همراز كابلى
 
 

قصه ای دل با اهل دل

 

 

 

درد دل دارد دل من صد هزار

گفته دارد قصه های بیشمار

 

روز خلقت بود چنین تقدیر من

که نوشته کاتب تحریر من

 

نفس سرگشته که در جانم نمود

این دل شوریده ام از من ربود

 

تا نشستم یکدمی پای دلم

باز بنمودی گره از مشکلم

 

قلب من بوده نظرگاه خدا"ج"

میکند یزدان بما هر دم نگاه

 

حرف من بشنو ای یار عزیز

تا نمائی نیک و بد از هم تمیز

 

نیک و بد را از زبان دل شنو

غیر دل اندر پی هر گپ مرو

 

این نصیحت میکنم از بهر آن

تا نگردی رو سیاه در دو جهان

 

میبرندم هر طرف سودای تو

با دل نالان در غوغای تو

 

لخت دل و من که نیستم ما جدا

روز و شب هستیم به سودای شما

 

اشک می بارید چون اطفال زار

گریه میکرد همچو ابر نوبهار

 

گریه میکرد این دل زار و ضعیف

رنج شیونها نمودش بس نحیف

 

القصه حرف خود گفت اینچنین

گوش باشید مردم روی زمین

 

با بدان هرگز منشین دوست من

بی جهت خراش مکن تو پوست من

 

خوش سخن گفتند بزرگان اهل دل

گر به حرف من نه ئی گردی خجل

 

باز گویم با بدان کمتر نشین

تا نریزد آبرویت بر زمین

 

اسپ تازی را ببندی پیش خر

جای شاهین میکشد اواز عر

 

هر کسی با همنشینش می سزد

نیشداران آدمی را می گزد

 

کار شیطان نیست کار دوستان

منحرف بیراه بتو سازد عیان

 

یکدمی با بی خرد صحبت مکن

دوری جو و روی او شفقت مکن

 

حرف ناصحان همیشه گوش کن

نکته نکته گفته هایش هوش کن

 

نزد استادان تجربه شتاب

تا که زخم تو نگیرد التهاب

 

سرمه آزموده گر تکرار کنی

چشم جور خویشتن بیمار کنی

 

تغذیه منما وجودت از حرام

پیش ناکس عرض منمائی مدام

 

حرف شیطان گوش مکن دلدار من

خویشرا رسوا مکن سردار من

 

گوش کن هردم احادیث رسول"ص"

باش تسلیم از دل و جان کن قبول

 

غیر قرآن نیست چیزی رهبرت

غیر سبحان کس نباشد داورت

 

گر پناه می خواهی از یکتا بخواه

از خداوند"ج" و رسول الله"ص" بخواه

 

گر رفاقت میکنی با یار کن

راز دل داری تو با دلدار کن

 

تا توانی خدمت میهن نما

هر چه ویرانه شده گلشن نما

 

از وطن و مردمت دفاع نما

کار نیک است راضی میگردد خدا"ج"

 

حب کشور از دلت بیرون مکن

چشم امید وطن پر خون مکن

 

تا توانی کار کن ای جان من

زحمت بسیار بکش بهر وطن

 

کار انسان چیست صدق و هم صفا

کار شیطان است زشت و ناروا

 

گر ببینی دردمند زار را

تا توان داری بکن دردش دوا

 

مردمان تشنه را سیراب کن

خویش را شامل باین ثواب کن

 

ای مسلمان خدمت اسلام کن

هر کجا در خدمتت دوام کن

 

رو به هر جا با خردمندان نشین

تا که باشد قیمت تو چون نگین

 

مهر و الفت ساز با اهل کتاب

خانهً سنگی بساز نه از حباب

 

با کلام الله همه دمساز باش

با خدا و اولیا همراز باش

 

قصهً دل را قلم پرداز کرد

این حکایت اعظم همراز کرد

 




بالا

بازگشت