عثمان نجیب

 

در اندوه نبود استاد واصف باختری بزرگ!

یادم نه می‌رو که در تالار اتحادیه‌ی ژورنالیستان به حمید حامی فرمودید تا دنبال نقد از کسی به نام فره ها دریا رها کند. یادم نه می‌‌رود که از مقابل شان با شما و هر استاد دیگری تکان‌های بی‌شماری بر وجودم مستولی می‌شدند. به یاد دارم که تا پا در معرکه‌گاه قلم گذاشتم، تشنه کام سرباز قلم‌برداری در رکاب شما استادان خرد و اندیشه بودم. به یاد دارم که استاد زریاب بزرگ در حضور استاد جاوید فرهاد و در داخل خودروی عسکری من، با عتاب از من پرسیدند تاریخ طبری را خوانده ام یا نه؟ و من لال ماندم و طبری های را یکی به‌جای دگری گرفتم. به یاد دارم، مانند کودکی که برای دزدیدن چاکلت و شیرینی در کمین بود، برای بودن درپای آموختن هر کدام از شما بزرگان خرد و توانایی بودم. به یاد می‌‌آورم که استاد زریاب انوشه‌یاد برایم تلفنی هدایت دادند که به هتل کانتی‌ننتال بروم و در خدمت استاد مهاجرانی باشم که مرا آدم بسازند. و کتاب تازه از چاپ برآمده‌ی شان را دست‌یاب شوم. و آن شب پر خاطره را از خاطرم نه می‌برم. راستی استاد گرامی، یا شما استادان، بزرگان دگری بودید یا استادان در قید حیات ما بی مهرتر نسبت به شاگردان شان شده اند. هم بزرگان خانه‌های‌مان و هم شما بزرگان به ما آموزش داده بوديد تا هر دانایی را استاد بگوییم. من تا حالا چنان می‌کنم. همه را استاد می‌گویم. ولی می‌بینم بسیاز بی مهرند. دلیل های جبر روزگار بر قناعت من پرداخته نه می‌توانند. چون می‌بینم همه و همیشه در فضای مجازی حضور دارند. به گونه‌ی نمونه چندین بار به استاد پرتو نادری عرض ارادت پیامکی کردم. مگر حتا سلام من را علیک نه گرفتند. یا برای استاد عزیز آریانفر پیامک نوشته و گفتم، منم یک شاگرد ناشناس تان. حتا پاسخ همان سلام من را هم نه دادند‌. تنها استاد رهین و استاد ناظمی باری بزرگی کزده و به سلام ما علیک گفتند. استاد جانم، گویی دنیا همه مادی پرست شدند و معنویت جا به شناخت و رابطه های عیر معنوی داده اند. حتا اگر برخی ها دنبال مادی پرستی نه باشند، بی مهر که شده اند. من از تنبل شاگردان شما ولی همیشه متجسس هستم. گاهی که کسی از من مثل پدرم، کاکاهایم، عمه هایم، برادر و خانم برادر مادرم یا هر کس دگر فوت و می‌‌کنند. در میان فاتحه دهنده ها هر دوست بززگ‌واری را می‌یابم، غیر از استادان گرامی ما. این تعقیب را به عنوان یک نوستالژی در مورد سایر فاتحه داران هم می‌کنم. ولی بسیار کم اثری از غم‌گنانه‌گی استادان می‌یابم‌. در هر مورد همین گونه اند. خانه‌ی شان آباد که اقلا یرای شما چیزی نوشتند. منم تا ابد دست بوش شان هستم.

به هر رو. رحلت شما یک ضایعه است و چه ضایعه‌ی جان گداز

نه توانایی قلم دارم بر مرثیه نویسی استاد باختری بزرگ و نه صبری برای گذر با سکوت. ناگزیر پیامی نوشتم و برای یادکرد از کارکردهای استاد خرد و  اندیشه‌ی مان، نام برخی آثار شان را هم در متن وام گرفته ‌ام. روح تان شاد استاد بزرگ مهر مان.

شنیدم، که افتاد بر زمین کاجِ بلند دگر.‌ هم افتاد بر زمین و هم شکستش کمر. چه نظامی‌ست در این دنیای بی ‌دَرُ با دردِ سر؟ هر که نیک شد وُ هر که بِه شد، می‌بردش گاه‌تر. هر که بد بود،‌ بماندش چند په‌گاه دگر. چه بدها که باید بروند با مرگ‌،‌ ولی دیدیم که نه رفتند و نه روند.‌ چه پاک ها که باید بپایند بی مرگ،‌ ولی دیدیم که نه می‌پایند‌‌ وُ می‌روند. چه طلسمی‌ست در این حیرت‌کده‌ی ما؟هر باری، کدخدای هنری بمیرد و هر گاهی یک شِمری به زمین نشیند. کجاست این‌جا؟ دنیاست یا که سرای محشر؟ گفته بودند، مرگ‌ را واسطه‌یی در کار نیست.‌ هر که خواهد ببرد بی‌خبر. مگر دیدیم که واسطه هم در مرگ بی‌اثر نیست. هر چه دزد و خلاف‌کارست روی زمین برماست حاکم. هر چه استادان خردند وُ با وقار،‌ اسیر بی‌داد مرگ‌ اند، نه دارند راه فرار. گویی که مرگ هم طرف‌ داری‌ست بر ظالم، وُ نیاید سراغ او. مرگِ سَرور فانوس های پارسی، سُرورِ روح ما را شکست و رفت. خودش گفت: و آفتاب نمی میرد، مگر او آفتابی بود که هم مُرد و‌ گرمایش را میراند و رفت. نوشت، دی‌باچه‌یی در فرجامش و سخنی گفت از این آییینه‌ی بشکسته تاریخ. در استوای فصل شکستن هایش، تا پنج ضلعی شهر آزادی پرسه زنان رفت و از درواز‌ه‌ های بسته‌ی تقویم به سراغ مویه های اسفندیار گم‌شده رفت. سرود ها سفت اندر ترازوی سخن. سپرد به زمان، گزارشی زِ عقل سرخ. درنگ ها کَرد به درنگ های پی‌رنگَ‌ها،‌ پنداشت آموزش را باید آموختاند، رفت سراغ بازگشت به الف‌با‌. تا به خود آمد، گردید اسطوره‌ی بزرگی از شهادت هایش. مگر به آسمان فرستاد روح خود را با نردبانی، سوی آسمان. در این میان، ما ماندیم باز هم یتیم استاد رویین تنی چو باختری زمان.  پیغام من را به مالک نفس ها برسانید، بگذار بمیرند، هر چه زاغ و زغن داری در این چمن، چرا پایایند؟ هر کی بَری هر چی بَری زین چمن، شیرین سخنان اند ‌و اندیش‌مند. حالا که خوابانده بُردی استادِ ایستادِ ما را هفت بهشت و همه‌ جنات نعیم را فرش راه او کن و عزیزش نگه‌دار. گر چه تو از ما عزیزترش داشتی که گرفتی‌اش از ما. مگر تو خدایی و توانا، ما و اهالی فرهنگ بنده‌ایم و ناتوان بر نشستن در بساط چنان غم. دل‌آسایی خواهیم از تو برای خود و بر هم‌سر و بر پسر و دختر و بر برادر و بر خواهر باختری صاحبِ باختر. چون همه‌ی‌ما فرزند  ‌اوستیم  و‌ ایشان بودند پدر معنوی ما.

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت