مهرالدین مشید

 

 

از کوچه های پرپیچ و خم  تبعید تا روزنه های نافرمانی و عصیان

 

سخنی از تبعید و تبعیدگاه و تبعیدیان تاریخ

 

قسمت چهارم و پایانی

 

شاعری برخاسته از دل تبعید"

اما شاعران و عارفانی چون، مولانای بلخ از استثنایی ترین سروران و شاعران گیتی است که از دل تبعید هرچه عاشقانه و با شکوه سر بلند کرده و رنج بیکران تبعید را در نوای سحر انگیز نی به تماشا نشسته و جدایی و غربت زده گی و حیرت زده گی را همراه با اشتیاق بی پایان در کرانه های تبعید به رنگ دیگری عاشقانه تر از هرکسی احساس کرده است. او یگانه شاعری عارف مشرب است که غم های بیکران جدایی و فراق و تبعید را در بریدن قامت های بلند و با شکوه ی نیستان آفرینش به تماشا نشسته و غم بزرگ فراق و تبعید را در نوای عاشقانه نی به تجربه گرفته است. او چنان خستگی ناپذیر عشق می ورزید که هرگز رنج بیکران کینه توزی های دشمنان پدر و فراق و تبعید او خمی بر ابرو نیاورد و پیهم عاشقانه در تبعید فریاد برآورد:

"بياييد بياييد که گلزار دميده ست -  بياييد بياييد که دلدار رسيده ست" 

هرچند او هرگز دشمنی فخر رازی را با پدر اش فراموش نکرد؛ اما هرگز نخواست پرده از آن دشمنی ها بیرون کند و زیبایی و صفایی عشق را در پای دشمنی ها به باد دهد. سلطان محمد خوارزم شاه نسبت به سلطان العلما سؤظن داشت. سلطان العلما از پرورش يافته گان عرفانی شيخ نجم الدين کبرا بود. تذکره نگاران سلطان العلما را مردی دانشمند، خوش سخن و سخنور یاد کرده اند که مورد احترام مردم قرار داشت. به روايت افلاکی در " مناقب العارفين " از مولانا نزد خوارزم شاه بدگويی میکردند. خوارزم شاه قاصدکی نزد سلطان العلما بلخ فرستاد و به او دستور داد تا به اقليم ديگري برود؛ زیرا دو پادشاه در يک اقليم نگنجند. بهاء والد دستور شاه را پذیرفت در آن زمان مولانا جلال الدين محمد بلخی دوران کودکی را در بلخ در وضعيتی به سر می برد که پدرش مورد خشم و غضب خوارزم شاه قرار داشت. سلطانی که پيش از اين شيخ مجدالدين بغدای يکی از مريدان شيخ نجم الدين کبرا را بيدادگرانه در آبهای جيحون يا آمو دريا انداخته بود. تذکره نگاران دلیل دشمنی سلطان با پدر مولانا را امام فخر رازی ذکر کرده اند. سلطان العلما با مخالفت آشکار متکلم بزرگ سدۀ ششم هجری امام فخر رازی که با صوفيه ميانه يی نداشت رو به رو بود. امام فخر رازی در دستگاه محمد خوارزم شاه نفوذ و مقامی والا داشت.  

هرچند سلطان العلما قربانی خشم خوارزم شاه شد و از سرزمین آبایی خود ناخواسته تبعید شد و از طریق ایران رهسپار ترکیه گردید و به تبعیدیان تاریخ پیوست. هرچند آتش تبعید پدر مولانا را دل زده و مایوس گروانید؛ اما این آتش در درون مولانا به گونه ی دیگری شعله کشید و بر جبین اش نقش بست که شیخ عطار در نخستین دیدار آن را در سیمای مولانای بلخ که کودکی بیش نبود، مشاهده کرد.

تذکره نویسانوچنین نوشته اند، بهاءالدین محمد پدر جلال الدین بلخی با پسر خود به عراق سفر می‌کرد که در مسیر خود به نیشابور رسید و توانست به زیارت شیخ عطار برود. مولانا آن زمان حدود ۱۰ سال داشت که به همراه خانواده و پدرش که عزم حج کرده بود،در راه سفر به نیشاپور رسید،شهر نیشاپور در آن زمان آشفته بود،چرا که بیم حمله مغول می رفت و همه از این حادثه وحشت داشتند…مولانا آوازه نیشابور و بزرگان این شهر را پیش از این در جلسات پدرش بها ولد و همینطور آموزگارش سید برهان ترمذی،شنیده بود و چون پا در این شهر گذاشت خاطرات برایش یک به یک زنده شد.آخرین خاطره ای که از این شهر در اندیشه مولانا ماند،ملاقات با شیخ فریدالدین عطار پیرمرد خوش گفتار و شاعر صوفی نیشابور است،که در آن زمان شاعر و عارفی مشهور بود و به نیکی شهرت داشت.

شیخ نیشابور در مورد مولانا در خود احساس اعجاب و علاقه یافت و از حالت روحانی و پر تفکر او به شگفت آمد؛عمق فکر و قدرت بیان او را شایسته تحسین دید و بی هیچ تردید به پدرش نوید داد،که به زودی این کودک آتش در دل سوختگان عالم خواهد زد و شور و غوغایی در بین رهروان طریقت به وجود خواهد آورد…عطار پیر،سپس نسخه ای از مثنوی اسرارنامه را که اثر دوران جوانی خود او بود به مولانا هدیه کرد.برای این کودک نو باوه در خط سیر خسته کننده ای که قافله بلخ، او را از خراسان به سوی بغداد می برد منظومه زیبا و لطیف اسرار نامه عطار، مونس و دلنواز خوبی بود و شاید از همین رو بود که بعدها مولانا از عطار تاثیر فراوان پذیرفت،چنانکه در جای جای مثنوی و اشعار مولانا، رد پای عطار نیشابوری را می توان احساس کرد.
ارتباط معنوی و پیوستگی روحانی مولانا به عطار انکارپذیر نیست. افلاکی چند حکایت آورده است که از روی آن‌ها نظر مولانا به عطار روشن می‌گردد و چون داوری بزرگی چون او درباره عطار ارزش خاص دارد آن‌ها را در این صفحات نقل می‌کنیم:
«فرمود که حکیم الهی و خدمت فرید الدین عطار قدس الله سرّ هما بس بزرگان دین بودند ولیکن اغلب سخن از فراق گفتند اما ما سخن همه از وصال گفتیم.»

«روزی حضرت مولانا فرمود که هر که به سخنان عطار مشغول شود از سخنان حکیم مستفید شود و به فهم اسرار آن کلام رسد و هر که سخنان سنایی را بجدّ تمام مطالعه کند بر سرّ سنای سخن ما واقف شود.»

کثرت مطالب و حکایاتی که مولانا از آثار شیخ ما در مثنوی و غزلیات اقتباس فرموده خود دلیل دیگر است بر آن که وی را به آثار عطار انس و عشق تمام بوده است.

در مثنوی سی و پنج حکایت هست که مأخذ آن‌ها به احتمال قوی آثار منظوم عطار است. عطار، یکی از شاعران بزرگ متصوفه و از مردان نام آور تاریخ ادبیات ایران سخنی  ساده و گیرا دارد. او برای بیان مقاصد عرفانی خود بهترین راه یعنی آوردن کلام ساده و بی پیرایه و خالی از هرگونه آرایش را انتخاب کرده است. او سرمشق عرفای نامی بعد از خود همچون مولوی و جامی قرار گرفته و آن دو نیز به مدح و ثنای این مرشد بزرگ پرداخته اند، چنانکه مولوی گفته است:

عطار روح بود و سنایی دو چشم او                    ما از پی سنایی و عطار آمدیم

به هر روی، هرچه بود، روح کودکی در گذرگاه ی تبعید به بالنده گی رسید که به گفته ی شیخ عطار آتش در دل های سوخته گان عالم زد و درخت بالنده ی عشق و انسانیت را تا کرانه های " آنچه اندر وهم ناید آن شود" بلند برد و با شیره ی جان آبیاری نمود و با شعر زیبای " بشنو از نی چون حکایت می کند - وز جدایی ها شکایت می کند" بر روح غربت زده و سرگردان انسان را به امید بازگشت به نیستان خویشتنی ها مرهم گذاشت.

مولانا جلال الدین محمد بلخی(672-604 ﻫ. ق) از عرفای قرن هفتم هجری است که با اشعار زیبا و هنرمندانه و عارفانة خود غربت انسان را به تصویر می‌کشد. از اینکه او در دنیا گرفتار غربت و دوری از وطن و یاران شده است، این تجربه ی حسی او باعث شده است که به گونه ی طبیعی غربت بزرگ‌تر خود را که مهجوری و دورافتادگی‌اش از اصل خویش است، بهتر درک کند و آن را هنرمندانه‌تر از دیگران در اشعارش بسط و گسترش دهد. او توانسته غربت روح پس از هبوط، جایگاه ماقبل دنیای روح، آفرینش روح و جسم انسان، هبوط وی به دنیای خاکی و اثرات هبوط را به گونه ی درست در اشعار خویش به تصویر بکشد.
              سیر گشتم از غریبی و فراق - سوی اصل و سوی آغاز آمدیم

                                #####$

از دم حب الوطن بگذر مه ایست - که وطن آن سوست، جان این سوی نیست

                              ######

من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی - دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

                                 #######

چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا - ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها

از نظر مولانا روح پس از هبوط وارد دنیا می‌شود و دنیا هم پرو بال او را می بندد و توان پرواز را از او می‌گیرد. روحی که از مرتبه لاتعینی دور افتاده دچار اندوه شده است و در قفس تن اسیر و زندانی و این اسارت و دوری از اصل اسباب غربت وی را فراهم کرده است. هنر به عنوان یک حقیقت متعالی در راستای آگاهی بخشی و تسکین دهی یاور انسان‌های غربت دیده است و  عشق ازلی به عنوان عامل جذب جنسیت انسان غریب را در بازگشت به اصل کمک می کند.

معنای غربت و تبعید در ادیان:

ریشه‌ ها و پیش زمینه‌های غربت را می توان در ادیان قبل از اسلام و آراء فلاسفه و حکمای پیش از مولانا نیز یافت که د رهر گام انسان را به سوی نجات و رستگاری فرا می خوانند و به این حقیقت مهر تایید می گذارند که هدف دین رهایی انسان از جبر طبیعت و غلبه ی او بر دشواری ها است. این دین با دین قتیبه ها و ربیعه های تاریخ سازگاری ندارد.

بیرابطه نخواهد بود تا به گوشه ای از قرارداد های صلح سرداران عرب زیر نام اسلام با خراسانیان و سیستانیان اشاره شود. درسال۳۰ هجری (=۶۵۰‌ميلادی) «ربيع بن زيادالحارثی» قرارداد صلح را با ايران بن رستم امضا کرد. بر بنیاد این قرارداد  «هر سال از سيستان هزار هزار درهم (يک ميليون) بدهد اميرالمومنين را وامسال هزاروصيف(غلام نابالغ) بخرم وبدست هريک جام زرين و بفرستم هديه، وعهدهابرين جمله بکردند وخطها بدادند و ربيع ز آنجا برخاست و بقصبه اندرشد ايمن.»(۵) در این قرارداد صلح از دعوت مردم به دین اسلام حرفی درمیان نیست وآنچه برای فاتحان عرب مهم بود غنیمت وبرده بوده است .
ابتدا مردمان بُست با مواد اين قرارداد شديداً اعتراض کردند و از اجرای آن سرباز زدند «وحرب کردند و گفتند ما صلح می نکنيم، آخر از ايشان بسيار کشته شد و گروهی بزرگ برده کردند و بدرگاه امير المومنين (عثمان) افتادند.» (
۶) بنابر بلاذری، ربیع چهل هزار برده ازمردم بست گرفت وهمه را به عربستان فرستاد و در مدت دوسال ونیم اقامت خود در سیستان تا توانست مردم را غارت نمود.( ۷) همينکه ربيع از بست بعزم فارس نزد عبدالله بن عامر حرکت کرد. مردم سيستان (زرنج) نيزدست به عصيان زدند وعامل ربيع را ازشهرو ديارخود بيرون کردند.( ۸)


عبدالله بن عامربدستور خليفه‌ء سوم در سال ۳۳ هـ (۶۵۳ميلادی) عبدالرحمن بن سمره را با فقهای اسلامی و منجلمه حسن بصری به سيستان فرستاد. ابن ســـمــره چون به سيستان رسيد، در يکی از روزهای جشن، ايران بن رستم را در زرنج در قصرش محاصره کرد، و او مجبورشد دربدل دوهزار هزار(دومليون) درهم و دوهزاروصيف (برده نابالغ) باعبدالرحمن صلح نمايد.(۹) عبدالرحمن بعد ازاين برکش و بست و بلاد داور تاخت و بت معروف « زور»(= سور = سون = خورشید) را درزمينداورکه گويند از طلای سرخ و چشمانش از ياقوت بود برکند و رُخِّج (قندهار) و زابل را نيز بگشود وغنیمت فراوان تصرف نمودو چون درين وقت خلیفه سوم اسلام درمدينه کشته شدو خلافت به علی رسيد، ابن سَمُره با غنایم وثروتی که در این لشکرکشیها بدست آورده بود، از سيستان به دارا‌لخلافه رفت وامير بن احمد يشکری را به نيابت خود به سيستان گذاشت، ولی مردم زرنج دوباره شوريدند وعامل عربی را از شهرخود بيرون راندند (۳۵ هـ).(۱۰)

نيزک درسال۹۰هجری اتحاديه يی ازملوک واميران محلی را برضد سلطه ی قتيبه تشکيل داد. دراين اتحاديه بقول طبری «اسپهبد بلخ، يبغو شاه تخارستان، باذان اميرمرو الرود وترسل شاه فارياب و جوزجانی شاه جوزجان» همدست شده بودند. در اين ضمن کابلشاه يا « رتبيل» وعده داده بودکه هرگاه اين اتحاديه مغلوب بشود، کابل پناهگاه ايشان خواهد بود.( ۵۰) با اين مقدمات، نيزک بادغيسی که محرک اصلی اين حرکت بود درنوبهاربلخ پرچم آزادی برافراشت ومردم تخارستان وبلخ وگوزگانان وفارياب(ميمنه وسرپل) ومروالرود وتالقان رابرای مقاومت وحصول آزادی برضد حکومت قتيبه به قيام فرا خواند. سپس مردم تخارستان نماينده عرب محمدبن سليم ناصح را از تخارستان اخراج کردند.( ۵۱) قتيبه بااطلاع ازاين شورش درسال ۹۱قمری بيدرنگ برادرش عبدالرحمن رابا ۱۲هزارجنگ آور مروی راهی بلخ نمودتا زمستان را در بروقان اردو زنند و آماده پيکاربا نيزک باشند و سپس در بهاربه طرف مقر شورشيان رهسپارگردند. قتيبه نامه هايی به «ابرشهر(نيشاپور)، ابيورد، سرخس و مردم هرات نوشت که پيش وی آيند و زودتر از وقتی که پيش وی می آمدند، بيامدند.»( ۵۲)

    بنابرمينورسکی، قتيبه در رأس ۵۳ هزار لشکرخود ابتدا برمروالرودحمله کردو پس از نبردی خونين درتالقان مروالرود(بين بادغيس وميمنه)، هم پيمان نيزک يا تسليم شد وياگريخت ، شاه فارياب نيز تسليم شد و شهريارگوزگان به کوهستانها گريخت، آنگاه قتيبه بسوی بلخ کشيد واسپهبد بلخ با مردم خود به پيشواز وی آمد و قتيبه وارد بلخ شد.( ۵۳) و يکروز در بلخ ماند وسپس همراه با عبدالرحمن و سپاه مروخود را به دره خُلم رسانيد، نيزک قبل از او از دره گشته بود ودر «دره بغلان اردو زده بود و جنگ آورانی بر دهانه دره و تنگه های آن گماشته بود تا از آن پاسداری کنند و در آنسوی دره نيز در قلعه استوارجنگجويانی نهاده بود.» (۵۴) به گفته مداينی قتيبه چند روزبر دهانه تنگه متوقف مانده بودو با ياران نيزک نبرد ميکرد، اما نمی توانست وارد دره شودکه «تنگه ای بودو رود از ميان آن ميگذشت و راهی که به نيزک برسدجز دره نمی شناخت و بيابانی که عبور سپاه از آن ميسرباشد نبود»(۵۵)    


 قتيبه در فکرچاره کار بود که شاه سمنگان وروب به شرط امان راه را به او بنمود و بدين ترتيب قتيبه توانست به قلعه مشرف بر راه ورود به دره دست يافته، آنرابگيرد.» (۵۶) مينورسکی ميگويد: قتيبه پس ازآنکه سمنگان را تسخيرنمود لشکرنيزک را تار ومار نمود و تا چهارفرسنگ هواخواهان اورا بردار آويخت و دو پسرنيزک را نيز به سختی بکشت. سپس مينورسکی دره ها و تنگه هايی را که محل پيکار های بعدی قتيبه بانيزک است شرح داده گويد: پس از پيشروی سردارعرب، نيزک ناچار محل خود را واقع دردره رودسرخاب (دوشی)مابين بغلان و باميان ترک کرده، به شهر برفک رفت . سپس خود رابه دره و معبرچهاردره رساند و در مرکز«اسکند» واقع درنزديکی يکی از قله های هندوکش مستقرگردانيد. از آنجا که زمستان سر رسيده و برف اين خطه راپوشانيده بود، درهمين محل توقف کرد. اين همان قلعه ای است که در تاريخ بنام «دژکرز» يادشده و جز يک راه دشوار گذارراه ديگری بخارج نداشت. محاصره دژکرز دوماه بطول انجاميد، اندک اندک آذوقهً او روبکاستی نهاد و آبله ميان سپاهش افتاده بودکه از جمله يبغو سالخورده نيز بدان مبتلا شده بود. قتيبه نيز از زمستان بيم داشت و از اين روی بار ديگر سليم ناصح را به غرض مصالحه نزد نيزک فرستاد و او را به وعده زنهار وامان بجان نزد خود فرا خواند.وقتيکه نيزک فريب اين وعده راخورد وبا اطمينان به امان جان خود و افرادش نزدقتيبه رفت، قتيبه برخلاف وعده هايش، نيزک را خاينانه با دو برادرزاده اش (رسول وعثمان) و ۱۲ هزارعسکر اش با قساوت وحشيانه همگی را گردن زد و به اين صورت قيام رابخاک وخون کشيد. (۵۷) سالها بعديکی از شعرای عرب(ثابت قطنه)کشتن نيزک رانامردی و پيمان شکنی دانسته و آنرا به رخ باهليان کشید.

تاریخ بشر تاریخ احساس غربت است. در تمام ادیان و فرهنگ‌ها تجلّی های گوناگون این احساس جدایی از اصل را می توان به نظاره نشست. انسان در تمامی ادیان مسافری است که به این عالم ناسوت تبعید شده و امروز سرگشته و بی وطن است. به عبارت دیگر انسان از دیگر جای، ناکجا آباد به راه افتاد و در پی هبوطی غم بار با دو بال عشق و روح بدین غریبستان تبعید شده است.
در آراء حکمای یونان باستان همچون افلاطون وفلوطین هم می توان ریشه های غربت را یافت. تمثیل غار افلاطون که در کتاب جمهور آمده خود سرشتی عرفانی دارد و به نحوی یادآور غربت انسان است (! افلاطون،1384: 395 به بعد).
پس از ابن‌سینا، امام محمّد غزالی و سهروردی نیز دربارهٔ مرغان و شوق آنها به جستجوی عنقا داستان هایی مطرح می‌کنند و در واقع روح را به مرغانی تشبیه می کنند که در قفس تن محبوس‌اند.

با بررسی متون نظم و نثر عرفای متقدّم مولانا همچون ابوسعید ابوالخیر، خواجه عبدالله انصاری، حکیم سنایی، عطار، نجم رازی و دیگران  نیز می توان ردّ پای غربت روح انسان را یافت که هر چه جلوتر می‌آییم، این مسأله پر رنگ تر مطرح می‌گردد؛ اما در این میان مولانا مسأله غربت انسان را بسیار هنرمندانه و موشکافانه تر از دیگران به تصویر کشیده است.۱
مولانای بلخ چنان نگاه ی بلند و بالا نسبت به انسان و روح بالنده ی او داشت که تا کنون دست هومانیسم به آن نرسیده است. او به انسان به مثابه ی موجودی فراتر از شبه خدا و خداگونه ای در تبعید می دید. او تلاش کرده تا به یاری عرفان نوعی خود باوری و استقلال نفس و فراباوری ر در انسان طوری تقویت کند که انسان به این باور برسد که " هر ملک ملک ماست که ملک خدای ماست" این باورمندی به نحوی حس غربت و آواره گی و بی وطنی را در انسان می روبد و روح خسته ای او را با نور ذوق شاد و دل افروز نماید.

اما این کاری ساده نیست و نیاز به ریاضت های شاقه دارد تا در پای عارف نشست و راه سلوک در پیش گرفت و به چنان جاذبه های انسانی دست یافت که خانه ی دل به خانقای کبریایی تبدل شود. در این صورت است که بار معنایی آواره گی و غربت در جغرافیای هستی رنگ دیگری به خود می گیرد. در نتیجه انسان خود را مسافر شوریده حالی احساس می کند که جاذبه های شتاب پیوستن به اصل و گرمی های بازگشت به خویشتن جغرافیای هستی را با همه تفاوت ها و رنگارنگی هایش برای او همرنگ و همداستان جلوه می دهد. این همه تقلا های عارف برای رهایی او از زندان غیریت و تبعید و احساس غربت زده گی صورت گرفته تا خود را از دغدغه های غربت ‌و آواره گی رهایی ببخشد. 

این نشانگر آشکار این واقعیت است که عارف با همه تلاش های درون افکنانه نمی تواند خود را از چنگال غربت و بی وطنی این جهانی رها بسازد. این به معنای آن است که غربت و آواره گی در جهان واقعی پدیده ی ناهنجاری است که حتا عارفان با گریز های زاهدانه و عامدانه به بهانه ی بازگشت به اصل و نیستان خویشتنی از وحشت آن نمی توانند رهایی یابند. این بیانگر این واقعیت است که آواره گی و غربت با وجود جنبه های سازنده گی اش در هر برهه ای از تاریخ یک پدیده ی دردناک و علاج ناپذیر بوده است که از درد سنگین و مرد افگن آن نه "نی" مولانای بزرگ بلخ و نه نغمه های دل انگیز بهاوالدین نقشبند و نه هم نوای طبله و موسیقی قوالی امیر خسرو دهلوی و نه نغمه ی پرواز سیمرغ بلند پرواز عطار و نه "عقل سرخ" سهروردی نه آوای چنگ باقری نژاد و نه سه تار میرزا عبدالله فراهانی و نه هم رباب استاد محمد عمر می تواند، چیزی کم کند و برعکس این نواها هر یک غم بیوطنی را در جغرافیای بی پهنای وجود انسان بیشتر دامن می زنند و شخص غریب و تبعید شده را دامن کشان به سوی دشت بی خیالی ها و کویر نامرادی ها لالهان تر و سرگردانتر می سازد.

اما هزاران دریغ و درد که درد تبعیدیان وحشت زده و غافلگیری چون، ما که در شرایط حساس و سرنوشت سازی مردم مظلوم افغانستان را در زیر کیبل و چماق طالبان و دهها گروه ی تروریستی دیگر رها کردیم، سنگین تر از تبعیدیان تاریخ است و غم استخوان سوز آن رنج های بیکران آواره گی را صد چندان و هزار چندان می کند. حوادث چنان پیش آمد و همه غافلگیر شدیم که در شرایط خرابی مردم افغانستان را رها کردیم و آن همه ادعا های بلند مردم داشتن و در کنار مردم ماندن را در تاق نسيان گذاشتیم. آری این درد مردافگن که به مردانگی ها باج ده و از مردانگی ها بدهکار می است. این تبعید که می توان از آن به عنوان تبعید کتلوی یا جمعی یاد کرد؛ خطرناک تر از گذشته ها است. این تبعید به نحوی گزینشی است و با نوعی حادثه آفرینی عمدی در موجی از وحشت و دهشت آفرینی به راه افتاد. چنان پیش از پیش حادثه سازی شد که به گونه ی مرموزی نخبگان و اهل رسانه و مطبوعات و نویسنده گان و چیز فهمان از اقشار گوناگون جامعه باید از افغانستان بیرون شوند. حادثه سازان پانزده ی اگست نه تنها به گونه ی شتاب زده فضای نظامی را برای به قدرت رساندن طالبان آماده کردند؛ بلکه با بیرون کردن گروه ی کثیری از سیاستگران و نظامیان و نویسنده گان و خبرنگاران فضای سیاسی را برای حاکمیت آینده ی طالبان نیز فراهم کردند. یاهو

18فبروری 24  

 

 

 

 ++++++++++++

 

 

قمست سوم

 

ایجاد اصلاحات و نخست وزیری شاه محمود:

به نظر میرمحمد صدیق فرهنگ”«…برداشت عمومی خانواده ی شاهی راجع به تحولی که در نتیجۀ جنگ جهانی دوم دراوضاع جهان رُخ داده بود و منشور سازمان ملل متحد با صحبت ازاعلامیه ی جهانی حقوق بشر ممثل آن به شمار میرفت، اعضای خانواده ی شاهی که مانند اکثراشخاص دیگر، این ادعا ها را، بویژه درقسمت حقوق افراد جدی میگرفتند، فکرمیکردند که بهتراست پیش از پیش طرز اداره ی کشور را با قبول یک پیمانه ی محدود دموکراسی باآن همنوا ساخته و به این صورت از فشاری که ممکن است در آینده برایشان وارد گردد، جلوگیری کنند. ازآنجا که محمد هاشم خان سمبول استبداد وسختگیری شناخته شده بود، چنین مصلحت دیدند که پروگرام توسط شخصی آغاز شود که بتواند در برخورد با حوادث و اشخاص، نرمش بیشتر ارائه کند و این شخص از نظر خصوصیات اخلاقی اش، شاه محمود خان بود.»  (خاطرات میرمحمد صدیق فرهنگ،  صفحات ۱۷۳-۱۷۴).
بنظر شادروان داکترسید هاشم صاعد «… دوستی با امپریالیزم امریکا بعد از جنگ جهانی دوم، محتاج به یک مقدار لیبرالیزم نمایشی بود تا اختناق و استبداد دورۀ محمد هاشم را جبران نماید. بدین لحاظ محمد هاشم درماه می
۱۹۴۶ خانه نشین شد و شاه محمود بحیث صدراعظم افغانستان انتصاب گردید.»

پس از احراز مقام صدرات، روش ملایم تری را در پیش گرفت و گامی چند در جهت تبدیل اصول دولت خودکامه به دولت مشروطه برداشت. اما چون اعتقاد راسخ به این اصول نداشت، به زودی مردد شد و دوباره درصدد سلب آزادی ها برآمد و دروازه زندان را به روی مشروطه خواهان باز کرد. معذالک زندان سیاسی در دورۀ او با زندان سیاسی قبل و بعداز او تفاوت داشت و طرز ادارۀ عصری تر و متمدن تر نمایندگی می کرد.‌ (فرهنگ، ۱۳۹۰: ۷۳۳)

شاه محمود که برای نقشش در ادارۀ کشور به عنوان صدراعظمی مترقی و لیبرال به سرعت محبوبیت پیدا کرد، نظام سیاسی را باز و تغییراتی دموکراتیک را به ارمغان آورد. در این زمان، محمد ظاهرشاه، که ۳۲ ساله بود و تا آن زمان بیشتر در قالبِ پادشاهی نمادین و تشریفاتی عمل می کرد، شروع به ایفای نقشی فعال در سیاست افغانستان نمود. نخستین سیاست رسمی دولتی شاه محمود خان، آزادی بسیاری از زندانیان سیاسی از جمله اعضای خانواده غلام چرخی و همچنین دانشجویانی بود که به دلیل حمله به سفارت بریتانیا در سال ۱۹۳۳ زندانی شده بودند. از دیگر تغییرات مهم در دوران صدرات شاه محمود خان، امکان برگزاری انتخابات نسبتا آزاد و ایجاد پارلمان دموکراتیک جدید در سال ۱۹۴۹ بود. به زودی پارلمان لیبرال جدید قوانینی را برای مجاز شمردن آزادی مطبوعات تصویب کرد که منجر به ایجاد چندین روزنامه گردید. سه روزنامه اصلی، یعنی وطن؛ انگار؛ و ندای خلق همگی با سلطنت مخالف بودند و آشکارا از سیاست‌ های آن انتقاد می کردند.

افزون بر این، یک حزب ملی دموکراتیک جدید نیز تأسیس شد که اعضای آن نیز به شدت مخالف سلطنت ظاهرشاه بودند. به هرروی دولت با دستگیری معترضان و توقیف سه روزنامه که از سال ۱۹۵۱ تا ۱۹۵۲ منتشر می شدند، به گونه ی فوری به این تحولات واکنش نشان داد. با این حال، سلطنت نتوانست به طور کامل ظهور این جنبش دموکراتیک جدید را متوقف کند. تا اینجای کار در فضای اعتماد بین حکومت و مردم پیش می رفت و فکر می شد که مسئله ریاست شورا هم در چنین هوا و فضا بدون مداخله دولت به رای آزاد نماینده گان مردم حل خواهد شد؛ اما درست در چنین وقتی حکومت از اقبال عامه به کاندیدهای آزادی خواه بویژه در شهر کابل گرفتار خوف و هراس شد و برای آنکه تسلط خود را بر شورا به کلی از دست نداده باشد، عبدالهادی خان داوودی را که به عنوان سرمنشی شاه کار می کرد، از ده سبز به وکالت رساند و نامزد ریاست شورا ساخت.

 این پیش آمد فضای اعتمادی که به آن اشاره شد را مجددا با بدگمانی متقابل مکدر ساخت و نماینده گان مردم با بی میلی به ریاست عبدالهادی خان تن در دادند. به هرروی، در داخل مجلس وکلا به زودی در سه دسته صف بندی نمودند و هر چند قسمت بیشتر وقت شورا به کشمکش در بین سه گروه سپری شد؛ اما مجلس موفق شد که در سال ۱۹۵۰ قانون مطبوعات را که برای جراید غیر دولتی اجازه انتشار و آزادی محدود می داد، به تصویب برساند و حکومت را وارد ساخت تا بیگار را کاهش داده و حواله غله را به تدریج از بین بردارد.

پس از انتشار قانون مطبوعات، جراید غیر دولتی انگار، ندای خلق، وطن، نیلاب، وُلُس و آینه در کابل و جریده اتوم در میمنه بر اساس احکام قانون مذکور تاسیس شد. هم زمان با تاسیس جراید آزاد یا اندکی پیش از آن، یک تعداد حلقه های سیاسی به شکل هسته احزاب نیز توسط روشنفکران در نقاط مختلف کشور به خصوص در کابل و سمت مشرقی و قندهار بنیان گذاری شد.
اما آنگونه که میرمحمد صدیق فرهنگ در این رابطه شرح داده است، تحول مهمی که در دوره صدارت شاه محمود خان در صحنه سیاست جهانی رخ داد، آغاز عملیه آزادی مستعمرات کشورهای غربی و در قدم اول، نیم قاره هند بود. با آغاز جنگ دوم جهانی و اوج گیری مخالفت عامه در هند، انگلیسی ها برای اولین بار مسئله آزادی این کشور را به طور جدی مورد مطالعه قرار دادند و در سال
۱۹۴۲ سِر استیفر دکرپس، از رهبران حزب کارگر را که از هواخواهان آزادی هند بود جهت گفتگو با رهبران ملی به آن کشور فرستاند.

در کل می توان گفت آنگونه که غلام محمد غبار توصیف کرده است، تشدید بحران اقتصادی کشور در دوران جنگ جهانی، عامل عمده اقدامات اصلاحی دولت شاه محمد خان بود. این وضع خراب اقتصادی توام با اختناق سیاسی باعث نارضایتی عمیق مردم گردیده بود، چنانکه قیام های مسلح دهقانی و قبایلی در سال های ۱۹۴۵ و ۱۹۴۶ نشانه آن بود. از دیگر سو، قوت روز افزون کشورهای سوسیالیستی و آزادی روز افزون کشورهای مستعمره با پیروزی جنبش های دموکراتیک و آزادی خواهانه در کشورهای زیادی و تضعیف ممالک استعماری به شمول دولت انگلیس باعث می گردید تا سیاست داخلی و خارجی دولت افغانستان تعدیل گردد.

با همه این اوصاف و در نتیجۀ فضای نسبتا آزاد سیاسی اجتماعیِ وقت، بازهم روندِ جریانات سیاسی به نارضایتی و بی اعتمادی عامه مردم منجر شد و در نتیجه در سپتامبر ۱۹۵۳ شاهد تغییری درونی در خانواده نادرشاه بوجود آمد. چنانچه در اطلاعیه ای رادیویی اعلام شد که شاه محمود، صدراعظم، که ده سال این سمت را بر عهده داشت، به دلایل صحی استعفا داده و داود خان به عنوان صدراعظم جدید جایگزین وی شد. به هرروی باید گفت شاه محمود که آخرین برادر بود، در زمان صدارت خود ثبات بلندمدتی را احیا کرده بود. اگرچه شاه محمود لیبرال و طرفدار پیشرفت بود، اما محتاط پیش رفته و سیاست‌ های محافظه ‌کارانه پنهانی را دنبال می ‌کرد.

 درهر صورت، با وجود اینکه دوره سلطنت شاه محمود با ثبات و صلح همراه بود، پیشرفت اقتصادی کند بود و مردم به طور فزاینده ای از دولت ناامید شده بودند. بنابراین گرچه شاه محمود در ابتدای صدارت خود در پی کسب وجاهت و اتخاذ رویکردی میانه رو تر از هاشم خان و اعمال اقداماتی لیبرال گام برداشت، لیکن در نتیجۀ فعالیت های کلوب ملی و کشمکشی که در شورا بین وکلای اصلاح طلب و محافظه کار رخ داد، اوضاع مجددا رو به تنش رفته، و متعاقبا رشته حوادثی رخ داد که فضای سیاسی را مجددا به سمت بدبینی و بی اعتمادی سوق داد.

دوران دهه ی دموکراسی:

شاه تلاش کرد تا برای از بین بردن فضای بی اعتمادی میان حکومت و دولت دست به اصلاحات بزند. شاه پس از استعفای محمد داوود از مقام صدارت، داکتر محمد یوسف وزیر معادن و صنایع کابینه در (7 مارچ 1963- 7 اکتبر1965) بحیث نخستین صدراعظم از غیر خانواده ی شاهی تعیین شد. شاه با این اقدام سنگ بنای دهه ی را گذاشت که از آن به عنوان دهه ی دموکراسی یاد می شود. در ۲۹ می ۱۹۶۴ برابر به سال ۱۳۴۳ خورشیدی قانون اساسی دموکراسی نو در زمان محمد ظاهر شاه تهیه و تصویب شد. این قانون ویژگی‌های چون آزادی مطبوعات، ایجاد پارلمان، رعایت حقوق زنان را در بر داشت و غیر از خانوادۀ شاه برای دیگر شهروندان افغانستان نیز حق عضویت در کابینه را در نظر گرفته بود. دهه چهل خورشیدی بهترین دوره پارلمان در نظام سلطنتی افغانستان شمرده می‌شود. اختیارات گسترده و تنوع بی‌سابقه در ترکیب اعضای مجلس، از مشخصات پارلمان این دوره است.

آقای مبارز می‌گوید که با برگزاری انتخابات ۱۳۴۴، شمار زیادی از "روشنفکران" وارد مجلس شدند و با آغاز به کار مجلس، مبارزات پارلمانی به صورت "واقعی" آغاز شد. تنوع اعضای این مجلس از لحاظ فکری، قومی و انتساب به طیف‌های مختلف اجتماعی، این مبارزات را پررنگ‌تر کرده بود.

این نخستین باری بود که نمایندگان مردم از مناطق مختلف و با زبان‌ها، قومیتها، مذاهب و فرهنگ‌های مختلف به طور آزادانه با هم در صحن یک مجلس گفتگو می‌کردند. ولی این تنوع گاهی اختلافات بحث انگیزی را در میان نمایندگان مجلس برمی‌انگیخت. این گفتگوها گاهی به مشاجرات طولانی منجر می‌شد. از پنج کابینه‌ و چهار نخست وزیری که از مجلس‌های دوازدهم و سیزدهم "رای اعتماد" گرفتند، کابینه محمد هاشم میوندوال بیشتر از همه استیضاح شد. کابینه میوندوال نه بار از سوی مجلس استیضاح شد، تا آن که او در ماه میزان/مهر سال ۱۳۴۶ از مقام نخست وزیری کنار رفت.

جمعه خان محمدی، ضمن تایید این موضوع، می‌گوید که این استیضاح‌ها، بر کارکردهای دولت تاثیرگذاری عمده‌ای داشته است که از دستارودهای عمده مجلس در سال‌های چهل شمرده می‌شود. احراز نقش اساسی در تصویب بودجه، یکی از پیامدهای این اثرگذاری بوده است. هرچند این موضوع در قانون اساسی هم تصریح شده بود. این نخستین بار بود که نمایندگان مجلس به "توسعه متوازن" در کشور تاکید می‌کردند. به گفته آقای محمدی، "پارلمان دهه چهل توانست که تعدیلی در بودجه بیاورد و بودجه را در میان کلیه ولایت های افغانستان توزیع کند."

کودتای داوود:

به باور برخی حقوق‌دانان، دهۀ دموکراسی با تمام مزیت‌هایش، عدم اجازۀ فعالیت احزاب در قانون اساسی‌اش، یکی از مهمترین چالش‌های آن زمان بود که سبب درگیری‌های خانواد‌گی بین ظاهرشاه و سردار محمد داوودخان شد. پس از کودتای داوود نهال دموکراسی جوان افغانستان خشکید و هر نوع آزادی های سیاسی و فعالیت های آزادانه ی سیاسی و حزبی و رسانه ای در این کشور از سوی داوود ممنوع اعلام شد.

این کودتا در واقع سنگ بنای آغاز آشوب را در افغانستان بنیاد نهاد که کودتای هفت ثور و تهاجم شوروی و پیروزی مجاهدین و سرنگونی حکومت مجاهدین و حاکمیت طالبان و حمله ی امریکا و تشکیل حکومت های پس از بن با حکمروایی های کرزی و غنی و امروز هم حاکمیت دوباره ی طالبان را در پی دارد. این  رخداد های خونین میلیون ها انسان مظلوم افغانستان را شهید و میلیون ها را هم مجبور به آواره گی و تبعید خودخواسته و هزاران انسان را هم معلول نمود و زیربنا های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی افغانستان از هم فروپاشید. فرصت های اندکی که پس از حکومت کرزی بوجود آمد، در نتیجه ی خیانت ها و سازش های پنهان کرزی و غنی با طالبان بالاخره آمدن دوباره ی طالبان همه نابود شدند. امروز مردم افغانستان در بدترین شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی بدترین روزگار را سپری می کنند و تحت حاکمیت استبدادی طالبان هر روز با فاجعه ی جدیدی دست و پنجه نرم می کنند. پس از حاکمیت طالبان گراف فرار از کشور و تبعید خودخواسته و اجباری به گونه ی بی پیشینه ای قوس صعودی را می پیماید که در تاریخ افغانستان نظیر ندارد.

ما همه قربانیان این بازی وحشتناک هستیم و هر روز رنج تبعید و آواره گی برای ما نفسگیرتر می شود. با تاسف خلاف گذشته اوضاع عمومی در افغانستان در سایه روشن بازی های استخباراتی با طالبان و بازی های ژئوپلیتیک کشور های منطقه و جهان چنان رقم می خورد که به این ساده گی نمی توان برای بازگشت به یک افغانستان با ثبات و عاری از دشمنی های گروهی و زبانی و قومی طالبان امیدوار بود. ما همه ناگزیریم تا از روی جبر به دامن تبعید پناه ببریم و در موجی از انتظار های بي پایان رنج های بی کم و کاست تبعید و غربت را با گوشت و پوست خود ناگزیرانه احساس کنیم.

انتظار بی پایان و کاسه ی صبر لبریز تبعیدیان:

تنها انتظار بی پایان است که کوچه باغ های دیار تبعید را با امید های از دست رفته و فرصت های درهم شکسته رنگین می سازد و برای انسان توان و نیروی لالایی گفتن به دیار خویشتن را می بخشد. این گرمی انتظار مکتب اعتراض است که شعر ثبات و ایستاده گی را برای شخص تبعید می بخشد. چنانکه در این شعر :

انتظار

اين‏چنين، در چشم انتظارى،

شب‏ها چندان دراز میگذرد

كه ترانه ريشه افشان كرده درخت‏وار بر باليده است.

و آنان كه به زندان‏ها اندرند - مادر! –

و آنان كه روانه‏ ى تبعيدگاه‏ ها شده‏ اند

هر بار كه آهى برآرند

- نگاه كن! - اين جا برگى بر اين سپيدار۰

می لرزد.

این صدای یگانه شاعری است که از پس آزمونهای سخت و پرمشقت فردی و اجتماعی برخاسته و او را در کوره جهان بینی زحمتکشان و رفاقت و برادری با انان فولادین و ابدیده کرده است. او اکنون سرافراز و استوار بر فراز همه صداهای زمینی ایستاده است.

در کلامی ساده تر صدای یگانه شعر او حاصل رنج و کار و همه تجربه اوست. زندگی و تجربه ای که بطرز شگفت به زندگی و تجربه های یک خلق و یک ملت پیوند خورده است. او قلب این پیوند است و خون به وحدت رگهای مردمش می رساند؛ زیرا او سخنی نمی گوید تا خود را از مردمش جدا کند؛ بلکه خود و انان را در یک یگانگی تام به دستهای ساده و پینه بسته همه زحمتکشان جهان پیوند می دهد.

آشنایی او با مردم خردپای و دردمند، سبب شد که پایش به محافل وابسته به سازمان جوانان حزب کمونیست یونان باز شود و به دلیل همین گرایش های سیاسی بود که کارش به حبس و بعد تبعید به جزیره های متعدد کشید. گرچه مداخله و اعتراض روشنفکران جهان غرب موجب آزادی اش شد، ولی تحت نظر قرار داشت. تظاهرات کارگری در سالونیک، الهام بخش نخستین منظومه بزرگ ریتسوس شد و از آن زمان به بعد، شعر ریتسوس زبانی مردمی و برادرانه به خود گرفت.

شعر تبعقد:

هرچند شاعران شعر تبعید را تن به ناچاری دادن دانسته اند؛ زیرا شاعر تبعیدی، خواه “تبعیدشده” باشد، خواه “تبعید گزیده” در پذیرش موقعیتی که در آن گرفتار آمده است، ناچار است؛ اما هرچه باشد، شعر تبعید، شعر نگاه‌های پریشان و درد های پنهان است که حکایت از دور افتاده گی و جدا مانده گی هایی دارد که تنها بر مدارهای عاطفه می‌چرخد. شعر تبعید، شعر رنج و شعر دلتنگی و شعر بیقراری ها و نابسامانی ها سرگردانی ها و بالاخره شعر خواستتن و نتوانستن است؛ اما در آنسوی سکه ی شعر تبعید خشم و خروش شاعرانه زبانه می کشد و شاعر را به فریاد وامیدار. به عبارت دیگر شعر با مشت و لگد به در کوفتن است؛ به دری کوفتن که به روی شاعر بسته شده است، یا خود آن را به روی خویش بسته است، هرچه است اما، بسته است.

این ها نشانه های پرخاش شاعرانه است تا از برج و باروی شعر تبعید شعر آزادی زبانه بکشد و به دور از چشم و دور از دسترس گزمه‌ها و داروغه‌های خانگی، بانگ برآورد و ناگفتنی‌ها را فریاد بزند تا قفل ها را از دهان ها بردارد و به افق های دیگری نزدیک شود. اینجا است که شاعر تبعیدی بعد از فریاد کشیدن‌های خشم آلود و زمین و زمان را به باد ناسزاهای سزاوار گرفتن و پس از مویه‌های غریبانه سردادن، به ابراز حسرت و اندوه پشت داده و بالاخره سر از زانو برمی‌دارد، اشک‌هایش را پاک می‌کند، و به اطراف چشم می‌گرداند تا ببیند، که فلاخن روزگار به کجایش پرتاب کرده است. او یک باره تکان می خورد و  بر می‌خیزد و به راه می‌افتد تا سرزمینی تازه را کشف کند. از اینجاست که شاعر جامه ی شعر عوض می کند و “شعر تبعید” پا به مرحله ی “شعر برونمرزی” می‌گذارد. شعر تبعید رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد.

بعد از این عشق از سراپرده ی آرزو های شاعر رخت بر می بندد و عشق فرصتی می‌یابد و در شعر پرده از رخ بر‌می‌دارد؛ زیرا شاعر حال و هوای دیگری پیدا میکند و چنان درگیر نابسامانی های تبعید و وسوسه های تبعیدیان می شود که عشق هرگز مجال پر و بال زدن به سراپرده ی عشق و خرگاه ی بلورین عاشقانه های او را پیدا نمی‌کند. کار شاعر بجایی می رسد که این چنین فریاد برمی آورد:

نمی خواهم بسوزم پیش از این در کوره دنیا

مرا تبعید کن ای مرگ از این دوزخ به آن دوزخ..." اما هستند، شاعرانی که با درد ها دست و پنجه نرم می کنند؛ اما از ژرفنای این ماجرا ها عاشقانه سر بلند کرده و نشنیدن صدای معشوق را بدترین تبعید تلقی کرده اند. مانند این شعر:
 "مرا به جائی تبعید نکن

نشنیدن صدایت بدترین تبعید و شکنجه جهان است

تو مرا از خود نگیر که ویرانم می کنی

برای شکنجه من نیاز نیست مرا به درون خود تبعید کنی

تنها تو از من دور نشو

تو مرا از بودن با خودت تبعید نکن

که سخت ترین شکنجه است

بگذار ..."

10 مارچ 24

 

 

 ++++++++++

 

 

 

قمست دوم

سرزمینی که تاریخ آن با خون تبعیدیان نوشته شده است:

تبعید یکی از انواع مجازات هایی است که در نظام های حقوقی دنیا وجود دارد و هدف اصلی آن دورکردن فرد از خانه، زندگی و کسب و کار در کشور و در شهر خودش است.  با تاسف افغانستان از جمله کمتر کشور هایی در جهان است که تاریخ آن در هر برهه ای با خون تبعیدیان و عرق جبین بهترین فرزندان آن نوشته شده است. این تبعید ها در تاریخ این کشور سر نخ درازی دارد و از زمان های دور آغاز شده است. در گذشته ها نیم قاره ی هند تا ترکیه بستری برای تیعیدیان این سرزمین بوده است.هر زمانیکه این سرزمین مورد تهاجم بیگانگان قرار گرفته، دچار جنگ های داخلی شده ، خون و آتش در آن فواره کرده و عرصه ی زنده گی برای مردم آن تنگتر شده است. مردم آن وادار به تبعید خود خواسته و جبری شده و مردم آن بعد از دفع خطر و راندن مهاجم و سرنگونی حکومت دست نشانده دوباره به کشور خود برگشته اند. به گواهی تاریخ سلطان العلما پدر مولانای بلخ نخستین تبعیدی تاریخ است که بوسیله ی خوارزم شاه وادار به ترک سرزمین اش می شود. مردم افغانستان از آن به بعد در هر برهه ای از تاریخ جام زهر آلود تبعید را چشیده و جام شوکران آن را نوش جان کرده اند. تاسف بار اینکه این تبعید ها گاهی شکل رسمی را به خود گرفته و شاهان مستبد و خود کامه ای مثل عبدالرحمان سفاک فرمان تبعید فرزندان این سرزمین را به گونه ی رسمی صادر کرده بود.

استبداد عبدالرحمن خانی كه بر فاشیزم و خفقان تكیه داشت در كنار آنكه ملوك الطوایف را در زیر اداره مطلق العنان درهم شكست، كوچكترین روزنه‌ی آزادیخواهی را نیز به توپ بست و كشور در زمان او چون اسكلیت بیجانی با جداری از وحشت مومیایی گشت. به گفته ی تاج التواریخ امیر پس از حاکم شدن در کابل، دست به کشتار و خون‌ریزی زد که در تاریخ این سرزمین نظیر نداشت. چنانکه امیر سفاک و مستبد در کتاب خود " تاچ التواریخ" اعتراف می‌کند که پیش از تصرف کابل و زمانی که در شمال افغانستان بسر می‌برد، سه هزار تن از اهالی شمال و بدخشانیان را فقط در ۹ ساعت به قتل رساند و از سرهای‌شان مناره درست کرد.(۴)
همچنین امیر در یک واقعه دیگر، دستور داد
۵۰ تن از بازرگانان بدخشانی را به اتهام این که باعث مزاحمت برای امیر و اطرافیانش می‌شدند، به توپ ببندند و قطعه قطعه کنند. دستور امیر اجرا شد و ماموران امیر، گوشت‌های قربانیان را پس از قطعه قطعه شدن، به خورد سگ‌ها دادند (۵). این کوچک ترین جنایت این امیر خونریز است و جنایات او در کابل و مناطق مرکزی افغانستان پس از به قدرت رسیدن بیش از افزون است .......! وی تمامی قلعه‌های خوانین هزاره را در سراسر هزارستان تخریب کرد. به گفته ی مرحوم غبار و سراج التواریخ امیر لشکرهایی را از چهار سمت به هزارستان گسیل کرد. هدف وی نابودی کامل قوم هزاره از جغرافیای کشور بود. ابعاد فاجعه به اندازه‌‌ای بود که حتا در مناطقی از هزارستان که گویا جنگی واقع نشد، نیز نسل‌کشی تمام عیار جریان داشته است. به روایت غبار تنها در ولسوالی یکاولنگ بامیان که جنگی در نگرفت، لشکر امیر ۱۰۰ خانوار روحانی را اسیرکرد، یک هزار خانوار روحانی را اجبارا کوچ داد و دو هزار و یک صد نفر دیگر از ایشان را بکشت. در ولسوالی بهسود ولایت میدان صرف لشکر امیر عبور کرد. در همین اندازه از بیست هزار خانوار تنها شش هزار خانوار باقی ماندند بقیه آواره یا نابود گردیدند. در مرکز هزاره‌ جات مانند ارزگان، شمال هلمند، تیرین، دهراود، اجرستان، گیزاب و غیره که جنگ جریان داشت، دست‌‌کم سی طایفه از صفحه تاریخ به کلی محو شدند. امیر به روایت سراج، به این اندازه بسنده نکرد. او در چهار سمت هزارستان بازارهای برده‌ فروشی را رونق بخشید. هریک از سرداران قبیله به اندازه‌‌ای از فرزندان هزاره را فروختند که نرخ‌‌ها به پایین‌ترین حد خود رسید. در قندهار هنوز برخی به طعنه هزاره‌ها را چند پیسه‌ای می‌گویند و این تلخندی از نرخ بردگان هزاره در عصر امیر عبدالرحمان است که هموطنان‌شان هنوز به لطف ایشان را می‌نوازند! پول صدها هزار، بلکه میلیون‌ها برده مطابق اسناد دولتی به جیب فروشنده می‌رفت و خزانه امیر خمس آن را به حکم شرع انور دریافت می‌کرد تا هزینه ارتش و نیز معاشات اعزازی خاندان امیر را تأمین کند.

روایت‌‌های تاریخی، دست‌کم موارد ذیل را به‌‌عنوان بخشی از سرکوب‌های وی ثبت کرده است: سرکوب مردم منگل در پکتیا، بلوچ‌های چخانسور، قوم کروخیل، پنجشیر، نجراب، جاجی، جدران، جمشیدی، فیروزکوهی، میمنه، قندهار، کوچی‌های غلجای، بلخ، نورستانی، اندری‌ها و هزاره‌ها. او بعد از تکیه بر کرسی قدرت، نخست سران قیام علیه انگلیس را دستگیر و اعدام کرد. تنها سردار محمد ایوب خان فاتح میوند در هرات و دور از دسترس وی بود.

این امیر سفاک امیر حبیب الله خان عیاش و زنباره و مطلق العنانی را با نرمش زیركانه‌ای بیاراست تا بر زخم خونچكانی كه ساطور استبداد پدرش بر روح و روان جامعه كاشته بود مرهم تزویر بگذارد. چنانکه امیر حبیب الله دستور داد تا اشخاصی که در دوران پدرش ، بداخل و یا خارج از افغانستان فرار و تبعید گردیده و یا از ترس متواری شده بودند ، به اوطان شان بازگشت نمایند و نه تنها بخاطر اتهام های گذشته ، کسی مزاحم شان نمی شود ، بلکه ملک و جایداد مصادره شده ی یک تعداد به آنها اعاده خواهد شد.
حبیب الله تبعید شدگان دوره ی امیر عبد الرحمن خان را که بیشتر شان تحصیل کرده بودند، به مقام های بلند مقرر کرد. آنانی که از شرق و آمده بودند، دیره دونیان بودند که خاندان آل یحیی در راس آنها قرار داشت. این گروه در مسائل سیاسی ، تعلیمی  ، تربیتی و سائر شئون زندگی بیشتر ذهنیت متمایل به هندی ها و انگلیسی ها را داشتند. تعداد این گروه زیاد بود و  بالای امیر نفوذ زیاد داشتند.

گروه ی دیگر که از غرب و ترکیه آمده بودند. آنان با گروه ی نخستین در مسائل بالا اختلاف نظر داشتند. حبیب الله خان هم پس از سرکوب مشروطه بسیاری از آزادی خواهان را روانه ی زندان کرد. رهبران مشروطیت اول نامه‌ای نوشتند و به وسیله پروفیسور میر غلام‌محمد میمنه‌گی به حضور امیر حبیب‌الله ارایه کردند. موصوف به رهبران آن سخت گرفت، لعل‌محمد خان، جوهرشاه خان غوربندی، محمدعثمان خان پروانی و محمدایوب خان پوپلزایی را تیرباران و متباقی را زندانی کرد. سرانجام جلو فعالیت‌های سیاسی‌شان گرفته شد و با درد و دریغ فراوان که مولوی و آصف قندهاری همراه با برادرش سعدالله خان به موجب فرمان امیر حبیب‌الله به توپ بسته شدند.

دوران شاه امان الله:

پس از به قدرت رسیدن شاه امان الله، تمام زندانيان سياسى که به امر و هدايت امیر حبیب الله خان محبوس شده بودند، به استثنای داکتر عبدالغنی پنجابی ودو برادرش مولوی نجفعلی ومولوی چراغ علی از زندان آزاد شدند. بسترهای لازم برای یک تحول کلان سیاسی برای ایجاد وحدت ملی و دولت ملی به‌وجود آمده بود. نادرخان می‌توانست با استفاده از تجارب سیاسی و نظامی که در خارج کسب کرده بود، مردم افغانستان را به یک ملت واحد مترقی با حقوق و تکالیف برابر تبدیل کند. در این صورت خود او به‌‌عنوان قهرمان ملی برای همیشه در یادها می‌ماند؛ اما او از روز جلوس بر کرسی قدرت تا روز مرگش هرگز از گشودن عقده‌ها، کشتار روشنفکران، مبارزه با فرهنگ، زبان، اقوام و مردم، دریغ نکرد. بخشی عظیمی از مشکلات کلان امروز افغانستان محصول میراثی است که وی در دوره چهارساله‌ی حکومت خویش بنیاد گذاشت.

کشتار ها و بیرحمی های نادر غدار:

غبار که خود شاهد عینی بسیاری از این موارد بوده است، در این باره می‌گوید: عبدالرحمان لودی رییس بلدیه که شخص روشنی بود به مجرد احضار نزد برج ساعت قصر دلکشا تیرباران شد و جنازه‌اش را بر خری بار کرده به خانواده‌‌اش سپردند. تاج‌محمد پغمانی و نیز فیض محمد باروت ساز را که یک پایش قبلا قطع شده بود، بدون محاکمه وتفتیش به دهن توپ بستند و پاره پاره کردند. کشتار، تبعیدها و حبس‌‌های طویل‌المدت همراه با اعمال شاقه هر روز از میان قشر منور الفکر قربانی می‌گرفت. به گفته غبار اگر نادرشاه توسط تفنگچه عبدالخالق کشته نمی‌شد، تمامی زندانیان سیاسی سرای موتی اعدام می‌شدند.

محمود طرزی، بنیانگزار مشروطیت دوم، وزیر امورخارجه دولت امانی، نویسنده و شاعر، پدر ژورنالیزم افغانستان، در تركیه (تبعید) زندگی را پدرودگفت. زمانیکه نادر به قدرت رسید، تمام مشروطه خواهان را زندانی و یا از کشور تبعید نمود. محی الدین «انیس»، نویسنده دوران امانی، مؤسس جریده انیس، از مشروطیت دوم، سالها زندانی، با رهایی از زندان زندگی را وداع كرد

سرور جویا، از مشروطیت دوم، شاعر و نویسنده، كاتب دربار امانی، ١٣ سال زندانی سرای موتی و ٣ سال زندانی دهمزنگ، در همانجا زندگی را پدرود گفت

ملا فیض محمد كاتب، ازمشروطیت اول، مورخ و وقایع نگار، زندانی شیرپور، در زمان سقاوی در اثر لت و كوب معیوب و زندگی را پدرود گفت. عبدالرحمن لودین (كبریت)، رهبر جناح چپ مشروطیت دوم، شاعر آتشین زبان، سرمنشی دربار امانی، توسط نادرخان تیرباران شد. محمد ولی خان دروازی، از مشروطیت دوم، نایب السلطنه دولت امانی، بعد از محمود طرزی وزیر امور خارجه، در سال ١٣١٢ به وسیله نادر خان تیرباران شد.

به نوشته ی مرحوم غبار نادر در بدو ورود به ارگ افرادی چون: جنرال پنین بیگ خان، میرزا محمداکبرخان، امرالدین خان، عبدالطیف خان و محمدنعیم خان کوهاتی، عیسی خان قلعه‌سفیدی، تازه گلخان لوگری، سلطان محمدخان مرادخانی، محمدحکیم خان چهاردهی وال، احمدشاه خان کندکمشر، دوست‌محمد خان غندمشر، سید محمدخان قندهاری را در جا گلوله‌ باران کرد. در لیست طویل دیگر ده‌‌ها نفر از بزرگان بدون پرسش و دلیل به سیاهچال انداخته شده و در فرصت‌‌های بعدی تبعید و یا اعدام شدند. یکی از کسانی که به مدت ده سال در فراه تبعید شد، میرغلام محمد غبار مورخ بود. بسیاری از رجال دیگر چون؛ محمدولی خان، جنرال شیر محمدخان چرخی، محمود سامی و دیگران در روزهای بعد یکی بعد دیگری اعدام گردیدند. این‌‌ها غیر از کشتار حبیب‌‌‌الله خان کلکانی و همراهان و طرفدارانش بود. بعدها دامنه این کشتار به منطقه شمالی و شمال افغانستان نیز کشیده شد. به روایت غبار تنها اعدامی‌های شمالی در کابل به بیش از هفت صد نفر بالغ گردید.

محمدگل‌خان مؤمند در ۴ اسد سال ۱۳۰۹ خورشیدی به ریاست آن ولایت گماشته شد. او با اتکا به قوه ۲۵ هزار نفری حشری و یک فرقه عسکر منظم و توپخانه دولتی در پروان و کاپیسا دست به عملیاتی زد که در یک کشور فتح شده خارجی هم مجاز نیست. بدین روش تا زمستان ۱۳۰۹ شمسی طبق اطلاع شماره ۵۷ مورخ دلو روزنامه دولتی اصلاح، محمدگل‌خان از مردم کاپیسا و پروان۲۳۷۵ تفنگ، ۱۷۰ تفنگچه، ۳۹۳۸۴ دانه طلا، ۱۴۹۲۰۶ سکه نقره بیرون کشید و به کابل تقدیم کرد. البته آنچه قوای حشری و نظامی برای خود گرفته بودند، داخل این حساب نیست. این تنها نبود، محمدگل‌خان طبق شماره سابق الذکر اصلاح پانزده نفر را در این ولایت به حکم شخص خود اعدام کرد، ۶۱۷ نفر را زنجیرپیچ به کابل فرستاد، ۳۶۰۰ نفر را محکوم به اعمال شاقه کرده سرک‌‌های ولایت و حتا راه پنجشیر را تا کوتل خاواک بالای ایشان بساخت…

، نادرخان در ۱۳۱۱ شمسی محمدگل‌خان مهمند را به‌حیث رییس تنظیمیه ولایات شمال مقرر کرد. وی به روایت غبار قبلا در ولایات دیگر به گونه ی علنی تبعیض و برتری نژادی و لسانی پشتو و دشمنی با فارسی را ترویج می‌کرد، آن زمان وی از میمنه در غرب تا بدخشان در شمال شرق را در اختیار داشت و همه روز تخم نفاق و دشمنی را می‌کاشت و کرد آنچه را که قابل ذکر نیست. این ستم او صدها تن را از خانه و کاشانه های شان آواره گردانید.

غبار که خود طعم تلخ برخی از زندان‌‌های نادرشاه را چشیده است، چشم‌دیدها و شنیده‌‌های خویش را از این بیدادگاه‌‌ها به اندازه‌ی ترسناک نوشته است که خود نیاز به نوشته‌ای مستقل دارد. او از کسانی نوشته است که سال‌ها بدون پرسان تا حد مرگ و جنون شکنجه شده‌اند. از نخبگان و روشنفکران و اهالی مطبوعات که در شکنجه‌گاه‌‌های چون سرای موتی، دهمزنگ، زندان‌های کوتوالی، سرای بادام و غیره بار بار آرزوی مرگ داشتند تا از رنج و شکنجه به جرم‌‌های ناکرده رها شوند و نمی‌شدند. از کودکان محبوس که چون شبح کثیف و لاغر در دخمه‌های تاریک و نمناک بزرگ شدند و چیزی از زندگی بیرون نمی‌دانسته اند. (خواننده گرامی را در این مورد به مطالعه جلد دوم از افغانستان در مسیر تاریخ ارجاع می‌دهم).

دوران ظاهر شاه:

هرچند پس از کشته شدن نادرشاه فرزندش به سلطنت رسید؛ اما قدرت اصلی در دست هاشم خان کاکایش بود. به گفته ی حبیب الله رفیع، بعد از کشته شدن نادرشاه گرفتاری روشنفکران و بویژه اهل فکر بشدت ازدیاد یافت. پانزده نفر را اعدام کردند و یک تعداد از مردمی را که اهل قلم بودند، آنها را هم در زندان انداختند که از آن جمله یکی هم میر قاسم خان بود. او اولین رئیس مطبوعات افغانستان در دورۀ امانی و در عین حال مسئول نشریه« امان افغان» بود.

افزون بر او : انور خان بسمل، غلام محمد غبار، سرور جویا، عبدالهادی داوی، عبدالرحمان محمودی، محی الدین انیس، نیز در این دوره در زندان بودند و محی الدین انیس موسس روزنامه انیس سرانجام در زندان درگذشت. او نه تنها مردم را قتل عام کرد؛ بلکه در خانواده سلطنتی هم اختلافات را به وجود آورد. او در دوران حکومت خویش نمی‌خواست هیچ اثری از جنبش‌های روشنفکری دیده شود. او در نخستین روزهای حکومت خویش در برچیدن افراد روشن ضمیر دوره امانیه آغاز نمود. ژورنالیستان مانند محی الدین انیس، مدیر مسئول و صاحب امتیاز روزنامه انیس نخستین جریده آزاد و مستقل افغانستان، عبدالحی داوی، مدیر مسئول روزنامه امان افغان و یکی از پیشتازان جنبش مشروطیت، عبدالرحمن لودین یکی دیگر از ژورنالیستان کشور که از پیشتازان مشروطیت و یکی از همکاران روزنامه سراج الاخبار بود دستگیر و روانه زندان شدند.

غبار جنایت‌های شاه محمود خان را در ولایت قطغن در زمان نادرشاه چنین نوشته است: «اما قضیه به این سادگی ختم نشد، … شاه محمودخان تمامی فعالیت‌‌های تخریبی خودش را در این ولایات به‌دست قوای حشری پشتوزبانان ولایت پکتیا و به ‌نام افغان و غیرافغان انجام داد. این خطرناک‌ترین هسته نفاق و تجزیه‌ی ملت بود که در صفحات شمالی کشور به‌دست او کاشته و بعدها به‌دست محمدگل‌خان مهمند آبیاری شد. شاه محمود متهمین به حمایت از ابراهیم بیگ را زیر قین و فانه قرار می‌داد تا مجبور به اعتراف شوند، زنان مستور را در بندیخانه سرای جمشید خان تحت نظر محافظین بیگانه نگه‌ می‌داشت و از تجاوز به ناموس آنان جلوگیری نمی‌کرد. اسرا را به مجرد رسیدن به نزدش گلوله‌باران می‌کرد؛ حتا روزی که در فضای آزاد روی سجاده برای ادای نماز نشسته بود، سی و یک نفر اسیر را آوردند، به انگشت اشاره کرد که سر اسرا را ببرند. آن‌‌ها را علی‌الفور گلوله‌باران کردند. میرزا محمد یوسف خان مدیر قلم مخصوص که در معیت او بود گفت که تعداد اعدام‌شدگان در خان آباد از هفت صد نفر متجاوز بود. شاه محمودخان متجاوز از یک هزار خانوار ترکمنی‌زبان را به‌شمول زنان و کودکان و پیران محبوس و پیاده در زیر جلو یک قطعه سواران محافظ و قوه حشری جدرانی از خان آباد به کابل گسیل و امر کرد که هر روز دو منزل طی کنند. چون هوا گرم و فاصله منزلگاه تا ده میل بود، محبوسین پیر و علیل در روز اول سفر فقط توانستند یک منزل بپیمایند. افسر محافظ از منزل نخستین (شوراب) شبانه توسط سواری به شاه محمود خان راپور داد که محبوسین نمی‌توانند پیاده روزی بیش از یک منزل بروند. شاه محمود امر کرد که طی کردن دو منزل در روز حتمی است و اگر محبوسی از پای بماند کشته شود». طبق این دستور ده‌‌ها محبوس ناتوان و علیل به جرم ناکرده در مسیر کابل کشته شدند.

رییس‌جمهور کرزی سیمینار سه‌روزه برای تجلیل از خدمات محمدگل‌خان مهمند به‌‌عنوان یکی از بنیادگذاران فکر برتری‌طلبی قومی برگزار کرد. آقای کرزی و غنی احمدزی، بسیاری از افرادی با تفکرات فاشیستی مانند اسماعیل یون،  جنرال طاقت، روستار ترکی، سلیمان لایق و غیره را در مناصب بالا به‌‌عنوان تصمیم‌سازان اصلی در حکومت دموکراسی قومی وارد اتاق فکر خود کردند. آن قدر گرفتار توطئه و فساد شدند که ریشه جمهوری را کنده و هستی کشور را برباد فنا دادند. یون در مانیفیست ۱۲ ماده‌ای کتاب سقوی دوم خواستار جابجایی و نابودی اقوام پنجشیری و دو طرف سالنگ و بامیان شده است و عثمان روستار ترکی حتا در رسانه‌‌های بین‌المللی چون بی‌بی‌سی با قباحت به تکرار از سیاست حذف فیزیکی اقوام غیرپشتون و جایگزین‌کردن آنان بار بار سخن گفته است.

 

 

 

 

++++++++++++++

قسمت اول

 

تبعید تنها احساس غریبه ای نیست که چون کابوسی بر روان انسان سنگینی میکند و به گونه ی شگفت انگیزی روح و روان او را به تاراج می برد؛ بلکه معنای دوری و دور افتاده گی های دردناک را نیز در خاطره ها تداعی می کند که تبعیدگاه را برای تبعیدیان خودخواسته و ناخود خواسته ی تاریخ بدتر و زشت تر از زندان های مخوف " آخر دنیا" نه تنها به تصویر می کشد؛ بلکه رنج جگر سوزتر و اندوه ی بیکران تر از زندانیان در غول و زنجیر را بر روح و روان تبعیدیان تحمیل کرده و آرامش آنان را بهم می زند. آری درد های خاموش و ناگفتنی این تبعید جانکاه تر و سوزنده تر از زندان های تبعیدیان تاریخ است. این درد چنان ژرفنای و گسترده گی دارد که فریاد های " واه از این زندان ..." هم نمی تواند، اندکی زخم های ناسور آن را درمان نماید؛ بلکه برعکس این فریاد ها گویی کوه های نمک ها را بر روی زخم های سرطانی آن می پاشند و حدود و توانایی های تبعیدی را تا آنسوی صفر تقرب می دهد.

تبعید یعنی دوری از اصل و وامانده گی در خود در موجی از بی قراری های ناپایان همراه با شتاب کشنده برای رسيدن به مقام وصل که دستیابی زود هنگام به آن چندان ممکن به نظر نرسد. این درد های بی پایان هر لحظه و هر دم چنان در گلوگاه ی تبعید رخنه می کنند که هر گونه بی خیالی انسان را لحظه به لحظه مهمیز می نماید و شعور و آگاهی او را به زنجیر می بندد. از همین رو است که تبعیدی های تاریخ هر لحظه خویش را چنان در کام ناگواری ها و ناشادی ها و زهر خندی ها احساس میکند و جهان با این همه بزرگی اش برای او گور خانه ی تاریکی به نظر می رسد. این است گوشه ای از گوشه های تاریک و ظلمانی تبعید که گویی هر لحظه تبعیدی را در گلوگاه ی تاریخ فرو می برد و بالاخره طاقت اش را تاق و حوصله اش را بسر می رساند. این است سرنوشت دردناکی که تبعیدی های تاریخ هر لحظه با آن دست و پنجه نرم می کنند.

دوری از اصل بزرگ ترین شکنجه برای تبعیدیان تاریخ استد که هیچ گاهی ارزش های فرهنگ جهانی شدن برج و باروی آن را تکان نمی دهد و راز های ناگفته و پنهان آن را آشکارا نمی کند. این دوری چنان دردناک و طاقت فرسا است که هر از گاهی روزگار وصل برای تبعیدی به کابوس هولناکی بدل می شود و حتا مجال های تپیدن و بازجویی به سوی وصل را پایان یافته و برباد رفته درک و احساس می نماید. تنها صدای دلنشین این شعر جاودانه ی مولانای بلخ : "بشنو از نی چون حکایت می‌کند- وز جدایی ها شکایت می کند" که چون جرقه ای بر زوایای تاریک زنده گی تبعیدی روشن می شود و حال و هوای او را برای لحظاتی دگرگون می سازد. تنها دوری از میهن نیست که کوله باری از رنج های خود بیگانگی و بیگانه پنداری در دیار غربت را بر یک تبعیدی تحمیل می نماید؛ بلکه تنهایی و سکوت و احساس سنگین و کشنده ی آن دردناک تر از همه شخص غربت زده را در آزمون دشوار مرگ و زنده گی قرار می‌دهد.

تنهایی و سکوت به مثابه ی دو روی یک سکه فضای رنگین کمان خاموشی سنگین را به تصویر می کشند که هزاران صدا در وادی های پرپیج و تاب ودامنه های حیرت شکن و شگفت انگیز آن غروب می نمایند و با زبان بی زبانی ناله می کشند. آری در جهان تنهایی است که صدا ها در هم شکسته می شوند و با اسیر شدن در چنگال های آهنین سکوت به خاموشی می گرایند. در این صورت است که تنهایی چون کوله باری از خشم ناگفته در دامنه های سکوت جلوه های ملکوتی پیدا می کند و گاهی پناه گاهی برای بی پناهان می شود. درست آن زمانی است که شاید مخاطب به گم شده ای بدل شود که تنها سکوت بتواند، فضای گم شدۀ  ایده آل انسانی او را پر کند. شاید بزرگ ترین راز تنهایی در برج و باروی چنین سکوت نهفته باشد که بودا ها و کنفوسیوس ها  لائوتسه ها و پیامبران ابراهیمی در جهان سکوت و از فیض و برکت بی زبانی آن به مقام های بلند انسانی تمکین کردند و به مقام های بلند انسانی صعود نمودند. هرچند پیش قراول این سکوت های حیرت آور رویداد های کوچکی بوده اند که از کابوس تنهایی سر بیرون کرده اند؛ اما این را نمی توان دست کم گرفت که بازگشت و عصیان خود درخت تنومندی است که در سرزمین تنهایی و در فضای سکوت به بار و برگ می نشیند.

در این صورت است که در فضای شکوهمند این تنهایی و سکوت و کرانه های ناپیدای آن گل های عشق و انسانیت لحظه به لحظه سبز می شود و در فضای رنگین کمان آن ها دم به دم مستی و شور گل می کند و هوای حال و قال و سکر و صحو در بادۀ ساقی جان تازه می یابند. در هوای گوارای این تنهایی مرید پا به پا سر بر آستان مراد می گذارد و تا آنگاه به پیش می رود که سر در آستان خدا می گذارد و انسانیت در نماد عشق با شکوه رونمایی می کند. در این سکوت درد های ناله می کشند و تنهایی ها فغان فغان دارند و از برج و باروی آن شور انسانی فواره می کند و از این رو هوای رنج بزرگ انسان داشتن در آن موج  می زند. این تنهایی با ذلت و فقر و تنگدستی و در کل با انسان ستیزی ناسازگار است

چنانکه سدارتا زمانی به  به مقام بودا صعود نمود که معنی سکوت را در سیمای گرسنگان و جسدی به تماشا نشست که برای سوختاندن منتقل می شد. این حادثه زنده گی او را به مثابۀ قصۀ “لایی خوار” که زنده گی سنایی را دگرگون کرد، زنده گی بودا را نیز دگر نمود. او نتوانست تا با زبان برای این راز های  سر به مهر پاسخ پیدا کند و ناگزیر به سکوت پناه برد و خانه را ترک کرد و حقیقت را در تنهایی و سکوت جویا شد. بالاخره او توانست که در فضای سکوت  به کشف حقیقت والابرسد و به مقام عظیم انسانی پله به پله به پرواز درآید. آری سکوت راز بزرگ خموشی و تنهایی است که تفسیر آن هفتاد مثنوی می خواهد،   زیرا که زبان از بیان آن عاجز است. از همین رو سکوت را ندای ملکوتی و حتا از آن بالاتر صدای خدا خوانده اند. از همین سبب شاعران و عارفان بدین باور اند که  شعر مردان بزرگ مثل حافظ و بیدل و سعدی و مولانا و دیگران را تفسیر نشاید و دلیلش این است که هرچه به این شعر ها نزدیک شوی، از هم می پاشند و شکل و شمایل معنا یابی تنها نیز به هم می خورد. از این رو سزاوار تر این است که در سکوت و تنهایی هرچه از جام الست شعر های آنان بنوشی، همان بسنده است. بی جهت نیست که پیامبران ابراهیمی در فضای سکوت به مقام نیابت رسیده اند وبالاخره در نور تنهایی موفق به شنیدن صدای خدا شدند. چنان که پیامبر اسلام در فضای سکوت غار حرا به این مقام والا نایل آمد و توانست که تا سدره های تکامل معنوی عروج نماید و در زیر درخت سدره و در نزدیکی قاب و قوسین لامکانی ها هم صحبت جبریل شود و خدا را در کرانه های سکوت و سدره ی حضور، پرشکوۀ شاعرانه و عاشقانه به تماشا بنشیند
این  تنهایی و سکوت را نباید با تنهایی و  سکوت در غربت به عوضی گرفت. در فضای تنهایی و سکوت مرگبار غربت نه تنها انسان پژمرده می شود و برگ و بارش خشک می شود و روح او خسته و آرزو هایش شکسته می شود؛ بلکه تمامی امید های او برای زنده گی به یاس بدل می شوند. بهتر است تا نام این سکوت و تنهایی را خشم خدا نامگذاری کرد؛ زیرا در برج و باروی این سکوت و تنهایی  اشباحی سیطره دارد که هر لحظه از  توان سازش تبعیدی با محیط پیرامون او کم می کند. این بزرگ ترین مشکل شخص تبعید شده است؛ زیرا بزرگ ترین مشکل تبعیدی ایحاد هماهنگی میان خواست های درونی و محیط بیرونی او است. این ناهماهنگی به مثابه ی کابوس تنهایی بر روح و روان شخص تبعیدی چنان سایه ی می افگند که جهان خودی های او را به جهان از خودبیگانگی او بدل کرده و خواندن و شناسایی راز تنهایی را با دشواری روبرو میکند.

از این رو بهترین مترجم کسی خوانده شده که سکوت و تنهایی دیگران را ترجمه کند؛ اما هنوز کسی قادر نشده است تا خود سکوت را معنا کند و چه رسد به آنکه کسی ترجمان دنیای بی زبان سکوت و تنهایی شخص تبعیدی شود؛ زیرا دنیای تبعیدی عمیق و گسترده و آنقدر پیچیده است که خواندن لایه های درون به درون وجود او دشوار است. ناگزیر باید به سکوت پناه برد و در زیر درخت باشکوۀ آن تمکین نمود تا نخست فضای سکوت را درک و بعد به رمز تنهایی پی برد. اما این قدر گفته می توان که درد تنهایی برای یک تبعیدی و غربت زده چنان دردی استخوان سوز و رنجی بس بزرگ است که به گفته ی مولانای بزرگ حتا مجال جفت خوشحالان و بد حالان شدن را از شخص تبعیدی می گيرد؛ زیرا تنهایی چنان او را لحظه به لحظه دگرگون می کند که حتا آرزو های او را به رویا های پریشان بدل می سازد. اینجا است که پریشانی هولناک بر برج و باروی تنهایی سایه می افگند و رویا های سرگردان و آرزو های آشفته ی غربت زده را پیهم دگرگون می کند. در فراز و فرود این دگرگونی این پرسش مطرح می شود که چقدر ممکن است تا از گذرگاه ی دشوار تنهایی و ایستگاه ی سکوت به ساده گی عبور کرد. هرگز نه زیرا درد تنهایی مرد افگن از آن است که رستم دستان از ” هفت خوان” آن به ساده گی عبور کند. بدون تردید پای رخش اش در وادی پرفراز و نشیب تنهایی می لغزد. پیش از آنکه محراب کابلی دست به ترفند بزند و خس پوشی از مکر برای رستم آماده سازد؛ صبر خشم آلود رستم لبریز گردد و رخش خویش را مهمیز کرده و با خیز بلند در زیر آوار های سکوت فرو روداین به معنای آن است که رخش رستم هم در وادی تنهایی و غربت از پای می افتد و هر گونه فرار از ایستگاه ی تنهایی هولناک محراب کابلی نمی تواند، مانع خشم رستم شود.
به باور عرفا شاید در گذرگاه ی پرخم و پیچ تنهایی تنها دست عشق یاری کند و مرید را به منزل مراد نزدیک سازد. در غیر آن هیچ قدرتی را یارای آن نیست که دستی از غیب بیرون آرد و کاری بکند. در این صورت تنها دوست داشتن است که به یاری انسان می شتابد و برکاسۀ خشم او سنگ بزرگ می گذارد؛ زیرا دوست داشتن فراتر از عشق است که در کرانه های بیکران تنهایی و سکوت لنگر می افگند و یگانه پناه گاۀ  عشق و باتوق عاشقان می شود‌در این صورت است که نیاز برتر و در ضمن خواست های بزرگی در انسان جان تازه می گیرند و تنها با عبور از کوه و کتل های آن می توان به پناه گاهی دست یافت که در موجی از سکوت و تنهایی و اوجی از شور در آن محلی یافت که بتوان در آن منزل گزید.

دستیابی به این آزمون و عبور از آن هم کاری ساده نیست و این نیاز به آرمان شهر رویایی دارد که محل تلاقی عشق و ایده آل های انسانی را فراهم کند تا بتوان با پشت سر گذاشتن آزمون ها، در اعماق تنهایی حلول نمود و گشنریشه های آن را بیرون و از معمای ناگشوده ی آن پرده ها را بیرون کرد؛ اما دریغ و درد که بدست آوردن چنین توفیقی کاری ساده نیست و ناگزیر در گذرگاه ی تنهایی ایستاد و با خیره شدن در کرانه های سکوت آن حیرت زده و شگفت زده شمرده و شتاب آلود نفس کشید تا بتوان دست کم جاده ی تبعید دو طرفه، اما دشوار تبعید را با بازگشت به میهن دوباره آذین بست

درد تبعید در هر حالی استخوان سوز و حیرت افگن است که قلم را یارای آن نیست تا درد جانسوز آن را به رشته ی تحریر درآورد؛  اما این قدر میدانم که درد تبعیدیان سرزمین من استخوان سوزتر از تبعیدیان تاریخ است. دردی فراتر از آن که تبعیدیان آن را در مستعمره های کیفری بریتانیا، فرانسه و آمریکای شمالی؛ بندر آرتور تبعیدگاه سابق در تاسمانی استرالیا؛ جزیره روبن در ساحل شهر کیپ‌تاون در آفریقای جنوبی؛ جزیره گوری در سنگال؛ تبعیدگاه ی شاتو دیف در فرانسه؛ جزیره ی شیطان ناپلیون سوم یا بدنام ترین تبعیدگاه ی تاریخ؛ برج لندن؛ آلکاتراز امریکا و تبعیدگاه ی آخر دنیا در سایبیریای روسیه ی تزاری و قلعه المینا در غنا با گوشت و پوست حس کرده اند.

قلعه ی المینا برای بیش از سه قرن محلی برای نگهداری افرادی بود که علیرغم میل باطنی خود به‌عنوان برده فروخته شده بودند. در هر سلول این قلعه حدود ۲۰۰ زندانی به سر می‌بردند، به‌طوری‌که فضایی برای دراز کشیدن آنان وجود نداشت.
تبعیدگاه ی المینا شباهت هایی به تبعیدگاه ی جزیره گوری در سنگال داشت که هزاران برده پیش از لغو قانون تجارت برده توسط فرانسه، وارد این جزیره می شدند. «خانه بردگان» تنها یکی از اقامتگاه‌هایی بود که بردگان را قبل از سوار شدن بر کشتی به‌منظور فروش در خود جای می‌داد. حالا این مکان به موزه‌ای تبدیل شده که بسیاری از افراد با نژاد آفریقایی آمریکایی برای یافتن اجداد خود به اینجا
می‌آیند.

سایه روشن تبعید:

تبعیدیان تاریخ نه تنها خود را چون باری بر دوش تن های افسرده و پریشان خود احساس می کنند؛ بلکه در سایه روشن تبعید هم حال و هوای خوب و خوشی برقرار نیست و حتا آدم های شهر تبعیدی هم از این اتفاق خوشحال نیستند.آنان گاهی شاکی شده و دست به اعتراض می زنند که چگونه کشور و شهر شان به باطوق تبعیدیان بدل شده است؛ اما لحظاتی بعد آرام می شوند و عاطفه و خلق و خوی ساده و بی آلایش انسانی دل های آنان را شکار میکند. این عاطفه های انسانی مثل آبی روی آتش خشم و بدبینی های آنان دامن می گسترد؛ در خاطرات شان سایه می افگند و نهانخانه های خاموش ذهن آنان را به آرامش می کشاند. این احساسات سایه روشن آدم هایی را به یاد آنان می آورد که در شهرشان مثل سایه زندگی می کنند.

هرچند احساس تنهایی و غم و اندوه ی بیکران درونی تبعیدیان برای غیر تبعیدیان آنقدر قابل درک نیست؛ زیرا غیر تبعیدیان به آنان از چشم دیگری می نگرند و فکر می‌کنند که همه چیز به آنها خوش می گذرد و دنیای آنان به تعبیری گل و گل زار است؛ اما میزبانان تبعیدیان به ابن نکته متوجه نمی شوند که تنها آب و هوای خوب حال آدم را عوض نمی کند و هیچ گاهی از آشوب برخاسته در درون تبعییدیان چیزی کم نمی‌کند. تنها تبعیدیان اند که میدانند، چه حال و هوایی دارند و در موج سنگینی از از دست دادن ها چنان خود را درمانده احساس می کنند که حتا زبان شان برای بیان آنها کوتاهی می کند.

تبعیدگاه با همه زیبایی هایش برای شخص تبعیدی، معنای بیشتر از کشور و شهر سودا زده و حیرت آفرین را ندارد و از برج و باروی آن جز موج های سنگینی از احساس بیگانگی چیز دیگری برای تبعیدی خودنمایی نمی کند؛ زیرا تبعیدگاه اگر بهشت روی زمین هم باشد؛ تبعیدی نه تنها از کوچه باغ ها و گل های رنگارنگ آن احساس خوشی و حلاوت نمیکند؛ بلکه زیبایی ها و رنگارنگی های آن بیشتر از کابوس بر روان او سایه نمی افگنند.

تبعیدیان سودایی تاریخ:

 زمانیکه این مطلب را می نوشتم، خواستم به سراغ تبعیدیان تاریخ بروم تا اندکی از حال و هوای آنان آگاه شوم و از دنیای درونی آنان در کوچه باغ های خسته ی تبعید اندکی آگاهی حاصل کنم. در ادامه ی انگشت زنی ها بر روی صفحه ی گوگل ناگهان چشمم به کتاب " تبعیدیان سودایی" اثر ماندگار روسی " ایی ایچ کار" میخکوب شد.

این کتاب در دهه 1840، نوشته شده است. درست زمانی که روسیه سالهای میانی حکومت خفقان آور نیکالای اول را پشت سر می گذراند. در آن روزگار در روسیه نسلی پرورش یافت که از آرمان های پرشور رمانتیک ها برای انقلاب و اصلاح الهام می گرفت. در این سالها، اروپای غربی، برخلاف روسیه، مرکز شورشها و انقلابها بود و این نسل از جوانان روسی به اروپای غربی به چشم کعبه آمال شان نگاه می کردند. آنان برای گریز از خفقان روسیه، هم برای زیارت آن کعبه و هم برای پراکندن اندیشه های انقلابی خود از محیطی مساعد رو به سوی این کعبه می کردند و اروپای غربی را آرمان شهر آرزو های سرکوفته ی خود تلقی میکردند. همین گروه است که ئی.ایچ.کار آنان را تبعیدیان سودایی لقب داده است و در این کتاب به شرح ماجراهای زندگی خصوصی و اجتماعی آنان پرداخته است. الکساندر هرتسن در این کتاب مرکز صحنه را اشغال کرده است، اما در جوار او به چهره های مهم دیگری هم چون باکونین، آکاریوف و نچایف پرداخته است. این کتاب با اتکا به اسناد و به صورت مستند و زندگینامه ای چنان پر تب و تاب نوشته شده است که دست کمی از هیچ یک از رمان های حماسی و پرشور قرن نوزدهمی نویسندگان بزرگ روسیه را ندارد. 

تبعیدیان سودایی ایچ کار نمادی از هزاران تبعیدی سودایی و شگفت زده ی افغانستان است که پس از تحویلی ارگ کابل به گروه‌های تروریستی در سراسر جهان تبعید و آواره گردیده اند. بسیاری از آنان جامعه های غربی را کعبه ی آرزو ها و بهشت آمال خود تلقی می کردند و شاید هم شماری فکر می کردند که از این کشور ها بحیث سکویی برای مبارزه با تروریسم تا سرنگونی طالبان سود خواهند برد؛ البته بدین باور که گویا با رسیدن در کشور های غربی " اسپ های شان زین و نان های شان در کمند است" ؛ اما نمی دانستند که زرق و برق زنده گی در غرب از دور خیلی زیبا و قشنگ است و اما در واقعیت آنطور نیست؛ زیرا زنده گی در غرب برای بسیاری از تبعیدی های افغانستان دست و پنجه نرم کردن با ابزار کار است. بالاخره آنان به برده ی کار و برده ی ماشین بدل می شوند؛ زیرا آنان ناگزیر اند تا برای زنده ماندن تا زنده اند، کار نمایند. آشکار است که چنین شرایطی دیگر فرصت ها را از آنان می گیرد و حتا بر رویکرد های مبارزاتی آنان افسار آویخته می شود. زمانیکه این واقعیت های جوامع غربی در ذهنم خطور کرد و دریافتم که تبعیدیان ما سودایی تر از سایر تبعیدیان جهان اند و رنج و غم آنان بزرگ تر از تبعیدیان خود خواسته ی تاریخ است. تبعیدیان ما شاید متوجه شده باشند که دموکراسی در غرب بیشتر تعبیر مائو را دارد که می گفت، قدرت سیاسی از لوله ی تفنگ خارج می شود‌. یعنی زبان دموکراسی هم میله ی تفنگ است. پس در جامعه ایکه تفنگ و زور نقش تعیین کننده را داشته باشد. بدون تردید نخستین قربانی آن دموکراسی و حقوق بشری و آزادی های رسانه ای است. پس در جامعه هاییکه انسان اش به ابزار کار بدل شود، زنده گی اش در گرو ماشین باشد و سخن نخست را تفنگ بزند. پس در چنین جامعه ها دموکراسی و حقوق و آزادی های بشری از نخستین قربانیان آن به شمار می رود. ممکن این شعر:  " در میان قعر دریا تخته بندم کرده ای - باز می گویی که دامن و تر مکن  هوشیار باش" مصداق واقعی بر زنده گی تبعیدیان ما باشد.

 

 

 

 

    

 


بالا
 
بازگشت