انجنیر حفیظ ا له حازم

 

 

انجنیر حفیظ ا له حازم در سال  1342  ه ش در شهر شبرغان در یک خانواد ه روشنفکر چشم به دنیا گشود

دوره ابتدایی و متوسطه رادر زادگاهش شبرغان در لیسه ابن یمین جوزجان و دوره لیسه رادر لیسه عمر شهید(نادریه)

کابل به پایان رساند

بعدا شامل انیستیتوت پولی تخنیک کابل گردید و با استفاده از یک بورس تحصیلی عازم اتحاد شوروی انوقت گردید و در رشته انجنیری برق دیپلوم ماستری گرفت

انجنیر حفیظ اله حازم از همان اوان دوران مکتب به اثر تشویق پدر و کاکای مرحومش که هر دو شعر میسرودند دست به نوشتن داستان های کوتاه زد واولین همکاری قلمی اشرا با جریده جوزجانان و کمکیانو انیس شروع کرد.

حفیظ ا له حازم از مدت   20 سال بدینسو شعر می سراید و با جراید و مجلات داخلی و برون مرزی همواره همکاری داشته و دارد

 اولین گزیده شعری حازم تحت عنوان (غربت)در کشور هالند اقبال چاپ یافت و مجموعه دیگری از این شاعر اماده چاپ است

حفیظ اله حازم از دوازده سال بدینسو در کشور هالتد در هجرت وطن بسر میبرد

از سال 2001-2005 ریاست انجمن فرهنگی اریانا را به عهده داشت

عضو و مسول ارتباط خارجی (انشا)انجمن شعرا و نویسندگان برون مرزی افغانستان می باشد

و از اوایل سال جاری بدینسو ریاست اتحادیه انجمن های افغانها در هالند را عهده دار می باشد.

 

بودا

چه بزرگي و بلند

چه درخشان و قشنگ

عظمت و جاه ترا بود قرون

سنگ تو زر شده بود از پس دوران كهن

ياد تو نقش محك

ياد دستان ظريفي كه ترا ساييدند

خود برفتند و بتو جان دادند

ماندگاريت زاوست

استواريت زاوست

ياد تو ياد همان نقشگر است

نقشه گر رفته زبر

سالها ياد كسش نيست دگر

اين بهاي سالهاست

قامتت ماه و بلند

يا غرورت كه به عالم شده چند

واي جلاد اجل

تيغ در دست سياه

آمده در پي جان

نقشگر آهي كرد

قلبش از درد تباهي لرزيد

اشك از چشم عزيزش غلطيد

گفت

جان من گير سياه

بي ادب دست من و حاصل دستم مشكن

بت من جان من است

بت من قامت دوران من است

عشق من زحمت من،مايهً ايثار من است

ليك شياد سياه

صنمم كرد به دار

قلب مجروح ترا توپ زدند

قامتت بشكستند

رخ زيباي ترا خاك زدند

ليك بودا

تو بزرگي و بلند

ماندگار و جاويد

سده ها،قرن  و هزار

با شكوهي كه تراست

با غروري كه تراست

 

 

*******************

شلاق

 

بروا ینجا کسی نیست

مزن بر در

تو عقد از خودی مشکن

به سوزی دو مکن یک قامت شب

برو اینجا کسی نیست

کدامین باد های زشت بی ارواح

کدامین فرصت اندوه

کدامین سرنوشت تلخ

درین شهرت

درین یک پاره آهن

درین یک مرز بی احساس

درین یک آسمان دور

درین شلاق پر ارواح

نه آدم آدمش ماند

نه خلوت انجمن باشد

و تو حیران

گریزان از خودت گشتی

تو عزت را

تو فطرت را

تو قربت را

رایگان دادی

برو اینجا کسی نیست

درینجا مردمانش اجنبی اند اجنبی ها را

درین ماتم سرای خامل زورق

شهاب حسرت و اندوه

زبرج و بارقش بارد

و تو ای عابر گمراه

مزن بر در

برو........

برو اینجا کسی نیست.

 

******************************

 

 

آیینه

 

خجل دیدی بمن

لیکن

نگاهت شوق مستی داشت

و گیسوت دست میزد در طناب جان

و شب از عشق لوت دیگری میساخت

فضا از نسترن پر بود

و مشک عطر میبارید

حریرت رنگ مخمل داشت

گلابی میشد و قرمز لبانت لحظه فن داشت

هوای یک هوس داشت

و من آرام از تو عکس می کندم

به هر لحظه

به هر امکان

به هر یک گاه از نیم نگاه تو

قرار تو

سکوت تو

و یا در فرصت

بشگفتن گل خنده ها کنج لبان تو

و من در قالب جانم

به در من بودنت از یاد

تمامین گردش ایام را

در فصل

دفتر میزدم از تو.

 

 

********************

 

 

 

دیوار

 

در قرار گاه تاریخ

لحظه ها می شمارم

از اولین سنگ ها

و از آدمهای با اسطوره ها

و از تهداب خاک

تا خشت ها به سرم نهادند

و فراوان آب و گل در من ریختند

تا حاملی شوم

بر دو سقف

بر دو پوشش

بر دو ماجرای جدا و نا همگون

و من از طبیعت این دو هوا

نفس میکشم

گرم میشوم و به پختگی میرسم

و شلوغ زیر سقف ها بازارش گرم است

و زیر این پوشش ها

حوادث میزایند

میمیرند و محو میشوند

و من نگهبانی را مینانم

 بر این سقف ها

چون.....

دو زندگی

دو ماجرا

دو پیوند

در من بستگی های دارند

و من این بسته شهادتم را

در دل این خشت ها

پنهان دارم.

 

*****

 

جنگل

تو سبزين پيرهن بر تن

تو بالا قامت سر شار

ترا من با درخت تك تك و خود رو

ترا با هر گياه داروي درمان مشكل ها

تو اي آن جنگل مغرور

ترا من دوست ميدارم

سكوتت را

پيامت را

برهنه قامت لختت به فصلي را

و يا پوشيده چادر در هواي گرم وصلت را

گياهت را

درختت را

به شاخ و پنجه ات خو كرده مرغ آشيانت را

و يا آهوي رم كرده به زير سايبانت را

مرادت را

غرور دلكش و سنگين مزاجت را

تحمل،صبر و پا‌‌ييدن

به فرداي

وصالت را

ترا من دوست ميدارم

 

******

 

نی

 

دریک غروب داغ

در گاه نیمرخ قرمزین شام

خمیازه کرد نی

وز حسرت مرارت گیتی به شکوه گفت

یک دست نازگر به منش در حنون نبود

یک حرف مهر به گوشم کسی نگفت

یک چلچله از عشق سرودی بمن نخواند

یک مرغ در سپیده دمی همدمم نشد

شبهای تار را

هنگامه فلق

یا آن تموز گرم و شکن سای روزگار

پاءیز بد شگون

با باد های تند

که در من تنیده بود

دژخیم وار زوزه به مرداب می کشید

و من

در آسمان عرش

معدوم میشدم

با بته زخار

و آن ریشه ذقم

که بمن تکیه داداه بود

در یک خیال گنگ

چون شحنه ای به زمین خدا بودم

یک دست سوی من

آمد برد ساعقه آسا خیال من

بشکست شاخه ای از یک نهال من

من گوش بر دهن

چشمان انتظار

چون راهب خدا

آن عاشق چوپان

در شاخه جانم

آهنگ دختری

از بستر شکوه

در من ترانه کرد.

 

 

 



بالا

بازگشت *