سایه هـا هـم مـیـــرقــصیــدنـــد

 

 عزیز علیزاده

 

       صدای چک چک و هیاهوی زنها با دنگ و دونگ داریه ( دایره ) درون حویلی پیچیده بود، تعدای از زنهای داماد خیل میرقصیدند و  میچرخیدند، تا و بالا میشدند وسایه های شان در روشنایی چراغ گیس  روی دیوار کاه گلی حویلی صحنه مضحکی را به نمایش میگذاشت.

     جمعی از زنها به آواز بلند بیت میخواندند:

    عروس جان مادر  امشو مهمان مادر،  فردا که تور میبرند   آتش به جان مادر

     اما ای بیت در مورد عروس صدق نمیکرد، زیرا عروس بیچاره هرگزمادرش را به چشم ندیده بود و دست پرمهرمادر موهای خرماهی اش را لمس نکرده بود.

زنهای آوازخوان بدون توجه  بیت را تکرار اندر تکرارمیخواندند ودایره می نواختند. عروس در گوشۀ اتاق تنگ وتاریکش تنها نشسته بود و اشک میریخت و گاهی هم ازچاک دروازه به آن صحنه ها و چرخ زدنها، ششتن و برخاستن ها نظرمینداخت و عقده دلش دوچند میشد. اما او بیشترغرق افکار خودش بود و حتی گاهی یادش میرفت که اوعروس است و مردی بنام داماد درحویلی همسایه منتظر اوست و آنجا هم گروهی از مردها بشکن و بریز دارند و بیصبرانه منتظر اند تا ملا نکاح را بخواند و ایشان ازین بابت دهنی شیرین کنند و شکم سیر نان بخورند.

      عروس بیاد آن روزی افتاد که برای نخستین بار اورا دیده بود، پسرک شانزده ساله ای را درون کوچه که ازمکتب میامد و او به فکر اینکه آواز گامهای  برادرزاده اش است دروازه را گشوده بود و همینکه با پسرک چشم در چشم شده بود قلبـش لرزیده بود و بعداً احساس کرده بود که تمام و جودش در آتش داغ میگدازد. اما پسرک شرمیده بود، گام زنان و خیلی سریع به کوچه دیگری پیچیده بود. آنشب خواب هرگز به چشم دخترک راه نیافته بود و به جای همه چیز تنها چشم های سیاه و نافذ پسرک بودند که جلو دیده گان دخترک خودنمایی میکردند. یادش آمد که تابستان بود و او همه شبه روی بام بستر خوابش را میگسترانید، اوهیچ وقت بیاد نداشت که مانند آنشب ستاره های آسمان در نظرش زیبا بوده باشند، اصلاً او به تماشای ستاره ها علاقه نداشت، اما آنشب روی هرستاره چشم های پسرک را میدید و چشمک زدن هر ستاره ای را به فال نیک میگرفت و تصور میکرد که این چشم های پسرک اند که برای او چشمک میندازند. بیادش آمد که روزی زن همسایه هنگام اختلاط با زن برادرش گفته بود که هرانسانی روی آسمان یک ستاره داره، ستاره های روشن از مردمان خوشبخت اند و ستاره های تاریک از مردم بدبخت،  و او آنشب معنی گپ همسایه ره فهمیده بو و هی دنبال ستاره های روشن میگشت  تا ستاره خودش ره  درمیان شان بیابد.

آواز چکه و دنگ دونگ دایره بلند تر شده میرفت و تعداد زیاد تری از زنها به جمع رقصنده ها میپیوستند و سایه ها باز هم همان صحنه هارا مضحکتر روی دیوار حویلی نمایش میداد.

    اندیشه ها و تخیلات دخترک بازهم به گذشته های نه چندان دوربرگشتند، به آنشب که خواب ازچشم هایش پریده بود و تمام حواسش را چشم های زیبا ودرشت پسرک به خود مشغول داشته بود. اوهمانطور که ستاره هارا نظاره میکرد متوجه شد که یکی از ستاره ها از جایش جنبید و بسوی او پرواز کرد، لحظه ها میگذشتند و ستاره هم بزرگ و بزرگترشده میرفت تا اینکه ستاره کاملا ً به اونزدیک شد، درینجادخترک متوجه شد که  ستاره روشن تبدیل به اسب سپیدی شد با بالهای بزرگ و گسترده، و پسرک را سواربر روی اسب یافت، درحالیکه پوشیده با لباسهای بل بلی برنگ یشم بود تاج بزرگی  پراز دانه های مروارید و الماس را روی سرش گذاشته بود. او دندان های مرمرین پسرک  را ازمیان لبان متبسم او به خوبی میتوانست ببیند. پسرک دستش را برای گرفتن دست دختر دراز نموده بود و اماهمینکه دخترک دستش را دراز کرد، پسرک همرا با اسب سپیدش غیب شده بود.

     فردایش روز بسیار سختی بود و زمان خیلی به کندی میگذشت. دخترک هرلحظه سوی سایه دیوار درون حویلی نظر مینداخت و منتظر بود که چه زمانی چاشت خواهد شد تا زنگ رخصتی مکتب نواخته شود و او بتواند به بهانه آمدن برادرزاده دروازه حویلی را بگشاید و بازهم اورا ببیند و اگر شوه یکبار دیگر قلبش را بلزاند و آن احساس یکروز پیش را دوباره تکرار کند. چقدردلش میشد که آن لرزش و آن گرمی همیشه درون تنش میبود و او لذت میبرد.

      آواز چند گام که باسرعت به اتاق عروس نزدیک میشد رشته چرت های تنیده شده میان او وخاطرات شیرین گذشته اش را درید. عروس متوجه شد که اشکهایش خشکیده اند و یکنوع گرمی مطبوع  پوست تنش را  به نوازش گرفته. این گرمی خیلی ها شباهت داشت به گرمی آنروزی که بار نخست با پسرک چشم در چشم شده بود.

    تعدادی از زنها شادی کنان و قهقه زنان داخل اتاق شدند و شروع کردند به شوخی و مزاح با عروس. آیا او حوصله شنیدن چنین شوخیهای بی مزه ره داشت؟ زنها ازدیدن چهره ترش کرده عروس بزودی دلگیر شدند و اورا  با اشکهایش تنها گذاشتند.

رشته خیال عروس بازهم بال گسترد و به گذشته ها پرید، آه چه روز زیبا و فراموش ناشدنی ! مثل اینکه پسرک هم بی رغبت نبود تا باز هم دخترک را میان کوچه ببیند. او وقتی متوجه گشوده  شدن دروازه حویلی شد از خوشی نزدیک بود فریاد بکشد و اینبار شرمش هم پریده بود و با ولع خاصی به دخترک خیره شد و بازهم همان احساس گنگ و رخوت سراپای دخترک را لرزاند طوریکه ازخود بی خود شد و پاهایش سستی کردند. برای اینکه خودش را سرپا نگهدارد، تکیه به دروازه داد و بازوی آنرا محکم چسبید و به چشمهای پسرک خیره شد، آه... خداوند ! این چشم ها چه نیروی درخود نهفته دارند که مرا به خود میکشند؟

    دخترک غرق  تماشای دو چشم جادویی پسرک بود و احساس عجیبی دردلش ولوله میکرد، اوزمان را فراموش کرده بود، خودش را و تمام بدبختی هایش  رابدست فراموشی سپرده بود. درین جهان بزرگ تنها و تنها اورا میدید و چشمهای سیاه و جزابش را. ناگهان فریاد زن برادر اورا به خود آورد، لحظه چند سراسیمه به اطرافش نظر انداخت، بعد باعجله دروازه را بست و دوان دوان پیش زن برادرش رفت.

- خدا تره جوانمرگ کنه، کجا گم بودی ؟ زن برادر سرزنش کنان پرسید.

- هیچ، به نظرم آمد که صدای دروازه بود فکر کردم جانداد اس از مکتب آمده. ترسیده و لرزیده دخترک جواب گفت.

- جانداد جان تو دختر تنبل و بیکاره ره بگیره، ظرف ها ناشسته و تو کوچه گردی میکنی؟ زن برادرغرید و ادامه داد:

- باش که بیادرت بیایه، یا توره آدم خواهد ساخت و یا خواهد کشت.

     آه، چه لت جانانه آن شب نصیبش شده بود. اصلا ً چرا زن برادرش از او نفرت داشت؟ نمیدانست! خوب یادش بود وقتی برادرش زن گرفت زیاد خوشحال بود و فکر میکرد شاید زن برادرش برای او مادر شود، اما ...حیف.

زن برادر خو بیگانه بود شاید هم حسادت های زنانه نمیگذاشتش که دخترک بی مادر آرام باشد، شاید هم عقده بار بود و حالا فرصتی داشت برای خالی نمودن آن عقده ها، اما چرا برادر؟ او که هم خون او بود؟ چرا به اورحم نمیکرد و ظالمانه لتش میکرد؟ با آن پیزارهای سنگین و میخکوب شده به بغل و بغُلیش میکوبید وهیچ نمیدانست که لت زدن یک انسان جفایست بزرگ.

 

           جمع و جوش هرلحظه زیاد شده میرفت و تعداد بیشتری به میدان رقص میرفتند، می چرخیدند، می ششتن و بلند میشدن  و  بازمی چرخیدند. دایره هم یک لحظه خاموش نبود، دست به دست میگشت و آوازش همراه با آواز شنگ و شونگ زنگوله های نصب شده اش خلط میشد، و اما عروس در دنیای خودش بود، دنیای که دیگران را به آن کاری نبود، او حتی متوجه ورود زن برادرش هم نشد، انگشتانی را لای موهایش  احساس کرد، به نظرش رسید که پسرک است و به دیدن او آمده وشاید هم بخاطر نجاتش کمرهمت بسته تا اورا از مصیبتی که برادرش برای او ساخته بود برهاند، برادری که باید از خواهرش ودرمقابل حوادث دفاع میکرد، ولی افسوس که او ناجوانمردانه خواهرش ره درمیدان قمار باخت، یگانه یادگار و نشانی مادر و پدرخدابیامرزشه !

     عروس دوراز انتظار، زن برادرش را ایستاده بالای سرش  دید که برخلاف روزهای پیش لبخندی روی لبانش داره و موهایش ره نوازش میکنه.  باور عروس  نمیشد، انگشتانی که در طول دوازده سال پوست تنش را چندی گرفته بود حالا برای نوازشش لای موهای زیبا وخرمایی اش فرورفته بودند.

    - بریم عروس زیباییم که وقت آیینه مصاف نزدیک اس، زنها همه منتظرند، شاه داماد بی طاقت شده و پیغام داده که هرچه زود تر دست به دست تان کنیم و بخیر و خوشی  آهسته برو بری تان بخوانیم تا پشت بختکیت بری. با صدای  سرشار از ناز ونخره زن برادر، عروس را مخاطب ساخت.  اما عروس هیچ حرکتی به خود نداد وبه یاد آن شبی افتاد که طبق معمول برادرش نزدیک شام باچند نفر لنده هور به خانه آمد و تا نصف های شب چلم چرس شان کـُل کـُل میکرد و میدان قمارهم گرم و هزاران افغانی برد و باخت شد. فردای آنروز برادرش بی شرمانه خبرداد که اورا درقمار به مرد همسایه شان باخته است، مردیکه سه برابرش عمرداشت و صاحب چند نواسه شده بود و یکسال پیش همسرش  به طور مرموزی مرده بود و او اززبان برادر که برای زنش قصه میکرد به گوشهای خودش شنیده بود که زن همسایه به اثر لت و کوب شوهرش مرده است.

    - بلند شو، نمیبینی که زنها دم در منتظرند؟ اگه بیادریت بفامه که تو د شو ( شب ) عروسی ششتی و ماتم گرفتی، وای به حالت... یادت میایه که تـُره درون کوچه با او پسرک بی حیا د حال گپ زدن گیر کد چه روزگاری سرت آورد؟.. و میخواست  بچه مردیکه ره هم خفک کنه؟ تهدبد آمیز اما آهسته که دیگران نشنوند زن برادر درگوش عروس نجواکرد.

   - هان، یادیم اس، چطور یادیم نیس و ای تو بودی که شیطانی مره پیش او کدی و او هم مثل همیشه حرف تـُره شنید و مره ظالمانه زد... شما خدا نه ترس ها جای تان د دوزخ اس. عروس با آواز بلند فریاد زد اما سیل اشک و هجوم گریه نگذاشت او حرفش ره تمام کنه. عروس میگریست و به آن روز فکر میکرد، روزیکه شاید یکی ازبهترین روزهای زندگی اش بوده باشد، روزیکه برای اولین بار محبوبش با آن چشم های جادویی مقابلش ایستاد و گفت که دوستش داره و حاضراست سد بار بخاطرش بمیره و او از شنیدن حرف های عاشقانه پسرک مات و مبهوت شده بود و سرمست ازباده شوق بدون اینکه حرفی بزنه چشم های تیزبینش ره به چشم های پسرک دوخته بود و دردل دعا میکرد که این لحظه های خوشی هرگز خلاص نشوند، ناگهان دست ظالمانه برادرش موهایشه ازعقب کشیده بود و درون حویلی پرتابش کرده بود و بعد نوبت به پسرک رسیده بود که برای نجات محبوبه اش تقلا میکرد، اگر همسایه ها  سر وقت به داد پسرک نرسیده بودند... آه حتی یاد آنروز و آن صحنه ها پشتش ره میلرزانه، عروس به خوبی میدانست که نقشه بدام انداختنش ره زن برادرش ریخته بود، او از کم حوصله شدن دخترک در نزدیکی های چاشت و واز نمودن دروازه حویلی پیش از آمدن پسرش به دخترک مشکوک شده بود و یک روز بدون اینکه دخترک بفامه تعقیبش کرده بود و پسرک بیگانه ره میان کوچه دیده بود و فی الفور ای خبر ره با اضافه چند جمله از خود به شوهرش گفته بود.

عروس ازجایش بلند شد، او میدانست که راه و چاره دیگری نیست، او مجبور بود تن به تقدیر بسپارد و همسر کسی شود که هم سن وسال پدرکلانش بود.

آواز دایره بلند بود و چند تا از زن ها دستجمعی آهسته برو ماه من آهسته برو میخواندند. بزودی شاه داماد نیز باریش انبوه و رنگ کرده اش پهلوی عروس قرار گرفت.

 

      ساعتی بعد مراسم ختم شد، عروس و داماد از جای شان بلند شدند و آهسته آهسته بسوی دروازه خروجی گام گذاشتند. تعدادی از دخترهای جوان پیش روی عروس و داماد میرقصیدند و آواز دایره هم هرلحظه بیشتر و بلندترمیشد، وقتی به کوچه گام نهادند ناخوداگاه چشم های دخترک به گوشه دوخته شد که همیشه پسرک را منتظر میدید و چشم هی دلفریب و زیبای پسرک را نظاره میکرد و گرمای ناشناخته ای زیر پوستش میخزید، اینبارهم عروس باکمال تعجب پسرک را دید که همانجا ایستاده و چشم های جادویی اش ره به اودوخته بود، سایه پسرک که از تابش چراغ گیس روی دیوار کوچه افتاده بود بمراتب ازخودش بزرگتر جلوه میکرد، جرقه امیدی در دل دخترک درخشید و فکرکرد که قهرمان افسانوی اش رسیده و بزودی اوره ازچنگال دیوها  نجات خواهد داد و باخودش به کوه های قاف خواهد برد، جای که دست هیچکس به او نرسد. دخترک هنوز میان خیالاتش دست و پا میزد که حرکت سریع دست پسرک رادید و جلای خیره کننده کارد بزرگی مقابل دو چشمش قرارگرفت و در یک چشم بهم زدن دست پسرک باکارد به هوارفت  و درست به سینه داماد فروبرده شد.

سایۀ دخترک های جوان که پیشاپیش عروس و داماد میرقصیدند روی دیوار سنگی کوچه کج و معوج میشد و به پیش می خزید.

دنمارک.جولای 2006

azizullah41@yahoo.com

  


بالا
 
بازگشت