای آوردن داد جنگیدن ورستم درکاروپیکار خود دارنده چنین صفتهای والا وانسانیست.این ویژه گی او یعنی رزمیدن واستادن در برابر بیدادگران باعث آن شده است که در طی سده های بیشمار به عنوان پاداش، مورد بزرگداشت مردمش قرار بگیرد. واینکه چنین شخصی وجود خارجی داشته یا نداشته برایشان از اهمیت چندانی برخوردار نبوده است چون او زادهء تاریخیست که پیامشرا نیاز آفرینشگرانه معنوی مردم درخودش پرورده است. ومیدانیم که درحماسهء پرورش چنین کرکتری غایه وهدف اصلیست.  بیشتراین روایات وافسانه ها وداستانهای تاریخی ما دروجود بزرگترین کتاب حماسی جهان، یعنی شاهنامهء فردوسی، زنده وپاینده مانده است ومردم مارا در درازای زیستار اجتماعیشان، ودر روزهای تاریک وروشن زنده گی، مدد رسانده ودر برابر بدی وبد سگالی، توان ایستادن ومقاومت بخشیده است.

     بخش بزرگ شاهنامهء فردوسی، بخش پهلوانیست که بیشترینه با کارنامه های رستم وخانوادهءاو مربوط است. براساس روایات اساتیری رستم ازتخمة جمشید است. جهان پهلوان زابلی رستم، از رودابه مادری کابلی وزال پدر زابلی که پرورده سیمرغ در البرز کوه یا هندو کوه(هندوکش امروز) است، به دنیا میآید. جمشید بادختر کورنگ، شاه زابلستان ازدواج میکند واز آنها سلسله نسبی بدینگونه: تور،شیدسپ، تورگ، شم،اثرت، گرشاسپ، نریمان، سام، زال واز زال رستم زاده میشود. درزبان پهلوی نام رستم به معنای <دارنده پیکر زورمند> میباشد که هم معنا با « تهمتن» در شاهنامه است. ولی درشاهنامه مصداق نام رستم از واژه رستن آمده است. چنانکه از زبان رودابه بانو، پس از زادن رستم، با خود آگاه گفته میشود: رستم ! یعنی از بار داری رها گشتم !

برستم بگفتا غم آمد به سر          نهادند رستمش نام پسر

    رستم از مادر کابلی اش رودابه، به تدبیر سیمرغ در زابل به دنیا میآید. زادن این ابر مرد حماسهء داد علیه بیداد، در خور توجه است :

    پس ازآن همه ماجراهای عاشقانه میان رودابه دختر شاه کابل وچالشهای فکری میان هردو خانواده، سرانجام زال زابلی باگرفتن موافقت پدرش سام، همراه با خانواده وبا ساز وبرگ بسیاربه کابل میرسدو ازسوی مهراب، شاه کابلستان با دبدبه وشکوه بسیار پذیره میگردد به شاهنامه روی آوریم :

    

بزدنای مـــــهراب وبربست کوس        بیاراست لشکر چو چشم خروس

ابا ژنده پیـــــلان و را مشگر ا ن        زمین شد بهشـت از کران تا کران

زبس گونه گـــون پرنیانی درفش        چه سرخ وسپید وچه زرد وبنفش

چه آوای نای وچــــه آوای چنگ        خروشیــــــدن بوق و آوای  زنگ

توگفتی مگرروزانجــــامش است        یکی رستـخیزاست گررامش است

همی رفت ازاینگونه تاپیـش سام        فرود آمداز اســــــپ وبگذارد گام

گرفتش جهان پهــلوان در کنــــار        بپرسیــــــدش ازگردش روز گا ر

شه کابلســتان گرفت آفــــــــــرین       چه بر سام وبر زال زر همچنـــین

نشســـت از بر بارهء تــــــــیز رو       چو از کوه سر بر کشــــد ما ه رو

یکی تاج زرین نگــارش گهــــــر        نهــــــاد از بر تـــــــــارک زال زر

به کابل رســــــیدند خنــدان وشاد        سخنهای دیرینه کردنــد یا د.......

 

پس از برپایی جشن بزرگ وبه نام در کابل،( خواننده میتواند با خوانش این بخش شاهنامه در بارة چگونگی این جشن ورمزورازهای گذشته فرهنگ کهنسال خویش، لحظات پرشموهی را اززبان سره وسچه فردوسی بزرگ؛ از سر بگذراند.) سام وزال ومهرابشاه وسیندخت مادر رودابه ورودابه پس از سه هفته پایش درکابلستان به زال بر میگردند. ودرآنجا نیز سه روز رابه جشن وطرب میگذرانند. پس از ان مهرابشاه به کابل برمیگردد وسیندخت تا زادن رستم درکنار دخترش رودابه در نیمروز پایتخت زابلستان به سرمیبرد. واما زادن جهان پهلوان زابلی داستانیست شنیدنی که حماسه سرای بزرگ زادن او را بارنگ وآرایش ویژه، وبه گونه یک حادثهء گره در گره وخارق العاده بیان میدارد تاخواننده را امادهء پذیرش حوادث اثرگذار بعدی بسازد. همانسان که رستم درمتن حوادث داستانی شاهنامه به عنوان بزرگمرد حماسه ها وقهرمان رزمنامه ها جایگاه ویژه دارد، زادن او هم نمیتواند حادثة کوچک وکم اهمیتی باشد. بدینسان:

   بـــسا برنیــــــامد برین  روزگا ر      که آزاده ســـــــــــرو اندر آمد ببا ر 

بها ر دلفــــــــروز پژمرده شد       دلــش را غم ورنج بسپرده شد

شکم گشت فربه وتن شد گران      شد ان ارغوانی رخش زعفران

سیندخت ورودابه هردو از عاقبت کار هراسانند. رودابه به مادر از مرگ زودرس خود خبر میدهد وازاین گونه نالیدنها بر دلنگرانیهای سیندخت می افزاید:

تو گویی به سنگستم آگنده پوست          وگر آهنست آنکه نیز اندروست

تا سرانجام یکروز:

چنان بد که یکروز از او رفت  هوش          از ایوان دستـــــان برآمد خروش

خروشید سینـــــدخت وبخشود  روی           بکند آن ســیه گیسوی مشکبوی

یکایک به دستــــــــــــان رسید آگهی           که پژ مرده شد برگ سرو سهی

زال به فکر چاره می افتد. چه کند رودابه اش را از مرگ حتمی نجات دهد وازحالت بیهوشی به هوشش آرد.به یا د سیمرغ که پروراننده اش است میافتد تا گره مشکلشرا او بکشاید پس:

ببالیـــــــــــن رودا به شد زال زر       پر از آب رخســـار وخسته جگر

همان پر سیــــــــمرغش آمد بیاد        بخندید و سیــندخت را مژده داد

یکی مجمــر آورد وآتش فروخت        وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت

هم اندر زما ن تیره گون شد هوا        پدید آمد آن مـــــــرغ فرما نروا

زال چنانکه سیمرغ آموخته بود، پراو را درآتش می افگند تاسیمرغ به سروقتس برسد واو را در هنگام سختی ودرمانده گی که روی آورده، یاریش کند. وقتی سیمرغ به نزد زال فرود می آید، زال از اوچارة کار را میپرسد وسیمرغ او رابه آرامش میخواند وزادن فرزند نامدارش را به او مژده میدهد:

چنین گفت با زال کین غم چراست؟          به چشــم هژبر اندرون نم چراست؟

کزین سروسیــــــــــــمینبر ماهروی          یکی نره شــــــــــــــیر آیدو نامجوی

که خاک پی اوببــــــــــــــوسد هژ بر          نیارد گذشــــــــــــتن به سر برش ابر

ز آواز اوچــــــــــــــرم جنگی پلنـگ           شود چاک چاک وبخـــــاید دو چنگ

هــــــــــــــران گرد کاواز گـوپال اوی          ببیــــــــــــــــند یر وبازوی ویال اوی

زآواز او انــــــــــــــــــدر آیـــد ز پای           دل مردجنـــــــــــــگی بر آید ز جای

به جای خرد ســام سنگـــــــــــی بود           به خشــــک اندرون شیر جنگی بود

به بالای سرووبه نیــــــــــروی پـــیل           به آورد،خشـــــــت افگند بر دو میل

به فرمان دادار نیکــــــــــــی دهـــش           نیاید به گیـــــــــــــــــتی زراه زهش

بیاور یکی خنـــــــــــــــــجر آبگـــون           یکی مرد بینا دل پر فســــــــــــــون

نخستین به می ماه رامســــــت کـــن           زدل بیم و اند یشه را پســــــــت کن

بکافد تهیگاه ســـــــــــــــرو سهــــی            نباشد مر اورا زدرد آگهــــــــــــــی

وزو بچۀ شـــــــــــــیر بیــــرون کشد           همه پهلـــــــــوی ماه در خون کشد

وزآن پس بدوزآن کجـــــا کــرد چاک           زدل دورکن ترس وتیــــــمارو باک

گیاهی که گویمت با شیــــــرومشــک           بکوب وبکن هرسه درسایه خشک

بســــاو وبرالای بر خستــــــــگیــش           ببینی همان روز پـــــــــــیوستگیش

بدوما ل ازان پـــــــــس یکی پرمـــن           خجســـــــــــــــــته بود سا یۀ فرمن

ترا زین سخن شــــــــــــاد بایــد بدن            به پیش جـــــــــــــهاندار باید شدن

که اودادت این خســــروانی درخـــت            که هرروز نوبشــــکفانند ش بخت

بدین کار دل هیچ غمـــــــگین مـــدار           که شاخ برومند ت امـــــــــــــد ببار

   بگفــــــت ویکـــی پر زبازو بکنــــــد           فگندو به پرواز برشــــــــــــــــد بلند..

زال فرمودۀ سیمرغ رابکارمیبندد. موبدی را بربالین رودابه میارد تاکا رپهلو شکافی را که امروزه شاید عمل ساده يي بیش نباشد، در تصور نیاکان ما از هزاران سال پیش، به واقعیت اسطوره مبدل سازد. سندخت از این عمل بيمناک است و:

فرو ریخت از مژه سندخت خون                که کودک زپهلو کی آید برون !

و موبد دست بکار میشود:

بیامـــــــــد یکی موبد چرب دست                  مرآن ماهرخ را به مـی کرد مست

بکافیـــــــــــــد بیرنج پهلوی ما ه                  بتابیـــــــــــد مر بچه را سر ز راه

چنان بی گزندش بــــــرون آورید                   که کس درجهان این شگفتی ندید

یکی بچه بد چون گوی شیروش                   به بالا بلنـــــــــــــد و بدیدار کش

شـگفت اندرو مانده بد مردو زن                   که نشنـــــــــــــید کس بچۀ پیلتن

همــــــان درد گاهش فرودوختند                   به دارو همه درد بســـــــــپوختند

رودابه پس از یک شباروز به هوش میآید.خود را درمیآبد وفرزند را نیز. وگویی ناخود آگاه نام فرزند را بر زبان می آرد:

« برستم » بگفتا غم امد به سر                 نها دند رستمش نام پسر

و پس ازاین جشن بزرگ برپا میگردد ومیلاد کودک را گرامی میدارند:

یکی جشن کردند در گلستان                  ززاولســـــــــــتان تا بکابلستان

همه دشـــت پرباده ونای بود                  به هرکنج صد مجلس آرای بود

نبد کهتر از مهتران بر فرود                   نشــسته چنانچون بود تار و پو

 

ابر مرد حماسه هارا ده دایه شیر میدهد ووقتی به هشت ساله گی میرسد، جهانی بر قدو بالای او متحیر میماند:

چو رستم بپیـــــمود بالای هشت                   به سان یکی سرو آزاد گشت

چنان شد که رخشان ستاره شود                  جهان برستـــــاره نظاره شود

توگفتی که سام یلســـتی به جای                  به بالاو دیدارو فرهــنگ رای(3 )

ببینیم حماسه سرای بزرک فردوسی، از رستم چگونه تصویری میپردازد:

بزرگان براو خواندند آفـــــــــــرین              که: بی تو مــــــــبادا کلاه ونگین

کســــیراکه چون پیلتن کهتر است               زگردون گردان سرش برتر است

پســــــــــــندیده باد این نژادو گهر              هم ان بوم کوچـــــــون توآرد ببر

تو دانی که با ماچه کردی به مهر               که از جان تو شاد بادا سپـــــــهر

همه مرده بودیم و برگشــــته روز              به تو زنده گشـــــتیم وگیتی فروز

                                                                 شاهنامه، ص 471 )

ورستم در پاسداری از میهن وراندن زیانکاران وبدان چنین میگوید:

وزایدر شـوم تازیان چون پلنگ                 درنگی نه والا بود مرد سنگ

کسی کو گنهــــکار وخـونی بود                 به کشـــــور بمانی زبونی بود !

زمین را به خنجــر بشویم زکین                 بدان را نمانم همــــی بر زمین !

 رستم وقتی با قوی پنجۀ بیدادگر چون پولادوند که درخدمت پتیاره افراسیاب است روبرو میگردد، نه ازبیم زوال تن که از فرجام نامیمون جنگ واسیب بر کشاورزان وپیشه وران ومرزو بومش نگران است، بزرگوارانه رو به یزدان میآرد وچنین میگوید:

که ای برتر از گــــــردش روزگـــار             جهـــــــــــاندار وبینا وپروردگار

گرین گردش جنگ من داد نیســت              روانم بدان گیــــــــتی آباد نیست

روا دارم از دســـــــت پـــولاد وند              روان مـرا برگشـــــــــــــاید زبند

ورافراسیــــــــــاب است بیـــدادگر             تو مســتان زمن دست زور وهنر

که گرمن شوم کشته بردست اوی             به ایران(2) نماند یکی جنگجوی

رستم همواره پس از پیروزی بر دشمن، بافروتنی ومردانگی سپاهش را از غرور وتجاوز بر بیچاره گان برحذر میدارد. درهمین جنگ پس از پیروزی برپولادوند وافراسیاب، رو بگردان وگردنکشانش چنین هشدار میدهد:

چنین گفت رستم که کشتن بسست               که زهر زمان بهر د یگر کسست

زمانی همــــــــــــی بار زهر آورد               زمانی زتریاک بهـــــــــــــر آورد

همه جامۀ رزم بـــــــــــیرون کنید               همــــــه خوب کاری بافزون کنید

چه بندی دل اندر سرای سپنـــــج               که دانا نداند یکــــــــــــی را زپنج

زمانی چو اهـــرمن آید به جنگ               زمانی عروسـی پراز بوی ورنگ

بی آزاری وجا م می برگــــــزین               که گوید که نفـــــرین به از آفرین

بخور آنچ داری وانــــــده مخور               که گیتـــی سپنج است وما بر گذر

میازار کــــــــــس را ز بهر درم               مکن تا توانی به کـــــــس برستم

                                                                                   ص 489

بدینگونه جهانپهلوان زابلی که درهنگام پادشاهی منوچهر زاده شد ودرهنگام پادشاهی کیقباد برای پاسداری از میهنش کمربست درسراسردوران زنده گیش داستانهای پرشکوهی از جدال با تجاوزگران ودیوان وجادوگران ونابه کاران وبیدادگران، می افریند چون: به پادشاهی رساندن کیقباد، کشتن دیو شپید، فتح هفتخوان، دفاع از کشور درهنگام پادشاهی کیکاووس وکیخسرو. بیرون راندن افراسیاب ازکشورو... که بخش بزرگ شاهنامۀ فردوسی بدان بسته گی دارد.

       پس از به قدرت رسیدن خاندانهای آریایی چون طاهریان وصفاریان وبه ویژه سامانیان که دوران حکومتشان 122 سال دوام کرد، میتوان گفت دوران رنسانس تاریخ کشور ما وکشورهای همسایۀ ما آغاز میگردد. دراین دوران است که زبان وادبیات فارسی دری درسراسر این منطقه به اوج شهرت خود میرسد وگوینده گان نامور این زبان درعرصه های گوناگون دست به آفرینش اثار جاودانی میزنند. چه درشعر وچه درنثر ادبی وچه درتاریخ وچه در دانشهای طبیعی واجتماعی. ازمیراث گذشته گان خود یعنی دهگانان وآزاده گان در برابر بیگانه گان تازه به دوران رسیدۀ عرب، با افتخار وسر بلندی، یاد آوری مینمایند ودست به حماسه سرایی میبرند که ازآن شمار باید از خداینامه ها،  شهنامۀ ابومنصوری، شاهنامۀ ابوالۀ وید بلخی، گشتاسپنامۀ دقیقی بلخی( دراین حماسه نامه از گشتاسپشاه پادشاه بلخ وظهور زردشت پیامبر بلخی وپهلوانی چون زریر واسفندیار رویینتن، درهزار بیت، سخن به میان آورده که فردوسی آن داستان را عینآ در شاهنامه اش نقل کرده است) . ودر پایان این مرحله، شاهنامۀ عظیم فردوسی توسی، تولد بزرگترین حماسۀ جهانی را نوید میدهد. کانونهای این نهصت وجنبش آغازین بیشترینه در شهرهایی چون بلخ وبخارا وسمرقند قرار دارد.

     پس از سدۀ چهارم هجریست که با بقدرت رسیدن خاندانهای غیر آریایی رفته رفته آثار ضعف در حماسه سرایی وپرداختن به داستانهای ملی، رونما میگردد. وعلت آنرا دانشمندان ایرانی، دکتر ذ.صفا چنین بر میشمارد:« تسلط غلامان وقبایل زرد پوست برایران ونفوذ  عوامل دینی وفراموش شدن افتخارات نژادی وضعف مبانی مبیت در میان ایرانیان است که با حفظ وتوسعه ونظم حماسه های ملی مباینت دارد.» (4)  حاکمان ودست نشانده گان خلافتهای دمشق وبغداد نیز از گسترش وبالنده گی چنین ادبیاتی، جلوگیری میکردند. وآنرا زنده ساختن سنتهای گبرگان وانمود میکردند ودر قلمرو دین مکروه میدانستند وبه ویژه اهل تشیع آنرا از مقولۀ « ترهات» میدانستند.( همانجا)

    ولی با ان هم از سدۀ ششم هجری برخی از آثار حماسی توسط خراسانیان نوشته میشود که به گونه نمونه میتوان ازاین کتابها نام برد: گرشاسپنامۀ اسدی توسی، بهمن نامه از ایرانشاه ابی الخیر، فرامرز نامه، بانوگشسپنامه( دختر رستم) ، برزونامه (پسر سهراب) از سراج الدین بن عثمان بن مختار غزنوی، آذر برزین نامه ( داستان منظوم آذربرزین پسر فرامرز) داستان کک کهزاد( داستان پهلوانی رستم در کودکی) . طوریکه دیده میشودبیشترینه حماسه ها به رستم وخاندان او میپیوندد. زیرا اوست که در سراغاز زنده گی مدنی آریا ییان، از سر زمین خودش  در برابر تجاوزگران تورانی وغیر تورانی به پاسداری بر میخیزد. وطبل آزادی را دربرابر ضد آزادی وصدای داد را علیه بیداد بلند تر از هر قهرمانی دیگر مینوازد. استورۀ رستم ودیگرقهرمانهای ملی پیش از تکوین شاهنامۀ فردوسی درمیان مردم ودرفرهنگ مردم، وجود داشته است ودرآثار مکتوب به زبان پهلوی ، در چهار مقالۀ عروضی سمرقندی، درتاریخنامۀ بلعمی، درتاریخ سیستان وغیره ودرشعر بسیاری از شاعران بزرگ کلاسیک زبان دری ازرستم به عنوان نماد مردمی ودادگری ودستگیری وبلند همتی ومقاومت دادگرانه، یادشده است. درشعر معروف مولوی، از اوبه عنوان ابرمرد نایاب که بودنش راهمه وجدانهای پاک درهرزمانه یی آرزومند است، بدینگونه یاد شدهاست:

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت               شیر خداو رستم دستا نم آرزوست

درشعرونثر معاصر مانیز رستم به گسترده گی هرچه بیشتر در خامۀ شاعران ونویسنده گان،بازسازیهایی گردیده واز اوالگوی مرد ناپیدا وآزادۀ گمگشته، پرداخته شده است. من در پژوهیدنی کوتاه در دفترهای اندک از شعر ونثر معاصر که دراختیار داشتم ویایادی از آنهارا درحافظه، تصویرماندگاری استوره یی رستم رابسیار گسترده دامان یافتم که اینک به ذکر آنها میپردازم.دریکی ازداستانهای داستاننویس معاصر اکرم عثمان، فکرمیکنم درداستان ( مدهارا قول است) قهرمان مرکزی داستان به نام « کاکه رستم » سیمای مردی را نشان میدهدکه از تبار رستم است ودروغ نمیگوید وبه قول وپیمان خودش ایستاده است. وسرانجام بهدست شغادی دیگر به نامردی کشته میگردد. دریکی ازداستانهای بانوی قصه پردازی ما سپوژمی زریاب،( رستمها وسهرابها ) ،تراژدی رستم وسهراب به نوعی بازی شده وآنرا با فجعه های امروزینه درآمیخته است. درشعر امروزنیز استورۀ رستم فراوان جلوه داده شده است. درشعر بسا از همتباران رستم از او وسیمای انسانی اویاد کردهای به عمل آمده است. دریکی از شعرهای استاد لطیف ناظمی خوانده بودم که به مخا طبش گوشزد مینماید که به دنبال رستم چه میگردی کگه او زندانیی چاه شغاد است.یعنی که ما گرفتار فقدان او هستیم.

استاد عبدالرحمان پژواک در قصیدۀ بلندی آورده است:

بهم فتادن پورو پدر پی کشتار                       به یاد میدهد از جنگ رستم وسهراب

در شعر واصف باختری از استورۀ رستم، آرزویی چنین پرورده شده است:

       که سرانجام چابکسوار شیهۀ کدام رخش

       درکدام جنگل دستها وبازوها

       حصار خواب کدامین تهمتن رافتح خواهد کرد؟

ودر جایی دیگر:

      آسمایی کوه

      گردجوشن پوش رستم توش

      درپگاه فروردین های اهورایی

      خرقه یی ازپرنیان نور پوشیده.

ودر شعر( الازنهاریان زنهار):

       وگاهی نیز در صحرای سبز کودکیهایم

       سوار بارۀ رستم

       به فرمان پدر از شارسان زا ل زر تا قلعۀ افراسیاب پیرمیراندم.

ودکتر اسد الله حبیب از سر اندوه در بارۀ رستم مینویسد:

        مشعل عشق وامید رستم

       در سیه جاه که خاموش شده !

       دفتر خاطره هاییست که در بارش وباد

       بین ویرانۀ تقویم فراموش شدست.

واز استاد بیرنگ کوهدامنی میخوانیم:

نمود حکمت تان پور سینا                    نشان قدرت تان پور دستان

ودر جایی دیگر:

دیو آمدو دیوآمد، با بنگ وغریو آمد       کو رستم دستانی؟ تا رخش خودش راند

ودر شعر آنسوی موجهای بنفش) از پرتوی نادری میخوانیم:

      آفتاب

-         رستمیست در چاه

که هجوم خنده های مضحک شغاد مرگ

                          از هوش رفته است.

و قهار عاصی پیوند جالبی در شعر (پدرم) میان پدرش ورستم به وجود می آرد:

          پدرم کوه بلندیست

          آشیانی زعقابان لجوجست به پرواز بلند

          پدرم نا شکن است

         لنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگر آزادیســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

         خانۀ خشم پر آوازۀ اجداد خود است

                                                رســـــــــــتم گمنا میســـــــــــــــــــــــــــــــت

و دوشیزه خالده فروغ که صدایش در شعرهایش صدای آزادی وافتخارات کشورش هست.در کتاب « پنجره یی بر فصل صاعقه » در چند جا از استوره های کهن به ویژه رستم بدینگونه یاد می آرد:

      یک هفتخوان ترانه خواهم خواند

     تا رستم دریا

     به جستجو بر آید.

ویا :

    پدرم چندین هزار ساله است

    جغرافیای آزادیست

    زبان منست

    هفتخوانیست پراز رستم .

    کهنســـــــــــــــــــــــــــــــــــــا ل خاکســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتری مـــــــــــــــــو

   مرا پرورده است

      دوبازویش دو سیمرغ مهربانی

      در دستهایش ستاره یی ست

      که اندک اندک

      شب را تسخیر میکند

      و آن ستا ره منم .

وباز در شعری دیگر میگوید:

      سرزمینم پا میریست سوخته

                                سرزمیـــــــنم رســــــــتم است  !

و شجاع خراسانی در شعر (تلختر از سکوت ) میگوید:

      میــــد انم

      که زیبا ترین شعر

      رجز خوانی سهراب

      و زیبا ترین تصویر

      شعلۀ شمشیر رستمست

      اما ؛

     شیادی بر بلندای تزویر میخندد

     شا ید نامردی یک مرد

     و استورۀ زابل

     در چا ه ناله میکند

     میشنوی ؟

     زخمهای تنش

    شیهۀ رخشش

    و شمشیر خفته در نیا مش

    فریا د میزند

    که نا مردان را خون مشترک نیست

وسرور آذرخش در مقام مقایسه میگوید:

   به با د رفته نسبنا مۀ سلالۀ رستم

   در این کرانه به جز نام مستعار نداریم .

و در دفتر(پر نیان خیال ) بانو نادیه فضل در قصیده یی به نام "میهن "  چنین میگوید:

ببالدقلبها برسایۀ نام پلنگینپوش رستم زاد     بپاشدآسمان،نورغرورسرکش صدقهرمان میهن

ودر جایی دیگر:

   ازشهسواررخش وخداوندگاربلخ              گلپوش تا نهایت دنیاست پارسی

   گردآفریدورستم ورودابه گوید م               آبش بده که باغ فریباست پارسی

لطیف پدرام آورده است:

                             بازماندۀ کدام سپاهی

                             ای سوار بر پشت رخش !

وشبگیر پولادیان:    قوم من عقدۀ سر کوفتۀ خواب اسیر وحشی

                          نقش آیینۀ کابوس سیه چال فسا د

                          در گذرگاه عفاریت وشیاطین وددو دا م

                          جان پرپر شدۀ رستم وآیین شغا د

وظهورالله ظهوری در شعر بلندش "سرودی بر بلندای پامیر" میگوید:

    البرزکوه وزال زرت را به یا دگیر       آیا هزار رستم دستان نداشتی ؟

در سال 1351  هنگامیکه پهلوان ناصر علی از کشور عراق جام طلای کشتی را به میهن ارمغان آورد، شعری به نامش سروده بودم که در جایی از آن آمده بود:

     رستم !

     ای ماندگار عظمت تاریخ

    از ژرف آن سکوت وسیاهی

    از چاه آن شغاد برادر

    اما برادری نه برابر

   سر برکن !

   بنگرکه از تبار عزیزانت

   یکتن شکوه نام ترا اینک

   بار دیگر سروده به لبهامان .( تکه از شعر نه سکوت نه سیاهی)

ود ر شعر " درخت کهن" آمده است:

   به چتریکه از مخمل سبز

   نه مرغان

   که دلخسته یاران خود را

   زمرغاب وهلمند و

  توس وطبس هم

  به خوان خداوند گوپا ل

                           رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم

 فرامینشاندی

 وازچشمه ساران البرز کوهت

عسل میچشاندی !

          *****

تهمتن مگر خفته در چاه کاینک

سراپردۀ عشق تهمینه

          وآن « تخت رستم » تهی ماند ؟

ودر شعر "زخمها" سرودۀ سال 1986 چنین آمده است:

  چاهکنهای ره همخونان

  مایۀ ذلت رستم کیشان

  گویی از قرن شغاد آمده ایم .

وبدینگونه دیده میشود، رستم نماد هویت ملتیست که با بدی میستیزد واز نیکی ورادی وراستی پاس میدارد. دردرازای سده های بیشمار باخوی وخصلت مردانه اش وباگذشتها وراستکاریهایش وصداقت ووفاداریش، بامردم خود یکجا زیسته است وروان آتشین ملتش هم اورا به فراموشی نسپرده است. واین را هم بگویم که دراین بیست سال پایانی، رستمهای گمنام وخاموشی هم داشته ایم که درزنده گی خویش همواره در مقابله بازورمندان وبیدادگران جاهل، چه دراجتماع چه در اندرون خویش از سرصداقت وراستی دربرابر آنان مردانه ایستادند و(نه) گفتند واز جان گذشتند وخفت را نپذیرفتند. وازنام اوران نحلۀ سیاست وسپاه میتوانم از سردار مقاومت ملی، احمدشاه مسعود نام ببرم که مردی بوداز تبار رستم، رستمی که وقتی شهزادۀ مغروری چون اسفند یار از او میخواهد تا تن به بند دهد وبه درگاه پدرش حاضرگردد وپوزش بطلبد. رستم با آنکه فرجام جنگ را به نفع خود نمیبیند، جنگ را برتسلیم شدن برتری میدهد ومیگوید:

چنین گفت رستم به اسفنـــد یار          که کردار ماند زما یا د گا ر

کنون داد ده باش وبشنــو سخن          از این نامبر دار مرد کهن

زمین را سراسر همــه گشته ام           بسی شاه بیدادگر کشته ام

چو من برگذشتم زجیهون برآب           ز توران به چین آمد افراسیاب

زکاوس در جنـــــگ هاما وران           به تنها برفتم به ما زندران......

نه ارژنگ ماندم نه دیو ســپید            نه سنجه نه اولاد غندی نه بید

همی پهلوان بودم اندرجهــــان            یکی بود با آشکا رم نها ن

ودرفرجام با افتخار وسرفرازی چنانکه ازیک قهرمان شایسته است، به اسفند یا ر میگوید:

چه نا زی بدین تاج گشتاسپی                    بدین تا زه ایین لهراسپی

کی گوید برو دست رستم ببند                   نبندد مرا دست چرخ بلند !

ونبردیکه مسعود در روزگار ما دربرابر تجاوزگران بیگا نه چه روسی چه پاکستانی به سر برد، نبردی بود رستما نه که سرانجام درآن داعیه در دام شغادان قرن افتاد وبه پاکی مرواریدی در د ل توفان جان سپرد .

     اونیز چون نیای برترینش رستم ، دربرابر زر وزور وبیداد تسلبم نگشت. درسوگ او شاعر معاصرف افسر رهبین، سرودۀ بلندی دارد ودر جای میگوید:

برا رستما ! از د ژ داستان                        نشین پای این پهلوان گریه کن

ودر بند دیگر:

نمود خراسا ن گواه کیان                          دریغا که شد کشتۀ تا زیا ن

 

پاینده یاد وخا طرۀ همه رستمهای با نام وبینام ملت  !

 

یادهانی: در پایان از شاعرانی که براستوره های با ستا نی کشور به ویژه استورۀ رستم، باز بینیهای داشته اند ومن نظر به عدم دسترسی به آنها نتوانستم از آنها استفاده کنم، دراینجا از ایشان پوزش میخواهم .

اشاره ها:

       2- واژه ایران در شاهنامه به معنای سرزمین آریاهاست. مراد ایران کنونی نیست، بلکه ایران باستان است. ( برای آگاهی بیشتر مراجعه شود به مجلۀ (خاک) شمارۀ اول )

      3-  بیتها همه از متن شاهنامه براساس چاپ مسکو، انتخاب شده است. چاپ سال 1379 –تهران، رافع.

      4- تاریخ ادبیات در ایران- دکتر. ذ. صفا جلد 3 .

 


بالا
 
بازگشت