محمد ادریس بقایی ( قطره)

 

 

محمد ادریس بقایی ( قطره) فرزند غلام رسول ( بقایی )در سال 1357 هه ش در شهر کابل در یک خانواده روشنفکر دیده به جهان گشود . و در سال 1365هه ش شامل مکتب لیسه نسوان درخانی واقع کارته مامورین شهر کابل گردید، درس های ابتدایی خود را در همان لیسه سپری نموده بعدا دوره های متوسطه و ثانوی خویش را در لیسه عالی نادریه بپایان رسانید.
ایشان فعلا در یکی از دوایر دولتی بصفت کارمند اجرای وظیفه مینمایند . اکثرا وقت خود را در کتاب خانه عامه کابل میگذراند ، از حضور گرم عارف بزرگ ، صوفی وارسته جناب حیدری وجودی بهره برده همیشه بطور معمول از پند های (مثنوی معنوی مولوی) و ابولمعانی بیدل رحمت الله علیه را که جناب وجودی به تفسیر میگیرند روز های دو شنبه و پنجشنبه را در مجلس عاشقان مولانا و بیدل اشتراک نموده بهره میبرند.
محترم قطره در سال 1380 برای اولین بار در مجلس گرم عاشقان اولیا در خانقای چشتیه رفته تا از عاشقان اولیا و عرفا دیدن کند . همان باعث شد وی نیز بطور همیشه در مجلس عاشقان اولیا و عرفا شرکت ،تا دل را از خصایص نفسی پاک کند.
 

بالب خشک درین دشت روانم کردند

بال و پر بسته درین بادیه عانم کردند

 

میروم پیشتر از صحرای قیامت سوزم

تا ز سودای حشر پاک ز جانم کردند

 

آه و اشکِم، یاس و غربت ،همه یکسر مرا

درد بر بالای غم،رخنه به جانم کردند

 

تاکه من پخته شوم سوخته ام در عشقی

آنقدر سوخته تن ام شور و فغانم کردند

 

به چمن رفتم که در پای گلی بوی بهار

غم به سر غم ریخت ،کمپیر و خزانم کردند

 

به دُعا دست و نمازم سوی درگاهش بود

ناگه بارید سرم ، خون و خوانم کردند

 

مدتی در عالم حیرت زخویش رفتنم

که به هوش آمده ام شیرین زبانم کردند

 

قطره در آتش عشق سوخت و خاکستر شد

اجرت آنست مرا شعر زمانم کردند

 

 

_______________

 

دو قدم مانده که بارانه و سرما برسد

موسم تند حریصانه ز پهنا برسد

 

چرخ گردون و فلک بر سر ما تیغی داشت

کاش میشد عِوَض برف ز گرما برسد

 

چه کنم من ز دلِ تنگ که غم را بِکَشم

مَگَرم عشق به دادِ دِلِ شیدا برسد

 

دل پر حسرت من بود که شبها خون شد

آنقدر سوخت که دودش به ثُریا برسد

 

نیست ما را حسرتِ باده و ساغر بر سر

مگرم باده ء تلخ از طور سینا برسد

 

هرکه را دیدم و در بادیه سرگردانست

غیر ما کیست درین قافله دریا برسد

 

می نویسم آنچه دل گفت بگو می گویم

که ز حلقوم کسی ناله به نجوا برسد

 

حکمتِ داشت مه تابان و سیاهی زلفش

که نخواهم رنگ تار شب به فردا برسد

 

___________________

 

 

عشق،آتش پاره ء درخوشه ء انگور ریخت

باده ی سرکش که در ساغرِ منصور ریخت

 

نغمه اناالحق ز هر رگ در وجودش مینواخت

ساز، شورانگیز عشق ازکاسه ء تنبور ریخت

 

شورعشقی میکشاند عاشِقی را کوه دوست

(دیدن آن سنگدل از پنجه یِ من زور ریخت)

 

آرزو غلطید در خون،اضطراب افزوده شد

برگ های یاءس از شاخه ی فغفور ریخت

 

کیش ،از خود رفته گان واقفِ عقبا بودند

تاکه بیرون رفته ام زین قلعه ها معمور ریخت

 

شش جهت آیینه بندان تَجلّی نور حق

عشق،آتش زد و مغز سرم منثور ریخت

 

هم نشینی بیدلان جز قوغ و خاکستر نیست

شمع بیکس،داغ بر سر، چشمِ تر مستور ریخت

 

 

____________

 

جوش خونم دل جوانی میکند

گرد خاکم پر فشانی میکند

 

در چمن بلبل به حسرت بوستان

هر صباحی شادمانی میکند

 

چو حبابی گر کفی آمد به آب

یک دو روزی زندگانی میکند

 

چشم موسی خیره ی دیدار بود

حسن زیبا لن ترانی میکند

 

واژه ها اندر بیان  مصرع ها

دفتـرم را بایگانی میکند

 

از بدِ محنتِ بی پایان ما

زور بازو نا توانی می کند

 

سیر اندیشه صُوَر افکار را

خامه ها کاغذ پرانی میکند

 

من نگفتم غیر من زین قافله

هریکی پُرخود عَیانی میکند

 

تَوَکل لنگر نشد کشتی مرا 

موج سرکش باد بانی میکند

 

کیست در صف بجز مردان حق

یک دو سِ تن جان فشانی میکند

 

در گرو عادت کسی گر بند شد

روز ها خواب شب چرانی میکند

 

گر بهار آید نگار آید طَرب

هر کسی منزل تکانی میکند

 

در حُضورم شاعرانی نو جوان

بیت ها را سکته خوانی میکند

 

تَنِ بیمار از ضعیفی بستریم

مُژه بستن هم گرانی میکند

 

قطره ام در پای غفلت خفته ام

فرصت عمر خزانی میکند

 

_________

 

باز نشر سروده ام

 

دختری مویش رها در بند باد

عاشقی دستش چو من کوته مباد

 

نقش پایش در سَرک داشت خرام

سهو گفتم روی دل پا می نهاد

 

رقص موزون کرد زلفش لای باد

بود مشغول دو دستش در گشاد

 

آب شد گل ها ز شرمِ لب سِرین

غنچه میشد باز چون قند قناد

 

آتشی از سینه ام سر میکشید 

سوختم سرتا قدم یوم تناد

 

در ذکر مذکور بودم ناگهان

از سکوتِ لب دل آمد به عناد

 

دل ز غوغا آسمانش تیره شد

بین ایمان و عقل بود تضاد

 

 

 

_________________

 

من که حیرانم درین غفلت سرا

تیر مژگانت اگر گردد خطا

 

می چکد از تیغ نازت سرمه یی

عالمی در خون ما بندد حنا

 

ذوق دیدارت به دل پرورده ایم

کس نشد با جلوه هایت آشنا

 

یاس ما خون شد ز تیغ انتظار

تا شکست آیینه ام شد برملا 

 

آتشی کز اندَرونم سر کشد

خاک گردد،دود گردد تا سما

 

چون پر پروانه دارد ناله ام

سوخت قدری با تو ام شد آشنا

 

در کمینگا آفتابی حیرتیم

شبنمی خفت اگر در پای فنا

 

دام غفلت بند پا ها بسته ایم

می کشد این رشته ما را انزوا

 

جز ندامت میوه این باغِ نبود

ای جنون ما را تو بردی تا کجا

قطره بقائی

 

___________________

 

 

من کیستم؟؟؟

 

من مردِ عجیب شهر و اردم

بی کار و غریبِ و کوچه گردم

 

نایم و ز بیخِ دل بنالم

فریاد و صدای زن و مردَم

 

من سوخُته ام از آتشی دل

سوزی که شَرر نکرد سردَم

 

در هجر ز انتظار دورم

خونابه روان ز چشم تردَم

 

قدری که ز خلق رنج دارم

در سینه پر از فغان و دردَم

 

صد راز ز دل بخوان که چشمم

بسیار سُخن نه زد ز دردَم

 

در فصل بهار و جوش گل ها

کافور و خزان چهره زرد ام

 

در ننگ تهی شدم ز دستَم

استغنا شد محیط و گردَم

 

در شب ز سفر چه بیم دارم

در بند قفس ز دست طردَم

 

 

_________________

 

 

مرشدنا!!!!!!!!

 

زین گذرگاه عارفی کوچید و رفت

آن پرستو اندکی نالید و رفت

 

ساز هستی پند و عبرت مینواخت

چون صدا در گوش ما پیچید و رفت

 

بس جنون خندید هم بر هوش ما

دید ما دیوانه ها خندید و رفت

 

برگ ما در بوستان ها زرد شد

در بهاران شاخه ها خشکید و رفت

 

سایه ها بر روح ما پاییده است

آفتاب از شرق ما برچید و رفت

 

تیغ لاغر در نزاکت داغ زد

پیر صاحب دل ز ما رنجید و رفت

 

در طریقت بیدلی ها داشت خون

چاک دل بر تیر ها خندید و رفت

 

فصل گرما ،جمع یاران ،شمع بزم

نغمه ها در پرده ها پیچید و رفت

 

از طرب رنگ اش پرید از غنچه بو

قطره اشکی چون گهر لغزید و رفت

 

 

_________

 

دِلِ پر غم به حال زار می ماند

جگرم داغ و داغدار می ماند

 

گُل و دامانِ دشت و باغ این کشور

مثل اخگر ، مذاب نار می ماند

 

چه بگویم ز فهم و درک این مردم 

جهل شان به نیش مار می ماند

 

زین بساط چگونه ما بر خیزیم

که عصاها به چوب دار می ماند

 

هرطرف بنگَری جَدل و جنگ است

شکر و شهد زهر مار می ماند

 

همه یکسر جوان و پیر می گرید

وضع مردم به سنگسار می ماند

 

بس که اینجا خرافات حکمران شد

قطع سر ها به افتخار می ماند

 

طینت ما زبس کجی و زشتی شد

دشت و دامان به کوهسار می ماند

 

علم و اخلاق ارزِشِ ندارد دیگر

گلشن ما به جای خار می ماند

 

تبسم گل نکرد بر لبی هرگز

چشم ما همچواشکبار می ماند

 

شهر مان چو رفت در سیاه چاه

روز ها بِین که شام تار می ماند

 

چه خطا کرد هفت پشت ما یارب

نسل خوابیده پای دار می ماند

 

______

 

حسن مدهوش کرده است مرا

باده بی هوش کرده است مرا

 ز ازل پرتو فروغ رخش

مست و می نوش کرده است مرا

خواب بودم که حور ماه پیکر

حلقه در گوش کرده است مرا

رنج و سختی ی ناتمام دهر

خانه بردوش کرده است مرا

تا که گفتم که با تو کارم نیست

غم سیاه پوش کرده است مرا

خواب و افسانه های غفلت من

پنبه در گوش کرده است مرا

نه وصالش نه طاقت دوری

عشق گلجوش کرده است مرا

درد های جهان پر آشوب

سخت مغشوش کرده است مرا

فعل ما نیست قابل بخشش

اوعیب پوش کرده است مرا

 

 

 



بالا

بازگشت *