مؤمنه نیکخو

در سال1325 در شهر قندهار دیده به جهان گشود و تحصیلات خود را در لیسه ی زرغونه انا شهر قندهار گذراند و با وجود میل به به ادامه ی تحصیل به علت مشکلات فرهنگی و اجتماعی آن زمان قادر به ادامه تحصیل نشد و از سال 1342 به مدت دو سال در مکتب ابتدایی زینب قندهار به عنوان معلم انجام وظیفه کرد و در سال 1345 با معلم محمد نبی نیکخو ازدواج نمود که حاصل ازدواج آنها پنج فرزند می بشد.

اما به علت تجاوزارتش سرخ به سرزمین مظلوم افغانستان و بیماری فرزندان، همچون بسیاری از هموطنان عزیز از دیار آشنا و مادری به ایران مهاجرت نمود و به علت بیماری شدید فرزندان به کمک سازمان ملل متحد راهی انگلستان شد و اکنون در شهر بیرمنگام مقیم است.

وی از کودکی به شعر و شاعری علاقه داشت و از همان زمان به سرودن شعر آغاز کرد.

 

خدا حافظ

چو اشک از نوک مژگانت رها گشتــــــم، خدا حافظ

ز آغوش گل ا فشـــــــانت جــــدا گشتـــم، خدا حافظ

قضـــــا ما را به هم یک چـــــند روزی آشنـــایی داد

جـــــدا نیز از تو، و ز دست قــضا گشتم، خدا حافظ

دو روزی با تــو صحبت داشتم خوش روزگاری بود

شدی دور و به حــــــــــــــرمان آشنا گشتم خدا حافظ

گل خاطر پریشان شد، ز چشمم اشک حسرت ریخت

به رنــــج فرقــــتت تا مبتــــلا گشتـــــــــم، خدا حافظ

به لــــــوح خاطــــــراتم تا ابد نقــــــــــش خیالت ماند

اگر چه تا ابد از تــــــــو جدا گشتـــــــــــم، خدا حافظ

پس از این، بی تو در طــــوفان غم ای ناخدای عشق

غــــــریق مــــــــوج دریای فنا گشـــــــتم، خدا حافظ

مـــــــــــــداوایم چه حاجت؟ بی تو بودن کرد بیمارم

کنون بیرون ز قانون شـــــــفا گشتم، خـــــــدا حافظ

به آغـــــــــــــــوش تو بود امنیت خاطر، ولی بی تو

اسیر محنــــــت و رنج و بـــــــــلا گشتم، خدا حافظ

 

 

 

نا امیدی

خواست بلبل تا ستاند بوســـــــه ای از روی گل

خار هجران سرکشید و بر کف پایــــــــــش خلید

شمع تا می خواست با پروانه گــــوید راز عشق

بر سرش آتش فتاد و اشک از چشــــــمش چکید

تا که عاشـــــــق خواست بیند طلعت معشوق را

بخت بد، گیــــسوی مشکین بر رخ ماهش کشید

از درون سیـــــــــــــــنه قلب بیقرار و خسته را

با نگاه تابنـــــاکش جانب خــــــود می کــــــشید

شد ز حسرت قطره ی خون و چکید از دیده دل

آن شبــــی کــــــــان مه در آغوش رقیبان آرمید

ای طبــــیعت، ای فلک، ای زندگی، ای آسمان

از شمـــــــا جانـــــم بجز آزردگــی چیزی ندید

عشق اندر گور ســــــرد سینه ام خوابید و مرد

اشک خشکید، آرزو بر باد و دل شـــــد نا امید

در عدم از بهر پیدایش  مرا چــــــــون ساختند

دست قدرت قرعه ی محنــــت به نام من کشید

مؤمن اندر پای دیوار جــــــــــــدایی خاک شد

شام هجران سر نیامد، صبح وصــــلی را ندید

 




بالا

بازگشت *