م.پايمرد- مهاجر 

يـادِ َرفتَگان، گـرامی بـاد!

(از دفترچهء خاطرات يک زندانی)

- بمناسبت بيست وهفت سالگی هفت ثور-

 

چندی قبل، بعد از سالها دوری و بيخبری از همديگر، اخيرا با دوستم ع.ک تماس ايميلی ما ابتکار او برقرار گرديد، چند روز قبل باز نامهء ايميلی يی گرفتم از آن دوست عزيز و هم سلول زندان پلچرخی ام محترم انجنير صاحب ع.ک از داخل کشور، که از خاطرات زندان حکايت داشت. راستش درين دنيای آوارگی از يادم رفته بود که روزهای فتـنه ساز هفتم و هشتم ثور نزديک اند.

سال قبل در يادداشت جوابيه ايکه به جواب محترم"آباسين" نوشته بودم، برايشان وعده داده بودم که هر سال به مناسبت همين روز يادداشتی از خاطرات خود خواهم نوشت، تا ايشان را متوجه خطاکاريهاي رفقای شان نموده باشم.

 تشکر از انجنير صاحب ع.ک که نامهء شان باعث آن شد تا وعده خلاف نگردم.

نامهء اين دوست عزيز، هم زنجير و هم سرنوشت روزهای دشوار پلچرخی را با اندک تصرف، درينجا نقل ميکنم:

"... ما در خانه همواره از شما و ازان روزهای بد زندان یاد میکنیم. باید بگویم که یاد یاران صرف منوط به روزهای زندان نیست چونکه افغانستان خودش سالهاست یک زندان دیگراست. ما از یارانی که درتلاش اند این زندان را نیزعوض کنند به تقدیر یاد کرده ایم و خواهیم کرد. ما از یاران رفته با تاثر و ماتمداری ورودباراشک (بیاد رفتگان و دوست داران     موافق گرد با ابر بهاران) ولی از یاران موجود با شادمانی یاد میکنیم.

وقتیکه از زندان پلچرخی یاد کردید این یاد آوری از یک دوزخ در روی زمین است. همین لحظه بیاد آن... جوان که نامش میرافغان یا چیزی مشابه بران بود، افتادم که با خوشی نزد ما آمد ،از من 50 افغانی کرایه موترخواست که اورا تا کابل برساند چون در لیست خلاص شده گان است. هرچند کسی به او گفته بود که این شما نیستید نام پدرتان کمی فرق دارد، او اصرار کرده بود که منم، منم که نامم در لیست خلاص شده گان آمده است.

او از ما باشادمانی خداحافظی کرد و در جمع خلاص شونده گان رفت اما رفت که رفت. وقتیکه از زندان رهایی یافتیم ازو اثری نبود، دیگر هیچکسی هیچ جايی او را ندید. نه تنها او نبود بلکه آن جمعی که دران لیست سیاه آمده بودند دیگر در هیچ جاهی دیده نشدند، حتی کسی شعری هم به آن ها نسرود و منار گمنامی هم نیافراشت.

م . جان، یادت است که روز ها و شب هایی پا فشاری داشتی برویم به نزد هیت تحقیق تا تحقیقات مارا به پایان برساند چون ما که گناهی نداریم ، تحقیقات مان تکمیل شود، خلاص میشویم. خودت هم ملامت نبودی ازینکه هجوم زندانیان بیگناه برای رسیدن به هیت تحقیق به امید رهایی را میدیدی باورت بود که ما هم از شمار همان زندانیان بیگناه استیم اگر به هیت تحقیق برسیم گره از بند مان گشوده میشود. سر انجام رفتیم. تو و شمس که دلتان بیشتر از من برای آزادی میتپید خود را به هیت رساندید اما من بهت زده و حیران درمیان آن همه زندانیان داد خواه ماندم تا ببینم شما از هیت تحقیق چه نتیجه میگیرید. چند لحظه پسانتر با رنگ پریده و حالت نا خوب برگشتی وقتی پرسیدم چه گپی شد ؟ دست مرا گرفتی و از میان جمعیت بیرون شدیم و بعد گفتی: همینکه یکی از کارمندان آن هیت دوسیه مرا از میان دوسیه (پرونده) ها بیرون کشید در بالای آن با خط سرخ نوشته بود: اعدام شد.

آنکس به دلیلی که معلوم نیست دران لحظه برایت گفت : برگرد به درون زندان. شاید بخاطر آنکه عنقریب بروی به اعدامگاه .

تو اعدام شده گی در میان ما زنده میگشتی اما میرافغان (یا میر دولت- شاید نامش دقیق تر بیاد شما باشد)،آن ... دیگر که خلاص شده بود (رهایی یافته بود) اعدام شد.

پس معلوم است  آن لت و کوب شحنه که از اثرش من شنوایی یک گوش خود را تا ابد از دست دادم و تو از سم پا تا گردن زخمی بودی مجازات چندانی نبود. آخر تو هم از همان دياربودی باید اعدام میشدی آنطوری که صدها ی دیگر شدند.

آری! م. عزیز تا هنوز هم مردمان آن ديار را کسی تسلیم نمیگیرد اما دیدی که شحنه گان و شکنجه گران دوباره به کرسی ها نشستند. آنهاکه باری رفقای خلقی بودند ، برادران حزبی شدند ، راه ها و شاهراه ها را مسدود میکردند، حتی گذرنده گان را سگوار دندان میگرفتند تا باج بستانند، سپس ازطلبه های کرام سر در آوردند و ازانکه ماندند دموکرات شدند باردیگر که ازین هم پران شوند، آنچه اندر وهم ناید آن شوند.

انجنیر گرامی ام- امیدوارم نامه هایت را ادامه بدهی. به امید دیدار.

به دوستان پیام سرودی فرست        به یاران رفته درودی فرست  "           م.ع. ک  

 

زندان پلچرخی محبس وحشتناک و عجيبی بود. هم از نقطه نظر آنکه حد اقل وسايل و امکانات زندگی وجود نداشت وهم از آن نگاه که هيچ زندانی يی محاکمه نگرديده بود و سرنوشت خود را نميدانست. هر زندانی منتظر آن بود که چه وقت نوبتش ميرسد تا او را روانهء اعدام گاه در پوليگونهای قوای چهار يا پانزدهء زرهدار يا اعدام گاه های ديگر مينمايند. شايد در تاريخ کمتر سراغ داشت که زندانيان از حق گپ زدن با همديگر نيز محروم گرديده باشند و يا برای مستراح رفتن حتی در حالت مريضی و اسهال هم در بيست وچهار ساعت صرف يکبار  حق داشته باشند. انسانها و آنهم بافهم ترين، منورترين و با اعتبار ترين شخصيتهای کشور مجبور ساخته شوند تا مدفوعات طبيعی خود را در اتاق خود در خريطهء پلاستيکی برای يک شبانه روز نگه دارند تا در نوبت ديگر آنراروزآينده با دستان خود به کناراب ببرند و به بدررفت بريزند.فقط برای يک لحظه به چنين حالت و مجبوريت بانديشيد که چه قدر اهانت بار و غير انسانی است!

لعنت بر آنانيکه نخبه گان  و انسانان شريف وطن را چنين مجبور ساخته بودند!

نامهء دوست عزيزم ع.ک چند خاطره را در من زنده کرد گه در ذيل ميآيد:

تسبـيح:

در زندان پلچرخی، زندانيان دانه های تسبيح و شطرنج را از خميرهء نان سيلو يا برنج ميساختند و بخاطر آنکه دانه ها رنگ سياه را بخود بگيرند کمی ذغال را ساييده و با خميره مخلوط ميکردند. من تصادفآ هنگام دستگيری يک تسبيح کوچک سی وسه دانه يی که دارای مهره های کوچک برنگهای سياه و سرخ بود، با خود داشتم.

يک ماه قبل از زندانی شدن دو دوست دوران کودکی و نوجوانی ام، تازه از ايران بعد از چند سال برگشته بودند و برای مدتی در سراچهء کرايی من و پسر مامايم "خالد"در شهرنو کابل مهمان ما بودند. در آن شب به اصطلاح دستگيری ما تصادفا "دولت نظر" جای ديگری بود يا خانهء کدام دوستش به مهمانی رفته بود. من و پسر مامايم ومهمان دوم ما "عمر" را در نيمهء شب به وزارت داخله بردند، چند روز بعد در زندان ديديم که" دولت نظر" را نيز زندانی کرده اند.

بعد از يک سال و چند ماه، يک روز که به اصطلاح نام زندانيان"آزاد شده" را ميخواندند، او با خوشحالی از اتاقش که در بخش عمومی بلاک دوم بود، نزد من در کوته قلفيها آمد و با خوشحالی برايم گفت که:" نام من در لست آزادشدگان است و بخير خانه ميروم." من برايش گفتم: "من نيز نامت را شنيدم، ولی نام پدرت درست نبود، بهتر است نگويی که تو هستی و نه روی." ولی او اصرار داشت که حتمآ او است و آزاد شده است. چون هيچ گناه و خطايی نداشت و مطمئن بود که آزاد شده است. دوست هم سلول من انجنير صاحب ع.ک مبلغ پنجاه افغانی برايش داد که تا مرکز شهر خرچ راه کند. من که در بساط جز همان تسبيح چيزی نداشتم، تسبيح را برايش دادم و از او خواهش نمودم که بخاطر اطمينان من در" پايوازی" بعدی همان تسبيح را با دو قرص نان گرم و يکی دو کيلو انگور برايم بفرستد. بعدآ او را در آغوش گرفتيم و خدا حافظی کرديم. چندين نوبت پايوازی منتظر ماندم ولی از دوستم دَرَکی نشد. بر او خيلی عصبی شده بودم و در دل ميگفتم که چه دنيای بی مهری است که دوست ات حاظر نميشود،تا پشت دروازهء زندان بيايد و احوال سلامتی خويش را برايت بفرستد. غافل از آنکه او را "آزاد" کرده بودند و هرگز به خانه نرسيد. يادش گرامی باد!

اعدام شد:

بعد از قتل "ترکی" و بارکردن همه جنايات بر گردن او، هيئتی مؤظف به بررسی زندانها و تحقيق بر دوسيه های زندانيان شده بود. يک هيئت پنج نفری طی يکی دوماه همه روزه در بلاک دوم مي آمدند( شايد هيئات ديگری در ديگر بلاکها هم توظيف شده بودند.) و مطابق به دوسيه هايی که شايد از طريق وزارت داخله در اختيار شان گذاشته شده بود، زندانيان را به نوبت نزد خود ميخواستند و به اصطلاح به دوسيه هايشان رسيدگی ميکردند. ولی طی حدود دوماه از برخی زندانيان از جمله من نامی برده نشد. من بسيار عصبی شده بودم که چرا مرا به تحقيق نميخواهند. فکر ميکردم شايد کساني راکه به تحقيق خواسته اند، زودتر در مورد شان فيصله صورت خواهد گرفت و آزاد خواهند شد. باوجود آنکه دوست هم سلولم انجنير ع.ک مخالف بود، من در صف زندانيانيکه نام شان در لست برای تحقيق خوانده نشده بود، ايستادم تا ثبت نام کنم. چنين کردم و بالاخره بعد از چند روز مرا نيز به تحقيق خواستند.

چند ميز کوچک، پهلوی هم در يکی از اتاقهای منزل اول بلاک دوم گذاشته شده بود و چند نفر پشت سرآن نشسته بودند. قرار معلوم هريکی ازين اعضای هيئت همزمان يک نفر را ميخواستند؛ چون زمانيکه مرا خواستند، دو زندانی ديگر نيز در ميز سمت راست و ميز وسطی نشسته بودند. سلام دادم و بجانب ميز طرف چپ راهنمايی شدم. در پشت ميز يک مرد جوان چهل تا چهل و پنج ساله نشسته بود. مرد خوش سيما بود و مهربان معلوم ميشد. دوسيه را ورق زد و برايم يک صفحهء آنرا بدون آنکه حرفی زده باشد، بگونهء که ساير اعضای هيئت متوجه نشوند، نشان داد. در ان صفحه به قلم سرخ نوشته شده بود که «اعدام شد». بعدآ به آرامی برايم گفت :"بعدآ شما را دوباره ميخواهيم." از طرز ادای کلمات و حرکات اش معلوم ميشد که با من دلسوزی دارد و شايد ميخواهد مرا کمک کند.من که خيلی وارخطا شده بودم و رنگم پريده بود، کوشيدم تا برخود مسلط شوم و بعدآ با گفتن خدا حافظ ، آهسته اتاق را ترک کردم. در دهليز علاوه بر ساير زندانيان منتظر تحقيق که شمار شان زياد بود ودهليز را شلوغ کرده بودند؛ دوست همسلولم انجنير ع.ک نيز حاظر بود. او بخاطر من در آنجا آمده و منتظر بود. او از سيمای من دانسته بود که چيز بدی شنيده ام. پرسيد که: چه گپ است؟ دستش را گرفتم واز جمع ديگران بگوشهء بردم و قصه را برايش گفتم. او برايم دلداری ميداد و ميگفت که حتمآهمان محقق کمک ات خواهد کرد. خوشبختانه  پنج تا ده روز بعد تر حکومت"امين" پايان يافت.

دوماه بعد از آزادی از پلچرخی روزی به وزارت امور داخله جهت اخذ تصديق شهادت يک دوست و خويشاوند خود، م. خان بخاطر اجرای حقوق تقاعدش رفتم، تا آن تصديق را گرفته و به محل وظيفه اش بسپارم تا حقوق تقاعدش اجرا و اطفال يتيمش از گرسنگی نجات يابند. مسئول بخش مربوطهءشعبهء محبوسين چند کتاب را پيش رويم گذاشت و گفت:"برادر خودت نام را پيداکن تا بعدآ من تصديق کنم؛ چون من زياد مصروف هستم." من کتاب را ورق زدم و پاليدم. قبل از آنکه نام دوستم م.خان را در لست اعدام شدگان بيابم؛ به نام خودم برخوردم. شايد کدام بيچارهء ديگری بنام من اعدام شده باشد و منِ "اعدام شده" هنوز هم زنده ام.

خندهء قهقهه:

ميگويند خنده نمک زندگی است. ولی در زندان وحشتناک پلچرخی نه از زندگی بمفهوم اصلی آن درکی بود و نه از نمک آن. قبلآ عرض کردم که در زندان زمان ترکی- امين گپ زدن با همديگر برای زندانيان منع بود و جرم تلقی ميشد و همچنان گفتم که ما را صرف روزی يک بار بخاطر رفع حاجت بيرون ميکشيدند و مدت آن نيز حد اعظمی تا 30 دقيقه بود. درين مدتِ نيم ساعت زندانيان ميکوشيدند بعد از رفع حاجت، شستن روی و برس کردن دندانها، کمی هم در هوای آزاد در صحن زندان قدم بزنند و يا در گوشهء مينشستند تا کمی آفتاب بگيرند.

در جمع زندانيان بخش کوته قلفيهای منزل دوم شخصی بود بنام انجنير کامران که ميگفتند قبل از هفت ثور رئيس تخنيکی راديو افغانستان بوده است. مرد قد بلند، خوش سيما،صميمی و بذله گويی بود و فکاهيات فراوانی از ياد داشت. باری يک فکاهی را در داخل دهليز کوته قلفيها گفته بود که همه خنديده بوديم. فکاهی ازينقرار بود: "روزی مردی در اثر يک حادثهء ترافيکی زخمی شد و لب بالايی اش قطع شده بود. داکتران  بدان نتيجه رسيدند که بايد از پوست بدن يک انسان ديگر که همخوانی با لب داشته باشد،در اثر حراخی پلاستيکی در لب مرض پيوند زده شود. مناسب ترين پوست، پوست... خانم ها را يافتند و آنرا در لب مريض پيوند زدند. مريض صحت ياب شد، ولی هرباری که به مردی مواجه ميشد، لبانش به پريدن شروع ميکرد."

روزی جمعی از زندانيان در گوشهء يی از صحن زندان نشسته بوديم تا از نور و گرمی آفتاب لذت ببريم. انجنير صاحب کامران نيز در جمع ما بود و با نفر پهلويش اهسته صحبت ميکرد، پهره دار ما که آنروز تصادفآ همان "گل آغا"ی مشهور بود، متوجه شد و با غضب فرياد زد:"چرا گپ ميزنی؟ نگفته بودم که گپ زدن منع است؟ شما انسان هستيد يا...؟ انجنير کامران با بسيار آرامی گفت:" صاحب من گپ نزده ام." گل آقا با خشونت هرچه تمامتر چيغ زد:" من ديدم که لبانت شور ميخورد" انجنير کامران باز با ملايمت گفت:" صاحب من گپ نزدم، ولی من که شما را ميبينم لبانم سربخود به پريدن شروع ميکنند." با شنيدن اين کلمات همهء ما خود را کنترول کردن نتوانستيم و قاه قاه خنديديم. مورد غصب قرار گرفتيم؛ با حوالهء سوته و سيلی و لگد،ما را دوان دوان دوباره به سلولهايمان بردند و از حق نشستن در آفتاب در آنروز محروم گرديديم.

 انجنير صاحب کامران را بعدآ به بلاک اول بردند، من ديگر هرگز او را نديدم. اگر زنده باشند، برايشان طول عمر و سرفرازی ميخواهم و اگر خدای نخواسته  درآ ن زمان شهيد شده باشند و يا بعدآ وفات کرده باشند، برايشان دعا ميکنم و جای شان را بهشت برين ميخواهم.

*******

بيست و هفت سال از هفت ثور ميگذرد. ولی آنانيکه بهترين فرزندان اين سرزمين را شکنجه دادند و نابود کردند و کشور را از يک نسل مکمل تحصيل کردگان، روشنفکران، متخصصين و بزرگان قوم محروم ساختند؛ هنوز هم زنده و سلامت ميگردند وبه گذشتهء ننگين خود افتخار نيز ميکنند؛ ولی کسی نيست که از ايشان بپرسد که" بالای چشم شان ابروست".

همان آدمهای"سرخ" بعدآ "سبز" شدند و آخرش در وجود طلبه های کرام استحاله کردند و در جنايات ايشان نيز شريک شدند. امروز باز همان آدمها رنگ بدل نموده اند و "نارنجی" شده اند و از دموکراسی و حقوق بشر حرف ميزنند واحزاب"دموکرات" و"ملی"ساخته اند و رسميت يافته اند تا از"دموکراسی سرکاری وامريکايی" دفاع کنند.

مرحبا برين دموکراسی! و صد مرحبا بر اين کميسيون "مستقل" حقوق بشر افغانستان!

آيا دوستان ، اقارب و خانواده های آن شهيدان بانام و گمنام که تعداد شان به صدها هزار ميرسد، حق ندارند، اقلآ بدانند که عزيزان شان در کجا خوابيده اند؟ تا بر آرامگاه عزيزان خود اقلآ دسته گلی بگذارند!

آيا تثبيت شهرت شهيدان ان زمان و گورهای دسته جمعی آنان که به همهگان معلوم است، برای کميسيون مستقل حقوق بشر افغانستان و ساير سازمانهای دفاع از حقوق انسان کار دشوار و پر مصرفی است؟

من که ديگر توانی در اختيار ندارم، فقط ميتوانم بگويم که: ياد همه عزيزان و شهيدان خفته در خاک با هر انديشه، قوم و مذهبی که بوده اند، گرامی باد! و قاتلين انها شرمسار دنيا و آخرت.

 وسلام

6 ثور سال 1384

نوت:

 اميدوارم اعضای محترم کميسيون مستقل حقوق بشر افغانستان، بخصوص محترمه سيما سمر ريئس ان کميسيون اين ياد داشت مختصر را بخوانند.

 

پــــــــــايــــــــــان

 

ادرس ايميلی نويسنده:

                                                                                                                                                           mpmuhajir@hotmail.com

 


بالا
 
بازگشت